پانگ: گردباد
پانگ:
گردباد
ساشا، خواهربزرگم، با پسرخالهام ازدواج کرد. خواهرکوچکم را برای پسرعمویم، میکاییل، خواستگاری کردند. مادرم به شدّت مخالفت کرد: همینم مانده دخترم را به لال بدهم!
من و میکاییل هم سن و سال بودیم، باهم رفتیم مدرسه. میکاییل خیلی شلوغ بود میگفتند بیشفعال است. یکهفتهای همکلاس بودیم، بعد عمویم بردش به مدرسه استثناییها. همراه با دیپلمش مدرک تعمیرات موبایل را هم از فنی حرفهای گرفت. از خدمت سربازی هم معاف شد. مغازهای در خیابان اصلی شهر باز کرد.
داشتیم شام میخوردیم، آلابای که روی تراس خوابیده بود تلاش میکرد داخل بیاید. چیزی نگذشت، سروصدای عجیبی راه افتاد، در و پنجرهها لرزیدند. چراغها خاموش شدند. توگویی آخرزمان شده. از بعضی واحدها صدای گریه بچهها شنیده میشد. با چراغ گوشی، فندک را از آشپزخانه گرفتم دادم به مادرم، چند تا شمع روشن کرد. سکوت عمیقی در مجتمع حاکم شد. اون جیغ و داد یک دفعه پایان یافت.
در تراس را بازکردم تا خبر آلابای را بگیرم، اثری از سگ نازنینم نبود.
برق اضطراری مجتمع روشن شد. دیدم آلابای توی پارکینک ولو شده. سریع رفتم پایین، گلویم خارش گرفت، یکی دوبار سرفه کردم سگ بیچاره از طبقه پنجم افتاده بود پایین.
دیگه نفس نمیکشید. اندکی برایش اشک ریختم. اعضای خانواده از بالای تراس داشتند تماشا میکردند. زنگ گوشیام به صدا درآمد.
پدرم بود خواستم بگم الو، صدام در نیامد از اون طرف هم صدایی نمیآمد، به بالا نگاه کردم، پدرم با دستش اشاره میکرد، حدس زدم میگه بیا بالا. سگ بیچاره را کشیدم به گوشه پارکینگ.
آمدم بالا. همسایههای روبرومان آمده بودند بیرون، هیچکدامشان حرف نمیزدند. وارد خانه شدم، دستپاچه ونگران بودند.
مادرم توی پارچ آب نمک درست کرده بود اول از همه خودش غرغره کرد. به ما هم نفری یک لیوان داد، غرغره کردیم ولی همچنان ازسخن گفتن عاجز بودیم. همه گیج بودیم. مادرم آرام و قرار نداشت تنهایی سرمیز ناهارخوری نشسته بود لبش تکان میخورد. از چشماش اشک مثل گلوله سرازیر میشد. گاهی به سقف نگاه و دستهایش را بالا می برد. راحت می شد فهمید که دست به دامن خدا شده.
پدرم رفت کنارش نشست. مادرم با دستش میخواست چیزی به من وخواهرم بگه ولی ما متوجه نمیشدیم. خواهرم رفت از توی اتاقش کاغذ و قلم آورد. مادرم روی کاغذ نوشت: صلوات بفرستید.
پدرم تلویزیون را روشن کرد چیزی جز برفک نصیبش نشد. از حرکات دستش فهمیدم باید برم پشت بام و دیش را تنظیم کنم. رفتم پشت بام، از اون همه دیش یکدانه هم پشت بام نبود. از همانجا به پدرم ما وقع را نوشتم.
مادرم یک جا بند نمیشد، همهاش راه میرفت. پدرم اعصابش خرد شد دستش را گرفت نشاند روی مبل. اون طور که توی تلگرام نوشته بودند گردباد تمام ایران را درنوردیده بود.
دوستم پیغام داد: داداش دستم به دامنت! وویس اذان برام بفرست.
نوشتم: من وویس اذانم کجا بود! تو پدرت مؤذنه، پدر من که مسجد هم نمیره.
