مجید نفیسی حافظ و طبلِ خوشباشی (۱)
مجید نفیسی
حافظ و طبلِ خوشباشی (۱)
قسمت اول فصل یازدهم کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰. مقدمه کتاب — فصل اول — فصل دوم – فصل سوم – فصل چهارم – فصل پنجم – فصل ششم – فصل هفتم – فصل هشتم – فصل نهم – دهم
غزلهای حافظ (مرگ ۷۹۲ هـ.ق) را همه بیاستثنا میخوانند و با این وجود هر کس او را منحصراً از آنِ خود میداند. مؤمنین، عارفش میخوانند و بیخدایان منکر مذهب و عصیانگر. دستهی اول دلیل میآورند که او خود را حافظ چهارده روایت از قرآن خوانده و منظورش از مستی، دیدن عکس رخ یار در پیاله بوده است. دستهی دوم بر شکایت او از تزویر زاهد و صوفی، محتسب و قاضی شرع انگشت میگذارند و پناه بردنش به مستی و گوشهنشینی را ناشی از محدودیتهای تاریخی عصر میشمارند. گروهی نیز در او گرایش های مهرپرستی و زرتشتی مییابند. حافظ اما خود را رند میخواند و آئین خود را خوشباشی میداند. او به معاد مذهبی شک دارد، ولی از کابوس مرگ نیز وحشتزده است و لاجرم برای فرار از آن به می و معشوق پناه میجوید. بر اساس همین فلسفه است که او به روابط درون لوطیان نقش خیال میزند و در کنار مسجدِ زاهد و خانقاهِ صوفی، برای جامعه بحرانزدهی خویش مدینهی فاضلهی جدیدی به نام میکدهی رندان را عرضه میکند. حافظ اما خود رند نیست. شغل او خدمت در دستهی بزم دربار است و او در کنار ساقی و شاهد و مطرب، وظیفهی نوشتن غزل، خواندن آن و تنظیم موسیقی را به عهده دارد. خوشباشی حافظ بر خلاف خیام محدود به میگساری نیست بلکه هستهی اساسی آن توسل به عشق است. عشق او نیز برخلاف مولوی جنبهی زمینی دارد و تعابیر صوفیانه غالباً چون نمک آن به کار میرود. با این حال عشق حافظ، ستمگر است، معشوقهی او عاشقکش و عاشق او خودآزار است و این همه عکس برگردان وارونهی ستمگری مرد بر زن در جامعهی مردسالار. حافظ با چیرهدستی صنعتگرانهای مضامین رندانه و عاشقانهی فوق را در قوالب عروضی از قبل آماده شدهای می ریزد و نگین کلمات را با بدیع و قافیه زینت میبخشد، ولی دست آخر مانند هر صنعتگر دیگری اسیر قوالب و شگردهای حرفهای خود میشود و بر احساس و اندیشه ی نوآفرین خود لگام میزند.
الف. تفسیرهای گوناگون
در ایران، در بسیاری از خانهها دو کتاب مقدس شمرده میشوند: قرآن و دیوان حافظ، با این تفاوت که اولی معمولاً سر رف خاک میخورد و دومی ورق ورق شده است. کلام حافظ چون ضربالمثل به کار میرود، با دیوانش فال میگیرند و بالاخره غزلهایش چه هنگام تنهایی و چیرگی غم و چه به وقت خوشی و شبچره به یکسان خوانده میشوند. دوستداران شعر او محدود به گروه خاصی نیستند. قرآن را غیر مسلمان ها کمتر میخوانند، ولی غزلهای حافظ را کمونیستها هم از بر میکنند.
جالب اینجاست که با وجود این محبوبیت همگانی هر گروه سعی میکند که حافظ را به مالکیت انحصاری خود درآورد. مؤمنین به این منظور معمولاً دو دلیل میآورند اول اینکه او خود را حافظ «قرآن» خوانده و دوم اینکه از مستی اظهار توبه کرده است. ادعای اینان بی پایه نیست. در غزل شماره ۹۶ می خوانیم:
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی بر چارده روایت
و در غزل ۴۵۴:
بسوزان خرقه ی تلبیس حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری
و همچنین در غزل ۳۳۳:
صبحخیزی و سلامتطلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
در غزل ۱۶۲ این چنین از مستی توبه می کند:
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
در غزل ۴۲۹ شهره شدن خود به مستی را نتیجه ی کار شایعهپردازان میداند:
ما را به مستی افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه
حافظ نبودی شیدای عالم
گر میشنودی پند نکوخواه
و بالاخره در غزل ۲۶۴ خود را چون مؤمنی دو آتشه معرفی میکند:
ای دل! ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون ترا نوح است کشتیبان ز توفان غم مخور!
حافظا! در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور!
البته این گونه مثالها در دیوان حافظ نادر هستند و نمیتوانند از تاثیر صدها غزلی که در ستایش عشق و مستی گفته شده بکاهند. اینجاست که تعبیر عارفانه و صوفیانه از عشق و مستی به کمک دوستداران مذهبی حافظ میآید. در غزل ۱۹۹ این چنین از «شراب الست» سخن میگوید:
در خرابات عشق، مستانند
کز شراب الست غلتانند
و همچنین در غزل ۱۴۹:
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
و بالاخره در غزل ۶۷ مولویوار میگوید:
در عشق، خانقاه و خرابات شرط نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
در مقابل، دوستدران بیخدای شعر حافظ استدلال میکنند که او به مذهب و مسلمانی عقیده نداشته و با کارگزاران مذهبی و حکومت شرعی در ستیز بوده است. در غزل ۴۸۱ میخوانیم:
بیار بادهی رنگین، که یک حکایت راست
بگویم و بکنم رخنه در مسلمانی
در غزل ۸۰ قید معاد را می زند:
برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت،
که خدا خود ز ازل بهر بهشتم نسرشت
مَنعم از می نکن، ای صوفی صافی! چه کنم
گر خدا طینت ما را به می صاف سرشت؟
تو و تسبیح و مصلا و ره زهد و صلاح
من و میخانه و زنار و ره دیر و کنشت
صوفی آن صاف بهشتی نبود، زآنکه چو من
خرقه در میکدهها رهن می ناب نهشت
هر که او دامن معشوق خود از دست بهشت
حافظا! لطف حق ار با تو عنایت دارد
باش فارغ ز غم دوزخ و شادی بهشت!
