حبیب باوی ساجد: داستانِ کوتاهِ “چَفیه” به دو زبان فارسی و عربی
حبیب باوی ساجد:
داستانِ کوتاهِ “چَفیه” به دو زبان فارسی و عربی
دلش لک زده بود برای آزادی که امروز آزاد شد. شیشه ی تاکسی را پایین میدهد، صورتش را بیرون میکند و نفسهای عمیق میکشد. باران دُمِ اسبی میبارد و باد که میوزد، باران مثلِ شلاق به صورتش می خورد. شیشه را که بالا میدهد، تاکسی ازروی پلِ هلالیِ اهواز می گذرد. انگشتش را نگاه میکند که زیرِ کاغذ آزادیاش زده و هنوز لک دارد. راننده ضبط را روشن میکند.
-“عبدالامیرادریس” وطن را در ترانه اش فریاد می زند. راننده پامیفشاردروی ترمز..
– وصلنا..
به خود میآید. مات و مبهوت به اطرافش نگاه میکند. کرایه ی تاکسی را که میدهد، دستگیره ی در را که لمس میکند، تنش میلرزد. نگاه به چهره ی کنجکاو راننده میکند. باران همچنان میبارد. روی زمینِ خیس پاکه میگذارد، راننده انگار ترسیده باشد، گاز میدهد و دور میشود.
به دور و برِِ خود نگاه میکند. کسی جز او نیست. وارد کوچهای بنبست میشود. باران چون تَرکهای خیس به پُشتِ گردنش میخورد. چَفیه اش راروی یقهی کاپشن سبزش، دورِگردن تاب می دهد. آهسته قدم برمیدارد،دستش را به دیوارِ آجریِ خیس خورده می کشد، و در و دیوار را بو میکند. به آخرین خانهیکوچهی بنبست میرسد. دستگیرهی آهنی و زهوار در رفتهای را لمس میکند. آرامآرام در میزند.
– یاهو؟ اجیت..
صدا، صدای پیرزن است. ق – ی – ژِ درمیآید. انگار که تا حالا باز نشده باشد. پیرزن خشکش میزند.
– سامی؟
بارانی که از سر و روی سامی شُرشُر میکند گریهاش را پنهان کرده است، اما اشکهای پیرزن پیداست و گونههایش سُرخ. سامی چیزی نمیگوید. لبهایش شکفته میشود. پیرزن آغوشش را بازمی کند. لرزه براندامش می افتد. قدم برنداشته غَش می کند. چشم که باز میکند، میبیند سامی گوشهای از اتاق چمباتمه زده است. پیرزن زیر لب زمزمه میکند.
– یُمّا بلندم کن .. خل اشوفک.. میخوام نیگات کنم..
سامی از زمین کنده میشود. مادرش را بغل میکند و میگذاردش تکیه به دیوار..
– اشصایر بیک؟..شکسته شدی؟
پیرزن میگوید و سامی میشنود.
خونه سوت و کوره، کجان؟
پیرزن که به چهرهی سامی زُل زده است، نگاه از سامی میدزدد و بلند میشود. از لای درِ اتاق تن به حیاط میکشد. برمیگردد. خیره می شود به چهرهی جوان اما شکستهی سامی. کمرکشِ دیوار سُر میخورد، باسنش به زمین سابیده میشود، زانو در بغل مینشیند..
– تسئل علیمن؟ کیا کجان؟ برادرت سمیر؟ زنت سامیه؟ ای روزگار.. چه کردی با ما؟ اون از سمیر که جوون مرگ شد.. اون از سامیه.. حتی نوه مو ندیدم.. ایی هم مردِ زندهام.. هی..
سامی خشک و بیرمق انگار که دنیا روی سرش آوار شده است. دوست دارد مادرش همه چیز را بیپرده برایش تعریف کند، میخواهد از سامیه بداند. بر سر برادرش سمیر چه آمده؟ پیرزن با پنجه ی پُرچین و چروک اشک از گونهاش میدزدد.
– سامیه چانت حامل.. سامیه باردار بود.. تو زندون بودی و همه میگفتن بچهات اعدامیه.. میگفتن جُرمِ پسرت سی.. یا.. نمیدونم چه بش میگن.. یُمّا به پای زنت افتادم.. التماسشکردم.. گفتم یُمّا تو جوونی و زندگی مردت نامعلوم.. نذار زندگیت مثِ من شه.. من پای شیرمردام پیر شدم.. یکی یکی شونم خودم دادم به خاک.. اقلا تو جوونی کن به زندگیت برس.. نرفت.. موند.. روی حرفش موند.. گفت یُمّا من به سامی قول دادم پای زندگیش بایستم.. گفتم یُمّا کدوم قول؟ کدوم زندگی؟ زندگی ما تباه شد.. سامیه برو قَریه.. به پیر به پیغمبر زندگی خودتو حروم میکنی.. برو اقلاً این بچه که تو شکمته سایه ی پدر روسرش ببینه.. وقتیکه رفت، بارون میبارید.. تو چارچوبِ درِ حیاط ایستاد.. خیسِخیس شده بود.. رو برگردوند به من که خون گریه میکردم.. یه چیزی میخواست بگه که نگفت..نیگاش اما به نخلِ وسطِ حیات بود.. همون که وقتی سامیه بچه ت روحامله شد، دوتاتون اونو کاشتید وسطِ حیاط..