نوشت: برای پدرم میخوام. گیرداده براش وویس اذان پیدا کنم.
ازگوگل گرفتم، میگه این مال شیعههاست.
نوشتم: پدرت هم وسط دعوا نرخ تعیین میکنه. اواخرش را حذف کن بگو بیشتر از این باز نمیشه.
استیکر تشکر گذاشت.
مادرم دنبال چیزی میگشت. سارا با اشاره پرسید دنبال چه میگردی؟
گوشی سارا را از دستش گرفت وشروع به شمارهگیری کرد. صدای گوشیاش از توی اتاق شنیده شد. همانجا نشست وشروع به نوشتن کرد. قلب مادرم با باطری کار میکرد به همین جهت پدرم نگرانش بود.
هرلحظه توی سایتها اطلاعات تازهتری دربارهی گردباد و عارضهی لالی نوشته میشد.
“سرعت گردباد ۲۰۰ کیلومتر در ساعت بوده. سگ و گربه و گوسفند را از زمین بلند کرده، چندکیلومتر دورتر پایین انداخته ”
“درسال ۱۹۳۰ در آمریکا گردبادی قطاری را از زمین بلند کرده توی رودخانه انداخته ”
اون شب تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم. سارا سرش را روی میز ناهارخوری گذاشته، خوابیده بود. پدرم روی مبل خوابش برده بود. من هم روی مبل دراز کشیدم. مادرم ولی بیدار بود.
مردم یواش یواش با وضع موجود کنار آمدند. هرکس یک دفترچه و یک خودکار همراه خودش داشت. بازار لوازمالتحریر و موبایل فروشیها داغ بود. دیگه گوشیها جلو چشم بود نه دم گوش. هندزفریها دور انداخته شدند. دیگه هیچ پرندهای به خاطر آوازش اسیر قفس نمیشد. پرندهها بیآواز پرواز میکردند.
گاوان و گوسفندان بیصدا میچریدند و سگان بیزبان، مواظب دزدها بودند. خروسها مسئول بیدارکردن خوابماندهها نبودند.
طبیعت خالی از شیههی اسب و عرعر خر شده بود. روز به روز به ارزش ترانهها افزوده میشد.
مطلبی در تلگرام توجهام را جلب کرد:
“چون نوزادان از نعمت گریهکردن محروم هستند، والدین محترم وظیفه دارند آنها را جهت چکاپ به پزشک نشان بدهند.”
تا حالا فکرنکرده بودم گریه برای نوزاد نعمت است.
یک لحظه هم بدون گوشی یا بدون شارژ نمیشه زندگی کرد. میکاییل علاوه بر موبایل فروشی کلاس آموزش “زبان اشاره” بازکرده. دیروز برام پیام داد: ابی جان، یک نفره چرخاندن مغازه و آموزش زبان اشاره برایم مشکل است. اگر سارا همچنان بیکاراست خوشحال میشوم در مغازه موبایلفروشی مشغول شود.
میخواستم براش بنویسم: من خودم بیام چطوره؟ ولی ننوشتم.
آخه منم خسته شدم از مسافرکشی، الان هم مثل قبل نیست فقط یک مسیر را باید بری برگردی. روی شیشه جلو مسافرکشها مسیرها مشخص شده، من از میدان مختومقلی تا خیابان کمینه میرم و برمیگردم. هرمسافری هم که میخواهد بین راه پیاده شود روشانهی راننده میزند.
آیا میکاییل هنوز چشمش دنبال ساراست. یا با این کارش میخواهد ما را تحقیر کند؟
صبح زودتر بیدارشده بودم برم مسافرکشی. آیفون به صدا درآمد. ساشا بود. مادرم که درحال آماده کردن صبحانه بود سریع به طرف آیفون آمد. نتونست ببینه کی بود. با اشاره پرسید کی بود؟
نمی تونستم بفهمانم. تابرم از اتاقم دفتر و قلم را بیاورم. ساشا وارد شد. مادرم هاج و واج بود. رفت طرف میز ناهارخوری، توی دفترچهاش چیزهایی نوشت. من رفتم برای خودم چایی ریختم. ساشا هم چیزهایی توی دفترچه مامان نوشت. سپس سه قطعه مقوا را جلومامان انداخت. سرم را به جلو خم کردم. روی هرکدامش کلمه طلاق نوشته شده بود.