در غزل ۳۴۱ عشق به معشوقهی زمینی را به جای عشق خدایی قرار میدهد:
مرا چون قبله تو باشی نماز بگذارم
وگرنه، من ز نماز و ز قبله بیزارم!
به پیش قبلۀ خاکی سجود چند کنم؟
من آن نیم که بدین قبله سر فرود آرم!
به پیش روی چون ماه تو سجده خواهم کرد
و گر کنند به فتوای شرع بر دارم!
بجز جمال توام قبلۀ دگر نبود
در آن زمان که سر از خاک تیره بردارم
به جان رسید مرا کار در غم عشقت
بیا و رحم کن و بیش از این میآزارم
مگو که «نیست گرفتار دام تو حافظ»
که سالهاست که در دام تو گرفتارم
حافظ در برخی غزلهایش از دست «محتسب» مینالد. میگویند که منظور او امیر مبارزالدین پادشاه دینپرور مظفری است. این نسبت چه درست باشد و چه نادرست مقابلهجویی حافظ را با حکام شرع نشان میدهد. در غزل ۴۱ میگوید:
اگر چه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است!
صراحی می و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنهانگیز است!
در آستین مُرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است!
به آب دیده بشوئیم خرقهها از می،
که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است!
(همچنین نگاه کنید به غزل های ۴۴، ۱۳۳، ۱۶۸، ۱۸۳، ۲۰۶، ۲۰۷، ۲۰۹، و ۴۷۰)
برخی مقابلهجویی حافظ با محتسب و صوفی را به حساب مهرپرستی یا زرتشتی بودن او میگذارند. در غزل ۳۷۳ میخوانیم:
بر دلم گرد ستمهاست خدا را مپسند
که مکدر شود آیینۀ مهرآئینم
در دین زرتشت برخلاف اسلام شراب حرام نیست. حافظ در غزل ۲۰۴ میگوید:
گفتم: «شراب و خرقه نه آئین است.»
گفت: «این عمل به مذهب پیر مغان کنند.»
عبادتگاه پیر مغان اما میکده است:
دلم ز صومعه بگرفت و خلوت ناموس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟ (غزل ۱)
حافظ جام می را «جام جم» میخواند:
به سّر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحَل بَصَر توانی کرد (غزل ۱۴۱)
در دیوان حافظ چند جا نیز مستقیماً به آئین زردشتی اشاره شده است، از جمله در غزل ۲۲۷ هنگامی که به توصیف عید در آغاز بهار میپردازد میگوید:
به باغ تازه کن آئین زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
در غزل ۲۶۰ نیز اشاره به آتشکدهی فارس دارد:
سینه، گو شعلۀ آتشکدۀ فارس بکُش!
دیده، گو آب رخ دجلۀ بغداد ببَر!
ب. رندی و خوشباشی
حافظ اما خود را نه متدین میخواند نه عارف، نه زرتشتی یا مهرپرست و نه لامذهب یا مصلح اجتماعی. او خود را رند میداند:
عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش
تا بدانی که بچندین هنر آراستهام! (غزل ۳۲۴)
رند اهل دوز و کلک نیست حال اینکه صوفی، شعبدهباز است. تفاوت روحی این دو از پوشاک آنها پیداست. صوفی خرقه ی پشمینه به بر دارد و رند «جامه قبا» است و همان لباس را به تن دارد که مردم کوچه و بازار میپوشند:
شرمم از خرقه ی آلوده ی خود میآید
که به هر پاره دو صد شعبده پیراستهام!
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشدم نو گل نوخاستهام (ایضاً)
اما رند به خرابات میرود تا عشق بورزد. کار رند، عاشقی و مذهب او عشق است. در غزل ۴۶۸ مسالهی عشق را به طنز از آخوندهای صاحب رساله استفسار میکند:
دلبر به عشقبازی، خونم حلال دانست
فتوای عشق چون است، ای زبده موالی
آنگاه خود جواب می دهد:
از چار چیز مگذر گر زیرکی و عاقل
امن و شراب بیغش، معشوق و جای خالی
منظور شاعر از امن، امنیت اجتماعی است. حافظ در زمان حیات خود یوغ سه سلسلهی پادشاهی اینجویان، مظفریان و گورکانیان را تحمل کرد. جامعهی او هنوز از عواقب تهاجم چنگیز جان بدر نبرده بود، مواجه با هجوم تیمور شد. به علاوه در جنگها و خونریزیهای کوچکتر آبادیها و ساکنان آنها میان امرای کوچک دائماً دست به دست میشدند و هر روز به نامی تازه خلق را به جان یکدیگر میانداختند.
در غزل ۳۷۲ اوضاع زمانه را چنین تصویر می کند:
این چه شور است که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه برگردن خر می بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب است و شکر
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
هر کسی روز بهی میطلبد از ایام،
مشکل این است که هر روز بتر میبینم!
پند حافظ بشنو خواجه، برو نیکی کن
که من این پند به از گنج و گهر میبینم
در چنین ایام پرشوری حافظ میل به گوشهنشینی و ترک مردم دارد و مرادش از جای خالی نیز همین است. در غزل ۴۴ عزلتجویی خود را چنین تشریح میکند:
کنون که بر کف گل جامِ بادۀ صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و وقت کشف کشاف است؟
ببُر ز خلق ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
فقیه مدرسه، دی مست بود و فتوا داد
که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است!