آیا سامی کَر شده؟ آیا سامی لال شده؟ پس تنِ رنجدیدهی سامی چرا مقاوم است و پایدار؟ آیا این ها تیرِ غیب نیست که تنِ سامی را داغدار میکند؟ پس چرا این تنِ زخمی به خاک نمیافتد؟
از جایش بلند میشود. دربِ اتاقش راکه چند سال قفل شده بودباز می کند.سرتاسرِاتاقش راخاک گرفته است وتارعنکبوت.به گوشهای ازستونِ خرابهی اتاق خیره میشود.چهرهی شیرمیبیند،خراشِ ستون،یالِ شیراست،ضخامتِ ستون،پیشانی ودماغ شیر،گودی ستون، چشمهاودهانِ شیر.آنقدربه ستونِ اتاق خیره میشودکه دیگرخرابی نمی بیند،شیرمی بیند. دستی به عکسِ حته میکشد و خاک را از آن پس میزند. به قفسه ی کتاب هایش دست می کشد. انگشتش به لبه ی تیزِ جلدِ کتابِ “از فرازِنخل در حصارِ وطن” کشیده می شود. بریدگی سوزناکی قطره ی خونی از انگشتش راروی جلدِ کتاب می چکاند، از کاکُلِ نخلِ نقا شی شده ی روی جلدِ کتاب خون شُره می شود. کتاب را ورق میزند، کاغذِ کتاب زرد است وکاهی، همین جور که ورق میزند، فکرمیکند کتاب درحالِ جان کندن است. کاغذ سفیدی رابر میدارد که گذشتِ زمان زردش کرده است، خود کاررا برزردی کاغذ میفشرد، جوهرِ خودکارخشک شده است، خودکارهم مثل آدمی که سکته کرده باشد نیاز به شوک دارد. پس خودکاررا میفشردوکاغذ را خط خطی میکند. سیاهی جُوهرِ خودکار، زردی کاغذرا
می پوشاند. فکرمیکند “رنگِ واقعی کاغذ چه بود؟” جمله ا ی می نویسد. به دست خطِ خودش خنده اش می گیرد. می خواهد گذشته اش را به فراموشی بسپارد. دوست ندارد حتی یک سطر از کتاب هایش را بخواند. گمان می کند خواندنِ کتاب دوباره اورا به گذشته می برد و او دلِ خوشی از گذشته ندارد. شکنجه و زندان اورا از پا نیانداخته بود، شکنجه ی آزادی داشت فرسوده اش می کرد. همه ی کتاب هایش را سَر هم بندی می کند، عکس حته از دیوار کنده می شود، کارتُنِ کتاب ها طناب پیچ، ودر یک چشم بر هم زدن اتاقش خالی تراز خالی می شود. به حیاط تن میکشد .
– یُمّامن برم یه گشتی بزنم ..
– لاتتاخر..زود بیا باهم شام آزادی ..
به سُرفه میافتد ..
– توایی مدت زائر حاوی .. همسایه مون .. خدا خیرش بده.. هرچی برا بچههاش خواست، برا من هم میخواست.. نفتم براه و نونم گرم .. زود برگرد..
چند سال پا به شهر نگذاشته بود، اما خوب میداند “مجید” دوستِ شاعرش روی زمینِ کدام خیابان کتاب میفروشد. یکراست به سراغ مجید میرود. مجید باید تعجب کند، باید از جایش بلند شود، باید او را در بغل بگیرد. خب این ها مشقِ دیدارِ غیبتِ چند ساله است. پس دوراز عقل نیست که بلند شود واو را سخت در بغل بگیرد.
– چیکار میکنی مجید؟
– نگهبان خواب پروانههام.
سامی میخندد، کارتن کتابها را به طرفِ مجید هُل میدهد. مجید میگوید: اون قدرکتاب مظلومه که توی بنبستِ معیشت اولین فکری که به ذهنِ آدم میرسه فروش کتابه. حالا چطور شده تورو گرفتن اما کتاباتو نبردن؟ تو خونهی توو امثال تو حتی اگه کتاب های مقدس هم باشه برمیدارن..
سامی به شانههای مجید میزند.
– شعر چی داری بخونی؟
مجید سیگارآتش میزند، کام میگیرد.
– نه ابرهای خدا را سنگ زدم..
کسی میگوید: آقا نقشه ی آسیا چنده؟
سامی سرش را بالا میآورد و صورت مردِ خریدار را نگاه میکند. سبیلهای پرپشت دارد، پازلفیهای بلند و پیراهنِ یقهخرگوشی بر تن.