پسرخالهی بیمعرفت، روی کاغذ درست درمان، باخط خوش ننوشته بود “طلاق”. روی سه تیکه مقوا!!! معلومه خیلی عصبانی بوده. سارا کم بود ساشا هم اضافه شد. نمیدانم چرا پدر و مادر ما مثل بقیه مردم بچههاشون رو با اردنگی ازخانه بیرون نمیکنند.
منم نذاشتند برم سربازی، میگن: ما شصت ساله میشیم معافی میگیری. وگرنه منم الان سربازیام را تمام کرده بودم، زندگی تشکیل میدادم. از اون طرف هم تا دوست دخترم را تو خونه میبینند، اخماشون میره توهم. اون موقع که لال نبودم دلم میخواست داد بزنم بگم. بابا منم آدمم آخه!
خدا کنه میکاییل هنوز دلش پیش سارا گیر باشه. باهم ازدواج کنن.
یک نفر اقلا بره دنبال زندگیش. چه می دانم، شاید هم خواسته بگه: الان دخترتون را به عنوان کارگر مغازهام میخواهم.
الان واسه میکاییل سوئده، پول پارو می کنه. استاد زبان اشاره هم که هست. ماشینش هم تمام الکترونیک بدون راننده است. اینو میگن شانس، روزی به خاطر لال بودنش، عموش، پدرم را میگم، دخترش را به او نداد. حالا رو هر دختری انگشت بذاره با کله میاد زنش میشه. نمی دانم پیامش را به سارا نشان بدهم یا نه!
دیروز ساشا میخواست بره دفتر ازدواج طلاق، تو راه به شانهام زد نگه داشتم، رفت از مقواها کپی گرفت، میخواست طلاقش را ثبت بکنه. کپیها درست درمان نبود. عصبانی بود. خودم رفتم برای یارو نوشتم: از مقواها با گوشی عکس بگیر پرینتش را بده. آوردم به ساشا دادم لبخند زد. جلو دفتر ازدواج و طلاق نگه داشتم. نیم ساعت تو ماشین منتظرش ماندم، با چهره عبوس برگشت. براش نوشته بودند، باید صبر کنه هنوز بخشنامهای بابت طلاق نوشتنی نیامده.
ساشا دو سال از من بزرگتر بود. بردمش کنار دریاچه مصنوعی. دوتا قهوه سفارش دادم. دفترچهام را از جیبم در آوردم. نوشتم: چرا به اینجا کشید؟
دفترچه را کشید طرف خودش: از اولش غلط بود. من فکر کردم میتونم بعد از ازدواج، عشق بکارم و پرورش بدهم. ولی چارشم عاشق کسی دیگر بود و باهاش رابطه داشت. من هم برای خودم دوست پیدا کردم. آقا از روزی که فهمید قبل از لالی فحش میداد، بعد از لالی هم فحشهای رکیک مینوشت. همه را دارم. پاکش نکردم. دیوانه بود.
خیانت را برای خودش مجاز میدانست ولی برای من گناهی نابخشودنی! خوشحالم که جدا شدیم.
نوشتم: چارشم دکترای روانشناسی داره چطور چنین افکار پوچی در مغزش خانه کرده!
نوشت: مگه مدرک شعور و آگاهی میاره؟
نوشتم: قهوهات سرد شد.
می دانم پدرم تا آخرعمر سر مادرم به خاطر این طلاق منت میذاره.
اگر طعنههای پدرم روزانه تکرار شود مادرم چه خواهد کرد؟
آیا پیام میکاییل را به خانواده نشان بدهم؟ آیا میکاییل قصد تحقیر نداره؟ قرار بود امشب با دوست دخترم بریم “چهل چای”. پاک یادم رفته بود.
بهنقل از “آوای تبعید” شماره ۳۶