نوال شریفی: زمین من

نوال شریفی:

زمین من*

پشت درب بزرگ آهنی ایستاده ام. هر چه زنگ می زنم کسی در را باز نمی کند. کلافه ام با کیسه ی پارچه ای کوچکی در دست مستأصل به دور و برم نگاه می کنم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. خودشان گفتند بیا، پس چرا حالا در باز نمی کنند؟ از درب اصلی بیمارستان نمی توانم وارد بخش زنان و زایمان بشوم؟

مغزم از کار ایستاده. به علی زنگ بزنم؟ که چه کار کند؟ جز اینکه نگرانش کنم کاری از دستش ساخته نیست. باید خودم کاری کنم. مردی از کنارم با لباس آبی خدماتی های بیمارستان رد می شود. می پرسم ورودی اورژانس زایشگاه همین جاست؟ نگاهم می کند و می گوید: «بله چطور مگه؟»

راست می گوید شرایطم، قیافه ام شبیه اورژانسی ها نیست.

می گویم آقا من کمی خونریزی داشتم، زنگ زدم گفتند بیا اما حالا کسی در را باز نمی کند. گفت زنگ کجا را زدی؟  درب بزرگ را نشان می دهم. نگاهم می کند می گوید این که زنگ اورژانس نیست. زنگ کجا را باید می زدم، نمی دانم. آیفونی را نشانم می دهد آن طرف تر. یادم به چند ماه پیش افتاد. با مامای مهربان برای ویزیت بیمارستان آمدیم تا راه و چاه را نشانم دهد. اینکه از کجا باید وارد شوم و اگر شرایطم اورژانسی بود چه کار باید بکنم.

چرا از شدت نگرانی همه چیز را فراموش کرده بودم؟

یادم آمد ماما گفته بود این زنگ را می زنی، کسی از تو سوال جواب می کند. در را برایت باز می کند و وارد اتاق کوچکی می شوی. آنجا منتظر می مانی تا بیایند دنبالت. خودش زنگ را زده بود. همکار قدیمی اش صدایش را شناخته بود. با شوخی و حسرت گفته بود خوب  ما رو تنها گذاشتی و رفتی. خندید که بعد از شانزده سال کار در اورژانس زایشگاه حق داشتم برم استراحت، نه؟

مرد گفت:« مضطربی؟». گفتم:« نه، مضطرب نیستم».

مضطرب بودم یا نبودم؟

قبل از اینکه زنگ زایشگاه را بزنم با علی تماس گرفتم. «علی من جلوی در اورژانسم». با خنده گفت: «باشه باشه تو راست می گی». گفتم: «علی من جدی جدی پشت در اورژانسم». گفت: «شوخی نکن».

گفتم هنوز چیزی معلوم نیست می روم برای معاینه اما آماده باش که اگر خبری بود بیایی.

صبح که علی می رفت. دلم می خواست می گفتم نرو. از تنهایی می ترسیدم. دو ماه آخر انتظار زمستان بود. زمستان آن سال بر خلاف بهارش زیبا نبود. سرد بود و مه آلود و خاکستری. افسردگی عجیبی سراغم آمده بود. انگار نه انگار من همان زن بارداری بودم که تا هفت ماهگی شور و هیجان و انرژی ام برابری می کرد با دختری بیست ساله. از ماه هفتم همه چیز با زمستان جا به جا شده بود و سرمای بدی به تنم زده بود. بی قرار شده بودم. تنها با رفتن بود که آرام می گرفتم. راه می رفتم، راه می رفتم . آن قدر راه می رفتم که ماه آخر به جای گرفتن وزن، وزن از دست داده بودم. دکترها نگران مان شدند و هر سه روز یک بار بچه را مانیتیورینگ می کردند تا مطمئن باشند همه چیز خوب است. سه روز یک بار در اتاق سفید و خالی ای بدون حتی یک تابلوی کوچک روی دیوار در خالیِ خالی روی تخت دراز می کشیدم و صدای قلب پسرم را می شنیدم. صدای قلب اش هر بار که می آمد ناگهانی اشک هایم سرازیر می شد. می گریستم. خارج از کنترل می گریستم. امروز صبح علی چاره ای نداشت، باید می رفت. هفته ی پیش دکتر گفته بود باید از بیستم به بعد منتظرش باشیم. خب حالا که هنوز تا بیستم فرصت باقی مانده است. در خیال خودمان گفته بودیم امروز که علی دورتر است، نمی آید. این طور خودمان را آرام کرده بودیم.