– فروشی نیست..« نه.. پا بر خوابِ فرشتهای نهادم/ تنها جهان را به تماشای گلی بردم..»
کسی میگوید: آقا «خیانتِ روشنفکران» چنده؟
مجید آهی میکشد.
– فروشی نیست..
رو به سامی میکند.
– میبینی، نخِ احساس مان را گذرندگانی چند میبُرند.
-: حالا که کار وکاسبی تو خراب کردم شعر رو کامل بخون.
– .. که از هیچ طوفانی خم به ابرو نمیآورد و تکیهگاه از هیچ کوهی نمیخواهد.[۱]
سامی می زند به شانه ی مجید واز جایش بلند میشود. مجید زیرِ سقفِ مغازهای آرام گرفته وسر درکتاب.
سراغی باید از “زایررزاقِ” روزنامهفروش میگرفت که می بیندش. نگاه به روزنامهها و مجلات میکند. دلش هوای خواندن میکند: یادِ کتابهایش میافتد وخاک خوردن شان. پس دیگر با خواندن میانهای ندارد. فقط نگاه میکند.
چشم به جوانی میدوزد که طوری مجله را گرفته تا همه ببینند. نگاه از جوان میدزدد. آهی میکشد، لبخندی میزند و قدم در باران..
خزعلیه غرقِ آبِ باران شده است. چشمش به مردمی میخورد که در هم میلولند و چتر بالای سر گرفتهاند، چشم که ریز میکند، میبیند مردم طبیعی راه نمیروند، انگار کار ِدیگری میکنند.. یک نفر دست در جیبِ سامی میکند، به او تنه میزند و لای مردمِ چتر بر سر گرفته گم میشود. سامی دست در جیبِ پالتوی پدریاش میگذارد. کاغذی بیرون میآورد؛ اعلامیه ی سیاسی است. نخوانده مچالهاش میکند وپرتاب. راهش را کج میکند و به سینما ساحل میرود وچشم برپرده ی سفیدی می دوزد که فیلم هندی روی آن پخش می شود. صدای تلقتلق آپارات شنیده میشود، از سینما بیرون میزند. چند قدم آنطرفتر درِبِ خروجی سینما، زیرِ باران، سامیه را میبیند، بچه به بغل خیسِخیس است.سامی چشمهایش را چند مرتبه باز و بسته میکند. اما سامیه با همان اقتدار روبروی مردش زیر شلاقِ باران سینه سپر کرده است. سامی قدم برمیدارد.
میخواهد سامیه را بغل کند، اما.. جنبندگان نامحرم را میبیندو چشمهای بیحُرمت. فقط با سامیه قدم میزند. بچه را از سامیه میگیرد ودرآغوشِ خود میفشرد. بچه چشمهایش را بسته است و از باران میهراسد. سامی بچه را به سینهی داغدارش میگیرد و چفیه اش راازدورِگردنِ خودش بازمی کند وروی بچه میکشد.
– اسمش رو چی گذاشتی؟
– بدریه.
سامی از رفتن میایستد. یادِ مادرش میافتد. “بدریه ی پیر حالا در خانه تنهاست”. با سامیه قدم میزنند، تمام اهواز را.. می اندازند به خزعلیه، واز آن جا واز فرازِ پلِ شطِ کارون می اندازند در خالدیه. آن قدر قدم میزنند که سیاهی شب میرود و سپیدهی صبح میآید. آن قدر قدم میزنند که فراموش میکند باران را.. آن قدر قدم میزنند که یادش میرود ممکن است دوباره پروندهاش باز شود. به خود میآید، پیکرِ رنجورش را یکه و تنها روی پُلِ هلالی میبیند. سوزشِ معده که درانفرادی واعتصابِ غذا زخم برداشته است گرسنگی را به یادش میآورد. سر از لشکرآباد در می آورد وسه تافلافل را یکجا می خورد. یادش میآید مادرش تنهاست. با راه رفتن آنقدر رفیق شده است که اصلاً یادش نیست ماشین هست. پیاده از لشکرآباد می اندسمتِ کوت عبدالله، و باران.. واردِ کوچهی بنبست میشود. چشمش به زائر حاوی میافتد.
سامی را بغل میگیرد.
– اخذناالوالده للمستشفی..
ریزشِ باران و شُرشُر آب از ناودان و رَعد و برق نمیگذارد سامی چیزی بشنود. یک لحظه که به خود میآید، سروصدای باران پُتک میشود و میخورد به سرش. راه آمده را برمیگردد. واردِ بیمارستان که میشود، یکراست به بالینِ مادر میرود. انگارکه از قبل میداند.. پرستار، سامی را به گوشهای میبرد.
