بهروز شیدا: که یاد هم‌راز و آوازان هم حسرت هم سامان است

بهروز شیدا:

که یاد هم‌راز و آوازان هم حسرت هم سامان است

گذری کوتاه از مینی رمان تاریخی مختصر اما پُردردسر از رودسر، نوشته‌ی مهدی رودسری

 

در جستاری که پیش رو دارید، از مینی رمان تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر، نوشته‌ی مهدی رودسری، به‌کوتاهی می‌گذریم. صداها، استحاله‌ها، روابط بینامتنی، نمادها، تمثیل‌ها را می‌خوانیم. ردپای انسان، شعر، تاریخ، حیوان را می‌خوانیم. تکه‌هایی را در جست‌وجوی نوای هستی می‌خوانیم.

خلاصه‌ی تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر را بخوانیم.

 

۱

تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود. پدر راوی مرده است. با مرگ او زنده‌گی برای مادر که عاشق بی‌قرار پدر بوده است و پنج پسر و دو دختر خردسال‌اش سرشار از دل‌تنگی است. راوی فرزند پنجم و پسر چهارم خانواده است. آن‌ها هم‌سایه‌ی سه تار نوازی دارند که خُرخُر مادر را تحمل نمی‌کند. اگر بی‌خواب شود، به اتاق آن‌ها‌هجوم می‌آورد و به همه چشم‌غره‌ی ترسناک می‌رود

مادر که بعد از مرگ پدر سخت بی‌خواب شده است، روزی شروع به قصه گفتن برای فرزندان‌اش می‌کند. جوهر قصه‌ی مادر این است: تمساح‌ها و فیل‌ها رفیق اند. فیل‌ها هنوز گیاه‌خوار نشده‌اند. خوراک آن‌ها کولی ماهی است. شغال‌ها هم از استخوان کولی‌ماهی‌ها تغذیه می‌کنند. اهالی‌ی رودسر به تحریک ملای لنگرود کرجی‌ی پارویی می‌سازند.

شغالِ رئیس پیش‌نهاد می‌کند با ملای لنگرودی گفت‌وگویی ترتیب دهند و تنها در صورت شکست گفت‌وگو جنگ چریک رودی را آغاز کنند. سه فیل عاج طلایی برای مذاکرات انتخاب می‌شوند. این سه فیل اما در جریان گفت‌وگو کشته می‌شوند. جنگ تمساح‌ها و فیل‌ها با اهالی‌ی رودسر و اطرافیان ملای لنگرودی آغاز می‌شود و دردل زمانه‌ای سخت طولانی ماجراها می‌گذرند.

شکل روایتِ تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر را بخوانیم.

 

۲

تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر را  بیش از هرچیز شاید بتوان نوعی قصه در قصه خواند. راوی روزگارِ مادر و هفت فرزندش پس از مرگ پدر را روایت می‌کند؛ این روایت اما یک‌سره با قصه‌ای که مادر روایت می‌کند، رنگ می‌گیرد و پُر می‌شود.

قصه‌ی مادر را می‌توان حکایت – افسانه خواند. قصه‌ی مادر حکایت است؛ چرا که انگار بیان ماجرایی ناممکن است که بی‌آن‌که در آن پیرنگی وجود داشته باشد، نوعی نگرش اخلاقی را در دل ماجراهایی که واقعیت می‌نمایند، بیان می‌کند.[۱] قصه‌‌ی مادر افسانه است؛ چرا که انگار تخیل چنان در آن حاکم است که در دل ماجراهایی تمثیلی حیوانات می‌اندیشند، طرح می‌ریزند، سخن می‌گویند، استحاله می‌شوند، تاریخ می‌سازند.[۲] مادر افسانه و واقعیت را سخت درهم می‌آمیزد.

روایت راوی اما برمبنای زبانی ویژه، حوادث بسیار، شخصیت‌های اندک استوار می‌شود؛ انگار بر مبنای پیوندی در جان‌سرشته.

در آمیخته‌ی قصه‌ی مادر و روایت راوی نوعی اتصال کوتاه نیز به‌چشم می‌خورد. اگر اتصال کوتاه را اخلال در روند تخیل، حضور واقعیت عریان، حضور راوی یا نویسنده در روند روایت بخوانیم،[۳] مادر و راوی، هردو، قصه و روایت خود و یک‌دیگر قطع می‌کنند تا در حضور دیگری از احساس‌ها و خاطره‌ها و نگاه‌هایشان سخن بگویند.

تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر قصه‌ی مادر و روایتِ قصه‌ی مادر یک جا است؛ قصه و روایت آه و آرزوی نقشِ ماه.

روند آغاز جنگ تمساح‌ها و فیل‌ها با اهالی‌ی رودسر و اطرافیان ملای لنگرودی را در تکه‌هایی از تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر بخوانیم؛ در تکه‌هایی از قصه‌ی مادر.

 

۳‌

در روزگاری دور تمساح‌ها و فیل‌ها به‌آشتی و دوستی در کنار یک‌دیگر و انسان‌ها زنده‌گی می‌کنند: «تمساح‌ها و فیل‌ها خیلی با هم رفیق بودند […] هیچوقت هم واسه خورد و خوراکشون مشکلی  نداشتند چرا چون در آن سال‌ها که هنوز فیل‌ها گیاه‌خوار نشده بودند و خرطوماشان نازک و دراز بود خوب بلد بودند خرطوم به خرطوم بیندازند و گره بزنند و یک تکه از کنارۀ کم عمق رودخانه را ببندند و هر ماهی کولی بزرگتر از سی و سه سانتی را شکار کنند و بعد سفره بندازند از همین خانهٔ ما تا بقالی رضا گنده دماغ .»[۴]

اهالی‌ی رودسر کرجی پاروهایی می‌سازند که انگار زمینه‌ساز جنگ فیل‌ها و تمساح‌ها با مردم رودسر است: «[…] تا اینکه همین اهالی رودسر به تحریکِ ملای لنگرود که تازه عمامه سر کرده بود و تور بافتن از ملاهای نجف‌آبادی یاد گرفته بود شروع به ساختنِ کرجی پارویی هم کردند و تورهایی بافتند درازتر از باغ ِقاسم آقا الله اکبر و کله تیز […]»[۵]

کولی ماهی کم‌یاب می‌شود و فیل‌ها گرسنه می‌مانند: «و از همان زمان بود که کولی ماهی کمیاب شد و بیچاره فیل‌ها که تورِ خرطوماشان از بس خالی می‌ماند توی روخانه می‌پلاسید […] کم کم از این همه کمیابی خسته شدند و به فکر چاره افتادند و مشکل را با تمساح‌ها در میان گذاشتند […] اما عقلِ تمساح‌ها هم چون بی‌سواد بودند به جایی قد نداد […]»[۶]

شغال در راه جست‌وجوی دخترش، با فیل‌ها و تمساح‌ها روبه‌رو می‌شود: «[…] شغالِ گوش بریدۀ سرسفیدی که رییس شغال‌ها و پدر شغال دختر بود […] و هیچ فیل و تمساحی تا آن زمان ندیده بودش یکدفعه از لای بوته‌ها و درخت‌ها پیداش شد که واسه پیدا کردنِ دخترش بوکشان اینور و آنور می‌پرید […] تا که دختر شغال بوی باباش تو دماغش رفت و فوری غلتی زد و از جاش پرید و دوید و […]  چپید لای پاهای دراز و ورزیدۀ باباش […]»[۷]

یکی از فیل‌ها برای صحبت با شغال پیش می‌آید. شغال که همه‌ی ماجرا را می‌داند، دو پیش‌نهاد می‌دهد؛ نخست گفت‌وگو با اهالی‌ی رودسر و در صورت شکست گفت‌وگو، جنگِ چریک‌رودی. سه فیل عاج طلایی برای گفت‌وگو با اهالی‌ی رودسر انتخاب می‌شوند: «همانوقت سه تا فیلِ عاج طلایی ولی عاقل […] برای گفت‌وگو و حرف و حدیث گرسنگی و مذاکره و رفتند […] باقی‌ی فیل‌ها گریه‌کنان و نگران ماندند تا آنها برگردند که چند روزی گذشت و آنها برنگشتند و نالان و آه‌کشان که وقتی  یک دسته بلدرچین که داشتند گذر می‌کردند با سر و صدایی سرسام‌آور خبر دادند که در میدانِ رودسر سه عاج دیدند طلایی که فیل نداشتند […]»[۸]