صبح قبل رفتن گفته بود بابا جان امروز رو هم تو دل مامان بمون تا من بیام. اما اگر زودتر اتفاق بیفتد چه؟

زن همسایه که آدرس مامای مهربان را به من داده بود ما را ترسانده بود از بی وقت آمدن بچه. از چهار بچه ی خودش سه تایشان زودتر به دنیا آمده بودند و یکی سر وقت. با خودم می گفتم نکند چهارشنبه بیاید. همان روزی که علی قرار دارد. دو هفته مانده بود به وقتی که دکتر گفته بود موعد زایمان است.

صبح چهارشنبه وقتی از خواب بلند شدم احساس کردم بدنم همان بدن دیروز نیست. دردهایی داشتم که تازه بود. اما اصلا شبیه تصورم از درد زایمان نبود. سه ساعت با خودم کلنجارمی رفتم که این همان درد زایمان است یا نه؟

بلند شدم کمی کار کنم تا حواسم از درد تازه پرت بشود، ناگهان مایع گرمی با لخته ی کوچکی از خون از من خارج شد. به زایشگاه زنگ زدم. مامای شیفت پرسید: «خودتی که حرف می زنی؟». گفتم بله. گفت: «بیا برای معاینه اما به نظرم درد زایمان نیست وقتی به این راحتی با من حرف می زنی. اما چون آب ازت رفته باید بیای برای معاینه. با این مقدار هم که تو می گی نباید کیسه آب باشه. جیب های کوچک آبه که خالی میشه». شنیده بودم و می دانستم حجم کیسه آب خیلی بیشتر از این حرف هاست. پرسیدم ساکم را بیارم؟ گفت: «نه بعید می دونم وقت زایمانت باشه، خودت بیا».

یک دست لباس برای پسرم همان هایی که خواهرم برایش گرفته بود و عکس دایناسور داشت، برداشتم. سایزش برای نوزاد تازه به دنیا آمده نبود. بزرگتر بود. با اصرار فکر می کردم پسرم مثل پدرش بزرگ است. چند تایی خرما از جعبه ای که استادم داده بود را هم از ترس گرسنگی برداشتم و رفتم. علی گفت بی خبرم نذار. ترسیده بود. می دانستم نمی خواست لحظه تولد پسرش را از دست بدهد. زنگ را زدم صدای همان مامایی که گفته بود بیا، پخش شد. گفت: «آمدی؟». گفتم بله. گفت: «در اتاق بعدی آماده شو میایم دنبالت». وارد اتاقی شدم که از آیفون با من ارتباط برقرار می کردند. پالتوی کرم رنگم را که به زور دکمه ی داخلی اش را بسته بودم باز کردم و نشستم.

اتاقی کوچک بین دو درب بزرگ آهنی و انتظاری کشنده. لباس هایش را نگاه کردم. دستم را روی لباس می کشیدم و تن کوچک اش را داخل لباس متصور می شدم. اگر بگویند به دنیا می آید چرا لباس با عکس دایناسور را برداشته بودم؟ چرا یک لباس ساده ی خنثی برنداشته بودم؟ فردا همه عکس اولین روز تولدش را با لباس دایناسوری می بینند.

دختری جوان در را باز کرد. با خنده گفت:« نه به نظر نمیاد وقت اومدنش باشه. لباسش اما قشنگه.»

در اتاق معاینه مامای شیفت گفت: «خب چرا اومدی؟». گفتم دردهایی دارم و کمی مایع با لخته ازم رفته. اینم عکس هاش. گفت: «اون برام مهم نیست، باید معاینه بشی». در حالی که دستکش خونی را از دستش خارج می کرد با ناباوری به چشم هایم خیره شد و با قطعیت گفت: «مستقیم اتاق زایمان! بچه می خواد به دنیا بیاد».

چشم های آبی و نگاه نافذش که ترسِ پشت کلامش را پنهان می کرد تا همیشه به یادم می ماند. با خودم گفتم می دانستم. همه چیز برایم زیبا بود. اگر آن چهارشنبه ی زیبا نبود دعوا راه می انداختم که خانم بیست بار به من گفتی نه نه وقت آمدنش نیست. من با یک کیسه آمده ام بی وسایل.