زائرحاوی واردِ بیمارستان که میشود، از دور چشمش به سامی میخورد که به زمین میافتد. “مِهرِ مادر چیست که سامی جان سخت را به زمین میکوبد؟ پس چرا مرگِ سمیر و رفتنِ سامیه او را به زمین نزد؟”
زائر حاوی، سامی را از زمین میکند. سرازیر میشوند توی حیاط بیمارستان. زائر برمیگردد به راهرو. سامی دلش لکزده است برای یک کام.. از مردی که انگار او هم مصیبت دیده است سیگار میگیرد. با خود واگویه میکند “آیا اندوه من آنقدر حقیر است که با کامی از سیگار بمیرد؟”. سرش را بین دو دست میگیرد و میفشرد. نمیداند که شب آمده است. زائر حاوی سراسیمه میگوید:
الله ویّاک..ناخذ الجسد..
سامی جست میزند. جنازه راکه روی برانکارد میگذارند و سرازیر میشوند سمتِ درِ خروجی، چشمش به تلویزیون میافتد که سریال کمدی پخش میکندوهمراهان بیماران وکادرِ بیمارستان نیش شان بازاست به خنده. واردِ حیاطِ بیمارستان میشوند. آمبولانس لکنتهای عقب عقب میآید.
سامی دوروزاست که نخوابیده. چشمهایش را یک لحظه، تنها یک لحظه میبندد. چشم که باز میکند میبیند “مجید” و “زائرزراقِ روزنامه فروش” زیر جنازه را گرفته و در آمبولانس می گذارند.
مجید میگوید: بهتره ببرمیش خونهش بعد خاک شه.
سامی واگویه میکند: خونهای که کسی توش نیست چه خوبیتی داره؟ یه راست میبرمش قَریه.
زائر حاوی میگوید: وین؟
زائررزاق میگوید: چرا قریه؟
مجید میگوید: حتماً اون جا باید خاک شه؟
سؤال است که میآید و جواب نیست که بشنوند. سامی دست در جیب میکند. دسته ی کلید را میدهد به زائر حاوی.. زائر حاوی چفیه ای را چون نوزادی در آغوش تکان میدهد و به سامی می دهدو میگوید:
– چانت المرحومه تحضنه وتنعی علیهه[۲].
سامی باید از مجید و زائررزاق وزائر حاوی خداحافظی بکند که میکند. بالای جسدِ مادرش میرود و ملافه رااز روی او برمیدارد. سامیه است که چشم باز کرده و لبخند میزند. بدریه ی کوچک هم کنارش است و به انگشتش مِک میزند. سامی آوار میشود و به خاک نزدیک. گوشهای از آمبولانس را میچسبد و ملافه را دوباره به روی مادرش میکشد. آمبولانس حرکت میکند. شب است و چراغانی. چشم بر هم میگذارد؛ چشم میگشاید؛ میبیند آمبولانس درجاده ی پُر پیچ و خم حرکت میکند. یادِ بسته ی زائر حاوی میافتد. بسته را باز میکند. چیزی را که نباید ببیند میبیند. تناش از ریشه میسوزد. بسته را به سینه میفشارد. سامیه را میبیند که جلوی آمبولانس، زیر باران، بچه به بغل ایستاده است.سامی از خود بیخود میشود. فرمانِ آمبولانس را دودستی میچَسبد و کج میکند. راننده ترسیده میزند روی ترمز.. سامی میرود زیرِ باران.. سامیه نیست.. راننده که انگار سالهاست مردهکشی میکند، لام تا کام حرف نمیزند. آمبولانسِ لکنته درجاده ی پُر پیچ وخم حرکت میکند و باران..
حبیب باوی ساجد
الکوفیه
کان قلبه یتوق اشتیاقاً للحریه، وها هو قد نال حریته الیوم. أخفض زجاج باب سیاره الأجره، أخرج رأسه من النافذه، أخذ نفساً عمیقاً. کان المطر یهطل بغزاره، وعندما تهب الریاح تَصفع قطرات المطر وجهه مثل السوط. فیرفع زجاج الباب. تعبر سیاره الأجره فوق جسر الهلالی فی الأهواز. ینظر إلى آثار الحبر الباقی على إصبعه بعد أن بصم على ورقه حریته، لا تزال به بقع الحبر الأزرق. یقوم السائق بتشغیل جهاز التسجیل.
– صوت “عبدالأمیرأدریس” یصدح باسم الوطن فی أغنیته. یضغط السائق بقدمه على دواسه الفرامل..
– وصلنا..
یستعید صوابه. ینظر حوله بذهول. وعندما دفع أجره التاکسی، ولمس مقبض الباب، انتابته رعشه وشعر بالبرد. أخذ ینظر إلى وجه السائق الفضولی. إنها لا تزال تمطر. یطأ بقدمه على الأرض المبلله. وکما لو أن السائق کان خائفاً، ضغط على دواسه البنزین وابتعد.