به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما ریخت عین الطاف است!
خموش حافظ و، این نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است!
امنیت اجتماعی و گوشهنشینی فقط لوازم کار رند عاشق هستند، مشغولیت اصلی او پرداختن به شراب بیغش و معشوق است. در ادامهی غزل ۴۶۸ میگوید:
ساقی! بیار جامی وز خلوتم برون کش
تا دربدر بگردم، قلاش و لاابالی
می ده! که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
نومید کی توان بود از لطف لایزالی؟
چون نیست نقش دوران بر هیچ حال ثابت
حافظ! مکن شکایت تا می خوریم حالی
او می و معشوق را برای فراموش کردن اندوه زمانۀ شرربار، نقش متغّیر دوران و بالاخره مرگ میخواهد. او قادر نیست که در برابر بیعدالتی های دنیا و کابوس دائمی مرگ خود را به رستاخیز دلخوش سازد و از این رو چاره را در فراموشی جستجو میکند:
دور شو از برم ای واعظ و افسانه مگوی
منم نه آنم که دگر گوش به تحذیر کنم
رند یکرنگم و با شاهد و می همصحبت؛
نتوانم که دگر حیله و تزویر کنم!
نیست امید صلاحی ز فساد ای حافظ
چون که تقدیر چنین رفت، چه تدبیر کنم؟ (غزل ۳۶۲)
حافظ میداند که فلسفۀ قلاشی او به معنای نادیده گرفتن احکام مذهب است. اما جالب اینجا است که او نیز مانند خیام برای توجیه نافرمانی خود گناه را به گردن قضا و قدر میاندازد. اگر همهچیز از قبل معین شده پس فایدهی اعمال انسانی چیست؟ خوش باش که هر چه کنی نصیبۀ ازلی توست. در غزل ۴۳۷ میگوید:
نصیب من چو خرابات کرده است اله
در این میانه بگو زاهد مرا چه گناه؟
کسی که در ازلش جام می نصیب افتاد
چرا به حشر کنند این گناه از او واخواه؟
مراد من به خرابات چون که حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشت سیاه
اما مکر و ریا نیز نصیبۀ زاهد و صوفی است:
بگو به زاهد سالوس خرقه پوش دو روی
که دست کرده دراز است و آستین کوتاه!
«تو خرقه را ز برای ریا همی پوشی
که تا به زرق بری بندگان حق از راه!
غلام همت رندان بی سر و پایم
که هر دو کون نیرزد به چشمشان یک کاه!»
برو گدای در هر گدا شو، ای حافظ!
که این مراد نیابی مگر به شیء الله
رند با پناه بردن به مستی نه تنها غم جهان را از یاد می برد، بلکه همچنین به خاطر اینکه عقل مصلحتاندیش را کنار می گذارد با دوستان خود یکرنگ و بیریا می شود. از قدیم گفتهاند: مستی و راستی. آن کس که مست نیست مستور است. یعنی پوشیده و ریاکار. حافظ مست و مستور را به کرات در مقابل یکدیگر قرار می دهد از جمله در غزل ۲۵۵:
به مستوران مگوی اسرار مستی!
حدیث جان مگو با نقش دیوار!
شراب تنها وسیله ی سکرآور نیست، افیون نیز مطلوب حافظ است:
از آن افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سَر ماند و نه دستار (غزل ۲۵۵)
در محفل رندانِ جامه قبا، یکرنگی و مساوات برقرار میباشد و بالا و پائین مجلس یکسان است. در غزل ۷۱ میگوید:
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است
ور نه، لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست
در دیر مغان آزادی عقیده حاکم است و از امتیازات اشرافی نشانهای نیست:
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوی
کبر و ناز حاجب و دربان این درگاه نیست
با وجود اینکه صدر و ذیلی در کار نیست و همه در برابر معشوق یکسان هستند، ولی اگر کسی مورد لطف قرار نمی گیرد باید گناه را در ناساز بودن قامت خود جستجو کند نه تبعیضات عقیدتی و طبقاتی:
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه، تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
طنز تلخ در این است که همهی اعضای محفل بیکسان بیاندام هستند و در عرصهی شطرنج جهان هیچ قدرتی بیش از یک پیادهی کوچک و بی ارزش ندارند:
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند،
عرصهی شطرنج رندان را مجال شاه نیست
پس این برابر بودن است در احساس ناتوانی، یکرنگی است در مقابل یأس بزرگ فلسفی.
حافظ از این درد خود به جان می آید ولی راه علاجی نمی بیند:
این چه استغناست یا رب! و این چه نادر همت است
کاین همه زخم نهان است و خیال آه نیست؟
حافظ ار بر صدر ننشیند، ز عالی مشربی ست
عاشق دُردی کش اندر بند مال و جاه نیست
گاهی بندرت احساس مساوات در یأس و عجز جای خود را به شوق و امید میدهد و جبرگرایی تبدیل به آزادی می شود. مثلاً در غزل ۱۷۱ حافظ با استفاده از تمثیل ذره و خورشید (که بوی مهرپرستی می دهد) تصویر پر امیدی از محفل رندان ترسیم مینماید. در اینجا نیز اعضای محفل همه یکسان هستند، اما نه چون پیادهی شطرنجی در دست بازیگر، بلکه به مثابهی ذرههایی یکسان از یک خورشید واحد:
در کیش جان فروشان فضل و شرف به رندی ست
اینجا نسب نگنجد، و این جا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره ست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
آنگاه حافظ آرزوی روزی را می کند که خورشید در آن هرگز غروب نمینماید:
حافظ! وصال جانان روزّیِ چون تو رندی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد!
