شعری از دیتی رونن   ترجمه‌ی رُزا جمالی

شعری از دیتی رونن

 

ترجمه‌ی رُزا جمالی

دیتی رونن شاعر اسرائیلی در تل آویو به دنیا آمده است و دکترای هنرهای نمایشی دارد. او چهره‌ای مطرح در فستیوال‌های بین‌المللی شعر است و در دانشگاه عبری اورشلیم درس می‌دهد. در شعر «پرنده‌ی کوچک»، به روایت زنی می‌پردازد که در هولوکاست (کشتار یهودیان توسط دولتِ آلمانِ نازی) کشته شده است. «پرنده‌ی کوچک» استعاره‌ای از این زن است.

 

پرنده‌ی کوچک

 

از بالا شروع کن

به آرامی،

محو در آن رنگِ آبی که چنان روشن است، چنان روشن

و پهن و بزرگ و سپید

در نهایت آغاز کن

با آسمان شروع کن

با پرنده.

نگاه کن، او دارد پرواز می‌کند.

پرنده‌ای، کوچک، نگاه کن.

آنجا او پرواز می‌کند

بزرگ و باز-

تمامِ آسمان مقابلِ اوست.

 

با بزرگی شروع کن، بله، بزرگ آغاز کن

از بالا، بزرگ،

با تمامِ زوایایی که دیده می‌شود، شروع کن

زاویه‌ای پاک

زاویه‌ی دیدِ خداوند

که جزئیات را نمی‌بیند

آیا آنجا پرندگانی دیگرهم بودند؟

آیا آواز پرنده‌ای بود؟

حتما، حتما اینطور بود.

آنجا، پرنده‌ای دیگر در حالِ پرواز است.

 

با افق شروع کن.

آیا هنوز حلقه‌ای از دود را می‌بینی؟

نه، هنوز سحر نشده

و تو هیچ‌چیز را نمی‌توانی ببینی.

 

و افق دور است و دریا نزدیک است

و خورشید در وسطِ آسمان است

حالا نوکِ درختان بیرون زده و دارند پدیدار می‌شوند

از نوکِ درختان شروع کن

آن‌ها همه‌جا را سبز می‌کنند

انگشت‌هاشان بلندی را آرزو می‌کنند

ملکوت را،

خداوند دارد آن‌ها را از بالا نگاه می‌کند

برای پرنده آیا خورشید به راستی درخشید؟

و شکلِ آن ابر چگونه بود؟

خداوند دارد تماشا می‌کند، آیا او آن پرنده را دید؟

 

با درخت شروع کن، با شاخه‌ی درخت

ببین چگونه بدنه‌اش را بغل کرده

چون همیشه مطمئن دارد به آن لم می‌دهد.

او هم ساکت است، کمی در باد جا به جا شده

خودش را نرم و نازک بغل کرده

صدای اصلِ چیزها را دم گرفته.

آیا آشیانه را دیدی؟

با درخت آغاز کن

با درختی کنارِ آن

آیا پرنده را به یاد می‌آوری؟

اینجا پائین می‌آید که بر شاخه‌ی درختی بنشیند

با او آغاز کن.

نه، با درخت‌اش آغاز کن

نه، با درختی که کنارِ درختِ اوست آغاز کن

با درختانی بیشتر آغاز کن.

درختانی بسیار

یک جنگل

حالا از بالا نگاه کن

می‌توانی ببینی که جنگل وضوح می‌یابد؟

نگاه کن.

آنجا پادگان‌ها بزرگ‌تر هستند.

 

با آن پادگانِ نظامی آغاز کن

مهم نیست کدام‌یک،

آن‌ها همه شبیه یکدیگرند

با دهمین پادگان آغاز کن

نگاه کن، حالا زنی زیبا آنجا را ترک می‌گوید

با غرور قدم برمی‌دارد

آیا او را نقاشی کرده‌ای؟

لطفا او را زیبا نقاشی کن،

زیبا، جسور و مغرور.