أخذ ینظر حوله. لا یوجد أحد غیره. یدخل زقاقاً مسدوداً. یضرب المطر مؤخره رقبته مثل قطعه قماش مبلله. یلفُّ کوفیته الحمراء حول یاقه سترته الخضراء. أخذ یسیر على مهل، ویشم الأبواب والجدران. یصل إلى آخر بیت فی الزقاق المسدود. یلامس المقبض الحدیدی والإطار المهترئ لباب البیت. یطرق على الباب بهدوء.
– مَن وراء الباب؟ تمهل قلیلاً..
الصوت، صوت المرأه العجوز. سمع صوت صریر الباب. کما لو لم یتم فتحه حتى الآن. تفاجأت المرأه العجوز بشده.
– سامی؟
خبأ المطر الذی کان یهطل بغزاره على رأس سامی ووجهه الدموع التی کانت تسیل على خدیه، لکن دموع المرأه العجوز کانت واضحه وخدیها أحمران. لم یقل سامی أی شیء. تزمزمت شفتاه بکلمات مُبهمه غیر واضحه. فتحت المرأه العجوز ذراعیها. ارتجف جسمها النحیل. وقبل أن ترفع قدمها، سقطت على الأرض. عندما فتحت عینیها، رأت سامی جالساً فی زاویه الغرفه. همست المرأه العجوز مخاطبه إیاه:
– ارفعنی حتى أتمکن من الجلوس یا ولدی، أرید أن أنظر إلیک!
هبّ سامی مسرعاً، احتضن والدته، وأجلسها مسنده ظهرها على جدار الغرفه.
العجوز تتحدث وسامی یسمع.
– البیت هادئ وبلا ضجیج، أین هُم یا أمی؟
العجوز تحدق فی وجه سامی، تختلس النظر إلیه ثم تنهض من مکانها. تجر جسدها النحیل عبر باب الغرفه إلى الفناء، ثم تعود. أخذت تحدق من جدید فی وجه سامی الشاب والمکسور فی الوقت نفسه. تنزلق قدمها وتسقط بجانب الجدار، تجلس وتلفُّ یدیها حول ساقیها.
– مَن هُم الذین تسأل عنهم؟ أخوک سمیر؟ زوجتک سامیّه؟ أفٍ لک أیها الدهر، ماذا فعلت بنا؟ سمیر مات فی ریعان شبابه.. أمّا سامیّه.. لم أتمکن حتى من رؤیه حفیدتی.. وأنت الآن على هذا الحال.. آهٍ یا زمن..
ظلَّ سامی مذهولاً، لحظتها شعر کأن الدنیا قد تهدمت فوق رأسه. یود لو تشرح له أمه کل شیء بصراحه تامّه. یرید أن یعرف عن سامیّه. وما الذی جرى لأخیه سمیر؟ تمسح العجوز الدموع عن خدیها براحه یدها الجافه.
– سامیّه کانت حاملاً. أنت کنت فی السجن وقال لی الجمیع إن ابنک سیعدم. کانوا یقولون سیحکم علیک بالسجن لمده ثلاثین عاماً أو الحبس المؤبد. ألقیتُ بنفسی على قدمی زوجتک.. توسلتُ إلیها.. قلت إنکِ شابه ومصیر زوجک مجهول.. لا تجعلی حیاتکِ مثل حیاتی.. لقد أفنیتُ حیاتی من أجل أبنائی الشجعان.. وواریتهم الثرى بیدی واحداً تلو الآخر.. على الأقل اعتنی بشبابک ولا تحرمی نفسکِ من ملذات الحیاه.. لکنها لم تذهب.. بقیتْ معی.. لم تتراجع عن کلامها.. قالت إنی عاهدتُ سامی أن أظل وفیه لحیاتنا التی بدأناها معاً إلى الأبد. قلتُ عن أی عهد تتحدثین یا ابنتی، وعن أی حیاه؟ حیاتنا تدمرت.. اذهبی إلى القریه یا سامیّه.. لو بقیتِ معی هنا ستحرمین نفسکِ من کل شیء.. على الأقل، اذهبی من أجل هذا الطفل الذی فی بطنک الآن، لیشعر أن هناک أباً یرعاه.. عندما قررت الذهاب، کانت السماء تمطر.. وقفت عند عتبه باب البیت.. کانت مبلله من قمه رأسها حتى أخمص قدمیها.. التفتت نحوی أنا التی کنتُ أبکی دماً.. أرادت قول شیء ما، لکنها بقیت صامته، تحدق فی النخله التی کانت تقع وسط فناء البیت.. تلک النخله التی زرعتها أنت وسامیّه وسط الفناء عندما حملت بابنتک..
