هادی هیالی: داستانِ کوتاه به خاطرِ یک مشت “خارَک”
هادی هیالی
داستانِ کوتاه به خاطرِ یک مشت “خارَک“
“فرحان” به خاطر نداشت پیش از آن روز تا آن وقتِ شب خوابش نبرده باشد؛ حتی شب های شرجی که نفس کشیدن برای آدم سخت میشد. بدوبدوی صبح تا شب اش آن قدر خسته اش میکرد که عینِ جنازه هرجا پیش می آمد به خواب میرفت. شاید امشب حرف های مادرش بود که او را بیخواب کرده بود. در جای خود نشسته بود و به همه ی زوایای خانه نقلیشان که از دواتاقِ گِلی و حیاط کوچکی که از بوریا و چندل ساخته شده بود، ودیوارهای کوتاهی که به دیوار مکینه ی یخی کوت الشیخ چسبیده بود، نگاه میکرد. درکنارِ دیوارهای بلندِ مکینه، خانه ی آن ها بسانِ کوتولهای بود که دوشادوشِ غولی بزرگ، آرام و خاموش خوابیده است. دوقلوها، تاجیه و ناجیه که تاجی و ناجی صدای شان میکردند، زیر پَشه بند درپناهِ مادرش خواب بودند.
فردای شبی که پدرش برای کار رفته بودکویت، و بعد که خبری ازاو نشد، سلیمه هر شب رختخوابِ فرحان را بعد از پشه بند و نزدیک در حیاط میانداخت. فرحان دیگر جانشین پدر و تنها مردِ خانه بود. حرفهای مادرش غمگین اش کرده بود. با خود فکر کرد بعد از پدرش نتوانسته است اعتماد او را جلب کند. چقدر زود خوشحالیِ امروز صبح که کارنامه ی سومِ ابتداییاش را با مُهرِ “قبول است” به خانه آورده بود، کم رنگ شده و بعد بکل فراموش شده بود. حتی تاجی و ناجی که از آن چیزی سردرنمیآوردند، خوشحال شده بودند و دست میزدند و میرقصیدند.
_”ببین یُمّا، همون قولی که داده بودم به پدرم، شد. از فردا صبح سطلِ آب و دوتا لیوانِ پلاستیکی بر میدارم و میرم بازار صفا، دو زار یخ از سرِ بازار میخرم، توی سطلِ شُسته شده میذارم، یکم آبِ لوله روش میریزم و خلاص. میرم وسطِ بازار صفا و داد میزنم مای بارد … آب یخ …”
سلیمه که خبرِ غرق شدنِ لنج لحظهای رهایش نمی کرد، خیره به فرحان انگار در عالمِ دیگری سیر میکرد؛ چندان که گویی درچاه عمیقی از خاطرات دست و پا میزد. در مدتِ یکسالی که سلمان رااز دست داده بود،و باوجودِ غوغای درونیاش، صبر و استقامت را تنها راهِ ادامه ی زندگی شرافتمندانه یافته بود. فرحان با همان درک کودکانه پی برده که حواسِ مادر جایی دیگراست، اما به روی او نیاورد. میدانست شرایط بر وفقِ مراد نیست، پس سکوت کرده و چیزی نگفته بود.
غروب فرحان در کوچه ی خاکی با پسرهای هم قد و قوارهاش با یک توپ پلاستیکی در حال بازی گل کوچیک بود که صدای جیغ و دادِ در آسمان کوت شیخ پیچید و آن ها را بی اراده به سمتِ خود کشاند. ردِ صدا را که گرفتند، به خانه فرحان رسیدند. دست و پایش را گم کرد. دربِ حیاط چوبی را هُل داد و تاجی و ناجی را دید که گوشه ی حیاط کز کرده و در خود می لرزیدند. این که آن ها را سالم میدید،کمی خیالش را راحت کرد اما وقتی سر گرداند و سر و صورتِ مادرش را یک پارچه خاکی دید، در جایش میخکوب شد و با حیرت به او زُل زد. تا به حال او را این چنین ندیده بود. لرزه بر اندامش افتاد. ابتدا به او نزدیک نشد. فکر کرد دیوانه شده است. چند گام به عقب برداشت. دیده بودبچهها دم دربِ خانه جمع شده و با کنجکاوی سرک میکشند. خبرِ غرق شدنِ لنج را به مادرش داده بودند.