آیا دیدی؟

صورتِ گردش لاغر می‌شد

چشم‌های درشتِ آبی را نمایان می‌کرد

او به بالا نگاه می‌کند

آسمانِ آبی را می‌بیند

در بالای درختان دزدانه پدیدار می‌شود

آنجا که تو خطوطِ ابری را نقاشی کرده‌ای

چون حسرتی شکل گرفت

او جزئیات را می‌بیند

عطر و رایحه را به خاطر می‌آورد

رنگ و صدایِ گذشته را.

به بهار فکر می‌کند.

پرنده را می‌بیند

که در مقابل‌اش می‌گذرند،

در آسمان با بال‌هایی گشاده به پرواز درمی‌آید.

 

با آن افسرِ نظامی آغاز کن.

او را بلند بکش.

لطفا چهره‌ی او را نمایان کن

چاهارگوش، آرواره‌ی محکم‌اش را بکش، چانه‌اش که بیرون زده.

حالا موهاش: با دقت مرتب شده

کلاهش در آراستگیِ درهم‌اش آویزان است

آیا لباسِ کارش را دیده‌ای؟

نشانِ آستین‌هایش را؟

 

با آن تفنگ آغاز کن.

افسر تفنگ را در دست‌اش نگه داشته

کنارِ پادگان ایستاده. تفنگ در دستِ اوست

حالا او تفنگ‌اش را بلند می‌کند،

آسمان را نشانه می‌گیرد

گونه‌هایش را بر تفنگ می‌فشارد

چشمهایی که بر هیچ نگاه می‌کند را بسته

و می‌کاود.

او را بلند بکش. و بسیار شق و رق

از کناره‌ی موهای چتری‌اش نگاه می‌کند

بالا، به جستجویِ چیزی‌ست

به چه چیز حالا باید شلیک کند؟

حالا پرنده رویِ شاخه‌ای ایستاده.

 

او را بِکِش که دارد نگاه می‌کند، نگاهش را بکش

حرکت می‌کند، به زن برمی‌گردد

نگاه کن، نشان‌اش را فراموش می‌کند،

ماهیچه‌هایش سُست می‌شوند.

تفنگ را بِکِش که دارد پائین می‌آید، از بازوهایش سُر می‌خورد

لحظه‌ی شلیک را بکش که دارد محو می‌شود.

او به زن نگاه می‌کند.

قدم‌هایش چنان مغرور

که لباسِ گشادی پوشیده با کمربندی ساده

او به زن نگاه می‌کند

او را نمی‌بیند،

به جلو قدم برمی‌دارد، به مستراح

نگاهش خیره بر پرنده است.

 

او را بکش که به زن نگاه می‌کند.

به دنباله‌ی قدم‌هایش نگاه می‌کند

پشتِ سرش که چین و شکن برمی‌دارد.

آیا او را دیدی؟ یکبارِ دیگر، گونه‌هایش را می‌فشارد

و گرچه بهار آمده است به جهان

و شاید به خاطرِ آن فلزِ سرد

او یکی از چشم‌هایش را می‌بندد.

نگاه کن.

نشانه می‌رود، تمرکز می‌کند، نشانه می‌رود.

و پرنده آه پرنده

زن با دقتِ تمام

و شلیک می‌کند.

آیا این را کشیدی؟

آیا توانستی او را بکشی که غرق می‌شود؟

 

آنجا، اینجا، بسیار نزدیک

درست کنارِ جسدش

انگار خداوند چه آرام

و بی‌خبر

نشسته است.

 

با آن زن شروع کن

صدایِ شلیکی را می‌شنود

یکبار و دارد پژواک پیدا می‌کند

بر برجستگی‌های تن‌اش می‌کوبد

به انتهای جنگل بر زمین کشیده می‌شود

و برمی‌گردد؟ آیا بر او رنجی رفته است؟

صدا را بکش، آن صدایِ مهیب را

اضطراب‌اش را بکش

او را بکش که مستراح را ترک می‌گوید

او قدم برمی‌دارد آنجا قدم برمی‌دارد، بی ‌که آزار دیده باشد

برمی‌خیزد و لباسِ گشادش را مرتب می‌کند

پشت‌اش را صاف می‌کند، نگاه می‌کند

پرنده رفته است

با احتیاط نگاهی می‌اندازد.