هل أصبح سامی أصم؟ هل أصبح سامی أبکم؟ فلماذا جسده الذی عانى الأمرّیْن، ما زال صامداً؟ ألیست هذه سهاماً تأتی من الغیب لتفتکَ بجسد سامی؟ إذن لماذا لا یسقط هذا الجسد الجریح على الأرض؟
ینهض من مکانه. یفتح باب غرفته التی کانت مغلقه منذ عده سنوات. لقد غطى الغبار وخیوط العنکبوت الغرفه بأکملها. یحدق فی زاویه عمود الغرفه المدمَّر جزئیاً. یرى نقش وجه أسد، خدش العمود هو لبده الأسد، عرض العمود هو جبهته وأنفه، وآثار التصدّع على العمود، عیون الأسد وفمه. یحدق فی عمود الغرفه لدرجه أنه لم یعد یرى التصدّع دماراً، وإنما وجه أسد. یضع یده على صوره تشی جیفارا ویمسح عنها الغبار. یلمس رفوف کتبه. وجعل یمرِّرُ إصبعه على الحافه الحاده لغلاف روایه أین وطنی؟ تسیل قطره دم من إصبعه على غلاف الروایه، یحمرّ لون الطائر المطبوع على الغلاف. یتصفح الروایه، ورق الکتاب رمادی فاتح، وبینما یقلب الصفحات، یعتقد أن الکتاب یحتضر. یلتقط ورقه بیضاء قد حوّلها مرور الوقت إلى صفراء اللون، یضغط القلم على اصفرار الورقه، لقد جف حبر القلم، والقلم، مثل أی شخص أصیب بسکته دماغیه، یحتاج إلى صدمه، فیضغط على القلم ویشخبط الورقه. یغطی حبر القلم الأسود اصفرار الورقه. فیفکر “ما هو اللون الحقیقی للورقه؟” ثم یکتب جمله. یضحک عندما یرى خط یده. یرید أن ینسى ماضیه. لا یود أن یقرأ حتى سطراً واحداً من کتبه. یعتقد أن قراءه الکتاب مره أخرى ستأخذه إلى الماضی، ولم یعد هناک شیء من الماضی سوى الألم. لم یرکع بسبب التعذیب أو السجن، على الرغم من أن التعذیب الذی تعرض له من أجل الحریّه، کاد یستنزف طاقته وکل قواه. وضع جمیع کتبه معاً فی علبه کرتون، وأنزل صوره تشی جیفارا عن الجدار، ثم قام بتحزیم علبه الکرتون، وفی غمضه عین أصبحت غرفته فارغه. ثم خرج إلى فناء البیت .
– أنا ذاهب لأتمشى یا أمی..
أخذت العجوز تسعل وقالت:
– خلال هذه الفتره.. جارنا زائر حاوی.. جزاه الله خیر الجزاء.. أغلب الحاجات الأساسیه التی کان یوفرها لعائلته، کان یتفقدنا أیضاً ویوفرها لنا، کان یجلب لی المحروقات والدقیق، فأتمکن من تحضیر الخبز الطری.. عُد إلى البیت فوراً یا ولدی..
لم یذهب سامی إلى المدینه منذ بضع سنوات، لکنه یعرف جیداً فی أی شارع یفترش الأرض صدیقه الشاعر “مجید” لیبیع الکتب. یذهب مباشره إلى مجید. من المؤکد أن مجید سوف یتفاجأ. سینهض من مکانه ویعانق سامی بحراره. طبعاً، هذه نتیجه اللقاء بعد سنوات من الغیاب. إذن لیس من المستبعد أن یقوم من مکانه ویعانقه بقوه ویضع رأسه على کتف سامی.
– ماذا تفعل هذه الأیام یا مجید؟ وما هی أخبارک؟
– أحرسُ الفراشات عندما تخلد إلى النوم..
یضحک سامی ویدفع علبه الکرتون الملیئه بالکتب نحو مجید. فیقول مجید: إلى أی مدى یکون الکتاب مظلوماً عندما تکون الفکره الأولى التی تخطر ببال المرء هی بیعُ کتبه حین تضیق به سبل العیش فی وطنه؟ کیف اعتقلوک ولم یأخذوا کتبک؟ فی بیتک وبیوت من هُم مثلک، حتى لو عثروا على کتب القرآن والتوراه والإنجیل، سیأخذونها، فلماذا لم یقوموا بمصادرتها هذه المره؟
رَبَت سامی على کتف مجید وقال:
– هل لدیک ما هو جدید من القصائد؟
یشعل مجید سیجاره ویأخذ منها أنفاساً طویله ویجیب:
– کلّا.. لقد رمیتُ سحاب الرب..
فیسأله أحدهم: کم هو سعر خریطه آسیا؟
یرفع سامی رأسه وینظر إلى وجه المشتری. کانت لدیه شوارب کثیفه ومتینه، و سوالف رأسه ممتده حتى ذقنه، ویرتدی قمیصاً طویل الأکمام ذا یاقه کبیره.
– إنها لیست للبیع..
ثم أخذ ینشد:
“لقد وضعت قدمی على نومه ملاک / واصطحبت العالم لمشاهده ورده..”
