اسد سیف: نسیم خاکسار و رمان “چیزی رخ نداده است”

اسد سیف

نسیم خاکسار و رمان “چیزی رخ نداده است”

نسیم خاکسار در آخرین اثرش، “چیزی رخ نداده است”، به زندگی در زمانه کرونا بازمی‌گردد تا هراسی را در انسان‌ها کشف کند که زاده این شرایط است.

 

هر داستانی یک موقعیت را بازمی‌گوید؛ موقعیت‌هایی که تجربه شده و یا امکان تجربه دارند. موقعیت‌هایی که در ذهن انسان‌ها می‌لولند و چه بسا امکانی برای نمود نمی‌یابند.

موقعیت‌ها که به داستان راه یابند، گاه هشدار می‌دهند، آگاه می‌کنند، روایت می‌کنند تا انتقال تجربه باشند. گاه نیز صرفاً سرگرمی هستند. داستان‌هایی نیر روایت می‌شوند تا انسان را در مسیری مشخص راه برند. پس در هر داستان می‌توان نقشی نیز یافت.

انسان‌ها ذهنی داستان‌پرور دارند. آن‌که در ذهن داستان‌ می‌سازد، در واقع با شنیدن یک خبر، حادثه را در ذهن بازمی‌سازی  و با حدس‌هایی می‌کوشد خبر را به آن پایانی برساند که دوست دارد. به بیانی دیگر حادثه‌ها واقعیت دارند ولی ذهن بیننده و شنونده واقعیتی عینی نیستند، حقیقتی هستند که شنونده و داستان‌سرا پرورده‌اند.

داستان‌نویس در واقع می‌کوشد همین حوادث را به خیال بیامیزد و آن‌ را با کمکِ ذهنِ خلاقِ خویش ناب گرداند. تلاش می‌کند روایت بهتری بپروراند و به تعبیرهای بی‌تایی دست یابد. او از تجربه‌های شخصی و یا دیگر انسان‌ها استفاده می‌کند. ذهنِ خویش را در خلاقیت به کار می‌گیرد تا از حوادث، جشن، کمدی، درام و یا فاجعه‌ای بیافریند.

داستان‌ها می‌کوشند جهان را به کنترل خویش درآورند و آن را در برابر جهان واقع بگذارند. داستان‌پرداز می‌کوشد به جهان پیرامون معنایی ببخشد که دوست می‌دارد و یا منتظر آن است. بر این اساس خواننده گاه گول می‌خورد، گاه باور می‌کند، گاه همراه می‌شود و گاه نیز آرزومند. گاه با خواندن داستان کاخ آرزوها و انتظارهایش فرو می‌ریزد. غایتِ مطلوب عاید نمی‌شود و داستان به آن پایانی نمی‌رسد که انتظار دارد.

 

نسیم خاکسار و تاریخ هستی انسان

در بیشتر آثار نسیم خاکسار می‌توان پسزمینه‌هایی از تاریخ یافت. او در واقع هستی خویش را بر بستری از تاریخ به داستان کشیده است. در این راستا خواننده ایرانی می‌تواند هستی خود را نیز در آن بازیابد. این انسان زمانی در آرزوی آزادی، علیه بی‌عدالتی مبارزه آغاز می‌کند و به زندان گرفتار می‌آید، زمانی زنی‌ست که می‌کوشد قفس تنگ زن بودن را در فرهنگ کشوری چون ایران بشکند. این انسان زمانی هم‌گام شور مردم است در دستیابی به عدالت اجتماعی و زمانی توابی که سهم او از انقلاب، زندان و شکنجه و روانی پریش بوده است. این انسان زمانی عاشقی‌ست بی‌قرار و یا مبارزی‌ست گریخته از کشور که سال‌های تبعید را در کشوری دیگر تجربه می‌کند ، و این سال‌ها را با عشق بازگشت به زادبوم خود و رهایی مردم از ستم حاکم می‌گذراند.

