احمد خلفانی: رفتن با طوفان

احمد خلفانی:

رفتن با طوفان

گاهی که به حرف‌‌های سال‌‌ها پیش برادرم فکر ‌می‌کنم ‌می‌بینم که درست گفته است. و اصلا شاید همه درست ‌می‌گفتند الا من، که با آن ذهن آشفته‌ام همه چیز را اشتباه ‌می‌دیدم و ‌می‌فهمیدم، و با همان فهم اشتباه، دنیایی برای خودم ساخته بودم که هیچ ارتباطی با واقعیات نداشت.

پنداری که در داستان‌‌ها خوانده باشم، ولی کاملا در ذهنم مانده است. وقتی هنوز بچه‌ای بیش نبودم یکی از دائی‌هایم برای پیدا کردن کار به آن سوی آب‌ها رفت. سال‌ها بعد که برگشت شاعر شده بود. در گوشه‌ای ‌می‌نشست و در خود کز ‌می‌کرد.

دو پسر جوان همسایه‌مان هم بار سفر بستند ولی خیلی زود جسدشان برگشت. کشتی‌شان غرق شده بود؛ جسد هر دو را در ساحل پیدا کرده و به قبرستان روستا آورده بودند. آن‌ها در جستجوی زندگی می‌خواستند به سرزمین دیگری بروند ولی سر از دنیایی دیگر در آورده بودند. شاید هنوز هم بشود قبرشان را پیدا کرد. ‌می‌دانم که از زندگی آدم‌‌ها هم چیزی یافت نشود، از مرگ‌شان حتما چیزی باقی ‌می‌ماند. مرگ شاید تنها چیزی باشد که از آدم‌‌ها ‌می‌ماند.

حالا بر خلاف آن سال‌‌های دور، اوضاع به گونه‌ای است که همه، محل سکونتشان را خواسته یا ناخواسته ترک می‌کنند و به جاهای دیگری می‌روند. گاهی با سرعتی مثل شهاب‌‌های آسمانی. گاهی با شتابی کمتر. و البته سنگ‌ها هم با همان سرعت، گاهی کمتر و گاهی بیشتر، جابه‌جا می‌شوند.

در فضای خالی پشت خانه‌مان سنگ بزرگی بود که در بچگی روی آن می‌نشستم و محیط پیرامونم را تماشا می‌کردم. از بس با هم اُنس گرفته بودیم آن را متعلق به خودم می‌دانستم. وقتی روی آن می‌نشستم و به اطرافم نظر می‌انداختم چیز خاصی نمی‌دیدم. ولی همان هم دیدنی بود. سال‌ها بعد که به آنجا برگشتم خانه سرجایش بود، فضای خالی سر جایش بود، پوچی سرجایش بود، و آن محیط هم که دیگر دیدنی نبود سرجایش بود. ولی از سنگ من خبری نبود.

از مادرم پرسیدم که سنگ من کجاست؟ مکثی کرد، لبخندی بر لبان چروکیده‌اش نشست و به طعنه گفت: “سنگِ تو خانه و کاشانه‌اش را ترک کرد و رفت.”

عصبانیتم را فرو خوردم و خیلی جدی ولی آرام پرسیدم به کجا؟ سرش را تکان داد که یعنی نمی‌داند. بعد از مکثی کوتاه گفت: “احتمالا یک شهر دیگر.”

‌می‌دانستم که شهاب‌‌ها هم با سرعتی باورنکردنی جابجا ‌می‌شوند، ولی وقتی نوبت به سنگ خودم رسید، باورش بسیار دشوار بود. شاید به این دلیل که وقتی سنگی، خانه‌ی آدم ‌می‌شود، دیگر قرار نیست جابه‌جا شود. باید مثل فانوس دریایی در میان امواج بایستد و منتظر کشتی‌های راه‌گم‌کرده شود. به همین دلیل سخت تعجب کردم که سنگی به آن بزرگی تغییر مکان داده باشد در حالی که خانه ما و خانه‌های همسایه‌هامان هنوز قرص و محکم، مثل کوه‌هایی در طوفان، سر جایشان بودند.

ولی از کجا معلوم؟ شاید خانه‌ها نیز از درهای خودشان بیرون می‌زنند و از این خیابان به آن خیابان، از این سیاره به آن سیاره می‌روند، ولی از آن‌جایی که حرکت ما نسبت به آن‌ها بسیار سریع است، همه را ساکن می‌بینیم.