فرحان تا مدتها بعد از آن، شبها خواب زده می شد. مدام کابوس میدید و مادرش تنِ عرق کردهاش را بغل میکرد. یکبار هم او را نزدِ ملاّ عبود در محله ی چومه برده بود و برایش دعا نوشته بود. سلیمه پی برده بود که پسرش خیلی زود رنج و حساس شده و باید رعایت احوالش را بکند. یک روز عصر بعد از ناهار، چهارتایی ساعتی به چُرت رفته بودند. سلیمه اما خودش را به خواب زده بود. وقتی مطمئن شد تاجی و ناجی به خواب رفتهاند، آهسته به سراغ فرحان رفت تا بیدارش کند، اما او هم نخوابیده و خودش را به خواب زده بود.
_” خدا بیامرز بابات وقتی خواست بره کویت، یه کمی پول پیشم گذاشت. پارسال تابستون هم که حمّال زغیّری میکردی پولشو به من میدادی، گذاشته بودم یواش یواش خرج خونه میکردم. اونام تموم شده الان فرحان”.
بُغض صدای سلیمه را بُرید. میدانست گفتنِ این حرفها برای فرزندِ کوچکش زود بود اما چاره ی دیگری نداشت.
_”عزیزم یادته پارسال عموت از شُعِیبّیه، از همون زمینی که بابات هم شریکشه، چهار گونی چلتوک آورد؟ بردیمش مکینه یه گونی و نصفی برنج عنبربو شد. چند روز دیگه اینا هم تمومه. امسال از عموت هم خبری نشده”.
ذهنِ کودکانه ی فرحان برای هضمِ وُسعت و عُمقِ نداری مادرش جا نداشت. بی صبرانه گفت:
_”خب؟”
سلیمه که حالا گونه هایش خیس شده بودند ،ادامه داد:
_”پسرم پول حمال زغیّری خیلی کمه … حتی نمیتونیم نونِ خالی هم باش بگیریم”.
فرحان که حالا فکر کرده بود جای پدرش است، صدایش را کلفت کرد و گفت:
_”امسال میرم چِرداق کار میکنم. اون جا بیش تر بهم میدن. حالا ده سالم شده. قبولم میکنن حشّاف بشم.[۱] هفته ای دوتومن میدن. خوبه دیگه ها؟”.
سلیمه احساس کرد برای لحظهای سلمان را جلوی روی خود میبیند. اما به نظر نمیآمد این پیشنهادِ فرحان هم کارساز باشد.
_”پولی که از چرداق میگیری از آبیخ فروشی بیشتره اما بازم خیلی کمه”.
_” پس چیکار کنیم؟”
_”تصمیم گرفتم برم کارخونه پپسی کولا … همین نزدیکا کارکنم … صبح میرم، غروب میام…”
فرحان یکه خورد. از جایش بلند شد. بی قرار شده بود. شروع کرد به قدم زدن. گفته ی پدرش را بیاد آورد:”عجب روزگاری شده، مردای بیغیرت خودشون تسبیح به دست و سیگار به لب کنار دیوارِ مکینه ی یخی لم میدن، از صبح تا شب چِرت و پِرت میگن و زناشون میرن کارخونه پپسی کولا، و بین مردای غریبه میلولن و کرکرِ خندههاشونو میشه از پشت دیوار کارخونه هم شنید”.
عرق سردی بر پیشانیاش نشست.
_”یومّا درست شنیدم؟ میخوای بری کارخونه پپسی؟”.
_”اون قسمتی که میرم توش کار کنم شیشهها رو می شورن … خیلی از بقیه دوره … تو حیاطه … همه زنن اون جا … مردا فقط با گاری میان شیشهها رو میبرن… تواین قسمت مردا با زنا کاری ندارن … سوا هستن … ما سوا…”
فرحان چند قدم به عقب رفت. به دیوار تکیه داد و به طرف پایین سُرید و روی زمین نشست. دست هایش را روی سرش گذاشت و باز صدای پدرش درگوشش پیچید:”می دونی باراول چرازودازکویت برگشتم؟ چون مردِ تو خونه نداشتم. امااین دفعه فرق میکنه، رفتم بیش تر میمونم … این قدر میمونم تا پول یه خونه که آب و برق داشته باشه و یه مغازه که بتونم توش جوشکاری بکنم رودربیارم. توهم دیگه لازم نیست تابستونا بری حمّال زغیّری کنی”.
