مهدی نفیسی شعر و شهر
مهدی نفیسی
شعر و شهر
در پرسه زنی در شهر مادرید، به نوعی از شعرگوئی برخوردم که در هیچ جای اروپا ندیده بودم. در نزدیکی موزه معروف مادرید، پرادو، در زیر درختان چنار و در جائی خوش منظر، جوانکی با ریش و کلاه بِرهای روی صندلی باریکی نشسته بود. جلوی او میز کوچکی بود با یک ماشین تحریر قدیمی. در جلوی میز تابلوئی مقوائی آویزان بود که به زبان اسپانیولی و انگلیسی نوشته بود:”یک واژه به من بده، من آن را تبدیل به شعر میکنم”. به زبان خودمانی “یک واژه بده، یک شعر ببر!”. کنجکاویام برانگیخته شد. از او سئوال کردم که جریان چیست. او گفت یک واژه یا یک سوژه به من بده، من در مدت کوتاهی آن را به شعر تبدیل کرده و به تو تحویل میدهم. در مقابلش چیزی از تو نمیخواهم، ولی اگر دوستش داشتی حداقل پنج یورو به من بده، اگر هم خواستی بیشتر.
کنجکاویام بیشتر تحریک شد و قبول کردم. بیاد کودکی خودم افتادم که در اماکن توریستی پسر بچهای میایستاد با جعبهای از کاغذ و “فال حافظ” میگرفت. گاهی هم مرغ عشقی همراهش بود که با نوکش برگهای از جعبه بیرون میکشید. حال در شهرمادرید کار این شاعر خیابانی شباهتی از دوره کودکی من داشت. یعنی نوعی فال بود، ولی مدرن و فردی. شاید نیت نمیکردی یا میکردی، ولی واژه (هائی) را میگفتی که او بر آن اساس شعری میگفت. کمی فکر کردم و یک دفعه چراغی در ذهنم درخشید: “من بتو سه کلمه که مربوط به هم هستند میگویم: زن، زندگی، آزادی!”. اشاره کوتاهی هم به جنبش اخیر ایران کردم، ولی با اختصار. چیزی از آن نمیدانست و من هم نمیخواستم او تحت تاثیر جریانات روز، شعری ببافد مطابق سلیقه من!
هر دو گمنام بودیم، من نه اسمم را به او گفتم، نه او. تنها زمانی که شعرش را تایپ کرد و تاریخ زد و اسمش را نوشت، متوجه شدم. این گمنامی از هردو طرف برناب بودن تجربه میافزود. او از من هیچ سئوالی نکرد، حتی اسمم را هم نپرسید. من هم از سابقه کار شاعری و اسم و رسمش چیزی نپرسیدم. تنها از او سئوال کردم آیا اجازه گرفتن عکس و ویدئو دارم؟ ظاهراً اشکالی نداشت، حتی به نظر آمد که خوشحال هم شده است. گفتم چرا این وسیله قدیمی را برای تایپ کردن انتخاب کرده، چرا با لپ تاپ کار نمیکند؟ گفت چون شعر ریتم دارد و با تایپ هر حرف، هر دکمه صدائی میکند که ریتم شعر را مشخص میکند! گفتم تو به اسپانیولی شعر میگوئی، من دانش کمی از این زبان دارم، میتوانی آنرا به انگلیسی ترجمه کنی؟ گفت بعد از اتمام کار با گوگل ترجمه میکنیم و دربارهاش صحبت خواهیم کرد! دیگر پس کشیدم و او را تنها گذاردم با کلنجارذهن اش، با واژه هائی که شروع به درخشیدن کرده بود. مدتی مکث کرد و بعد کار را شروع کرد و تا پنج دقیقه ادامه داد. در حین کار هرازگاهی، نفسی عمیق میکشید، سرش را به علامت تمرکز پائین میانداخت و دستی به ریش سیاهش میکشید و بعد از دو سه دقیقه دوباره شروع به تایپ کردن میکرد. هراز گاهی هم مگسهای سمج را از دور سرش دور میکرد. هرچه میگذشت هیجان من بیشتر میشد.