پس از قتل سه فیل مذاکره‌کننده، جنگ بین فیل‌ها و تمساح‌ها از یک سو و مردم رودسر و اطرافیان ملای لنگرودی از سوی دیگر، آغاز می‌شود: «[…] و این طوری بود که جنگِ چریک‌رودی بین ِپیش قراول‌ها که تمساح‌ها بودند و مردم عادی رودسر و پس قراول‌ها که فیل‌ها بودند و دور وبری‌های ملای لنگرودی شروع شد و نقشه‌کش و فرماندۀ کلِ این دو گروه از یک طرف شغالِ پدر بود و در طرفِ دیگر ملای لنگرودی.»[۹]

در چند تکه‌ای که خواندیم، جنگ انسان‌ها و حیوان‌ها را می‌خوانیم. در این جنگ لشگر انسان‌ها را ملای لنگرودی و اهالی‌ی لنگرود تشکیل می‌دهند؛ لشگر حیوان‌ها را تمساح‌ها و فیل‌ها و شغالِ پدر. پیش از آغاز جنگ، شغال‌ پدر در راه صلح میان دو طرف تلاش می‌کند.

در روی‌کردها و نگاه‌های گوناگون تمساح را نماد خست، حرص، دورویی،[۱۰] فیل را صدای بهشتی، خرد،[۱۱] پیروزی بر مرگ، شغال را نماد مکر و فریب[۱۲] نیز خوانده‌اند.

در میان لشگر انسان‌ها ملای لنگرودی را می‌توان تمثیل روحانیونی خواند که به‌نام تقدس آسمانی، فتح زمین و تکفیر و حذف دیگران را فریاد می‌کنند.

در این چند تکه، در جنگ بین انسان‌ها و حیوان‌ها، حیوان‌ها‌ تنها به نیازهای جسمانی‌ی خویش می‌اندیشند و چون این نیازها برآورده شوند، با هیچ‌کس سر جنگ ندارند. انسان‌ها اما انگار در راه شکست دیگران لشگرها می‌سازند. فیل‌ها و تمساح‌ها که در نمادهای انسان‌ساخته در تقابل با یک‌دیگر خیر و شر وجود را نماینده‌گی می‌کنند، دست در دست یک‌دیگر می‌گذارند و به فرماندهی‌ی شغالی که در ذهن انسان تبدیل به نماد شر شده است، در یک صف قرار می‌گیرند.

در چند تکه‌ای که خواندیم انگار حیوان‌ها سخت بیش از انسان‌ها به یک‌دیگر می‌اندیشند. انگار بیش از انسان‌ها صلح را دوست دارند. انگار از انباشت ثروت و میل داشتن و یاری از تقدس آسمانی برای حذف دیگران هیچ نمی‌دانند.

در چند تکه‌ای که خواندیم انگار پژواک متن کتاب شهریار، نوشته‌ی نیکولو ماکیاولی، را نیز می‌توان خواند که انسان‌ها در راه کسب ثروت و قدرت چنان حریص اند که ترس و نفرت به تنها سلاح آن‌ها تبدیل می‌شود؛ بی‌آن‌که هیچ معیار اخلاقی‌ای در ذهن ره‌‌بران یا ره‌روان بچرخد.[۱۳]

نیاز پسر آخر ملای لنگرودی به شاعر بودن و رابطه‌ی عاشقانه‌ی او با دختر شغال را در تکه‌هایی از تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر بخوانیم؛ در تکه‌هایی از قصه‌ی مادر.

 

۴

پسر آخر ملای لنگرودی شاعر است. در ساختن و تیز کردن تبرهای نیز سنگی مهارت دارد: «در آن زمان پسر ِملای لنگرودی […] همه می‌گفتند انگار خیلی خدادوسته اما خداپرست نیست چرا چون هم چیزایی می‌نویسه که شعره و هم ایستاده می‌شاشه […]»[۱۴]

ملای لنگرودی پسر آخرش را نصیحت می‌کند که دست از شاعری بردارد: «پسر دست ازلجاجت بردار؛ تا کی می‌خوای واستاده بشاشی؛ آخه شاعری هم شد کار؛ شعر یعنی تی کونِ گوز؛ تو ماشااله صاحب فن و فنونی مثل ِهمین عصاتراشی که شغلِ شریف حضرت موسی یقین‌الله بود وهست و خواهد بود […]»[۱۵]