آن شلیک چه بود؟

برایِ دوستانش نگران است

تند و سریع به پادگان قدم می‌گذارد

که به درون برسد و برگردد.

 

با آن زن شروع کن.

نه، دوباره شروع کن با آن افسر.

نگاهش به زن برمی‌گردد.

به قدم‌هایش شتاب می‌دهد

مضطرب به اطراف نگاه می‌کند

زن به آرامی دویدن گرفته

مرد همچنان به او نگاه می‌کند.

در حیرت است، خم می‌شود و مسحور است،

پرنده‌ی کوچک را از زمین بلند می‌کند

کشیده می‌شود، بدن‌اش هنوز گرم است.

وزن‌اش را حس می‌کند، چقدر زن کوچک است،

و چقدر زیبا.

حالا پرنده را به دستِ زن می‌دهد.

 

حالا لطفا زن را بکش

شتاب کن، حالا همه چیز با شتاب شکل می‌گیرد،

او پرنده را برمی‌دارد

انگار که مقدر بوده

انگار که همین بوده با وضوح،

انگار پرنده برایِ او بوده،

زن پرنده را برمی‌دارد

بی‌هیچ‌لرزشی در دست می‌گیرد

زن پرنده را بی نگاهی چندان برمی‌دارد

پرنده را برمی‌دارد

و در پادگان را باز می‌کند

و داخل می‌شود، حالا دارد می‌دود

بی نفس به سمتِ دوستانش

پرنده‌ای کوچک در دست‌اش.

در حالا باز می‌شود و او می‌بیند

آن‌ها سالم‌اند. آن‌ها همه آنجا هستند.

آن‌ها نگرانِ او هستند، آن شلیک چه بود؟

حالا همه آنجا هستند

و یک پرنده‌ی کوچک مرده است

حالا همه داخل هستند. و یک پرنده‌ی کوچک در دستِ اوست.

 

با دوستِ زن شروع کن

نه، با بلاکالتست شروع کن.

او از کشورِ چک آمده، مذهبی‌ست. کوتاه.

دخترش را در واگنِ کوچکی قایم کرده

خوب است، با اجاقِ پخت و پز شروع کن.

نه، با پرنده شروع کن.

شروع کن، با قابلمه.

نه. با پرنده شروع کن

چه کسی پرهایش ریخته؟

چرا باید پرهایش را بکنند؟

و بلاکالتست چه ربطی به پرنده دارد؟

از آغاز شروع کن.

با پرنده شروع کن.

لطفا برای من پرنده‌ی کوچکی بکش

نه، لطفا برای من قابلمه‌ای بکش کوچک

نه، لطفا برایِ من اجاقی بکش کوچک.

نگاه کن.

درونِ شکمِ قابلمه پرنده‌ای ست.

که مجبور نیستی او را بکشی.

 

شروع کن، شروع کن با دوستِ زن.

نه، با آن زن شروع کن.

زن هنوز یکه خورده. درِ پادگان بسته است

چشم‌هاش به تاریکی عادت کرده

به دوستانش نگاه می‌کند، پرنده را نگه می‌دارد.

نه. با دوستِ زن آغاز کن.

او بزرگتر است. نه ، نه آنقدر بزرگتر.

او هنوز جوان است، کمی بالغ‌تر.

او پرنده را از دست‌های زن می‌گیرد

و آنجا به سمتِ بلاکالتست می‌رود.

او را نگاه کن. چگونه او آن پرنده‌ی کوچک را گرفته

و او را چنان به آرامی بلند می‌کند

وبه اجاقِ کوچک اشاره می‌کند.

به آرامی و منتظرِ فهمیده شدن است.