آری، می‌توان گفت نسیم خاکسار نویسنده‌ای‌ست که جان خویش در داستان‌هایش کرده و با تمام وجود، با عشق به انسان و آزادی او از بند و ستم می‌نویسد. با چهاردهه زندگی در تبعید، هنوز هر حادثه‌ای او را در ذهن به ایران می‌کشاند. پنداری تپش‌های قلب او هم‌چنان با فرازوفرود هستی مردم ایران در رابطه است. البته این از ویژگی‌های انسان تبعیدی‌ست و همین انسان است که می‌شود شخصیت داستان‌های او.

نسیم خاکسار در این راستا نویسنده‌ای‌ست موفق. او با مهارت، هستی انسان تبعیدی را با زادبوم او در رابطه قرار می‌دهد. اگر بپذیریم که سود و سرمایه جهانی شده‌اند، باید پذیرفت که درد و رنج و گرسنگی نیز به همراه صلح و آزادی مفهومی جهانی‌اند. انسان تبعیدی نیز محصول همین موقعیت است. همان‌طور که نمی‌توان از زیبایی‌های جهان سرمایه چشم برداشت، نمی‌توان حضور فقر و جنگ و سرکوب آزادی را نیز در بخشی از جهان نادیده گرفت. حضور تبعیدیان در آثار او بنیان در همین نگاه دارد. آنان راه سراسر خطر را پشت سر گذاشته‌اند، از زندان و مرگ، از فقر و نیستی و جنگ گریخته‌اند و آمده‌اند تا به سهم خویش از آزادی و ثروت جهان دست یابند.

آخرین اثر نسیم خاکسار، “چیزی رخ نداده است”، بر چنین بستری خلق شده است.

 

انسان در زمانه کرونا

حوادث بزرگ تاریخی همیشه در بازتاب خویش، جایگاهی ویژه در ادبیات داشته‌اند. جنگ، انقلاب، سیل و زلزله، مرض و قحط‌سالی دستمایه بسیاری از ماناترین آثار ادبیات جهان است. در بطن چنین حوادثی‌ست که خیال‌های انسان بال می‌گشایند تا او را تسکینی باشند و یا هشداری در برابر دردها. “داستان دو شهر” دیکنز، “جنگ و صلح” تولستوی، “طاعون” کامو، “خوشه‌های خشم” جان اشتاین‌بک، “۱۹۸۴” جرج اورول و حتا “عشق سال‌های وبا”ی مارکز از جمله همین آثار هستند.

حضور مرض کرونا و یورش مرگبار آن بر هستی انسان‌ها در سراسر گیتی فاجعه‌ای بود که تأثیر آن را بر ادبیات و هنر نیز می‌توان یافت. در این یورش آنان که زنده ماندند و ماه‌ها در خانه‌های خویش، بی هیچ رابطه‌ای با دیگران، به‌سر بردند، به موقعیتی گرفتار آمدند که برای انسان این عصر کاملاً نو بود.

“چیزی رخ نداده است” به زندگی مردم در چنین موقعیتی نظر دارد. مدت زمان تاریخی داستان به بیش از دو ماه نمی‌رسد. داستان نگاهی دارد به زندگی فریبرز. او در شمار ایرانیانی‌ست که در پی انقلاب، ایران را ترک گفته، به همراه همسر و دو فرزندش در شهر اوترخت هلند ساکن می‌شود. همسر به آلمان سفر کرده تا مدتی در کنار دخترشان که حامله است و ساکن آن‌جا، به‌سر برد.

فریبرز که دوران بازنشستگی را طی می‌کند و درگیر “دندان‌درد” است، می‌کوشد بار پُردرد هستی را در این موقعیت به شکلی بر خویش تحمل‌پذیر گرداند. سهراب، آرامش و بهرام سه دوست ایرانی او هستند که هرازگاه یکدیگر را می‌بینند. هرمان، همسایه فریبرز که همسرش تازه مرده، نیز با او در رابطه است. گذشته از این پنج شخصیت، پناهنده‌ای سرگردان به نام موسی نیز در داستان حضور دارد. داستانی طرحی بسیار ساده، اما عمیق دارد.

