سیدهادی آلبوشوکه: من شوارع الأهواز/ از خیابانهای اهواز
سیدهادی آلبوشوکه:
من شوارع الأهواز/ از خیابانهای اهواز
اشاره : “سیدهادی آلبوشوکه” یکی از نخبه گانِ بی بدیلِ عرب هایِ جنوبِ غربی کشور بود. “بود” واژه ی اندوهناکی ست. این واژه نمی تواند مصداقِ سیدهادی آلبوشوکه باشد. چرا که او درذره ذره یِ اهواز وجنوب به قدرِ عمرِ کوتاه اش گشته است واز خود به اندازه ی یک عمرِ هزارساله چیزهای ارزشمند به یادگار گذاشته است، که هرکدام همواره هستند ومی مانند. پس ازاین روست که “بود” مطلقأ نمی تواند مصداقِ سیدهادی باشد. اما چه می توان گفت وقتی واقعأ درعینِ حال که هست، نیست!؟ او یکی از مهم ترین چهره های فرهنگی، هنری وادبی جنوب، وبه معنای کلمه “حلقه ی وصل” بود. او که با تمامِ گونه های شعر وادبیات (با دوزبانِ عربی وفارسی) دمخوربود، درعینِ حال، خودش (خودِ خودش) شعرِ مجسم بود. سیدهادی شعرهای فراوانی از زبانِ مادری اش (عربی) به فارسی ترجمه کرده است، اما هیچ گاه تن به چاپ وانتشارشان نداد. او راوی وتاریخِ اهوازِ معاصر بود. بابزرگانِ ادبیات نشست وبرخاست هایی داشته که هرکدامِ آن ها بخشی از تاریخِ پرفرازِ ونشیبِ جنوب اند. او همیشه کوچک ترین روزنه را بدل به روایت های جذاب ومهم واندوهناک از سرزمین نفتی ونخلی وشطی اش می کرد. حتی وقتی که برای بستری شدنِ فرزندش به بیمارستان می رود وناگهان چشمش به دختری زیبا می افتد وبعد قصه ی آن ختر را در نیم نگاهی روایت می کند؛ چندان که یارِواپسین سال های عمرِ “عدنان غریفی” بود، وشگفت این که دوهفته پیش از درگذشتِ عدنان غریفی، براثرِ سکته ی قلبی دراهواز درگذشت. یادداشت ها ویک ترجمه ی شعر به قلمِ سیدهادی آلبوشوکه ضمیمه ی این ویژه نامه است که بخشی از بودنِ همیشه اش هست.
……………………………………………………………………………..
یک : آخ شیوا، آخ … آبی ِ دریا چه دارد که به چشمانت بگوید . من متوجه نبودم . فاطمه گفت دیدی چه چشم های قشنگی دارد؟ رنگی است چیزی بین آبی و خاکستری. من فقط ناله هایت را می شنیدم و آن بویِ لعنتیِ بد که برمی خواست از تنت که مشخص است روزی می خرامید و الان با پوست ِ به استخوان رسیده ات روی تخت دوخته شده. بیمارِ تخت جفتی ات گفت : “ای خدا قبل از مرخص شدنم مرگ این را ببینم”. اورژانسِ داخلی صحرای محشر است . وقتی وسطِ غرغرها و ناله ها چشم باز کردی فهمیدم که چقدر چشم هایت زیباست. فکر می کنم زیبا می رقصیدی، یعنی تقریبا یقین دارم زیبا می رقصیدی مثل شنای ماهی های آکواریومِ آبِ شور. فکرمی کنم کلی متلک خورده ای درزندگی ات. کلی “جوووون” شنیدی. فکرمی کنم برمی گشتی و فحش می دادی. لعنت به آن هائی که فحش های تو را به گوش جان نسپردند. الان اما اصلا فحش ندادی. فقط خدا را هی صدا می کردی و پدرت را. خدای بزرگ که درآسمان هاست، شنونده ی دانا، پاسخ گویِ بی همتایِ نیایش ها. بیماری تو را خورده بود خانم زیبای لوند. لوند بودی به معنای واقعیِ کلمه شیوا. پدرت که آمد تعریف کرد. گفت : همسرت رهایت کرده با پنج فرزند. حتما عاشقش بودی و تسخیرت کرده بود مثل جن. بعد بیماری سراغت آمد و تسخیرت کرد. چرا تسخیر شدی ؟ مگر تو پایتختی زیبا بودی درقرونِ گذشته که طمع برمی انگیختی؟ چه گناهانی مرتکب شده ای شیوا؟ اعتراف کن. دیگر مسیحی وجود ندارد تا زخم هایِ تو را نوازش کند . آخ شیوا، شیوا تو از تطبیقِ کدام نظریه ها این گونه تکیده شدی. چرا هیچ زنی به ملاقاتت نیامد؟چرا؟ فکرمی کنم مادرنداری. چرا یقه ی پیراهنِ پدرت درست زیر پلیورش قرارنگرفته بود آخر؟ آبیِ آسمان آیا نسبتِ خونی با چشم هایت دارد ؟