دیدی…

هیچ دیدی ای برایم در کار نبود. می خواست آن روز بیاید. بر خلاف تمام نظمی که ما چیده بودیم. پرسیدم: «یعنی نمی شود صبر کنیم پدرش بیاید؟». گفت:« تا ضربان قلب بچه خوبه و کیسه آب پاره نشده صبر می کنیم اما اگر شرایط تغییر کنه مجبوری زایمان کنی». از اتاق معاینه مستقیم به اتاق زایمان رفتیم. لباس هایم را در آوردند و لباس بیمارستان تنم کردند. همان اتاقی که با مامای مهربان دیده بودم و رو به حیاط بود. از چهار اتاق عمل بخش زایشگاه اتاق شماره ی دو زیباترین بود. اتاق شماره ی دو.

به علی گفتم بیا. گفت در راه است. دویست کیلومتر راه داشت تا برسد.

دو ساعت وقت داشتم با کودکی که آخرین ساعت های بودن اش در بدن من را تجربه می کرد، تنها بمانم. دو ساعت برای به انتها رسیدن بارداری زمان خریده بودیم. تنهایی عزیزی بود. آیا من دوباره روزی این حس را تجربه خواهم کرد؟

گرسنه بودم و برای آمدنش احتیاج به انرژی داشتم. خوردن ممنوع بود و من هر از گاهی یک خرما گوشه ی دهانم می گذاشتم تا شیرینی اش ذره ذره به جانم برسد. یاد سوره مریم افتاده بودم تنها پای درخت نخل. از رطب های تازه اش می خورد. هفت ماهه بودم که به دیدن استادم رفتم. به وقت خداحافظی یک جعبه خرمای مجلسی با یک خودکار به من هدیه داد. گفت: «ببخش چیزی در خانه نداشتم اما هر دوی اینها به کارت می آید».

هسته های خرما را از ترس پرستار توی مشتم پنهان کرده بودم. به استاد فکر کردم که گفته بود به کارت می آید. و من عجیب خودم را با شیرینی اش نگه داشته بودم تا علی برسد. ببین کجا به فریادم رسیده بود. هسته ی خرما را در مشتم  نگه داشته بودم. با آمدن هر درد و فشردن مشتم ردشان بر کف دستانم مانده بود. رد هسته های خرما کف دستانم  مرا یاد بی بی انداخت که پای نخل ها پسران و دخترش را به دنیا آورده بود. بی بی که امروز در اتاق شماره دوی زایشگاه انگار از دور دستم را گرفته بود.

هر سال میان رفت و آمدها با خودم عهدی داشتم؛ رفتن به مشهد و دیدن بی بی. یک روز، دو روز باید بی بی را هر سال می دیدم. در یکی از دیدارهایمان به وقت خداحافظی به زبان آمد و گفت:« اُم حسین». مرا به رسم مردمان عرب به نام فرزند بزرگم صدا کرد. فرزندِ نداشته ام. اسم پسرم را گذاشته بود حسین. که یعنی نذر حسین کن. قامت کوچکش را بلند کرد، دستش را گذاشت روی شانه هایم. با چشم های پر سویش که هنوز بی عینک خوب می بیند به چشم هایم خیره شد و گفت: «یوما اگر بچه دار بشی تکه ای از نخلستان خودم را به نامت می کنم».

این اولین بار بود که کسی می خواست زمینی به نامم کند. تکه ای از خاکی که دوستش داشتم. زمینی که مادرم روی آن به دنیا آمده بود، قد کشیده بود و از نخل هایش بالا رفته بود. به چشم های بی بی نگاه کردم، از سرم گذشت: «کدام نخلستان بی بی؟ همان نخلستان سوخته؟»

همان نخلستانی که وقتی جنگ شد حجی جاسم پدر بزرگم رویش ماند تا کسی زمین اش را نبرد. کنار اروند رود بود. با جزر و مد آب، درختان سیراب می شدند. آباد بود و پر حاصل. یک روز سربازها آمدند سراغش که حجی دیگر اینجا جای ماندن نیست، باید بروی. رفت و دیگر هیچ وقت به پشت سرش نگاه نکرد. فهمیده بود وقتی می گویند جای ماندن نیست، یعنی تمام. سال ها خانه اش لا به لای نخل هایی که دانه دانه می سوخت سالم ماند. یک روز دست ایرانی ها، یک روز دست عراقی ها پایگاه بود. یک روز هم رُمبید و تمام. حجی دیگر هیچ وقت به خانه اش برنگشت. تمام شد. خانه ای که صدای اولین گریه ی ضیا و اقبال و نوری و عادل و صلاح را شنیده بود. وقتی بی بی در سکوت کنار شط و پای نخل ها مادر می شد . حجی رفت. دلش را نداشت بزرگترین نخلستان جزیره را سوخته و ویران ببیند.