پسر ملا دختر شغال، سکوت، را می‌بیند، به عشق او دچار می‌شود، برای او شعری می‌نویسد، مادر کتاب شعر پسر ملا را باز می‌کند و این شعر را برای فرزندان‌اش می‌خواند: «با لبخنده‌های تو شیرین می‌شود / بوسه‌ها از بلوش‌های لبِ تو می‌چینم / تا طعمِ دهانت بلاگردانِ قلبی بی‌قرار شود / سکوت دستِ تقدیر است در باغِ عشق / می‌کوبد بر  پنجرهٔ سینه و پلک‌های هر چشمم /  تا هیاهوی هر حکایتم را بیان کنم /  برخیز و دست در دستم بگذار / ای نسیمِ صوتِ سه‌تار با همنوایی نی / تا بی‌نهایت برقصم بر آسمان و / برقصی تا بی‌نهایت در بغلم.»[۱۶]

بُمانی، دختری مجرد، خبررسان ملای لنگرودی شده است تا با پسر ملا رابطه‌ی عاشقانه برپا کند و رابطه‌ی سکوت و پسر ملا را به هم بزند، اما بین او و سکوت نیز رابطه‌ای سخت گرم و رفیقانه به وجود آمده است. شاعر اما سرانجام بین سکوت و بُمانی سکوت را برمی‌گزیند و او را که از اندوه مرگ پدر بی‌هوش است، بر روی دوش می‌اندازد و با خود می‌برد: […] هیکلِ ظریف اما مدهوشِ دختر شغال را روی دوش انداخت و به طرف واجارگاه که آنموقع در اجارهٔ هیچکس نبود و یکجوری خودمختاری […] داشت رفت […] سکوت […] به هوش نیامد تا شاعر از فرط خسته گی نرسیده به واجارگاه به گوراب محله رسید که چشمه‌ایی آوازه‌خوان داشت و پس آبی به سر و صورتِ خودش و سکوت پاشید از چشمهٔ گوراب و شعری سرود به نامِ واجارگاه سرزمین صلح و خواند : در غربتِ غروبِ صلح /  آفتابی ماهرو ناگاه می‌تابد / و آوازی سبز می‌خواند / ستاره‌های آبی در آسمانی نورانی رقصانند / واجارگاه پاکوبان و دست‌افشان / جهان در چشم‌های شب جوشان / ببین چنین مبارک شبی روزگارانند/ و در همین جای شعر بود که سکوت به هوش آمد.»[۱۷]

چند تکه‌ای را که خواندیم، شاید بتوانیم این‌گونه نیز بخوانیم که پسر ملای لنگرودی تبرسازی را وامی‌گذارد و عصا سازی را برمی‌گزیند؛ نه از آن رو که تقدس عصای موسی و تکرار آن در کتاب‌های آسمانی را جست‌وجو می‌کند؛ که  انگار از آن رو که راست‌قامتی و جست‌وجوی راه را برجسته‌تر از تیغِ بُران می‌یابد. انگار عصا برای او نشان شعر و عشق و راه است؛ نه چنان که پدرش می‌پندارد در تقابل با شاعرانه‌گی و راهی دیگر برای وصل به آسمان. برای او عصاسازی معنایی دیگر دارد. انگار او به دختر شغال رو می‌کند تا عشق را جای‌گزین ستیز کند. او طنینِ دل را شکننده‌ی درهای تناقض‌ها  و تقابل‌ها می‌یابد. او سکوت را برمی‌گزیند تا نام سکوت تبدیل به فریادی شود که تنها کسانی می‌شنوند که گوش دیگری دارند. او در غربت غروب صلح آفتاب و ستاره صید می‌کند تا خورشید و ستاره چنان دست در دست یک‌دیگر بدهند که تاریکی‌ی جنگ حریفی بیابد.

انگار شعر نگاه به جهان از پنجره‌ای است که در آن شاخه و لانه برای غربت باغ و دل‌تنگی‌ی پرنده درهم می‌آمیزند تا مرهم رقص و آواز، تقدیر بی‌برگی‌ی شاخه‌ها را مغلوب کند.