فیأتی زبون آخر ویسأل: کم هو سعر کتاب “خیانه المثقفین”؟
تنهّد مجید وأجاب:
– إنه لیس للبیع یا سیدی.
یلتفتُ نحو سامی ویخاطبه بسطر من الشعر قائلاً:
– هل تَرى کیف یقطع رهطٌ من المارّه خیط مشاعرنا؟
یقول سامی: والآن طالما أننی عرقلتُ عملک، اقرأ القصیده کامله.
– إذ لا تهزها أی عاصفه ولا تحتاج إلى سند من أی جبل.
رَبَت سامی على کتف مجید ونهض من مکانه، حیث کان مجید یستریح تحت ظلال نخله ویقرأ کتاباً. کان علیه أن یتفقد “زائر رزاق بائع الصحف”، فتوجه لزیارته والتقى معه. ثم أخذ یبحث فی الصحف والمجلات، وبینما تفتّحت لدیه شهیه القراءه والمطالعه، تذکّر کتبه التی سُجنت ظلماً، وإثر ذلک عزف عن القراءه وأخذ یتصفح المجلات والجرائد فقط.
وقعت عینه على شاب یمسک بمجله ما على نحو یستطیع مَن حوله رؤیه نصوصها. نظر إلى الشاب خلسه، تنهّد وابتسم ثم مشى تحت المطر..
غمرت میاه الأمطار شوارع حی الخزعلیّه. وفی طریقه وقعت عیناه على أشخاص یتمایلون فی مشیهم ویحملون المظلات فوق رؤوسهم، وعندما أمعن النظر وجد حرکه الناس فی الشوارع غیر طبیعیه، کما لو أنهم یقومون بعمل آخر. یضع أحدهم یده فی جیب سامی ویدفعه ثم یضیع بین الجموع وهو یحمل فوق رأسه مظله.
وضع سامی یده فی جیب المعطف الذی کان یرتدیه والذی ورثه من أبیه. أخرج ورقه؛ علیها نص إعلان سیاسی، ودون أن یقرأها، أتلفها بیده ورماها بعیداً.. غیّر طریقه و ذهب إلى سینما الساحل لیشاهد هناک فیلماً هندیاً.. وبینما کان صوت طقطقه جهاز العرض السینمائی یملأ المکان، قرر سامی الخروج من السینما. وعلى بعد خطوات قلیله، عند مخرج السینما، تحت المطر، رأى سامیّه، مبلله من أعلى رأسها حتى أخمص قدمیها وهی تحمل طفلتها تحت عباءتها. فتح سامی عینیه وأغمضهما عده مرات. لکن سامیّه کانت واقفه أمام زوجها بنفس روح الشموخ والکرامه التی تحملها وهی تقاوم سیاط رشقات المطر. سامی یتقدم نحوها. یرید أن یعانقها.. إلّا أنه رأى الغرباء والعیون التی تنظر إلیهما بترقب وحدّه غامضه، اکتفى بالسیر معها فقط..
أخذ الطفله من سامیّه واحتضنها. کانت الطفله مغمضه العینین وتخاف من المطر. حمل سامی ابنته ووضعها على صدره الحزین، ثم نزع کوفیّته من عنقه وغطى بها الطفله.
– ماذا أسمیتیها؟
– سمیتها بدریّه.
توقف سامی عن السیر، تذکّر أمه. “إن بدریه العجوز وحیده فی البیت الآن”. یتجول مع سامیّه، فی جمیع أرجاء الأهواز.. یمشیان کثیراً حتى یزول ظلام اللیل ویحل فجر الصباح.. یمشی کثیراً لدرجه أنه ینسى المطر.. یمشی کثیراً لدرجه أنه ینسى إمکانیه إعاده فتح قضیته.. یعود إلى رشده ویجد جسمه المنهمک وحیداً على جسر الهلالی.. تذکّره حرقه المعده التی کانت نتیجه الحبس الانفرادی والإضراب عن الطعام، بالجوع. ثم انتهى به المطاف إلى حی ارفیش، وأکل هناک ثلاث سندویشات فلافل فی وجبه واحده. تذکّر أنَّ أمه وحیده. لقد أصبح صدیقاً ودوداً للغایه مع المشی لدرجه أنه لا یتذکر على الإطلاق أن هناک سیارات. یواصل المشی من حی ارفیش إلى حی آخر اسفالت ومازالت السماء تمطر.. دخل الزقاق المسدود ووقعت عینه على زائر حاوی. ألقى علیه التحیه ورحّب به وعانقه.
– نقلنا والدتک إلى المستشفى..
صوت هطول المطر والمیاه المتدفقه من المزاریب والبرق لا تدع سامی یسمع شیئاً. فی اللحظه التی یعود فیها إلى رشده، یتحول ضجیج المطر إلى مطرقه ثقیله تضرب رأسه.. فیعود من حیث أتى ویتوجه نحو المستشفى. وعندما دخل المستشفى، ذهب مباشره إلى سریر أمه. کما لو أنه یعرف من قبل.. أخذت الممرضه سامی إلى زاویه الغرفه وهی تحاول جاهده أن تجد طریقه لتهدئ من روعه.