ای شیوا،ای فرشته یِ زیبایِ نفرین شده، من هم مثل بیمار تخت کناری ات آرزو می کنم بمیری اما نه برای این که از دستت راحت شوم؛برای این که آسمان مدت هاست جای بهتری است از زمینِ ما و برای این که پسربچه های محله ی فقیر نشین شما بازهم حسرت بکشند
همین …
سیدهادی
اورژانسِ داخلیِ بیمارستان امام – اهواز
بامدادِ پنج شنبه ۲۳ فوریه ۲۰۲۳
……………………………………………
دو : ازماشین پیاده شدم با بسته ای نان دردست. طبقِ معمول دستی بالا می برم بدونِ نگاه به همراهانی که خداحافظ می گویند با بوق. در خیالم اما هی تصویر می آید پشتِ تصویر، نگاتیوهایِ سیاه وسفید ورنگی، خاطره پشتِ خاطره، آدم هایِ مرده، آدم هایِ زنده، زنِ زیبایِ عینکیِ همسایه یِ همیشه مو طلائی که می خرامید موقع راه رفتن،صالحِ حلیم فروش و پیرمردِ چینی بند زن _آه که دیگر کسی قوری شکسته را بند نمی زند_ وسیدجوادِ قاریِ کورِ قرآن آرامگاه که همیشه دستِ پسربچه اش دردستش بود وسیگارهای لِف ِ ام عیسی همگی در مغزم دررفت وآمدند. با خودم درگیرم ودرونم گفتگویی ستیزه جویانه برپاست. می پرسم و پاسخ می دهدم و قانع نمی شوم: برایِ زندگی به چه چیزهایی نیازداری؟
گاهی نیازپیدا می کنم به دشنه ای درقلب یا گلوله ای درسر. به آن ها می اندیشم. به قطعِ ناگهانیِ ارتباطِ دانشِ زیست شناسی با تنم ومابعد الطبیعه با جانم.
پیاده وسلانه سلانه با نانِ گرمِ تازه دردست و یک جهان دیالوگِ همهمه واردردل و جانِ خود را به بساط تره بارِ فروشی ام حیدر می رسانم تا خرید کنم. تکه کلامش ( یا روحی ) و(عینی )است. پیازوسیب زمینی وکلم وگوجه می شود ۱۶۵تومن. ۵ تومن تخفیف می دهد وبا لبخندی می گوید یک نان به من بده. می خواهم دو قرصِ نان بدهم، می گوید نه یکی بس است . ام حیدر دشنه راازقلب وگلوله را ازسرم بیرون می کشد. ازبساطِ میوه تا خانه سگ ولگردی به من نگاهی می اندازد. تمام زیبایی جهان درچشم سگ جمع شده بود انگار. تکه ای نان به او می دهم و به دندان می گیرد .با خود می گویم : درزندگی بعدی سعی خواهم کرد سگی ولگرد نباشم .چرخدنده هایِ ذهن کماکان درگیر است تا آستانه یِ دربِ ورودی ِ خانه. دعواها دردرون وهزاران پرسشِ بی پاسخِ الکی .هوا، هوایِ کارهایی است که با ماده یِ فلان قانونِ مجازاتِ اسلامی منافات داشته باشد اما حوصله ندارم وجرات. آفتاب مثلِ چشم های ِ زن های ِ هورزیبا می درخشد. ساعت شد ۴ و نیم بعد ازظهر .
با خود می اندیشم : ملال آدمی را آرام آرام هضم می کند. انگار که ماری بزرگ تو را بلعیده باشد بی آن که بدانی. ملال، لال بشوم اگردروغ گفته باشم مرگی است روزمره آن هم در عصری که خدایان تصمیم به سکوتِ دلهره آوری گرفته اند وروانِ پزشکان نسخه های بلند بالایی برای آدمی به رشته ی تحریر درمی آورند. دررا باز می کنم . خریدها را درآشپزخانه می گذارم .
زندگی ادامه دارد،امید و ملال هم.
سیدهادی
پنج شنبه ۱۶ فوریه ۲۰۲۳
اهواز
………………………………………………….