انگار وسعت و عمق هنر، تنهایی‌‌ی پُرعمقی می‌سازد که در آن تفاوت تا رنگ فضیلت بگیرد، تسلیم نمی‌پذیرد.

زبان شاعرانه‌ی راوی را در تکه‌هایی از تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر بخوانیم.

 

۵

در تکه‌هایی از روایت راوی انواعی از هم‌آهنگی‌ی صوتی میان واژه‌ها و عبارات به چشم می‌خورد که شاید بتوان آن‌ها را در انواعی از جناس تقسیم‌بندی کرد.[۱۸] چند تکه از این تکه‌ها را بخوانیم و هم‌آهنگی‌ی صوتی‌ی حاضر در این تکه‌ها را دریابیم.

راوی تاریخی مختصر اما پُردردسر از رودسر را چنین آغاز می‌کند: «من دقیق یادم هست وقتی پدرم مُرد شب‌های بی‌رادیو کسالت‌بار و بی‌صدا و بی‌خودی طولانی‌تر از شب‌هایی شد برای ما و مادرم که خلاقیت ِزنانه‌اش را روزها برای رتق‌وفتق […] از همین زنده‌گی‌های گاهی زرق و برقی می‌کرد که دم به ساعت قطع می‌شد و رادیو و مهستی و مسعودی را می‌کُشت و خانه را تار و تاسیان می‌کرد و مهم‌تر از آن بدونِ شریک ِهمیشگی‌اش که خدا نبود اما برای ما و خودش ناخدایی بود […]»[۱۹]

در این تکه تکرار حروف هم‌سان در دو واژه‌ی تار و تاسیان و دو واژه‌ی خدا و ناخدا نوعی جناس می‌سازد.

راوی روایت خود را چنین ادامه می‌دهد: «[…] جای رادیوی مُرده وقتی برق نبود پدرم آوازی بنانی‌ می‌خواند برقگیر و مست و شنگول و خواب را آلودهٔ بی‌خوابی می کرد و مادر را وامی‌داشت تا غصه فراموش کند و قصه مصرف کند […]»[۲۰]

در این تکه تکرار حروف هم‌سان در دو واژه‌ی غصه و قصه نوعی جناس می‌سازد.

«شام را هم خواهر بزرگترمان با سلیقهٔ خاص خودش پهن می‌کرد شلم شوربایی از قاشق و چنگال هفت دست و لیوان هیچ جز سه استکانِ لب‌پریده چون تازه یازده ساله شده بود و گاهگداری یواشکی کارهایی می‌کرد ورپریده در آشپزخانه که حرصِ مادر را عصیانی می‌کرد کوتاه‌تر از صدای عصبانی […]»[۲۱]

در این تکه دو واژه‌‌ی عصیانی و عصبانی که هم‌چون هم نوشته‌ می‌شوند اما تعداد نقطه‌های آن‌ها متفاوت است، نوعی جناس می‌سازند که به آن جناس خطی نیز می‌گویند.

راوی روایت خود را چنین ادامه می‌دهد:«ولی مادرم چون از بی‌شبی خوف داشت اما خرافاتی نبود چرا چون مو لای دوست داشتنِ مولاش علی گیر نمی‌کرد یا نمی‌رفت […]»[۲۲]

در این تکه عبارت مو لای و واژه‌ی مولاش، که از دو تکه‌ی عبارت اول ساخته می‌شود، نوعی جناس می‌سازند که به آن جناس تلفیق‌شده نیز می‌گویند.

راوی روایت خود را چنین ادامه می‌دهد: «همسایۀ سه تارنواز عینِ خودش راست می‌آمد و سر سفره می‌نشست دست نشُسته اما ناخن گرفته و عجب خوش‌خوراک بود و پُرخوریش دو برابر بیشتر بود از خوردوخوراکِ داداش بزرگه که نه حتی سه برابر هم بیشتر و بی‌اعتنا به چشم‌خوره‌های مامان که شاش را بی‌کف می‌کرد می‌لمباندا مثه لمباردیه در سریال ِبینوایان.»[۲۳]

در این تکه تکرار حروف هم‌سان در عبارت خوش‌خوراک، واژه‌ی پرخوریش و عبارت خوردوخوراک و دو واژه‌ی می‌لمباندا و لمباردیه نوعی جناس می‌سازد.