آن را بلند می‌کند و به قابلمه‌ی کوچک اشاره می‌کند.

او وقت دارد.

آن را به آرامی بلند می‌کند و به کره اشاره می‌کند.

کمی سرش را به سمتِ راست می‌چرخاند

بلندش می‌کند، می‌ایستد و به آرد اشاره می‌کند

صبور است. برای فلفل و نمک.

نگاه کن که آنها چگونه در این سرِ شیرین به هم آمیخته‌اند

نگاهِ خیره را بکش.

گرسنگی را بکش.

راز را بکش.

توافق را بکش.

امید را بکش. گرسنگی را.

از گرسنگی آغاز کن.

نه. از پرنده آغاز کن.

نه، با زن آغاز کن.

با آن افسرِ نظامی، تفنگ.

با آن پادگان. اجاق. قابلمه. پرنده.

با آنچه که از پیش آغاز یافته.

زود باش، شروع کن.

با خاطره آغاز کن

با، با سکوت آغاز کن

در سکوت

بی صدا آغاز کن

با سکوت آغاز کن، سکوت‌ها.

نه، شروع نکن.

 

تنها ساکت باش و شروع نکن.

و هیچوقت چیزی نگو.

ننویس و چیزی نکش.

تمامِ آنچه را که گفته‌ای فراموش کن و ساکت باش

تمامِ آنچه را که نوشته‌ای پاک کن و ساکت باش.

پاک کن و فراموش کن. فراموش کن و پاک کن.

و ساکت باش.

و از پادگان بگذر. از افسرِ نظامی بگذر، از زن بگذر

از گرسنگی بگذر، از نگاهِ خیره بگذر، از امید بگذر.

سکوت‌ها را فرا بگذار، صداها را رها کن.

و به اجاق یا قابلمه فکر نکن.

و دست به شعر و داستان نزن.

پرنده را بیرون کن. خدا را.

کلمات را قورت بده.

و ساکت باش.

فراموش کن، پاک کن و حرف نزن.

و اگرکه مجبوری، کمِ کم در بی‌صدایی آغاز کن.

با پچ‌پچی در سر، پچ‌پچی.

با آرزو آغاز کن. با حسرت.

آیا می‌دانی که کدام‌یک از بکینالت‌ها هستند؟ البته که می‌دانی.

 

با بکینالت‌ها آغاز کن.

بکش که عطرشان بلند می‌شود

و در خانه می‌پیچد.

از قابلمه بلند می‌شود، از آشپزخانه دور می‌شود

و به اتاقِ  نشیمن می‌خزد

و در تمامِ راه به فرش می‌رسد،

به رادیو،

گشتن به دنبالِ برنامه‌ای مناسب

حس‌ها را جوری ساختن که ذهن را فراموش کنند.

 

از بعدازظهر شروع کن.

آپارتمانِ کوچکِ گیواتیم را بکش.

خورشید به سمتِ افق حرکت می‌کند

و بعد نسیمِ ملایمی از دریا می‌وزد.

با مادر آغاز کن.

بعدازظهر با مادر آغاز کن

آشپزی‌اش را بکش با قاشقی چوبی در دست

که دارد برای من توضیح می‌دهد که چطور آرد درست کنم و چطور خمیر.

بعد از ظهر با مادر شروع کن.

او را بلند بکش کنار اجاق

او را نزدیک بکش، نزدیک.

او را بکش که مرا لمس می‌کند

با من آغاز کن.

با مادر آغاز کن، بعد از ظهر.

او را زیبا بکش، با کفش‌هایی پاشنه بلند

ساعتی در روز است زمانی که قصاب تو را بازمی‌دارد که کمی جوجه بخری،

او بکینالت می‌پزد

از یک پرنده‌ی کوچک

که از افسر گرفته

که خوشمزه است، خیلی خوشمزه است، خیلی.

 

 

Little Bird

A Poem by Diti Ronen

Translated into Persian by Rosa Jamali

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