چند شعر از گوتفرید بن   برگردان: علی فرداد

چند شعر از گوتفرید بن  Gottfried Benn

برگردان: علی فرداد

 

گوتفرید بن  (۱۹۵۶ ـ ۱۸۸۶) در یک خانواده مذهبی پروتستان با ریشه سوئیسی- آلمانی متولد شد. دوران کودکی را در مارک براندنبورگ گذراند. تحصیلات خود را ابتدا در شهر ماربورگ در رشته زبان و ادبیات و سپس در برلین در دانشکده پزشکی گذراند. او بر خلاف برتولت برشت شاعر معاصر او که پس از دو سال تحصیل، رشته‌ی پزشکی را رها کرد، تحصیلات خود را با موفقیت به پایان برد  و تقریبا تمام عمر به کار پزشکی و جراحی عمومی پرداخت. بسیاری از شعرهای او تحت تاثیر دانش و کار روزانه ی پزشکی او بوجود آمده‌اند.  سال ۱۹۳۳ بر اثر برداشتهای غلط فلسفی به نازیسم گرایش پیدا کرد، ولی پس از چند سال تمامی آن اندیشه ها را  به دور ریخت و همزمان با آن از کار ادبی نیز کناره گرفت. پس از فروپاشی نازیسم در آلمان دوباره به ادبیات روی آورد و اینبار به شهرت و اعتبار جهانی دست یافت.

 

 

گوش کن!

 

گوش کن، آخرین شب ات‌ چنین خواهد بود،

شبی که هنوز می‌توانی قدم بزنی:

یک سیگار «جونو» ‌می‌کشی،

آبجوی « وورتزبورگر هوفبروی» می‌نوشی، سه تا، و روزنامه‌ی “ئونو” را می‌خوانی،

همانطور که او روزنامه‌ی “اشپیگل” را، و تو تنها نشسته‌ای

 

کنار میز کوچک، در دایره‌ی بسته،

چسبیده به بخاری، چرا که گرما را دوست ‌‌می‌داری.

پیرامون تو

انسان و دریوزگی‌هایش

یک زوج و سگی مطرود.

 

بیش از این تو نیستی، نه خانه‌ای، نه چشم‌اندازی

برای آرزو کردن در قلمرویی آفتابی،

دیوارها همیشه تو را تنگ در برگرفتند

از تولد تا این شب.

 

بیش از این تو نبودی، گرچه زئوس و همه‌ی قدرت‌،

کهکشان‌‌ها، ارواح بزرگ، همه‌ی خورشیدها

برای تو آمدند، از تو جاری شدند

اما تو بیش از این نبودی، به پایان رسیدی، همانگونه که آغاز شدی ـ

آخرین شب ـ شب‌ات‌ به خیر.

 

۱۹۶۰

 

  1. Juno, 2. Würzburger Hofbräu, 3. Uno, 4. Spiegel

 

 

گل مینا

 

راننده‌ی غرق شده

از شرکت آبجوسازی را

بر تخت نشاندند.

کسی شاخه گل مینای بنفشی را

میان دندانهایش فرو کرده بود.

وقتی از سینه

زیر پوست

با کاردی بلند

به زبان و حلقوم او رسیدم

باید که به آن برخورده باشم،

چرا که شاخه گل سُرید

و بر تکه مغز کنارش افتاد.

شاخه‌ی گل را

وقتی سینه را می‌دوختم

در قفسه‌ی سینه

میان تراشه‌های چوب گذاشتم،

 

بنوش

سیراب شو

در گلدان خود

بخواب، آرام باش

گل مینای کوچک!

۱۹۱۲

 

دوران خوب نوجوانی

 

لبهای دختری را که مدت‌ها در نیزار افتاده بود

جویده بودند.

وقتی قفسه‌ی سینه‌‌‌‌‌ اش را شکافتیم،

مری پر از سوراخ بود.

سرانجام در گوشه‌ای زیر دیافراگم

لانه‌ی موش‌های جوان را یافتیم.

یک موش ماده‌ی کوچک مرده بود

و بقیه از کبد و کلیه تغذیه می‌کردند

خونِ سرد را می‌آشامیدند

و آنجا دوران زیبای نوجوانی‌شان را می‌گذراندند.

مرگشان نیز زیبا و سریع آمد:

همه را با بافت مرده به آب انداختیم.

آخ،

چطور آن دهان‌های کوچک جیرجیر می‌کردند!

 

۱۹۱۲

 

 

زن و مرد در بیمارستان صحرایی

 

مرد:

اینجا این ردیف لگن‌های فروریخته

این ردیف پستان‌های متلاشی

تخت کنار تخت. بو می‌آید. پرستاران ساعت به ساعت عوض می‌شوند.

 

بیا این پتو را بردار

به توده‌ی چربی و خونابه نگاه کن،

روزی برای مردی، بزرگ بود

و نشئگی و آرامش‌اش.

 

به زخم روی این سینه نگاه کن

حس می‌کنی زنجیره‌ی دانه‌های نرم را؟

لمس کن! گوشت آماسیده درد نمی‌کند.

 

اینجا، این یکی خونریزی دارد، انگار از سی بدن خون می‌ریزد،

هیچ آدمی این همه خون ندارد

و این یکی، باید بشکافندش و بچه را از لگن سرطانی بیرون بیاورند.

 

آنها را می‌گذارند تا بخوابند. شب و روز.

ـ به تازه واردین می‌گویند: اینجا آدم خوابِ راحتی دارد.ـ

فقط روزهای یکشنبه برای ملاقات

هشیارترشان نگه می‌دارند.

 

هنوز اندک غذایی می‌جوند. پشت‌هایشان زخم است.

مگس‌ها را می‌بینی، بعضی وقت‌ها

پرستار آنها را می‌شوید و نیمکت‌ها را.

 

اینجا زمینِ اطرافِ هر تخت آماس می‌کند

گوشت با خاک یکسان می‌شود. خونابه به راه می‌افتد.

آتش فرومی‌نشیند. خاک صدا می‌زند.

۱۹۱۲

 

چرخه

 

تنها دندان روسپی پیری

که گمنام مرده بود

روکشی طلایی داشت.

بقیه

طبق قراری ناگفته ریخته بودند.

مرده شوی جوان آن را کند

بر دندان گذاشت و به مجلس رقص رفت.

چرا که

ـ او ‌می‌گفت –

تنها خاک،

جواز خاک شدن دارد!

 

۱۹۱۲

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