در این‌جا شاید بتوان ردی از اندیشه‌ی رومن یاکوبسون را نیز خواند. به‌گمان رومن یاکوبسون تنها در کارکرد شاعرانه‌ی زبان است که زبان خود موضوعِ خود است. در کارکرد شاعرانه‌ی زبان استعاره‌ها در محور هم‌نشینی می‌ریزند تا تقابل‌ها، موسیقی‌ها، تکرارها را بسازند.[۲۴] در زبان شاعرانه گاه مصداق‌ها در برابر زبان سرخم می‌کنند.

تعدادی از چهره‌های نوستالژیک را در تکه‌هایی از تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر بخوانیم؛ در قصه‌ی مادر.

 

۶

مادر از دختر شغال و شباهت‌اش به رامش می‌گوید: «[…] دخترهٔ قرشمال و می‌مالید روی لب و لپ‌هاش تا سرخ و قشنگتر بشود که می‌شد و بعد آوازی می‌خواند مثه همین رامشِ خواننده که رودخونه‌ها رودخونه‌ها منم می‌خوام دریا بشم […]»[۲۵]

مادر بازهم ازدختر شغال می‌گوید که ناگهان مانند فتانه می‌خواند: «[…] وسط خواب و بیداری‌های نازنازیش و یکدفه خودآگاه داد زد مثل همین فتانهٔ خواننده که آهای فیلا آهای تمساح‌ها منم مشکل‌گشای عاشقا و پدرم مشکل‌گشای شما […]»[۲۶]

مادر از دختر شغال می‌گوید که از پسر شاعر می‌خواهد بقیه‌ی یک شعر را بنویسد و بوسه‌ای هم‌چون رقاصه‌ی معروف، جمیله، می‌فرستد: «[…] پس خواهش می‌کنم باقی شعر رو بنویس و قول بده بعد از تمام شدنش بلند برای من بخوانی آخه من خیلی شعری را دوست دارم که بلند خوانده بشه تا گوشام باهاش برقصند و بسرعت مثه جمیلهٔ رقاص کف ِدستی بوسید و لب غنچه کرد و بوسه را فوت کرد به طرف شاعر […]»[۲۷]

مادر از بُمانی می‌گوید که از عاشق شدن‌هایش در پاسخ به دختر شغال، سکوت، می‌گوید و در این‌جا نام آذر پژوهش و فردین به میان می‌آید: «[…] مادرم صداش را نرم و اسلوموشن کرد مثه شعر خواندنِ آذر خانم پژوهش با ِغمزه‌ایی ناز شده‌تر از صدای رادیو وقتِ پخشِ گل‌های رنگارنگ […] فقط سه بار تا حالا  که بار اول یازده سالم بود که یعد از ظهری داغ بود اما شرجی نبود چرا چون اواسط تابستان بود و یک پسر گندۀ تهرانی هی شیرجه می‌زد تو رودخانهٔ صیدر محله و با دست کولی می‌گرفت از رودخانه به قد و قوارهٔ همین کفِ دستم و تا منو دید که می‌خندم به چاچول بازی‌هاش دست پاچه شد و خیس از آب بیرون آمد مثه فردینِ سلطانِ قلب‌ها […]»[۲۸]

مادر از دختر رئیس شغال‌ها می‌گوید که در مقابل پسر ملا هم‌چون فروزان عشوه می‌کند: «[…] دخترِ رییسِ شغال‌ها که با ناز و عشوه مثللِ فروزان در گنج قارون به طرف ِپسر ملا می‌آمد و آمد تا چند متری مانده به دهنِ از تعجب شُل و ولِ عزب پسر روی زمین دراز کشید و پا رو پا انداخت و همانطور هِرهِر و کِرکِرکنان گفت: شعرتو بنویس […]»[۲۹]

چند تکه‌ای را که خواندیم، شاید بتوانیم این‌گونه نیز بخوانیم که مادر انگار در کنار پدر بچه‌ی کوچه بوده است. انگار همه‌ی تاریخ و فیلم‌ها و خواننده‌گان در قصه‌ی او حضور دارند؛ آمیخته‌ای از نوستالژی‌ای که حاصل نشستن در سینماها و گردش در تاریخ و پیچاندن مدام پیچ رادیوها و گذر از کافه‌ها و کاباره‌ها نیز بوده است. انگار در ذهن او، هر حادثه از شخصیت و ماجرا و صدایی مثال می‌گیرد تا یاد پدر با خاطراتی بیامیزد که مادر نیز بازیگر همیشه‌ی آن بوده است.