با این حال نه از جبرگرایی حافظ باید خشمگین شد نه از اختیارگرایی او به وجد آمد. او خود میداند که اینها همه فلسفهبافی است. در غزل ۷۳ میگوید:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در محفل رندان خبری نیست که نیست
او خود میداند که فلسفهی بیبنیادیاش خود بیبنیاد است:
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه باداباد!
ز دست گر ننهم جام می، مکن عیبم
که پاکتر، به از اینم حریف دست نداد
مگر که لاله بدانست بی وفایی دور
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم خاک مصلا و آب رکن آباد
ولی حافظ تلاش برای یافتن گنجی در خرابآبادِ میکده را از قبل عبث میشمارد:
بیا! بیا که زمانی به می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خرابآباد!
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
آنگاه خیاموار از قدح شراب به یاد کاسهی سر مردگان میافتد:
قدح به شرط ادب گیر، ز آنکه ترکیبش
ز کاسۀ سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس کی به دخمه چه برد؟
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد؟
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد؛
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیدۀ فرهاد
و بالاخره برای فراموشی غم و مرگ بر قدح شراب خود ابریشم تار را میافزاید:
قدح مگیر، حافظ مگر به نغمۀ چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب، دل شاد! (غزل ۱۱۰)
رندان چه بیدق شطرنج باشند، چه ذرهی خورشید، حافظ ادعا میکند که در محفل آنان برخلاف مسجد زاهد و خانقاه صوفی روابط بر اساس حسب و نسب قرار ندارد و تساوی برقرار است. در ظاهر به نظر میرسد که حق با او باشد و رند بازاری بیسروپای بیچیز تک قبایِ درویشِ قلندرِ قلاشِ لاابالیِ شنگول خراباتی را که کاری جز خوش باشی ندارد با حسب و نسب چکار؟ ولی چون نیک بنگریم میبینیم که اینجا هم صحبت از سروری و چاکری است و مابین پیر میفروش و دربان میکده یا به بیان دیگر پیر مغان، مغبچگان و مریدان پیر، تقسیم کار وجود دارد. آن مریدی که از همه خاکسارتر است و سالها دربانی میکده را کرده، البته کسی جز خود شاعر نیست:
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر، کار اهل دولت می کنم (غزل ۳۶۷)
و:
چل سال رفت و بیش، که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان، کمترین، منم! (غزل ۳۵۹)
و:
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم (غزل ۳۳)
در واقع روابط درون خرابات با خانقاه چندان تفاوتی نمیکند. در اینجا هم، پیری بر اساس کهولت خود که متضمن تجربه و دانایی است مریدان را ارشاد مینماید. پیر و مرید هر دو از یک خم شراب برمیگیرند و مست میکنند. خم شراب واحد تجسم وحدت آنهاست، ولی حافظ خود این شراب وحدت را دو قسم می کند: «دُرد» که ته نشین و تفاله ی شراب است و «صاف» که قسمت زلال و با کیفیت آن میباشد. او خود را دُردی کش می خواند و لابدکسی هم باید صافی نوش باشد؟ اگر حافظ صحبت از تفاوت بین عرق سگی با ویسکی فرد اعلا میکرد آنگاه دیگر مرزهای طبقاتی کاملاً واضح میشد و شخص میتوانست در مقیاس امروزی به تفاوتی که بین یک عرقفروشی کارگری با محفل شبانهی کارخانهداران وجود دارد بیندیشد. ولی همهی ظرافت در اینجاست که «دُرد» و «صاف» شراب حافظ هنوز درون یک خم واحد هستند. همچنان که درون یک کارگاه پیشهوری نیز استاد و شاگرد هنوز سر یک سفره غذا میخورند و در یک جا مینشینند و حتی از یک خانواده هستند. تمام فریبندگی شراب وحدت و تساوی حافظ در همین جاست. اگر دربان میکده به جای ته جام، عرق سگی مینوشید و پیر میکده ویسکی فرد اعلا، آنگاه دیگر چه نوشدارویی قادر بود که وحدت ظاهری آنها را نگاه دارد؟
محفل رندان حافظ اما برخلاف خانقاه مولوی عکس برگردان خیالی کارگاه پیشهوری نیست، بلکه نقش خیالی از سازمان لوطیان است. لوطیها یا داشها در قدیم در شهرهای ایران نقش اجتماعی خاصی داشتند و انقلاب اخیر نیز نشان داد که هنوز زندهاند. آنها عهدهدار تأمین امنیت معابر عمومی، بازار و محلات شهر هستند. و لوطیان از میان مستمندان شهری، پیشهوران ورشکسته، روستائیان بُنه کنده، دوره گردان، گدایان و قلندران برمیخیزند. لوطی نیز در لغت به معنای آدم لوت و عور و بیچیز است. در برخی شهرها مثل اصفهان به آنها «لُختی» می گویند. کلمهی «رند» نیز از مصدر رندیدن (رنده کردن) گرفته شده که از واژه ی «رندک» پهلوی میآید و اشاره به چوبی دارد که صاف و رنده شده است. مستمندان شهری در واقع دَم ارههایی هستند که در نتیجهی بحرانهای اقتصادی و اجتماعی از بدنهی اصلی اجتماع کنده میشوند و با پیوستن به سازمان لوطیان احساس میکنند که برای خود «کسی» هستند. هر صاحب مالی به زور آنها احتیاج دارد. قدرت آنها نه از پول است، نه از زمین و با این حال پول و زمین خود به زور بازوی آنها محتاجند. همین انحصار چماق به آنها اجازه می دهد که علیرغم بیچیزی خود را مافوق جامعه احساس کنند. از یک طرف هیچ چیز، از طرف دیگر همه چیز. شاید همین حالت منشاً بروز فلسفهی خاکساری را در میان آنها توضیح بدهد: خود را کوچک کن تا بزرگ شوی. ذره شو تا خورشید گردی. از خودگذشتگی و بیپروایی، لازمهی حرفهی آنها و مبنای سنت جوانمردی در میان لوطیان است. درون سازمان رندان روابط پدرسالارانه شدیدی میان مرشد و نوچگان برقرار است. در زورخانه مرشد یکجا با نوچههایش به گود میرود و در میخانه یکجا عرق سر میکشد. با این حال کوچکترین بیاحترامی نسبت به مرشد در حکم پشت پا زدن به همبستگی گروهی است. همهی اینها فردیت را در وجود لوطی می کُشد و او را به صورت جزیی حل شده از یک جمع واحد درمیآورد. لوطیان در هنگام قیامهای مردم، گاهی به نفع آنها موضع میگرفتند و گاه علیه عصیانگران به کار گرفته میشدند. در زمان بحرانهای عمیق اجتماعی هنگامی که سازمان آنها نیز همراه با سازمان جامعه دستخوش فروپاشیدگی و بحران میشود جلبکهایی بر روی آب پخش گشته و محل تغذیهی فلسفهی نومیدی شنگولان خوش باش می گردند:
به غفلت عمر شد. حافظ! بیا با ما به میخانه
که شنگولان خوش باشت بیآموزند کاری خوش! (غزل ۲۵۹)
قرن هشتم یکی از همین دوره های بحران عمیق اجتماعی در اقلیم فارس است. و تعجبی ندارد که در این دوره فلسفهی رندی یعنی یکرنگی لوطیانه و خوشباشی مستانه، رواج مییابد.