من ویرانی را در چشمان مادرم دیده بودم. وقتی دوازده سال داشتم و برای اولین بار نخل های سر سوخته را دیدم. مادرم بعد از شانزده سال به بهانه ی عروسی برادرش به جنوب برگشته بود. به بهانه ی وصل و شادمانی. برایمان لباس گلدار دوخته بود که به من با موهای سیاه مجعد خوش نمی آمد. برعکس به خواهرم با موهای خرمایی بلند و صاف خوش نشسته بود. برای خودش به خیاط ارمنی محله ی قلهک تهران کت دامن شیک مشکی سفارش داده بود و گفته بود من یک دست لباس بیشتر نمی پوشم. یک دست برای عقد و عروسی با هم. یک دست کت و دامن شیک. قبل از مراسم ما را به دیدن بزرگترین نخلستان جزیره برد. چه اشتباهی. با چشمانی بهت زده تمام مسیر را خیره از پنجره نگاه می کرد و دست من و خواهرم را در دستان اش فشار می داد. ویرانی پشت ویرانی بود. زندگی در آن نقطه از زمین از حیات خودش ایستاده بود. من برای اولین بار اشک های مادرم را دیدم که بی صدا از روی گونه هایش سر می خورد پایین. حجی حتی نخواسته بود برای عروسی پسرش به جنوب بیاید. وقتی بی بی را برگرداندیم مشهد چشم های یکدانه دخترش را که دید مطمئن شد در خانه ی کوچکش در شهرک عرب های مشهد خواهد مرد و هیچ وقت به خانه اش بر نخواهد گشت. از بزرگترین نخلستان جزیره هیچ چیز نمانده بود.

سال هشتاد و یک در خانه ی کوچک اش ساعت دو ظهر وقتی خبر حمله ی آمریکا به عراق را شنید سکته کرد و چند روز بعد مرد. حجی جاسم جنگ را دیده بود. می دانست ویرانی چیست. ویرانی را در چشم های زن اش، دخترش دیده بود. سال ها نخل های آن طرف رودخانه را از بالای تپه دیده بود و بارها با بلم به آن طرف رودخانه سفر کرده بود. تصور بی سر شدن شان جان اش را گرفت. نخل های خودش را دیده بود که جیغ می زنند و بی بار می شوند.

کدام نخلستان بی بی ؟ چرا به آن زمین بایر هنوز امید زایش داری؟

خندیدم. دست های اش را از روی شانه های ام برداشتم، گرفتم در دستم. محکم فشارش دادم. قدم را کوتاه کردم، قدِ قامت خمیده اش. در گوشش به عربی گفتم چشم بی بی. عَلی عینی.

رفتم و دیدارهای هر ساله دچار بی نظمی شد. یک سال، دو سال ندیدمش اما فکری در سرم بزرگ می شد. احیای نخلستان سوخته ی بی بی. دلم خواست پسری داشتم و دویدنش را روی زمین مادری نگاه کنم. من صاحب رویایی شده بودم. رویای ساختن.

از کنار هر رودی که می گذشتم نام پسری را به آب می گفتم تا ببرد آن سوی رودخانه، تا من نامش را از دریایی با موجی که به ساحل می آید در آغوش بگیرم. همیشه آرزوهایم را به آب می دهم تا ببرد و بازگرداند.

… آزاد، سمیر، علی یار، دانا، یار، صفی، راز، البرز، جانیار، الف و

صدای بی بی را چند سالی از پشت تلفن می شنیدم. سلام را که می گفت هنوز نوال بودم. «ها عینی نوال! انتی؟»

به وقت خداحافظی انگار که تازه یادش می آمد از من چه چیز می خواهد می گفت: «ام حسین ما کو خبر؟».

خودم را به نفهمی می زدم و می گفتم: «لا لا، فی امان الله بی بی».