انگار چهره‌هایی که در روزگار جوانی‌‌ی مادر در سینماها و رادیوها و کافه‌ها و کاباره‌ها بر صحنه بوده‌اند، زمان‌ها و مکان‌های از دست‌رفته را به یاد او می‌آورند؛ نوستالژی‌ای که هم‌چون مرهمی بر دردِ تنهایی‌ و غیاب یار از دست‌رفته در وجود می‌چرخد.[۳۰]

تقدس آسمانی و جنایت‌های آن را در تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر بخوانیم؛ در قصه‌ی مادر.

 

۷

مادر از سرکوب تمساح‌ها توسط افراد ملای لنگرودی در آغاز جنگ می‌گوید: «بدونِ محاکمه بعد از خواندن ِآیاتی به زبانی که هر چی بود گیلکی نبود […] ابتدا تمساح‌های از همه جا بی‌خبر را چرا چون ولگرد بودند و یکجا بند نمی‌شدند را شلاقشان می‌زد هفتاد و سه ضربه و بعد هفت تن از اراذلان ِچابکسری که برادر بودند و معروف به هفت کچلان چرا چون پوست ِدباغی‌شدهٔ بره روی کله می‌کشیدند تا خوفناکتر بشن سنگباران می‌کردند بیچاره‌ها را با سر تیز شن‌های کلاچای محله که هنوز دریاش ساحلش را نخورده بود و بعد فلاخن‌انداز می‌آوردند درازتر از سرو ناز که هر کی دیده بود گفته بود یا درازتر از هفده متره یا کوتاهتر ازنوزده متر و دارشان می‌زدند و پایین نمی‌آوردند چند شبانه روز […]»[۳۱]

مادر ازفتوای ملای لنگرودی در مورد تمساح‌های معترض می‌گوید: «تمساح مُرده را پایین می‌آوردند و بدون ِشستشو پوست می‌کندند چون فکر می‌کردند تمساح معترض کافره و این هم از آن حرف های ملا بود که از لای عباش بیرون می‌آورد دولا پهنا و نادان‌ها هم می‌پذیرفتند […]»[۳۲]

مادر از فتوای ملای لنگرودی در مورد تبدیل آب کنوس به شراب می‌گوید: «ملای لنگرودی یک روز در خطبۀ دوم نماز جمعه فتوای یک گنُده ملای نجفی را نقل کرده بوده که کُنوس چون بماند آبش شراب شود و ضرر زند به صحتِ مزاج و عقلِ مومن پس بایسته و شایسته است که کُنوس کله‌ها ویران گردند و هرگز آبادان نگردند ولی رودسری‌ها که یواشکی آب کُنوس توی خمره می‌انداختند خودشان فتوای گُنده ملا را باطل کردند.»[۳۳]

مادر از به آتش کشیده شدن خانه‌ی علی سید گدا می‌گوید: «[…] داس کن رو پیرارسال چهارشنبه سوری که خانهٔ علی سید گدا را هم به آتش کشید چرا چون با نوروز اختلاف داشت […] و اما اتفاقِ سوم بعد از روغن جلامالی اتفاق افتاد که آخرین مرحلهٔ عصاسازی است و خبرش را سکوت از بمانی شنید و به باباش رساند که ملای لنگرودی برای قدردانی از شهید زنده مراسمی بر پا کرده با شکوهتر از عروس کوله‌گردانی و فرمان داده که همهٔ اهالی رودسر و توابع باید حضور یابند و همراهی کنند […]»[۳۴]