حافظ خود را رند میخواند ولی او به مفهوم اجتماعی کلمه، رند نبود. رندی در واقع رویای او بود. او با نقش خیال زدن به لوطیان و یکرنگی و خوش باشیشان، مدینهی فاضلهای میساخت تا با تنور آتش آن، دل سوختهی خود و جامعهی دردمندش را گرم نگاه دارد.
حافظ به معاصرین خود میگفت بهشت رویایی زاهدان و صوفیان را رها کنید. من رویایی شیرینتر دارم. زاهد و صوفی که به بهشت آسمانی چشم داشتند خود عضوی از قشر زمینی روحانیت بودند ولی حافظ که امید خود را به آسمان از دست داده بود از یک قشر زمینی که خود بدان تعلق نداشت پدیدهای آسمانی ساخته بود. پندارگرایی فقط به شکل مذهبی و ماوراءطبیعی ظاهر نمیشود، قهرمانان زمینی ممکن است چه در هیات فردی و چه در کسوت یک گروه و حتی یک طبقۀ اجتماعی به صورت تجسمدهنده ی آرزوهای مردم یا بخشی از مردم درآیند. دهقان فرانسوی و دکاندار ایتالیایی که مظهر آرزوهای خود را در ناپلئون و موسولینی مییابند، و رایدهندهی انگلیسی و آمریکایی که هر چند سال یکبار به پای صندوق رای میآید تا نماینده ی توهمات خود را به معبد زمینی پارلمان و کنگره بفرستند و بالاخره آرمانپردازی که با اعطای رسالت نجات بشریت به یک طبقهی اجتماعی پتک خودکامگی یک حزب را بالا میبرد، همه و همه از قهرمانان و اقشار زمینی پدیدههایی آسمانی میسازند. نمونهی زندهی رویای حافظ را ما در تجسم زندگی داشهای معاصر بر پردهی سینمای فارسی میبینیم. سرگذشت خیالی داشمشدیها الهامبخش میلیونها انسانی بود که از محیط آشنای روستا کنده شده و در غربت شهرهای بزرگ به دنبال کار و جانپناه میگشتند. کلاه مخملی، رقاصهی کاباره، دیزی و عرق، نارو زدن و جوانمردی اینها اجزاء تصویر مدرن محفل رندان حافظ است. سازندگان این رویای رندان مدرن و تماشاگران آن هیچیک خود داش مشدی نیستند، بلکه آرزوهای خود را در کارگاه خیال قشر لوطیان نقش میزنند. پس اگر رویاپردازِ پیشکسوتِ محفل رندان، حافظ، نیز خود رند نبود، که بود؟
ج. هنرمند دستهی بزمها
جامعهی حافظ بر حافظه تکیه داشت. کار چاپ، ضبطصوت و عکسبرداری را حافظهی انسانی میکرد. داستانها را مادران و نقالان به خاطر میسپردند. کودکان قادر بودند که قواعد زبان عربی و شعر عروضی را در قالب موزون «نصابالصبیان» به سادگی حفظ کنند. همین تاثیر را نثر مسجع برای قرآن داشت. محمد خود امی بود یعنی آن کس که به قول طبری «خوانْد تواند ولی نوشت نداند». او قرآن را بزرگترین معجزه خود خواند و بدین ترتیب بازار شاعران عرب را که هر ساله در مراسم حج برای شعرخوانی جمع می شدند بهم زد. نثر مسجع موجب می شود که حتی کودکان قرآن را به آسانی از بر کنند. یکی از وظایف مهم روحانیت اسلامی در ایران از بر کردن قرآن و بلند خواندن آن برای دیگران است. کلمه «آخوند» که احیانا از مصدر خواندن گرفته شده به همین رابطه اشاره دارد. آخوندهای قرآن دو دسته بودند: حافظها و قاریها. همانطور که از خود کلمه پیداست حافظ قرآن را از حفظ میخواند و قاری از روی کتاب. عدهای از قاریان امی بودند نه سواد عربی داشتند و نه فارسی، با وجود این هنگام دیدن خطوط قرآن با اتکا به حافظه به راحتی «می خواندند» (مادربزرگ من هنوز به همین سبک قرآن میخواند). امروزه در اثر وجود فن چاپ که باعث تکثیر نسخ قرآن شده، حرفه حافظی کاملا از بین رفته ولی در عصر حافظ بدون شک یکی از مشاغلی بوده که در برابر طلاب دینی قرار داشته است. به علاوه در آن دوره آموزش عرفی تحت سیطره آموزش شرعی قرار داشت و روحانیت مالک مطلق روح و بدن انسان بود. از آنجا که اسلام موسیقی را مذموم میداند این هنر در ایران اسلامی مورد حمایت قرار نگرفت ولی چون احتیاج آدمی به موسیقی و دیگر هنرها کمتر از نیاز به غذا نیست هنر موسیقی نیز راه رشد خود را در پوشش شرعی باز کرد. مار از پونه بدش می آید ولی دم لانهاش سبز میشود. به همین سیاق حفظ و تحریر قرآن حرفهای بود که زمینه مناسب را برای رشد موسیقیدانان غیرشرعی فراهم کرد. حتی در دوره