جمشید شیرانی: قَلَمبَندی
جمشید شیرانی
قَلَمبَندی
در ایوان جلوی خانه پشت شمشادها روی صندلی راحتی نشسته ام. تنها یکی دو نفر همسایه ی کنجکاو که هیچ چیز هرگز از دیدشان پنهان نمی ماند از این پناهگاه ایمن با خبرند. صبح روز تعطیل است و هوا هنوز خنکای سحرگاهیش را به خورشید تابستان تسلیم نکرده است. پرنده ها یکی یکی از میان درختان پُر شاخ و برگ سرود صبحگاهی سر می دهند. از فنجان قهوه با شیر و عسل بوی شیرین و شامه نوازی بر می خیزد و ظاهراً این صبح هیچ چیز کم ندارد امّا اضطرابِ حاصل از کابوسِ دیشب نمی گذارد که به نقدِ وقتْ خوش باشم. کابوس کم نمی بینم امّا این یکی در ایجاد دلهره گوی سبقت را از اغلب کابوس های پیشین ربوده است. دفترچه ای دارم که در آن با وسواس همه کابوس هایم را – تا آن جا که روز بعد می توانم به خاطر بیاورم- می نویسم و گرچه یادآوری آن ها چندان دلپذیر نیست ولی کمک می کند تا التهاب های درونم را دریابم و با آن ها کنار بیایم. نام با مسمّایش کابوسنامه است. دفترچه را باز می کنم و تاریخ روز قبل را بالای صفحه می نویسم امّا هر کاری می کنم دستم یاری نمی کند و کابوس از هزارتوی ذهنم راهی به بیرون نمی یابد. قیافه اش در آن هزارتو به گاو-آدمی می ماند با دهانی شبیه گاله در انتظارِ گوشتِ آدمیزاده. این جا است که عاقبت پس از این همه سال درمی یابم که به قلم آوردن تمامی کابوس ها میسر نیست یا دست کم برای کسانی مانند من. می توانستم خودم را مجبور کنم چند جمله ی مُثله شده بر کاغذ بنویسم و با تحریف ماجرا سخن را کِلک نواز کنم ولی اصلِ مطلب همچنان ناگفته باقی می مانْد. هوا گرم و قهوه سرد شده بود. دفتر و دستک را جمع کردم و به اتاقم باز گشتم. طبق معمول در قلمرو پریشانحالی مشغول تمیز کردن هر چه پاکیزه بود و مرتب کردن هر چه آراسته بود شدم تا مگر از گذشته و آینده رها شوم.
نزدیک ظهر بود که بالاخره خودم را مُجاب کردم که بر آن وحشتِ کابوسگون غلبه کنم و گرچه هرگز قادر به نوشتن همه جزییات نخواهم بود بخشی از آن را بر کاغذ بیاورم. پشت میز نشستم. دفترچه را دوباره باز کردم. همان صفحه ای را که امروز صبح گشوده بودم پیدا کردم. امّا این که تاریخ روز قبل نبود. روز و ماه همان بود ولی در صدها سالِ پیش. دستخط خودم بود و احتمالاً در گیجی و منگی حاصل از کابوس تاریخ را اشتباهی نوشته بوده ام. نمی دانم، شاید هم یک “لغزش تاریخی” بود، از آن نوع لغزش ها که اغلب آن را به حواس پرتی منتسب می کنند ولی می تواند نشانه ای هم باشد از آن چه ذهن نهایتاً آهنگ نوشتن آن را داشته است.
اگر او را قَلَم خوانم و اگر او را عَلَم خوانم
در او هوش است و بیهوشی، زهی بیهوشِ هُشیاری
نگنجد در خِرَد وصفش که او را جمعِ ضدین است
چه بیترکیبْ ترکیبی، عجب مجبورِ مختاری (مولانا)
فکر کردم شاید هم این کابوس صدها ساله باشد. سال ها پیش مثل یک ویش (ویروس) به ذهن من وارد شده، خودش را به خواب زده، و حالا که دستگاهِ ایمنی روانِ من سست شده، بیدار و فعّال شده است. شاید هم این کهنه کابوس صدها سال باشد که در به در از این ذهن به آن یکی می رود و خوراکِ خواب می شود تا زنده بماند.