عندما وصل زائر حاوی إلى المستشفى وقعت عیناه عن بُعد على سامی وهو یسقط على الأرض. “ما هذا الحب الأمومی الذی یجعل سامی القوی المثابر طریحاً على الأرض لشده تألمه مما جرى لأمه؟ لماذا لم یسقط على الأرض بعد تلقیه خبر رحیل أخیه سمیر وذهاب سامیّه؟”
انتشل زائر حاوی سامی عن الأرض وساعده على النهوض، ثم بدأا یسیران معاً فی باحه المستشفى. عاد زائر حاوی إلى الممر. ودَّ سامی لو یدخن سیجاره.. أخذ سیجاره من رجل یبدو أنه أصیب بمصیبه ما أیضاً. تحدث مع نفسه: “هل أنَّ حزنی هیِّن لدرجه أنه یموت بعد تدخین سیجاره؟”
أمسک رأسه بین یدیه وضغط علیه. لم یدرک أن اللَّیل قد أرخى سُدولَهُ. یقول زائر حاوی، وهو فی حیره من أمره:
– نتوکل على الله.. نستلم الجثمان..
قام سامی من مکانه مسرعاً. وضعوا الجثمان على النقاله واتجهوا نحو باب المستشفى، وفی هذه الأثناء وقعت عیناه على التلفاز حیث یبث المسلسل الکومیدی الذی یحمل عنوان “العاصمه” وکان مرافقو المرضى وطاقم المستشفى یقهقهون بأعلى أصواتهم. دخلوا باحه المستشفى. بدأت سیاره الإسعاف ترجع إلى الخلف على مهل.
لم ینم سامی منذ یومین. أغمض عینیه للحظه، للحظه فقط. وعندما فتحهما رأى “مجید” و “زائر رزاق بائع الصحف” یحملان الجثه لیضعاها فی سیاره الإسعاف.
قال مجید: الأفضل أن نأخذها إلى البیت، ثم بعد ذلک نواری جثمانها التراب.
قال سامی فی نفسه: أیَّ أفضلیه للبیت الذی لا یوجد فیه أحد؟ دعونا نأخذها مباشره إلى القریه.
سأل زائر حاوی: إلى أین؟
أضاف زائر رزاق أیضا قائلاً: لماذا إلى القریه؟
عقَّب مجید على کلامهم: هل من اللازم أن تقام الجنازه هناک؟
إنها أسئله تُطرح ولا توجد إجابه لها. وضع سامی یده فی جیبه. أعطى مفاتیح البیت إلى زائر حاوی.. زائر حاوی یهز کوفیه زرقاء کما لو أنها طفل بین ذراعیه ویعطیها لسامی ویقول:
– لقد کانت والدتک رحمها الله تحتضن هذه الکوفیه وتنشد أبیاتاً حزینه وتنوح علیها.
کان على سامی أن یودع مجید وزائر رزاق وزائر حاوی، وهذا ما فعله. ثم توجه نحو جسد والدته ونزع عن وجهها الملاءه. إنها سامیّه وقد فتحت عینیها وابتسمت. بدریه الصغرى أیضاً بجانبها وترضع من إبهامها. ینهار سامی ویقترب من التراب. یمسک بزاویه سیاره الإسعاف ویغطی وجه والدته بالملاءه مره أخرى.. سیاره الإسعاف تنطلق. إنه اللیل والأضواء مشعّه. یغلق عینیه. یفتحها؛ یجد سیاره الإسعاف تتحرک على طریق متعرج. یتذکر الحزمه التی أعطاه إیاها زائر حاوی. یقوم بفتح الحزمه. فیرى ما لا ینبغی أن یراه. یشعر بحراره شدیده تجتاح کیانه، کما لو أنه یحترق. یمسک بالحزمه ویضعها على صدره ویضغط علیها بقوه. یرى سامیّه واقفهً أمام سیاره الإسعاف تحت المطر وتحمل الطفله بیدها. حینها فقد سامی وعیه. أمسک بعجله قیاده سیاره الإسعاف بکلتا یدیه وأمالها. ضغط السائق الذی کان خائفاً على الفرامل.. سامی یسیر تحت المطر.. إلّا أنَّ سامیّه لیست هناک.. والسائق، الذی یبدو أنه ینقل الموتى بسیارته منذ سنوات، لا ینطق ولو بکلمه واحده. وبینما تواصل سیاره الإسعاف السیر متعثرهً فی طریق وَعِرٍ ومتعرج، کانت السماء مازالت تمطر..
[۱]– شعری از شا عر معا صر مجید زما نی ا صل که کنارِ خیابان های اهواز کتاب می فروشد
[۲] – خدا بیامرز این را بغل میگرفت و مویه میکرد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