معاصر بسیاری از تصنیف سازان، تصنیفخوانان و موسیقیدانان را می شناسیم (مثل عارف قزوینی) که نخست از فن تحریر قرآن و نوحهگری شروع کردند و سپس به جرگه موسیقیدانان وارد شدند. حافظ شیراز نیز بدون شک چنین راهی را طی کرده است و نخست به عنوان حافظ قرآن قوه حافظه و صدای خود را پرورش داده و سپس به حفظ گوشهها و ردیفهای موسیقی و خواندن آواز و حتی نواختن ادوات موسیقی دست یازیده است. بنابراین، ادعای حافظ که او چهارده روایت از قرآن را از برداشته نمیتواند شوخی باشد. او شاید در هنگام اوجگیری استبداد مذهبی مثلا در عهد امیر مبارزالدین برای حفظ جان، به عمد میکوشیده تا چهره موسیقی دان خود را بپوشاند ولی این تقیه به معنای آن نیست که او حداقل برای مدتی حافظ قرآن نبوده است. نفی این واقعیت در حکم نادیده گرفتن شرایط اجتماعی عصر حافظ است. عصری که در آن هر موسیقیدان مسلمان نخست بایست از تحریر قرآن و آداب وعظ و فن نوحهسرایی آغاز نماید. از سوی دیگر این فرض که او فقط حافظ قرآن بوده و از مستی و عشق نیز فقط تعبیر عارفانه داشته است با تصویری که حافظ در اشعارش از شخصیت خود ارائه میدهد به کلی در تناقض است. باری شاعر خود از باقی ماندن پرده ابهام حول شخصیتش خرسند است. چنانچه در غزل ۳۶۷ میگوید:
حافظم در محفلی دردی کشم در مجلسی
بنگر این شوخی، که چون با خلق صنعت میکنم!
و همچنین در غزل ۳۷۳:
من اگر رند خراباتم اگر حافظ شهر
این متاعم که همی بینی و کمتر زینم!
جامعه حافظ فقط مذهبی نبود، بلکه از سلطهی شاهان نیز رنج میبرد. هنرمندی که در آن عصر میخواست از طریق هنر خود نان بخورد معمولا مجبور بود که به خدمت دربار درآید. دیوان دربار که توسط صاحب دیوان یا وزیر اداره میشد بر کار هنرمندان نظارت میکرد. هنرمندان بایست درباریان را سرگرم میساختند و به تبلیغ پایههای عقیدتی نهاد سلطنت در میان مردم دست میزدند. آنها در مقابل از صاحب دیوان «وظیفه» میگرفتند. حافظ خود در غزل ۳۳۳ میگوید:
گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب؟
سالها بندگی صاحب دیوان کردم!
و در غزل ۲۵۴ طلب مقرری میکند:
مکارمِ تو به آفاق میبرد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار!
در غزل ۱۵۰ انتظار زر دارد:
بدین شعرِ ترِ شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد!
در غزل ۱۵۸ به شاه التجاء میکند:
بسوخت حافظ و ترسم که آه غمناکش
به سمع پادشه کامکار ما نرسد!
در غزل ۱۹۲ از پادشاهی مینالد که او را فراموش کرده:
کلک مشکین تو روزی ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند!
آزمون کن، که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چون مرا لطف تو آباد کند
یارب! اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
در غزل ۲۱۴ ظاهرا از دوره اینجویان به خوشی یاد می کند و به سرنوشت تلخ آخرین پادشاه این سلسله که به دست امیر مبارزالدین برافتاد اشاره مینماید:
آه از این جور و تطاول که در این دامگه است!
و آه از آن عیش و تنعم که در آن محفل بود!
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود!
راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود!
دیدی آن قهقههی کبک خرامان، حافظ
که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود!
در اشعار حافظ به نام شاهان دیگری که ممدوح او واقع شدهاند نیز برمیخوریم:
حافظ از شوق مجلس سلطان غیاث دین
خامش مشو که کار تو از ناله میرود (غزل ۲۳۰)
به یمن درایت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار (غزل ۲۵۵)
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن (غزل ۴۰۷)
(همچنین نگاه کنید به غزلهای: ۲۹۳، ۲۹۶، ۲۹۸، ۳۴۵، ۳۴۷، ۴۱۵، ۴۴۷، ۴۴۸، ۴۵۶، ۴۷۷، ۴۹۴ و ۵۱۰)
از میان صاحب دیوانان که واسطهی بین شاه و شاعر بود، ما تنها با نام حاجی قوام آشنا هستیم. در غزل ۳۲۵ میگوید:
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.
