چند شعر از جمشید شیرانی

چند شعر از جمشید شیرانی

 

چشم انداز

در میانِ متونِ جاری

چشمانت

گویاترین ترجمانِ جهان است

زلال

همچون نوازشِ دریا

بر ساحلِ انتظار

در ماهِ تمام.

 

واژه واژه نگاهت

تفسیرِ آشتی ست

در تولدِ تقدیر

و

پالایشِ حضور

در

تجلّیِ تصویر

تا

هستی، جلوه گاهِ

جادوی نگاهِ تو باشد.

 

چشم باز می کنی

و

هستی

آغاز می شود

در دلتنگیِ مردمانش

در هر نگاهِ روشن و شفاف.

 

دیده فرو می بندی

و

جهان

پشتِ صد پلکِ خفته

غروب می کند.

 

زبانِ زنده ی اردیبهشت است

نگاه سبزت

و رّدِ پای تماشا

در چشمانِ تو پیداست.

 

 

حرامزاده

جمشید شیرانی

چه فتنه ها که به پا این حرامزاده نکرد (عارف قزوینی)

 

از سایه ی خویش

می هراسد

این حرامزاده.

 

بی پایگاه

همه جا پایگاه می سازد

و

برای دوبال ها

آژیر می کشد، امّا،

از چهچه ی ریزه پرنده ها

به سوراخِ موش

پناه می برد و

دَم فرومی بندد.

 

جنگنده را

به سوی سایه ی مرغان

پرواز می دهد

این حرامزاده.

 

عاشقِ پهپاد و شهپاد است

این حرامزاده

زیرا

هدایت پذیرِ از دور است

مثل مردم دلخواهش!

 

برای چلچله ها

خط و نشان می کشد و

به گراز ها باج می دهد.

 

قصّاب ها را می پرستد و

سردیسشان را

در تمامی ورزشگاه ها

و محراب ها

برای عبرت عام

بر ستون های سیمانی

به نمایش می گذارد و

بر آن نماز می برد.

 

“چه حرامزاده مردم است،

این حرام لقمه

سگ ها را گشاده

و

سنگ ها را میخکوب کرده است!”*

* مضمون از گلستان سعدی

 

 

خفتن در آب

جمشید شیرانی

برای سراج

 

جهانم،

تلِ خاکستری بود

تفته

بر گدازه ی آتشفشان

و پریشیده

در توفانِ شومِ عصیان.

 

***

نطفه ی کابوس

در زهدانِ خونینِ هذیان

بودم

تا

در آتش دیده بگشایم

و

تشنه

در شورآبه چشم فروبندم

عریان.

 

***

حسرتِ تاریخ

پنجه در گلوگاهم فشرد

تا

تاریخِ حسرت

دَمی بیاساید.

 

***

حیرتِ تاریک

سایبانی شد

بر حنجره ی فریادم

در پستوی بی دریچه ی

نسیان.

نسیانِ کور

نسیانِ خاکِ خاموش

نسیانِ آسمانِ تیره

و نسیانِ آب در دگردیسی بی پایان.

***

جفتِ تیره ی کابوس

حفره های قلبم را

از خونِ لخته

بیانباشت

تا

خفتن

در آب،

تا

خفتنِ در آه.

 

 

مهرگان

جمشید شیرانی

 

فراخوانِ مِهر است

این

رقصِ مستانه

تا

بر آید به تماشای لولیان

– رخ برافروخته و

خندان –

خدای خورشید

بر گردونه ی نور.

 

پای می کوبد و

دست می افشاند و

عطر می پراکند

پس

گیسوی پریشانِ نور

در نماهنگِ رنگین کمان.

***

 

فراخوانِ رؤیاست،

نور و ترانه و پاکوبی

در پیشبازِ سور

تا

بر خیزد

همه رؤیاهای خاکیِ

همه اعصار

و

عشق را بنگرد که می رسد از راه

و

می نشیند

و

خیمه می زند انگار

این بار.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناخدا

جمشید شیرانی

 

بر تو نماز می برم ای عشق

که نام فرخنده ات

بشارتِ نور است.

 

بر تو سجده می برم

ای مِهر

که قلبِ پُر تپشت

آینه ی دلربای پاکی و

دریاست.

 

عین شین قاف

و نور بال می گشاید و

روز می شکفد

بر لبان سرخ تمنا

با بوسه ای

که آتش و گرماست.

 

میم ه ر

به نام نامی آهنگ

و پرده های نهان مانده

در گلوی چکاوک

و

خواب خوشه ی انگور

بر لبان تشنه ی ساغر.

 

سلام ساده ی بودن

نزول آیه ی رنگین کمان

به جلوه ی باران.