شریفه بنی‌هاشمی: فاجعه در کجاست؟

شریفه بنی‌هاشمی

فاجعه در کجاست؟

چند روزی بعد از فاجعه‌ی سلاخی شدن دو هنرمند سینما، وحیده محمدی‌فر-فیلمنامه نویس- و همسرش داریوش مهرجویی – یکی از مهمترین کارگردانان تاریخ سینمای ایران-،

وقتی دوستی ازم پرسید اولین برخوردم با این فاجعه چه بوده؟ ماندم که براستی چه بود؟

گمانم اولین واکنشم باور نکردن بود؛ فکر کرده بودم مثل هزار خبر دروغینی که بر سرمان هر روز فرومی‌ریزد،خبری ست جعلی. با این حال رفتم سراغ همان دنیای مجازی سراپا راست و دروغ؛ چاره‌ای هم نبود و با کمال تاسف دو خبر را همان شب – شب حادثه- یافتم؛ از یک تلویزیون ایرانی خارج از کشور و یک سایت به گمانم داخلی و متوجه شدم خبر متاسفانه راست است.  اما تا جایی که به خاطر دارم، شوکه نشده بودم، علیرغم ناباوری! اما خود محتوای خبر را واقعن درک کرده بودم؟ گمان نمی‌کنم. خبر انگار در من هنوز به باور نرسیده بود و یا درست ته نشین نشده بود! نمی‌دانم! خود فاجعه به حد کافی تراژیک بود و هست؛ فاجعه‌ای باورنکردنی. اما با پرسش آن دوست به تراژدی دیگری نیز پی بردم که شاید حاصل آوار شدن این همه ترادی بر سرمان است، این  که انگار دیگر هیچ خبری ما را شوکه نمی‌کند! و درست خودِ همین حسِ بی‌حسی دربرابر هر فاجعه‌ای، بسیار برایم شوکه آور بود؛  انگار همه چیز عادّی و روتین شده باشد! آنقدر شوک برسرمان آوار شده که دیگر هیج چیز شوکه‌مان نمی‌کند؛ حتی کشتاری چنین هولناک که اگر در فیلمی هالیوودی هم می‌دیدیم، نمی‌توانستیم مستقیم به آن نگاه کنیم و چشممان را برآن می‌بستیم، چه رسد به واقعیت! چشممان را آیا بر واقعیت بسته‌ایم،؟ می‌بندیم؟ از ترس؟ ناچاری؟ و یا…! فاجعه درست همین جاست؛ به گفته‌ی هانا آرنت “عادی سازی شرّ”. به خودم گفتم وای بر من، برما؛ منی که همیشه مَشکم پر بوده و با هر تلنگری سرریز می‌شدم، چه برسرم، بر سرمان آمده! گویی مشک‌مان آن قدر تلنگر خورده، سرریز شده، که چیزی از آن نمانده است! مشک خشک شده؛ مشکی دیگر نیست، اشکی دیگر نیست! خشک شده‌ایم، خشکِ خشک!  انگار با برگشت و نگاه به پشت، جادویمان کرده‌ باشند، شده‌ایم مجسمه‌ا‌ی سنگی و خشک. چنین فاجعه‌ای که به نظرم یک فاجعه‌ی ملی ست، نه تنها به خاطر سلاخی شدن دونفر که هر روز در هرگوشه‌ی جهان متاسفانه بسیاران می‌شوند، بلکه به خاطر این که دو هنرمند که یکی‌شان از پیشروان تاریخ سینمای یک کشور و ملتی ست، به این آسانی اینچنین در خانه‌شان سلاخی می‌شوند، بی آن که حتی دری یا پنجره‌ای شکسته باشد! که در بهترین حالت ناامنی و هرج و مرج و نتیجه‌ی  “آتش به اختیاران” یک حکومت دینی ارتجاعی، ضدمردمی و ناکارآمد است که هرفاجعه‌ای را در هرجایی که بخواهند رقم می‌زنند، بدون این که پاسخگو باشند.

مسئله دومی که درپی این فاجعه درگیرم کرد این بود که تازه یک سال از جنبش انقلابی “زن، زندگی، آزادی” می‌گذرد و با این که در این یک سال این همه از این شعار بی‌نظیر و از  “زن” گفته و نوشته شد، با هزار تفسیر و… حالا که دو هنرمند جامعه‌ی ما یک “زن و شوهر” کشته، به کلامی دیگر سلاخی شده‌اند، درست است که مرد یکی از بزرگترین کارگردانان سینمای نوین ماست و هیچ جای تردیدی نیست که باید به حق از او گفت و بیش از این هم، ولی آن “زن” که تقریبن همه جا تنها به نام “همسر” و در بهترین حالتش با نام خود از او یاد می‌شود، آیا تا به حال یک خبرگزاری، یک خبرنگار از خود پرسید پشت این نام کیست؟ پشت این چهره‌ی آرایش شده و موهای افشان که تنها از کلام و یاد مرد به آن نگاه و یادآوری می‌شود، آیا خود هیچ گذشته‌ای نداشت؟ آیا یک انسان نبود؟ و یک هنرمند؟ که نه کلامی از زندگی و کارش گفته می‌شود و نه هیچ یاد و خاطره‌ای، مگر در یاد و خاطره‌ی مرد، همسرش! چرا؟! تنها این که فیلم‌نامه نویس بوده و آن هم در رابطه با همکاریش با آن کارگردان بزرگ! که بسیار هم خوب است، اما این برای شناخت او کافیست؟! مگر او یک “زن” نیست؟ آن هم یک زن هنرمند؟ وقتی این همه سینه چاک درمورد “زن” می‌گوییم، می‌نویسیم  دادِ سخن می‌دهیم، و شعار “زن، زندگی، آزادی” را در بوق و کرنا کرده‌ و هرجا از آن می‌گوییم! این آیا ناخواسته تبعیض نیست؟ و ندیدن “زن” در زندگی واقعی و جامعه؟

باز هم تأکید می‌کنم که قصد مقایسه این دو هنرمند نیست، زیرا که همه می‌دانیم که هرکدام جای خود را دارند و جای داریوش مهرجویی در تاریخ سینمای ما بی‌شک بسیار والاست و قابل بسیار گفتن و نوشتن از او، ولی این بدان معنا نیست که از نفر دوم- که در اینجا “زن” و دست بر قضا همسر این کارگردان بزرگ است- هیچ نگوییم حتی در مراسم تدفینش – در ویدیوهای متعددی تا جایی که من از این مراسم دیدم و شنیدم، متاسفانه در هیچکدام گفته‌ای از معرفی و یادمانی از او نبود- که تنها به نامی خالی از او یاد می‌شود؛ بی گفتمان بیشتری از او!

از خودم می‌پرسم پس این همه فریاد زدن برای “زن، زندگی، آزادی”  آیا تنها یک شعار توخالی بود که هنوز به شعور اجتماعی ما – بخصوص در اینجا که جمع وسیعی از هنرمندان و به اصطلاح روشنفکران ما را دربرمی‌گیرد- تبدیل نشده است؟!

و آیا این بی توجهی، سطحی نگری، نرفتن به عمق و ندیدن همه جانبه‌ی پدیده‌ها، و تنها شعاری توخالی و نه بیش، حداقل قسمتی از مشکل ما نیست؛ آنچنان که فردوسی نیز در شاهنامه نشان داد، این بی‌خردی ما نیست که ما را در این روند به شکستی هزار ساله سوق داده و می‌دهد؟