مرا به سوی چوبه ی دار می برند. کابوس از همین جا آغاز می شود. دستانم را محکم از پشت بسته اند. خون به انگشتانم نمی رسد. زیر بار دستانم کمر خم کرده ام. درست مثل این که پیش از خودم دستانم را اعدام کرده باشند. دهانم را هم دوخته اند. در اطرافم تا آن جا که می توانم ببینم آدم است و همه دارند مرا به سوی داربستی در انتهای یک میدان بزرگ هُل می دهند. یک نفر روی داربستِ بلند ایستاده و دارد با صدای رسا بخشی از کابوسنامه ی مرا می خواند. با شنیدن هر واژه جمعیت خشمگین تر می شود. ناگهان صدها شیء نوک تیز را در گرده و پهلوهایم فرو می رود. ابتدا گمان می برم که نیش زنبور است امّا زنبوری در آن اطراف نمی بینم. بعد سرم را کمی به پهلو می گردانم. مرد میانسالی با یک دست بازوی مرا گرفته و با دست دیگر دارد ریشش را می خاراند. مدادی تراشیده و نوک تیز در دست دارد. نوک مداد از خونِ من سُرخ است. دستش اطراف چانه و لب بالا و پایین می رود. انگار دارد نوک مداد را بو می کند. کارش که تمام شد دوباره مداد را در کتفم فرو می برد. می خواهم فریاد بکشم امّا لبانم را دوخته بودند.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها… (شاملو، در آستانه)
دوباره نوک تیز مدادها در پوست و گوشتم فرو می رود. انگار دارند یک داستان تکراری کهن را روی تن من با مداد بازنویسی می کنند. داستانی که سینه به سینه از نیاکانشان به آن ها به ارث رسیده است. داستانی که دست کم صدها سال عمر دارد و شاید عمرش به بیش از یک هزاره هم برسد. همیشه یک زندیق، یک قرمطی، یک کافر، یک مرتد، یک خائن، یک جاسوس، یک منافق، یک… برای اعدام کردن هست.” داستانی که حَسَنَک آن را به خوبی به یاد می آورد:
“چون حسنک را از بُست به هرات آوردند، بوسهل زوزنی او را به چاکرِ خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف آن چه رسید، که چون بازجُستی نبود کار و حال او را انتقام ها و تشفّی ها رفت و انتقام میبود و به بلخ در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. قضا در کمین بود کار خویش میکرد. و قومی بیرون طارَم به دکان ها بودیم نشسته در انتظار حسنک – یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بیبند، جُبّهیی داشت خْیری رنگ با سیاه می زد، خَلَقگونه، دُرّاعه و رَدایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه ی میکاییلیِ نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندکمایه پیدا میبود. و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک در پیش گرفتند. و در شهر خلیفه ی شهر را فرمود داری زدن بر کرانِ مُصّلای بلخ، فرود شارستان. و خلق روی آن جا نهاده بودند. وسواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند، چون از کرانِ بازارِ عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکاییل بدان جا اسب بداشته بود پذیره ی وی آمد وی را مؤاجَر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد… پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مَرد خود مُرده بود که جلادش رَسَن به گلو افکنده بود و خَبه کرده. این است حسنک و روزگارش.” (خلاصه شده از تاریخ بیهقی)
با دست و دهانِ بسته مرا به داربست رسانده اند. با فشار جمعیت از پلّه های داربست بالا می روم و آن بالا در مرکز این سازه می ایستم. حسنک در کنارم ایستاده و شاهد ماجراست. بالای سرم طنابِ دار در باد تاب می خورد و زیر پایم دریچه ای است که قرار است با اشاره ی انگشتی باز شود تا من با تمام وزنِ جسم و روانم در آن سقوط کنم تا نخاعم قطع شود یا حنجره ام در هم بشکند و یا راه نَفَسم مسدود شود. خود مُرده بودم پیش از آن که جلاد رسن بر گلویم افکنده باشد. کسی دیگر نوک تیز مدادی را در تنم فرو نمی کرد. از آن بالا همه چیز را می دیدم و همه کس را، آشنایان و بیگانگان را. یکی یکی می آمدند و در برابر چشمان من مدادها را روی زمین می انداختند و حالا تل عظیمی از مدادهای نوک تیز و خونین بر زمین بود. جلاد آمد تا چشمان مرا ببندد، نگذاشتم. باید در هنگام مرگ در چشمان این جماعت نگاه می کردم. جماعتی که دیگر هیچ یک از آن ها را نمی شناختم و نامشان در هیچ تاریخ و تاریخچه ای ذکر نخواهد شد امّا سرنوشت را همیشه هم آن ها رقم زده اند. دست و دهانم بسته می ماند و زیر پایم خالی می شود. دیگر چیزی حس نمی کنم امّا چشمانم بازِ باز است. سربازها یک گوشه روی زمین لمیده اند، پشتشان به من است. یک عده فُکل کراواتی هم پشت به جمعیت کرده و بحث می کنند، جمعیت شعار می دهد و تل مدادها در آتش می سوزد. صحنه تاریک می شود. صدای حسنک را می شنوم:
… ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش –
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم. (شاملو، با چشم ها)