چند شعر : از لئا منصوری

چند شعر : از لئا منصوری

 

۱

در بطن خاموش

نه رویش است و نه روشنی

صدای فریاد آنکه زنده‌به‌گور می‌شود

سایه‌ای که بر شانه‌‌ی لرزان دست می‌کشد

پر شور ولی سرگردان در بیابان تهی

سرد و بلند آهی که‌از اعماق سینه بر می‌آید

چه آفتابی؟ چه بهاری؟ چه زایشی؟

اگر کابوس‌ها ناگسستنی

و خیال در گریز است

باز آی ای نفس پاک

بر دهانم بوسه‌ای پر شکوفه بزن

مرگ

ای مرگ گریز پای…

 

۲

 

آنچه از خون می‌شکفد

روشنی است

و فریاد عظمتی است

و خون عظمتی است

عاقبت

شعله‌ی راستین خشم

دامان چرکین‌ را خواهد سوزاند

و در آتش عظمتی است

 

۳

ای تن خسته برخیز

بنگر که شب،

پنهانی

ستاره می‌پاشد بر خواب سیاه‌ جامه‌گان

آن‌کو زمزمه می‌کند،

آزادی آزادی…

مرگ را رمانده است

ما نرفتیم که بازگردیم

زهی خیال باطل!

مگر آسمان سوخته است،

که خط بر پرواز می‌کشند؟!

 

۴

شب در خیابان پرسه‌زنان

سرود حرمان می‌خواند

بیایید ای یاران

شب را به سپیدی بشارت دهیم

بر خواب زمستان بشوریم

به هزار نوید صادق

بهار را بخوانیم

و مرگ را شادمانه

از خانه برانیم

۵

 

از این جهد بی حاصل

این سیاه روز شب دراز

این سرشک بی امان

این بهار بی امید

به چه کس گویم راز؟

صفای لبخند تو گم شد

در جهان لامپ‌های نئون

و صورتک‌های ملول…

لانه‌ی گنجشک بر بال باد

و من چه مذبوحانه لالایی

بر بستر کودکم می‌خوانم

این کین زهرآگین

همچون ماری صبور

بر گردنم می‌پیچد

و بر فراز این خانه، مرگ

هر شوق کوچک مرا

می‌رباید

 

۶

‏‪ مرگ چنان در ما تنیده بود

که مضحکه‌ی مردگان شدیم

فریادی از اعماق گورستان

نهیبی بر ذهن‌های خاموش ما بود

و طنابی سرد

که بر حال‌مان می‌گریست

حاشا حاشا

خفتگان

با فریاد بیدار نمی‌شوند

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