زندگی در محدویت‌های کرونایی، دریچه‌ای می‌شود برای دیدن آن چیزهایی که تا کنون دیده نمی‌شد. بیرون که دگرگون شود، درون از آن تابعیت می‌کند. یادها از انبار ذهن بیرون می‌زنند تا امروز را بعدی دیگر بخشند. مرگ را که هر روز شاهد باشی، رؤیاها نیز به تسخیر مرگ درمی‌آیند: «راستش مدتیه خواب مرده‌ها را می‌بینم. حتماً ربط دارد به شیوع این ویروس لعنتی و آمار مرگ‌ومیرها که هم‌چنان بالا می‌ره. در بیشتر این خوابا، دوست و آشناهای مرده‌ام یک‌جوری خودشون‌رو وارد می‌کنن.»

انسان کرونایی در روز نیز خواب مرگ می‌بیند. چون به آینده مشکوک است، تنها و بی‌کس، در هراسی مُدام، در خانه به گذشته پناه می‌برد. تلویزیون نگاه می‌کند، عکس‌های سالیان پیشین را به تماشا می‌نشیند، نامه‌های گذشته را بازمی‌خواند و دوستان از یاد رفته را بازمی‌جوید. به محاصره خاطرات گذشته درمی‌آید. فریبرز نیز روزها از بالکن خانه خویش خیابان را زیرنظر دارد، رفت‌آمد آدم‌ها را می‌بیند، به پرواز پرنده‌ها و نشستن آن‌ها بر بالکن یا درخت روبروی خانه دل‌خوش دارد. در پیاده‌روی‌های کوتاهش کمتر با کسی روبرو می‌شود. گذشته‌ها را در یادداشت‌هایش می‌جوید: «وقتی از فکر بیرون آمد، دید بی‌آن‌که بخواهد، دفترچه‌ها را چون دایره مندیلی دور خودش چیده و در مرکز آن نشسته است. یک‌جور کرختی خاص در بدنش احساس می‌کرد. در همان‌جا که نشسته بود، دراز کشید روی قالی و سرش را گذاشت روی یک از دفترچه‌ها و به سقف نگاه کرد. بعد از مدتی به خواب سنگینی فرورفت.»

انسان که به آینده امیدوار نباشد، گذشته ذهن او را به اشغال درمی‌آورد. رؤیاهای فریبرز نیز همین گذشته‌ها هستند که پس از سال‌ها سربرآورده‌اند تا حال او را در دایره جادویی هستی (مندیل) به تسخیر خویش درآورند. گذشته‌های فریبرز اما سراسر درد و رنج است. پنداری در گذشته جز درد سهمی از هستی نداشت: «ناوی وظیفه هوشنگ انوشه که بعد از کودتای ۳۲ با دو چشم باز و لبخند بر لب به تیر بسته شده بود و در انتها تصویر ایستادن تعدادی از مبارزان کرد با چشم‌های بسته جلو جوخه آتش در همان اوایل انقلاب…در ذهن او این عکس‌ها به طرز بی‌سابقه‌ای باهم شباهت پیدا می‌کرد و هر کدام نمایی از یک گوشه از پرده‌ای بزرگ را نشان می‌دادند…»

این مرگ‌ها در این روند «با حمله مسلحانه به دفتر نشریه شارلی ابدو …و کشتار یازده نفر از کارکنان این نشریه، به کشتار ایزدی‌های در عراق، به کشتار طالبان از مردم بی‌گناه افغانستان و به اتفاقات دردناکی که در عراق و لیبی و سوریه می گذشت و ده‌ها نمونه دیگر از ذهنش گذشت. انگار کرونا نشان از نفرین‌شدگی این جهان است. از انسان‌ها در این وضعیت چه کاری برمی‌آید؟»

در یورش گذشته به حال است که روان دوستش، سهراب پریشان می‌شود. گذشته او را نیز رها نمی‌کند. فکر می‌کند مورد تعقیب عوامل جمهوری اسلامی‌ست. به فریبرز می‌گوید که: آنان به کمک پلیس امنیتی هلند قصد دارند «به‌طور مشترک ترتیبم‌رو بدن…این‌ها از ساواک شاه به‌مراتب مجهزترند…می‌تونن من‌وتو رو همه‌جا در کنترل خودشون داشته باشن.» او به یاد می‌آورد ترورهای رژیم را در خارج از کشور و فکر می‌کند که حال نوبت او و یا دوستش است که کشته شوند.