و در غزل ۳۳۹:
به رندی شهره شد حافظ پس از چندین ورع، لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم؟
قوام در جنگهای شاه شجاع مظفری با برادرزادهاش به نفع اولی شرکت داشت، سلطان اویس ایلخانی که مسند حکومتش تبریز بود نیز در این نزاع مداخله کرد. ظاهرا حافظ در غزل ۲۷۹ به او خطاب میکند:
ای صبا! گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه ده بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
محمل جانان ببوس، آنگه به زاری عرضه دار
که از فراقت سوختم ای مهربان، فریاد رس!
قوام با همه خوش خدمتی بالاخره به دست شاه شجاع کشته میشود و حافظ نیز احیانا به تبع خواجه خود مغضوب میافتد چنان که در غزل ۳۰۷ میگوید:
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه، نزاع!
صراحی یی و حریفی خوشم ز دنیا بس
که غیر این، همه اسباب تفرقه ست و صداع
بیار می! که چون خورشید مشعل افروزد
رسد به کلبهی درویش نیز فیض شعاع
هنر نمیخرد ایام و بیش از اینم نیست!
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم، تو پادشاه مطاع!
به فیض جرعه جام تو تشنهایم، ولی
نمی کنیم دلیری، نمی دهیم صداع
خدای را به میم شست و شوی خرقه کنید،
که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع
ببین که رقصکنان میرود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع!
حافظ در مدح شاه و وزیرِ آستانپناه خویش، از دو افسانهی باستانی یکی زردشتی و دیگری اسلامی سود میجوید، اولی جمشید است که در زمان او برای مدت سیصد سال بیماری و مرگ وجود نداشت و حافظ گاهی شاه، و بیشتر وزیر ممدوح خود را به او منتسب میکند:
حافظ که هوس می کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش (۲۸۳)
دیگری سلیمان پادشاه یهود است که بنا به روایت اسلامی، حاکم بر انس و جن بود. فقط از وزیر او آصف به کرات نام میبرد و احتمالا منظورش همان حاجی قوام است:
دوش، از جانب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان، عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کن!
وین سرای جان را گاه عمارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
آن ماه مجلس افروز بهر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آفتاب است
همت نگر، که حوری با این حقارت آمد!
دریاست مجلس او دریاب وقت و دریاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد (غزل ۱۷۵)
در غزل ۶۲ پرورش ذوق خود را مرهون آصف میداند:
حافظ، این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
اثر تربیت آصف ثانی دانست
در هر دو افسانه جمشید و سلیمان، دوران شادی با مداخله اهریمن برای مدتی به پایان میرسد. ضحاک تخت شاهی را غصب میکند و اهریمن انگشتری سحرآمیز سلیمان را میرباید. شاید با توجه به قتل قوام باشد که حافظ میگوید:
حافظ! اگر مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش. (۳۰۲)
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر!
به باد رفت از آن هیچ خواجه طرف نبست (غزل ۵۸)
(همچنین نگاه کنید به غزل های ۲۳۶، ۳۷۸ و ۳۷۹)
حافظ بیگمان در کنار ساقی، شاهد و مطرب در دسته بزم دربار کار میکرده است. کار او نوشتن غزل، ساختن آهنگ، نواختن آلات موسیقی، و بالاخره خواندن آواز بوده است. در غزل ۳۲۵ توصیف خوبی از کار دسته بزم او داده شده:
عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن
همنشین نیک کردار و ندیم نیک نام
صفنشینان نیک خواه و پیشکاران با ادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام
بادهای در لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام،
باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نَقلش از لعل نگار و نُقلش از یاقوت خام،
غمزه ساقی به یغمای خرد آهیخته
زلف شاهد از برای صید دل افکنده دام،
بزمگاهی دلنشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام
نکتهدانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
هر که این صحبت بجوید خوشدلی بر وی حلال!
وانکه این مجلس نخواهد زندگی بر وی حرام
در غزل ۲۶۹ به آوازخوانی خود اشاره میکند:
غزلسرایی ناهید صرفه ئی نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز!
و همینطور در غزل ۳۵۱:
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
مرید حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم!
غزل ۴۴۹ نشان میدهد که همراه با غزل حافظ میخوانده و میرقصیدهاند:
به شعر حافظ شیرازی میخوانند و میرقصند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
از غزل معروف ۲۲ میتوان استنباط کرد که صدای حافظ ساز مطرب را همراهی میکند:
چه راه بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر زهواست؟
دلم ز پرده برون شد کجایی این مطرب؟
بنال، هان! که از این پرده کار ما بنواست
ندای عشق تو روزی در اندرون دادند
فضای سینه حافظ پر ز صداست
در غزل ۱۵۳ نوازندهی ساز را خطاب قرار میدهد:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعهی مراد است
ساقی، بیا که جامی در این زمان توان زد
از غزل ۱۵۹:
مطربا! مجلس انس است؛ غزل خوان و سرود!
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟
از غزل ۱۶۶:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق، کاریست که موقوف هدایت باشد.
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم؟ چه حکایت باشد؟
از غزل ۱۷۶:
مطرب! از گفتهی حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگریم، که ز عهد طربم یاد آمد
از غزل ۱۸۸:
ناخوشیها دیدهام از زاهد پشمینه پوش
من غلام مطربم کابریشم خوش میزند
از غزل ۱۹۰:
مطرب! بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وآن کو نه این ترانه سراید خطا کند
از غزل ۱۹۴:
اول به بانگ نای و نی آرد به من پیغام وی
و آنگه به یک پیمانه می با من هواداری کند
رقص در غزل ۱۹۸:
حاجت مطرب و می نیست، تو برقع بگشای
تا برقص آوردم آتش رویت چو سپند
در غزل ۲۲۷ به توصیف مجلس بزمی در هوای آزاد برمیخوریم:
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
بنوش غبغب ساقی به نعمه نی و عود
شد از بروج ریاحین، چو آسمان روشن
زمین، به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ سراید به نغمه داود
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بدور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو دور بقا هفتهای بود معدود
بیار باده که حافظ مدامش استظهار
به فصل و رحمت جبار بود و خواهد بود
از غزل ۲۴۸:
معاشران حریف شبانه یاد آرید!