سلیمه دست بردارنبود. صدایش فرحان را به خود آورد:
_ “چی میگی یُمّا؟”
میدانست که مادرش تصمیمش راگرفته است. از روی ناچاری پرسید:
_”دخترا چی می شن؟”
_”قراره خالهت نسیمه بیاد پیششون”
_”خاله که دو هفته دیگه عروسیشه”
_”دوباره عقب افتاده. پسره هنوز از کویت نیومده”
_ “تا موقعی که خاله بیاد چی؟”
_” تو می مونی پیششون … چارهای ندارم … نمیشه که بندازمشون تو کوچه …”
خروسهای کوتالشیخ گاه با هم و گاه به صورت تکی خوانده بودند که فرحان خوابش برده بود. گرمای آفتاب که به صورتش تابید او را از خواب پراند. دردی در سر و شقیقههایش احساس میکرد. همان طور که روی پتو نشسته بود، نگاهی به پشه بند انداخت. با بیحوصلگی از جایش بلند شد و تلو تلو خوران خودش را به پشه بند رساند. تاجی و ناجی همدیگر را بغل کرده و مثل دو فرشته به خواب عمیقی فرو رفته بودند. خم شد پیشانییشان را بوسید. صورتش به متکای مادرش خورد و دید خیس خیس است.
ازآن روز تا مادرش از کارخانه بر نمیگشت، از خانه بیرون نمیزد. رابطهاش را با دوستانش محدود کرده بودودیگر خیلی در اذهان حضور پیدا نمیکرد. احساس میکردهمه به اون نگاه میکنن وانگشت شان را به سوی بیغیرتیاش نشانه می روند. آنها را در ذهن مجسم میکرد که چگونه در گوش هم پچ پچ میکنند و صدای خندههای شان کوچه را پرمیکند. ازاین که در چهار دیواری خانه زندانی شده بود هم احساس خوبی نداشت.
یک روز تصمیم گرفت که دستِ تاجی و ناجی را بگیرد و آن ها را بیرون ببرد. باید این کار را قبل از گرم شدنِ هوا انجام میداد. دوقلوها را زودتر از همیشه از خواب بیدار کرد. دست وصورتشان را شست و صبحانهشان را داد. لباس های عید پارسال را به تن آن ها کرد و به طرف اسکله راه افتادند. برای این که کرایه راه ندهد، پارو را برداشت و به بلم ران در پارو زدن کمک کرد. بارها این کار کرده بود. میخواست بازار صفا را که آن طرفِ شط قرار داشت به خوهرانش نشان دهد. از این که موضوع را با مادرش در میان نگذاشته بود، کمی احساس گناه میکرد. دخترها شاد بودند و برای این که گم نشوند، خودشان را به فرحان چسبانده بودند.
پایین پیراهنهای دخترها از نشستن در بلم خیس شده بود و وقتی آن ها پای شان راروی پیاده روی خیابانِ ساحلی گذاشتند، با وزش باد احساس خنکی کردند و شادمانه میخندیدند. قدم زنان به طرف پایین خیابان راه افتادند. وقتی به سمّاچه[۲] رسیدند، عرض خیابان را طی کردند وواردِ کوچهای شلوغی شدند. ابتدای بازار صفا بودند. زنهای عرب دو طرفِ کوچه بساط پهن کرده بودند و ماهی، سبزی، گوجه وخیار تازه، هندوانه و خیلی چیزهای دیگررا توی سینیهای بزرگ یا زنبیلهای حصیری کنارهم چیده بودند. خوشههای زردرنگ خارَک، کفِ سینی پهن زیراشعه ی خورشید برق میزد و توجه تاجی را به خود جلب میکرد. دستش را رها کرد وبرای برداشتن یک مُشت خارَک، آن را به سمتِ سینی دراز کرد. زنِ عربِ چاق و سفید رو که از شدتِ گرما آثارِ عرق روی شیلهاش شَتَک زده بود، با بادبزنی که خود را باد میزد، محکم روی دست تاجی کوبید.
جیغ تاجی بلند شد. فرحان بیاختیار به زن حملهور شد. برای جنگیدن با آن زن درشت اندام بسیار کوچک بود، پس با پا به سینی خارک ها زد و همه آن ها را نقش زمین کرد. دست دو خواهرش را گرفت و بی آن که حرفی زده باشد، از لابلای جمعیتی که در یک آن جمع شده و راه را بسته بودند، به طرفِ شط راه افتاد. پشتِ دستِ تاجی قرمز شده و باد کرده بود. تا خانه شاید ده بار دست تاجی را با آب دهن خیس کرده و آن را بوسیده بود.
به خانه که رسیدند چشمان هر سهشان از اشک ریختن قرمز بود و متورم شده بود. چهار زانو کنار هم نشستند. فرحان صورت هردوی شان را بوسید و گفت :
_”اگه قول بدید به یُمّا سلیمه چیزی نگید، براتون خارک میارم”.