 

آوارگی، مهاجرت

“چیزی رخ نداده است” با مرگ شروع می‌شود، با فصل “رگبار مردگان” و همین مرگ چون سایه‌ای تا پایان داستان شخصیت‌های آن را تعقیب می‌کند. فریبرز صبح روزی با درد دندان از خواب بیدار می‌شود، از ازدحام مردم کنار آبگیر نزدیک خانه‌اش درمی‌یابد حادثه‌ای رخ داده است. بعدها معلوم می‌شود جنازه یک خارجی در آب یافته شده است. این مرگ او را به یاد جوانی می‌اندازد که آفریقایی‌ست و مدتی‌ست آواره در این محله؛ گاه نشسته بر یک صندلی و گاه پرسه‌زنی سرگردان. فریبرز بر او نام “نیجرسو” گذاشته است. زیرا حدس می‌زند نیجریه‌ای و یا سومالیایی باید باشد. هنوز نمی‌داند که او از «قتل‌عام‌های گروه بوکوحرام جان به‌در برده و از آدم‌کشی‌های گروه الشباب و قحطی و گرسنگی در سومالی» فرار کرده است.

فریبرز با دیدن نیجرسو یاد داستان “امی‌فاستر” اثر ژوزف کنراد می‌افتد که در آن مهاجر فقیری به نام یانکو با کشتی از هامبورگ راهی آمریکا می‌‌شود. در سواحل انگلیس کشتی دچار توفان شده، جز او کسی زنده نمی‌ماند. او آواره‌ای‌ست در این مکان. نه مردم زبان او می‌دانند و نه او زبان مردم. اندکی انگلیسی می‌آموزد، ازدواج می‌کند و صاحب پسری می‌شود. روزی در بیماری و در هذیان‌های تب‌آلود به زبان خویش بازمی‌گردد. همه، حتا همسرش در هراس از او می‌گریزند و او در تنهایی خویش می‌میرد. فریبرز بارها این داستان را به یاد می‌آورد و این داستان تا پایان رمان آن را همراهی می‌کند و در واقع شخصیتی دیگر می‌شود در کنار دیگر شخصیت‌ها.

فریبرز بارها می‌کوشد سر صحبت با نیجرسو را بازکند، اما موفق نمی‌شود. زبان یکدیگر را نمی‌فهمند، اگرچه همدیگر را درک می‌کنند. نیجرسو که بعدها معلوم می‌شود موسی نام دارد، او را «وصل می‌کرد به رنج‌ها و دربدری‌های همه پناهندگانی که برای رسیدن به مکانی امن برای دمی آسودگی و آرامش، به آب و آتش زده و به جایی نرسیده‌اند. وصل به بی‌رحم‌ترین نقطه وجود جهان که او فقط می‌توانست تماشاگرش باشد.» او در نگاه به نیجرسو «رنج کامل بشری و تلخی زمانه‌ای را که در آن به‌سر می‌برد.» می‌دید. همین نگاه او را می‌کشاند به ماهشهر که دو سال پیش در «اعتراض عمومی مردم به گرانی بنزین و اعمال سیاست‌های تبعیض حکومت بر مردم، جوانان بسیاری در نیزارهای اطراف جاده‌ای در ماهشهر کشته شدند.» دختری را به یاد می‌آورد که در این روز «با زلف‌های آبی‌رنگ میان معترضان لوحه‌ای سر دست بلند کرده بود و در حمایت از محرومان جامعه با شادی شعار می‌داد.»