رفتم پشت سرش قرار گرفتم تا مزاحمتی برایش ایجاد نکنم و جریان سیال واژه ها را که روی ماشین تحریر میریخت مختل نکنم. بعد از مدتی دست از کار کشید، تاریخ زد و اسمش را در کنار کاغذ نوشت و به دست من داد. حالا نوبت من بود که شعر را با کمک او برای خودم ترجمه کنم. از رویش عکس گرفتم و به گوگل دادم، ترجمه دست و پا شکستهای کرد و بیرون داد. با او شروع به خواندن کردم. در اول گفتم که برای شنیدن موسیقی شعر بهتر است خودش یکبار آن را با صدای بلند بخواند. خواند، حتی میتوانم بگویم دکلمه کرد، یک نوع پرفرمنس خیابانی. بعد با هم شروع به تبادل نظر کردیم. تا این که متوجه صفی از مشتاقان پشت سرم شدم که در صف نوبت ایستاده بودند. همه با احترام و با صبر منتظر بودند که حرف خصوصی من با او تمام شود. مثل صف ایستادگان مشتاق یک نویسنده برای امضای کتاب، که در جلوی او مودبانه پشت سر هم صف کشیده اند! دو برابر پولی که گفته بود، به او دادم و خوشحال جدا شدم.
به هتل که بازگشتم آن را به همسرم نشان دادم. هر دو کنجکاو شده بودیم که هم معنای درستی از شعر بیابیم، و هم شاعر گمنام آن را در اینترنت پیدا کنیم. جوینده یابنده است: معلوم شد که او چندان هم در مادرید گمنام نیست. در یوتیوپ تعدادی از شعر خوانیهایش در مجالس *poetry slam در کافه ها و سالن های پر جمعیت بود. گاهی تنها به اجرای شعر میپرداخت، گاهی همراه با دوستی گیتار به دست، که او را همراهی میکرد و یا شعرش را با موسیقی میخواند. برای من او از گمنامی درآمده بود، ولی برای او من گمنام بودم. راستش را بخواهید گمنامی من برای خودم دلپذیرتر بود! بعدها در رویدادهای دیگر فهمیدم که این جور شاعران خیابانی در گوشه و کنار شهر کم نیستند. یکی دیگر از آنان را، خانمی با لباس آراسته و شیک در کنار یکشنبه بازار بزرگ شهر پیدا کردم، که با همان آلات و اسباب داشت شعری برای دو زن عابر میگفت. حال این شما و این اصل شعرش به دو زبان (که برخی به کمک دوستان زبان آشنا ترجمه شد، ِکلی ادوارد، کتی اوغلو، وترجمه فارسی از خودم). لازم به ذکر است که گل میخک سمبل شهر مادرید است. که در این شعر چند بار تکرار شده است.
شهریور ۱۴۰۲/ سپتامبر ۲۰۲۳
———
* poetry slam نوعی شعر گوئی است که با پرفورمنس و تئاتر در آمیخته است و معمولاً روی صحنه اجراء میشود. شاید بتوان بفارسی آن را “شعرخوانی ضربتی” ترجمه کرد..سابقه آن به دهه هشتاد میلادی میرسد. از شیکاگو شروع شد و به سرعت به کلیه نقاط جهان رسید. معمولا شاعران جوان در این برنامه ها شرکت میکنند. مانند مسابقه با یکدیگر رقابت میکنند و تماشاگران به هر پرفورمنس نمره میدهند. شاعرانی که با رای عمومی بیشترین نمره را بیاورند برنده هستند و به سه نفر اول جوایزی نمادین میدهند. میتوان شاعران خیابانی را هم به نوعی از همین قماش شاعران ضربتی به حساب آورد.
اصل شعر به اسپانیولی از پابلو اوریزال (Pablo Urizal)
ترجمه شعر به فارسی (مهدی نفیسی)
آزادی چشمانش
شاخه گل میخکی، همچون آفتاب نیم روز، سرخ
در چشمان رهایش شکوفه میکند
هنگامی که شجاعانه و بدون ترس
در چشمان جهان مینگرد.
شاید نوع دیگری از بهار،
نه از آن گونه بهاری حک شده در تقویم،
شاید جنگلی، ابدیتی شاید
چشمانش همچون شهر، افق، یا یک پنجره.
گل میخکی به زیبائی صبحگاهی
در دستان ظریفاش میروید،
هنگامی که عشقِ را نجوا میکند.
بی هیچ کمکی
تبدیل به هزاران آینه می شود:
همچون باد، گرما، قلب، بدن و شعر.
پال اوریزال
مادرید، هشت سپتامبر ۲۰۲۳
ترجمه شعر به انگلیسی (کِلی ادواردز Kelly Edwards)
The Freedom Of Her Eyes
A carnation, as red as midday
Is born in the freedom of her eyes
As she looks, without fear, Into the eyes of the world.
A different sort of spring,
Not that of the calendar, I mean to say,
A forest, or perhaps eternity.
Her eyes are a city, a horizon, a window.
A carnation, as beautiful as the morning,
Is born in her tender hands when she whispers of love,
And it is changed, without help
Into a mirror of the many
The wind, the heat, the heart, the body and poetry.
Paul Urizal
September 8, 2023, Madrid