یک روز، موقعی که هنوز بچه بودم، باران سختی بارید. باد شدیدی همه چیز را جابه‌جا می‌کرد. صدای آب، سگ‌ها، آدم‌ها، سنگ‌ها، درخت‌ها و ابرها در هم آمیخته بود. ناله‌ای ممتد، عجیب و ترسناک در شبی ظلمانی. دره‌ای که از پشت دیوار حیاط‌‌مان می‌گذشت و همیشه خدا خشک بود، این بار طغیان کرده بود و آب گل‌آلود از سر و رو و لب‌ولوچه‌اش می‌ریخت. گربه ما هم به وحشت افتاده بود و بی‌وقفه میومیو می‌کرد. برادرم که خودش هم از این طوفان و سیل نابهنگام ترسیده بود، از صدای گربه به تنگ آمده و کنترل اعصابش را از دست داده بود. خشمگین، مثل دیوانه‌‌ها، در باران به دنبال گربه دوید و دوید و آن را بالاخره در گوشه‌ای گیر انداخت. سایه خیس و تاریکش را ‌می‌دیدم. گربه‌ی خیس را بالای سرش برد، در تاریکی دوان دوان به طرف دره رفت و گربه را مثل سنگی به آب‌های کف‌کرده و گل‌آلود پرتاب کرد. دره در تاریکی با شتاب در حرکت بود و میومیوهای گربه را با خودش برد. احساس کردم که از امتداد دست برادرم تا نقطه‌ای که گربه به آب نشست قوسی طولانی از ناله‌های گربه کشیده شد، ناله‌ای که در تاریکی، ناگهان با یک ضربه محکم، به آب‌ها برخورد کرد و قوس کامل شد. تا دقایقی میومیو گربه را که با آب‌ها می‌رفت و روی بال‌های خیس باد به طرف خانه‌ی ما برمی‌گشت، در میان صداهای نامفهوم دیگر می‌شنیدیم.

گربه را عین قایق کوچکی تصور می‌کردم که بادبانش را در تاریکی روی آب‌ها برافراشته و از ترس غرق‌شدن، فغان و ناله سر ‌می‌دهد. همان قایق مرا آن شب به جاهای دوری برد که شاید هنوز هم از آنجا برنگشته باشم. ولی تصویر تاریکِ برادرم با گربه‌ی خیس در ذهنم مانده است. مثل هرکول که سنگ بزرگی را بالا برده است تا به سر دشمن بکوبد.

تا دو روز با برادرم صحبت نمی‌کردم. روز سوم از من پرسید: چیزیت شده؟

گفتم: “بله که چیزیم شده، تو گربه‌مان را کشتی.”

گفت: “من نکشتمش. فرستادمش که جای دیگه‌ای زندگی کنه.”

حالا که به این موضوع فکر می‌کنم می‌بینم که حرف برادرم شاید درست بوده باشد. شاید گربه در جای دیگر و دنیایی دیگر یا سیاره دیگری باشد. مثل خانه‌مان که بعدها به جاهای دیگری رفت. مثل خودمان که با شتاب بیشتری به جاهای دیگر رفتیم. به قاره‌ها و سیاره‌‌های دیگر. مثل آن سنگ و سنگ‌‌های دیگر که بودند و نبودند. ولی سعی می‌کنم به این قضایا فکر نکنم. می‌دانم که اگر هم گربه آن موقع زنده ‌می‌ماند، تاکنون به هر حال مرده بود، شاید همان جا، شاید جایی دیگر. خود همین قضیه، کار آن شب برادرم را بعد از آن همه سال خنثی و بی‌اثر می‌کند.

با وجود این نمی‌دانم چه فلسفه‌ای است؛ مادرم گاهی چیزهایی می‌گفت که من نه آن موقع نه بعدها از هیچ کس دیگری نشنیدم. مثلا می‌گفت که گربه‌ها هفت بار اسباب‌کشی می‌کنند. ولی تا آن‌جایی که در ذهنم مانده، اسباب‌کشی آن گربه‌ی ما یک باره بود، یک باره و همیشگی. مثل آبی که فقط یک بار جاری ‌می‌شود.

ازطرف دیگر شاید هر اسباب‌کشی و کوچی اصلا یک مرگ باشد، کوچک یا بزرگ فرقی نمی‌کند. در فرهنگ بعضی سرزمین‌‌ها اصطلاحی هست که می‌گوید گربه‌ها هفت جان دارند. حالا اگر این را با آن جمله مادرم جمع ببندم به این نتیجه می‌رسم که دقیقا همین‌طور است و هر مهاجرت و کوچی یک مرگ است.

و اگر هم موجود زنده، یا اصولا هر انسانی، بعد از کوچ، از سر اتفاق، زنده بماند، از آن پس در حقیقت روی جسد موجود قبلی ایستاده و زندگی‌اش را روی مقبره خودش ساخته است، مثل آن دائی من که وقتی برگشت دائی نبود بلکه شاعر بود. یا مثل خودم که بعد از رفتن با آن قایق، دیگر هیچ‌وقت برنگشتم.

گربه هم، بر این مبنا، تافته جدابافته نیست. درست مثل آدم‌ها که هیچ‌کدام‌شان تافته جدابافته نیستند و بعضی شب‌ها در طوفانی نابهنگام به دستی عصبی و کم‌حوصله به آب‌ها پرتاب می‌شوند.

و نیز مثل سنگ‌ها که با آب‌ها می‌روند، با طوفان، با زلزله یا هزاران پدیده دیگر. و یا با هیچ و پوچ. و ما هر وقت به دنبال سنگ کودکی‌مان می‌گردیم که دمی بنشینیم و به چشم‌انداز مقابل‌ نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که از آن هیچ اثری نمانده است. و فکر می‌کنیم که حتی سنگ‌ها هم برای زندگی و شاید هم برای مُردن به جای دیگری می‌روند بی آن که ما را با خود ببرند. گویا که در این دنیا هر کسی و هر چیزی به راه خود می‌رود، و هیچ‌کس هیچ‌کسی را با خود نمی‌برد.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