همه چیز برایم مثل بازی با خیال بود. بهار بود. بهار آن سال باران عجیبی می بارید. آسمان پر برکت بود. زمین هم.

آنتیگون را روی صحنه تماشاخانه ایرانشهر بازی می کردم. هر شب از رویای پسرکی برای “هِمون” می گفتم؛ «اگر پسری داشتیم اونو هر روز محکم به سینه ام فشار می دادم». «مردهای ترسو محکم به سینه های مادرشون چسبیده نشدن».

هر شب به وقت تکرار این جمله چیزی در دلم تکان می خورد. انگار آرزوی بی بی آرزوی من شده باشد، دلم پسری بخواهد تا محکم به سینه ام فشارش دهم و از ترس هایم برایش هیچ چیز نگویم. بی آنکه بدانم همان وقت پسری دارم که خودش را سخت به من چسبانده و با سقوطم هر شب در چاهی سیاه در طول اجرای نمایش از جایش تکان نمی خورد. من شجاع ترین نوالِ خودم بودم. بی آنکه بدانم آرزوی بی بی که در دلم قنج می خورد دیگر آرزو نیست.

انگار باران های موسمی نام پسرم را از بالای یک رود برداشته و در دل من کاشته باشند.

سه ماه گذشت. سوار قطار شدم، رفتم دیدن بی بی. وارد خانه که شدم دستش را گذاشتم روی شکمم وگفتم: «بی بی، اُم حسین آمد». ذوق کرد. همان جا روبروی چشم هایم پشت اش صاف تر شد. انگار قد کشید. گفت: «بی بی بیا بریم حسینیه». دستم را گرفت برد چند خانه آن طرف تر که حالا حسینیه شده و قبل ترها خانه ی پیرمرد و پیرزن عربی بود که از سر و کولشان بچه و نوه بالا می رفت. رفت خودش را چسباند به گهواره ی سبزی که آنجا بود. داشت با گهواره حرف می زد، برگشت نگاهم کرد که چرا ماتت برده بیا جلو. نذر کرده بود. نذر پسر حسین. سه روز تمام باید نبایدهایش را گفت و من فقط سر تکان می دادم که چشم. دلم نمی خواست همان نوالی باشم که هستم. دلم می خواست بگذارم زنی، پیر زنی که بی بی ام بود مرا تجسم آرزوی برآورده ی خودش بداند. بعدها جایی خواندم هر بچه ای که به دنیا می آید در تربیت اش سی درصد از تربیت مادربزرگ مادری اش را دارد. اگر سال ها پیش می خواندم برایم عجیب بود. من که مادر خودم فرسنگ ها با مادرش در تضاد بود.

روی تخت اتاق شماره دو درد می آمد و می رفت. من در هر رفت و آمدش به نام تک تک آدم هایی فکر کردم که گفته بودند ما را دعا کن. دور ترین اسم ها از سرم گذشت. حالم رقیق شده بود. درد دردِ غریبی بود. تا رسیدن علی، پسرم که تلاش می کرد خودش را به دنیای دیگری برساند به جای عمیقی از جانم زده بود. انگار قبل از آمدنش با آخرین پیوند و اتصالش در بدنم مرا به ریشه هایم وصل کرده بود. حال عجیبی داشتم. درد بیشترو بیشتر می شد و من شیداتر می شدم. گرمای تنم افسردگی دو ماه گذشته را انگار در خودش آب می کرد. در زمینی ایستاده بودم که تا به حال نبودم.

پرستار در را باز کرد و علی را پشت سرش دیدم که علی نبود. بابا علی بود که بی قراری در چشم هایش موج می زد. پرستار گفت:« مستقیم می ریم در پوزیشن زایمان». دو نفر آمدند بالای سرم. صندلی علی را کنار دستم گذاشتند. علی نشست، دستم را گرفت. گفتم:« علی این هسته ها را بگیر». ماما گفت: «آماده اید؟ کیسه رو می خوام پاره کنم». تمام آموزش های ماما به یادم آمد. دهانه ی رحم به قدری باز بود که کار از تزریق و همه چیز گذشته بود. علی دستم را در دست اش گرفته بود. اولین تلاش بی نتیجه بود. دومین تلاش بهتر بود. پسرم در کانال بود. شنیده بودم این مرحله ی عبور برایشان  سخت و مهم است. دلم می خواست به راحتی عبور کند. علی گفت: «بابا، نور رو ببین و بیا». زیر گوشم ذکر می گفت. سومین تلاش بود. ماما گفت: «لطفا لطفا، یه فشار دیگه برای شانه هایش».