سه : خسته ام خیلی . صبح علی الطلوع بیدارشدم . دکمه ی کتریِ برقی واولین تماس. قیمتِ حمل می خواست، عرض کردم و کمی توضیحات اما طبقِ معمول با ناامیدی . کاربه کسی واگذار می شود که پورسانت بیش تری بدهد یا وصل باشد به همین سادگی. وصل باش تا به وصال برسی .صبح ها سعی کرده ام سراغ اخبارنروم، یا جهانِ مجازی را پیگیری نکنم . امروزاما بعد ازآماده شدن ومنتظرِهمکاران شدن یک چرخی درجهانِ مجازی زدم. به اینستاگرام رفتم .استوری های ملت را بازدید کردم. اولی روی صفحه ای سیاه با خط نسخ نوشته بود { انا لله و انا الیه راجعون}. استوری دوم مالِ غروبِ روزِگذشته بود. ناخن هایش را به حول و قوه ی الهی ترمیم کرده بود با لاک سفید و تِمِ زمستانی به احترام نزولِ رحمت الهی ازآسمان. استوری سوم حکایت اززنی ۵۳ ساله درسیستان وبلوچستان داشت که درصفِ دریافت سهمیه ی نفت جانِ خود را ازدست داده، دق مرگ شده شاید. پست را بازکردم وخواندم. زنی فقیرسه روزدر صفِ تامینِ سوخت ایستاده برای گرم کردنِ خود و کاشانه اش و درروزِ سوم فوت شده. ورق می زنم سلطنت طلب ها فقط به دنده ی عقب ماشین علاقه دارند. ورق می زنم بوی گندِ نژادپرستی مشامم را به مرکزِ تجمعِ فاضلاب پیوند می دهد. یکی هم می گوید قوی هستم و جهان رازیبا می بینم وآرزوها محقق می شوند وراه خواهم یافت یا خواهم ساخت وبعد عکس هائی از صبحانه هایی زیبا دیدم با لوکیشن فیلم های هندی به همان رنگارنگی. ورق می زنم یک بیمارِروانی که به تخت بسته شده زنده زنده درآتش سوزی آسایشگاه بیماران روانی می سوزد وجان می سپارد. چای تلخ است. نان راروی بخاری گرم می کنم. زن هنوزدرصفِ نفت ایستاده است و مرد بیمار زنده زنده روی تخت می سوزد. نگاه می کنم. هیچ غلطی نمی توانم بکنم. تلفن زنگ می زند. امروز کسی دنبالم نمی آید. تاکسی خبر می کنم. راننده قصاب بوده و بیکار شده . چرا مرا نمی کشی رفیق؟ انگار صبح ها یک وزغ نرِ گنده را گاز بگیری و بجوی بهتراست از شنیدنِ این اخبار . دررا می بندم و روی صندلی جلو ولومی شوم . اجازه می گیرم برای سیگار کشیدن درهوای ِ مه آلود جاده ی اهواز به اندیمشک. دلم موسیقی می خواست. جرات نکردم طلب کنم. ترسیدم با چیز حال به هم زنی مواجه بشوم. آن وزغ لعنتی هنوز میان دندان هایم است. به مقصد می رسم. هنوززن درصف نفت است و مرد در آتش می سوزد . بروم یک روز دیگر را تکرار کنم . نفت ، نفت ، نفت لعنتی،آسایشگاه بیماران روانی، یک وزغِ سبزِ گنده …
چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ – سیدهادی
………………………………………………..
چهار :
أنا مجرم حرب
یا حبیبتی
وأنت مجرمه حرب
لأننا فشلنا أن نُعلم القتله
الفرق بین القُبله والقنبله
بین جناح الطائروجناح الطائره
بین کمنجه على کتف عازف
ومدفع على کتف جندی
نجمه تضیء السماء
ونجمه على صدر جنرال
لأننا خفنا
أن نضع کفوفنا
فوق فم دبابه
لنصد الطلقات.
……………………………………………
محبوبِ من
من و تو جنایتکارِ جنگی هستیم
چرا که در آموزشِ تفاوتها به آدمکشها
شکست خوردیم!
تفاوتِ میانِ بوسه و بمب
تفاوتِ میانِ بالِ پرنده و بالِ هواپیما
تفاوتِ میانِ کمانچه بر دوشِ نوازنده و آرپیجی بر دوشِ سرباز
تفاوتِ میانِ ستارهی درخشان در آسمان و ستارهی سینهی ژنرال
چرا که ترسیدیم
از دست گذاشتن بر دهانِ تانک
و بستنِ راه شلیک…
عماد ابوصالح| ترجمه ی سید هادی آلبوشوکه
……………………………………………….
پنج : یهویی دلم برای عدنان تنگ شد. برای اپرا خواندنش، پیتزاخوردنش، ابرازِ احساساتش وقتی صدای نجاه یا فیروز را می شنید و به خصوص وقتی بی حوصله می شد، و …
یک شب تنها بودیم دررستورانی درزیتونِ کارمندی اهواز یکی از شعرهایش را برایش خواندم ازحفظ. نگاهم کرد وزد زیرِ گریه. اوائلِ بیماری اش بود وگاهی به یاد می آورد و گاهی ازیاد می برد. به خانه ی سهیلا که برگشتیم تا وارد شدیم داد زد : “سهام خیلی خوشحالم این شعرِ من را حفظ کرده برام خوند” …
این شعری بود که برایش خواندم :
آخر چرا
این طور ملامت بار
نگاه می کنی
به من
که باریده ام،
بسیار
در خود
برای تو؟
چشم سیاهت را
ازروی زخم های من بردار
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