از توی سفره نان برداشت و به آن ها داد و سعی کرد بخواباندشان. نیمههای ظهر بود. دمپایی ابریاش را برداشت و به آهستگی از خانه بیرون زد. هوا گرم شده بود. تا نخلستان فیصلی بیست دقیقه بیش تر راه نبود. سِدِه را که پشت سر گذاشت، حصار بلند دورِ باغ پیدا شد. بالای دیوار سه ردیف سیم خاردارقرارداشت که از پرتوِ آفتاب برق میزد. فرحان زایردولاب را خوب میشناخت. مردی درشت اندام با بینی و لب های درشت و چشمهای برآمده. سیه چرده و ترسناک که چفیّهاش را به جای سر، دور گردنش حلقه میزد. سگی سیاه، درشت و تنومند داشت. وقتی زبانش را بیرون میآورد،دندان های نیشِ تیزش، هر جنبندهای رابر جا میخکوب میکرد. فرحان باغ رادور زد. قسمتی از باغ را انتخاب کرد که از دسترس دور بود.
درکنارِدیوارآب جمع شده و به شکلِ باتلاقی از لجن درآمده بود. با دیدنِ باتلاق کمی تردید به دل راه داد. به آن طرفِ دیوار نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که هنوز برای پشیمان شدن دیرنشده است و کسی او را ندیده که از دیوارِ باغ بالا آمده است. اما تصویرِ دستِ کبود شده ی تاجی از ذهنش بیرون نمیرفت. عزمش را جزم کرد و تصمیم آخرراگرفت. پرید و در یک چشم بهم زدن خودش راروی سیم خاردارآویزان دید. زایردولاب و سگِ سیاهش در سایه ی کپر حصیری که وسطِ نخلستان برپا شده بود، با خیال راحت لمیده بودند.
به پایین که سُرخورد، قسمتِ تاشده ی دشداشهاش به سیم خاردار گرفت. بخشی از آن را پاره کرد وچون مدرکِ جرمی پیش خود نگه داشت. زمین باغِ مرطوب بود. دمپاییهایش را در دست هایش جا داده بود تا مانع حرکت سریعش نشوند. صدایی شنیده نمیشد. خمیده خمیده خودش راازکنارِ جوبهای پر لجن باتلاق مانند، به پای درخت سَعَمران[۳] رساند. دمپاییها را پای نخل گذاشت و به سرعت درخت را به آغوش کشید. و با چند نفس عمیق و چند تکان، خودش را فرازِ نخل وروبروی خوشههای سبزِ رنگِ چمری که به هم فشرده شده بودند رساند.
برای حفظِ تعادل، بالای سعفهای محکم برای خودش تکیه گاهی درست کرد. با ترس نگاهی به پایین انداخت. خوشهها را جابهجا میکرد تا لابلای آن ها خارکهای زرد را دانه دانه سوا کند و در جیب دشداشهاش جای دهد. بوی خارکهای تازه و شرجی که تنه ی نخل را خیس کرده بود، برای لحظاتی فرحان را مست کرده بود. اما به خود آمد و به آهستگی پای چپش را برداشت و میان کربها جا داد. در حالِ آزاد کردن پای راستش بود که پارس سهمگین سگ سیاه، سکوتِ مستیِ ظهرگانه ی نخلستان را شکست و فرحان را در جا خشکاند. لحظهای خود را میانِ زمین و آسمان دیدوسپس با پشت روی کفِ برکه پُر از لجن فرودآمد. سگ سیاه روی لبه ی برکه با پارسهای پی درپی تلاش میکرد خودش را به او نزدیک کند. نعرههایش به فرحان اجازه نمیداد تمرکز کندوبرای این لحظه پیشبینی نشده تدبیری بسنجد. هرچه بیش تر دست وپا میزد، بیش تر دربرکه فرومیرفت.
جیغ ودادِ فرحان و پارس های سگِ زایر دولاب رااز خواب پراند. بیلش را به دست گرفت و به سرعتِ باد خودش را به محلِ سر و صدا رساند. فرحان دشداشهاش را که از لجن سنگین شده بود، به سختی ازتن درآورد وآن را پای همان نخلی که دمپایی ابریاش را گذاشته بود، پرتاب کرد. چشمانش پرازآب و گل شده بودند و پلک که میزد، چهره ی خندان تاجی و ناجی را میدید که هر کدام یک طبقِ پراز خارک بِرِیم بالای سرِخود نگه داشتهاند. فاختهای که روی درخت گَنطار نشسته بود، تقلا کرد. به پرواز درآمد وآواز معروفش رادر آسمان ناله کرد:
کوکو کوکو یه بنتی
کوکو کوکو طاح اللرطب
کوکو کوکو ما ضگتی کوکو[۴]
[۱] . کارگر کارگاه بسته بندی خرما که دانههای خوب و بد خرما را از هم سوا میکند.
[۲] . بازار ماهی فروشی ها
[۳] . یکی از انواع نخل که مرغوبترین خرما را دارد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