سال‌های کرونا حس همدردی را نیز در مردم برانگیخت. مردم دریافتند که مرگ چه آسان می‌تواند هر آن از راه برسد و نقطه پایانی بگذارد بر زندگی. در همیاری‌هاست که فریبرز به واسطه همسایه‌اش با گروهی در کلیسا آشنا می‌شود که داوطلبانه به آوارگان کمک می‌کنند. او در این رابطه درمی‌یابد که نیجرسو در واقع موسی نام دارد. اهل نیجریه است. به همراه زن و دخترش  بعد از حمله گروه بوکوحرام به روستاها، «از ترس، دست زن و دخترش را که اون‌وقت پنج سال بیشتر نداشت گرفت و از اون‌جا در رفت تا در شهری دیگر …جایی برای زندگی پیدا کند. دو سال در کانو با شغل عملگی، کار خشت‌زنی کرد…بعد از مدتی با عبور از صحرا و سختی‌های زیاد خودشونو می‌رسونن به لیبی…دوسه سالی را در لیبی می‌گذرونن…بعد با قاچاقچی با قایق از طریق دریای مدیترانه …بدون مدرک شناسایی…راهی اروپا می‌شوند… در راه قایق واژگون می‌شه و زن و دخترش‌رو که به خاطر اونا این سفرو به جان خریده بود، از دست میده… پیش چشمای خودش.»

فریبرز پس از آگاهی از گذشته موسی، تازه به ابعادی دیگری از رفتار این انسان ناآرام و همیشه‌ساکت و آواره پی می‌برد. موسی غرق چنین بحرانی در تنهایی خویش تصمیم می‌گیرد به آبی بپیوندد که همسر و دخترش به آن پیوسته بودند. او توان تحمل هستی از دست می‌دهد و نقطه پایانی می‌گذارد بر زندگی خویش.

داستان موسی بخش تراژیک‌تر رمان نسیم خاکسار است. نسیم با مهارت زندگی موسی را با زندگی تبعیدیان ایرانی در رابطه قرار می‌دهد تا فاجعه‌ای را به یاد بیاورد که بسی فراتر از کروناست و بیش از آن هر سال در جهان قربانی می‌گیرد. آن‌کس هم که خود را نجات می‌دهد، می‌شود موسی که با کشتن خویش نقطه پایانی گذاشت به تمامی رنج‌ها. فریبرز به یاد می‌آورد «زار زدن‌ها و فریادهای او را [که] از ته توهای وجود تاریک او» بارها در شب و روز شنیده بود و حال می‌توانست در خلوت خویش آن‌ها را درک کند.

 

زندگی ادامه دارد

فریبرز در زمان کرونا خود و جهان را دگرگونه کشف می‌کند. با رفتن همسرش به آلمان و «تنهایی طولانی‌اش» و محدودیت‌های ناشی از کرونا، سیمایی دیگر از خود، گذشته خویش، مردم، مرگ و هستی، جهان پیرامون کشف می‌کند. «ایستادن‌های طولانی در پشت پنجره یا روی بالکن و از آن‌جا تماشا کردن مردم و دقت روی حرکاتشان، همه فرصت‌هایی بود که این ایام برایش فراهم کرده بود… فریبرز مجموع این رویدادها را نه به صورت اموری تصادفی،‌ بل‌که به بیدار شدن چیزی در وجودش وصل می‌کرد که به آن “شوق دیدن” نام می‌گذاشت؛ شوق دیدن و همراه با آن، شوق همدلی…»

رمان در ۱۳۳ صفحه و هفت فصل تنظیم شده که آخرین فصل آن “خرگوش‌ تنها” نام  دارد و به حادثه‌ای برمی‌گردد که با ازدیاد خرگوش در پارک نزدیک خانه راوی، شهرداری تصمیم می‌گیرد برای پیشگیری، خرگوش‌ها را به منطقه دیگری منتقل کند. در این نقل و انتقال فریبرز روزی خرگوشی تنها و دربه‌در را می‌یابد که در پارک آواره است. آیا این خرگوش تنها می‌تواند نمادی باشد از تنهایی انسان در این عصر؟

“چیزی رخ نداده است” را نشر دنا در هلند در اشتراک با نشر باران در سوئد منتشر کرده است.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