آمده بود؟ پس چرا گریه نمی کرد؟

من چنان غرق شور بودم که درد را نمی فهمیدم. درد بود، زیاد هم بود. اما گرمای تنم چیز دیگری بود. روی سینه ام گذاشتن اش. مدت ها منتظر همین لحظه بودم. حسی که در این لحظه داشتم را سخت می شود توصیف کرد. اما خیلی  زود از هم جدایمان کردند. جفت جا مانده بود و من جانی برای جدا کردنش نداشتم. سریع بی هوشم کردند. وقتی به هوش آمدم سه دکتر بالای سرم ایستاده بودند. گوش هایم زودتر از تنم به هوش آمده بود. شنیدم یکی از دکترها گفت: «چه بچه ی عاقلی است. فهمید باید منتظر باشد تا مادرش به هوش بیاید».

با خودم گفتم اسم سرخپوستی اش شد دانا.

هوشیار که شدم جان دوباره ای به تنم دویده بود. خواب مصنوعی خستگی ام را برده بود. به تن کوچک اش نگاه کردم. زیر سینه ام گذاشتنش و اولین جرعه های شیر را نوشید. اولین ارتباط ما که از میان تن ما می آمد. جای خالی اش را در دلم حس نمی کردم، بس که در آغوشم خوب جا شده بود. طوری یکباره مادر شده بودم که خودم خودم را نمی شناختم. انگار تمام پسرانی که نامشان را به رودها داده بودم را شیر داده باشم. انگار مادر تمام رویاهایم بوده ام. من مادر شده بودم. مادر پسری که کنار رود به دنیا آمده بود. به روانی آب و نام اش را خودش از رود گرفته بود.

فردایش انگار زمستان از آسمان رفته بود. آفتاب کامل بود کنار سوز بهمن ماه. مثل تن من که درد داشت اما تازه بود و گرم. نور زیبایی توی اتاق افتاده بود. زمستان ده روز به ما فرصت داده بود، نفس بکشیم. آرام بود و به من اجازه داد در آن احوال پاک غوطه ور بشوم. به مادرم گفتم: «به بی بی بگو پسرم در دستان من است». بی بی به مادرم پیام داده بود: «بگو هر بار که شیرش می دهد تمیز باشد. بوی خوب بدهد. برای مغز بچه بهتر است».

حرفش را تا چهارده ماه که پسرم را شیر دادم گوش کردم. تازه فهمیدم چرا از بی بی در پسرم رد پایی به جا می ماند. در شیر دادن ام، در خواباندن ام و در نرم بودن ام بی بی را می دیدم.

سه سال از آن روز گذشته است و من صاحب نخلستانی نشدم. زمین مرزی را من صاحبش نبودم. روی کاغذ آن زمین هنوز به نام خانواده ی ما است. اما مگر نه اینکه جنگ همه چیز را ویران می کند؟ آن زمین هر روز صاحب تازه ای پیدا می کند و این تلخ ترین اتفاق است. خاکریزهای جنگی هنوز آنجا مانده اند. پارسال به پیشنهاد دوستی در یکی از نخلستان های خرمشهر به نام پسرم نخل کوچکی کاشتم. در یکی از آن نخلستان هایی که از جنگ جان سالم به در برده اند حالا نخل کوچکی با پلاکی به نام پسرم کاشته شده است. با این امید که یک روز خرمشهر آباد و پر آب و پر برکت شود. مثل خرمشهرِ خاطرات پدر و مادرم. مثل وقت هایی که بی بی جنوب می رود و قامت اش راست تر می شود. آن خرمشهر و نخلستان هنوز در رویاهای من زنده مانده اند. همان طور که من رویای کودک ام را دیدم و جهانی برای آمدن اش دستم را گرفت. من با بچه نخلی به نام پسرم در زمین مادری رویا می بافم.

پی نوشت: روایتی که خواندید بخشی است از نوشتار فیلم «این جنگ مال من است». این فیلم توسط علی راضی در حال ساخته شدن است.

*  این اثر بیش از این در شماره ی “بچه” از مجله ی ناداستان چاپ شده است

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