این تکه‌ها را شاید بتوان تکه‌هایی تمثیلی خواند که  به‌ویژه‌ خود را در آینه‌ی علی سید گدا به‌تمامی عریان می‌کند. می‌دانیم که تمثیل تشبیهی است که گاه وجه شبه آن چنان پنهان است که تنها برمبنای تأویلی که چندان پیدا نیست، امکان گشوده شدن دارد.[۳۵] در تکه‌هایی که خواندیم اما اگر تنها فتوادهنده‌گان، شلاق‌خورده‌گان، سنگ‌باران‌شده‌گان، اعدام‌شده‌گان در این تکه‌ها راتمثیل  فتوادهنده‌گان، شلاق‌خورده‌گان، سنگ‌سارشده‌گان، اعدام‌شده‌گان، چهل‌وچند سال گذشته در ایران و آتش گرفتن خانه‌ی علی سید گدا و شهید زنده را تمثیل بمب‌گذاری در ضبط‌‌ صوت سیدعلی خامنه‌ای هنگام سخن‌رانی در ۶ تیرماه ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر تهران بخوانیم، انگار وسعت زخمی سخت خون‌چکان را می‌خوانیم که جمهوری‌ی اسلامی به‌نام تقدس آسمانی بر تن وجان انسان نشانده است.

تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر را در تکه‌ای از یک شعر نیز بخوانیم.

 

۸

تاریخی مختصر اما پُردردسر از رودسر را شاید بتوان در تکه‌ای از یک شعرِ مارگارت اتوود نیز خواند: «می‌خواهم هوایی باشم/ که تنها لحظه‌ای در تو خانه می‌کند.»[۳۶]

که یاد هم‌راز و آوازان هم حسرت هم سامان است

 

مردادماه‌ماه ۱۴۰۲

آگوست ۲۰۲۳

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵

 

 ۱- شیدا، بهروز. (۲۰۰۴)، در سوک آبی‌ی آب‌ها، سوئد، صص ۹۲ -۹۱-[۱]

 ۲-همان‌جا، ص ۹۲-[۲]

-[۳] لاج، دیوید، وات، ایان، دیچز، دیوید. (۱۳۸۶)، نظریه‌های رمان: از رئالیسم  تا پسا مدرنیسم، ترجمۀ حسین پاینده، تهران، صص ۱۸۷ – ۱۸۶

-[۴] رودسری، مهدی. (۲۰۲۰)، تاریخی مختصر اما پُردردسر از رودسر، ریچموند هیل، کانادا

https://tabsar.com/

 

همان‌جا-[۵]

همان‌جا-[۶]

همان‌جا-[۷]

همان‌جا-[۸]

 همان‌جا-[۹]

[۱۰]– Biedermann, Hans. (1994), SYMBOLLEXIKONET, Översättning Paul Frisch och Joachahim Retzlaff, Borås, Sid. 237 – 239

[۱۱]– Ibid, Sid. 101 – 103

 -[۱۲] ناظمیان، هومن. (۱۳۹۳)، از ساختارگرایی تا قصه: داستان ادبیات کهن عربی از زبان حیوانات با رویکرد ساختارگرایی، تهران

-[۱۳]  ماکیاوللی، نیکولو. (۱۳۶۶)، شهریار، ترجمه‌: داریوش آشوری، تهران، صص  ۸۷ – ۸۳

-[۱۴]  رودسری. (۲۰۲۰)

-[۱۵]   همان‌جا

 همان‌جا-[۱۶]

 همان‌جا-[۱۷]

 شفیعی کدکنی، محمدرضا. موسیقی شعر (۱۳۶۸)، پاریس، ص ۱۷-[۱۸]

 رودسری (۲۰۲۰)-[۱۹]

 همان‌جا-[۲۰]

 همان‌جا-[۲۱]

 همان‌جا-[۲۲]

 همان‌جا-[۲۳]

[۲۴]– Waugh, Linda R. (1980), “The Poetic Function in the Theory of Roman Jakobson”, in Poetics Today 2: la, pp. 57-82

 

 رودسری (۲۰۲۰)-[۲۵]

 همان‌جا-[۲۶]

 همان‌جا-[۲۷]

 همان‌جا-[۲۸]

 همان‌جا-[۲۹]

  شیدا، بهروز.  (۲۰۱۹)، از قابِ تاریکی‌ها تا باغِ چراغ‌ها، سوئد، صص ۸۷ – ۸۶ -[۳۰]

 رودسری (۲۰۲۰)-[۳۱]

 همان‌جا-[۳۲]

 همان‌جا-[۳۳]

 همان‌جا-[۳۴]

 پورنامداریان، تقی. (۱۳۶۸)، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، تحلیلی از داستانهای عرفانی- فلسفی ابن سینا و سهروردی، تهران، صص ۱۱۶- ۱۱۵-[۳۵]

[۳۶]– https://poets.org/poem/variation-word-sleep