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید!
به وقت سرخوشی از بی نوایی عشاق
به صوت نغمه و چنگ و چغانه یاد آرید!
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید!
از غزل ۲۵۱:
ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید
از غزل ۲۵۶:
می خور به شعر بنده، که ذوقی دگر دهد
جام مرصع تو بدین درِ شاهوار
از غزل ۲۵۶:
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به نالهی بم و زیر
در غزل ۲۶۶ به دستگاههای موسیقی اشاره میکند:
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز
از غزل ۲۷۵:
مستم از باده شبانه هنوز
ساقی ما نرفته خانه هنوز
هست مجلس بر آن قرار که بود
هست مطرب بر آن ترانه هنوز
حافظ خسته در میانه بماند،
میرود یار بر کرانه هنوز!
از غزل ۳۳۴:
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزنم
هر مرغ فکر کز سر شاخ طرب بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت،
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
از غزل ۳۵۶:
گر از این دست زند مطربِ مجلس، رهِ عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
از غزل ۳۶۵:
ز می کشیدن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم!
در غزل معروف ۳۹۳ از سخندانی و خوشخوانی خود میگوید:
چو در دست است رودی خوش، بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم!
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم!
از غزل ۳۹۶:
دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست؟
تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم؟
از غزل ۴۰۲:
ای نور چشم عشاق! در عین انتظاریم
چنگی حزین زجامی، بنواز یا بگردان!
از غزل ۴۰۶:
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای منِ بدنام چه خواهد بودن!
از غزل ۴۱۱:
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن!
از غزل ۴۲۰:
حافظ که ساز مجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه او!
از غزل ۴۲۳:
خوش چمنی ست عارضت! خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ غزلسرای تو
از غزل ۴۳۸:
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
از غزل ۴۴۱:
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب، بزن نوایی، ساقی بده شرابی!
در غزل ۴۴ اشاره به زدن تخت طرب بر لب کشت میکند:
اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
برخیز و بزن تخت طرب بر لب کشتی!
از غزل ۴۵۱:
ز پرده، ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی؟
از غزل ۴۷۰:
من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت
وین قصه گر گویم با چنگ و رباب اولی!
از غزل ۴۷۱:
بشنو که مطربان چمن راست کردهاند
آهنگ چنگ و بربط و طنبور و عود و نی
از غزل ۴۷۲:
بزن در چنگ، چنگ! ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی!
و هنگامی که نوبت به تک نوایی نی میرسد حافظ ازخواندن تصنیف باز میایستد:
زبان را درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
درغزل ۴۷۷ نخست از اینکه به شعر او بی توجهاند مینالد:
چرا به یک نی قندش نمیخرند، آن را
که کرد صد شکر افشانی از نی قلمی؟
و سپس از بستن در طربخانه و میخانه:
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
خوش آن که بر در میخانه برکشم علمی!
از غزل ۴۸۸:
می ده! که سر به گوش من آورد چنگ و گفت:
خوش باش و پند بشنو از این پیر منحنی!
ساقی! بدست باش که غم در کمین ماست
مطرب! نگاه دار همین ره که میزنی
تنوع وزن در غزلهای حافظ جای تردید باقی نمی گذارد که او براساس موسیقی تصنیف میکرده است. به عنوان نمونه به وزن غزل ۲۰۲ توجه کنیم:
سمن بویان، غبار غم، چون بنشینند بنشانند
پریرویان، قرار از دل چو بستیزند بستانند.
به فتراک جفا جانها، چو بر بندند بربندند
ز زلف عنبرین، دلها، چو بگشایند بفشانند.
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهال شوق در خاطر، چو برخیزند بنشانند
ز چشمم لعل رمانی چو می بارند، میخندند
ز رویم راز پنهانی، چو میبینند، میخوانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند گر دانند
چو منصور، از مراد، آنان که بردارند بر دارند؛
که با این درد، اگر در بند درمان اند در مانند
در آن حضرت، چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
بدین درگاه حافظ را چو میٰرانند میخوانند
طربخانهی حافظ احیانا در ناحیه مصلی دور از شهر شیراز بوده است چنانکه خود در غزل ۱۱۰ میگوید:
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم خاک مصلا و آب رکن آباد
بیا! بیا که زمانی به می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد!
قدح مگیر چو حافظ مگر به نغمه چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب، دل شاد!
در غزل ۲۹۰ که از غم غربت مینالد می گوید:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش!
خداوندا، نگهدار از زوالش!
ز رکن آباد او صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفرآباد و مصلا
عبیرآمیز می آید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش!
که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش؟
صبا! زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی؟ چونست حالش؟
مکن بیدار از این خوابم، خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش!
گر آن شیرین دهن خونت بریزد
دلا، چون شیر مادر کن حلالش!
چرا، حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش؟
با این حال غزل ۳۵۵ نشان میدهد که او همیشه در حاشیه شهر سکونت نداشته و به درون قلعهی شش جهتی شیراز نیز گذر میکرده است:
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن،
من جوهری مفلس ازیرا مشوشم
شهری است پر کرشمه خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست، ور نه خریدار هر ششم.
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نخورم اکنون و سرخوشم …. >>> ادامه در قسمت دوم
* قسمت اول فصل یازدهم کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰. مقدمه کتاب — فصل اول — فصل دوم – فصل سوم – فصل چهارم – فصل پنجم – فصل ششم – فصل هفتم – فصل هشتم – فصل نهم – دهم