فریبا صدیقم: این حادثه ی کوچک
فریبا صدیقم:
این حادثهی کوچک
تصویر تلویزیون گاه گزارشگر را نشان میدهد که کنار اقیانوس ایستاده و باد موهایش را به بازی گرفته و گاه مجریان برنامه را که پشت میز بلندی در استودیو نشستهاند.
لحن هیجانزدهی گزارشگر نزدیک شدن زمان حادثه را نشان میدهد. لحظهبهلحظه افراد بیشتری جلوی تلویزیون مینشینند.
چهار زن و شوهرهایشان در خانهی دو اتاقهی کوروش و عاطی جمع شدهاند که حادثه را در کنار هم ببینند. چند صندلی کنار مبلها چیده شده است. روی میز جلوی آنها چیپس و ماست و خیار، بشقاب آجیل، و ظرف میوه گذاشتهاند. آذین و المیرا روی زمین مینشینند، دستها زیر چانه و نگاهها خیره به تلویزیون.
دوربین آسمان پرآشوب را رد میکند و موجهای بلند اقیانوس را نشان میدهد. موجها بیتاب روی هم میغلطند. دوربین روی صورت گزارشگر متمرکز میشود و کک و مک چهرهی سفیدش نمایان میشود. گزارشگر به عقب میرود و آرامآرام از دوربین فاصله میگیرد و کوچک و کوچکتر میشود. دستاش را، انگار بخواهد مهمانها را به اتاقی هدایت کند، بهطرف موجها دراز میکند و میگوید که از علائم پیداست زمان حادثه نزدیکتر میشود.
باد موهای بورش را روی پیشانی پخش کرده و بارانی بلندش را به یکسو کشیده است. برای غلبه بر صدای آب و غرش آسمان فریاد میزند و حس فاجعه را از تلویزیون به بیرون رسوخ میدهد: “تعداد زیادی از اهالی، شهر را به قصد مناطق امن خالی کردهاند و تعداد زیادی حاضر به تخلیهی خانههایشان نیستند و آمادهاند که به استقبال خطر بروند.”
و با انگشت اشاره تعدادی از خانههای اطراف را نشان میدهد: “همینحالا در تعدادی از این خانهها، خانوادهها منتظر حادثه نشستهاند و هیچ تضمینی برای امنیتشان نیست.”
الهه که روی مبل نشسته، دامناش را روی پایش میکشد و بیآنکه چشم از تلویزیون بردارد میگوید: “اینا حتما پول زیادی میگیرن که حاضرن تا لحظههای آخر همچین جایی بمونن.”
– “کیا؟”
– “همین گزارشگره!”
– “شایدم فقط برای موقعیتشونه، بیشتر پروموشن (ترفیع) میگیرن.”
آذین با ناخنهای بلند، پستهای را باز میکند و لب ورمیچیند: “من که حاضر نیستم جونم رو بهخاطر پروموشن تو خطر بندازم.”
شوهرش که به گوشهی مبل تکیه داده، با لبخندی روی لب میپرسد: “بهخاطر پول چی؟!”
آذین موهایش را یکطرف جمع میکند و ابروها را بالا میاندازد: “پول؟ حالا پول باز یه چیزی!” و لبخندی میزند.
دکتر که روی مبل تکنفره نشسته، میگوید: “پول یه چیزی؟! پول همه چیزی! من تعجب میکنم که چطور هنوز عدهای دارن در برابر این اصل مسلم مقاومت میکنن.”
عاطی که سینی چای را آورده، با یک دست قسمتی از میز را خالی میکند و رو به دکتر میگوید: “فرار! روانشناسم میگه، وقتی توانایی برآوردن آرزوها و خواستههاتو نداری طوری به خودت وانمود میکنی انگار اصلا بهشون نیاز نداری، یا بدتر، اصلا به اونها اعتقاد نداری.”
قطرههای درشت باران مثل جویبارهای کوچکی روی بارانی زرد گزارشگر لیز میخورد.
کیانا دختر کوروش و عاطی نشسته روی پای المیرا و با چشمهای گشاد و گرد به صفحهی تلویزیون خیره شده است. رو میکند به المیرا و بازویش را تکان میدهد: “خاله این آقاهه «هت» ( کلاه) نداره؟”
– “داره خاله جون.”
– “پس چرا نمیذاره رو هدش؟( سرش).”
تلویزیون از تصویر گزارشگر و آسمان و اقیانوس خالی میشود و استودیو را نشان میدهد با دو مجری که پشت میز شیشهایِ بلند نشستهاند. در طرف چپ آنها، حادثه به شکل زردهی تخم مرغی تصویر شده که سفیدهی بنفشی با شدت و حدت دور آن میچرخد.
مجریِ زن روی صندلی جابهجا میشود؛ یقهی کتاش را صاف میکند و میگوید: “من که اصلا آرزو نمیکنم بهجای مرد گزارشگر باشم.”
مجری مرد به او نگاه میکند و با لبخند میگوید: “البته، حیف نیست که این بارون موهات رو بههم بریزه؟”
و سرش را دوستانه تکان میدهد، و از زن میخواهد بروند سر اصل مطلب. زن به ورقهای نگاه میکند و میگوید: “طبق گزارشی که به ما رسیده پیشبینی میشود که در اثر این حادثه حدود دویست و پنجاه هزار نفر بیخانمان شوند، هزاران نفر بیکار و در صورت اقامت شهروندان هزاران نفر کشته و مجروح.”
و بعد به تخم مرغ حادثه نگاه میکند و از شکل چرخیدن سفیدهی دور آن میگوید که این پیشبینی کاملا منطقی به نظر میرسد.
حالا همه جلوی تلویزیون نشستهاند و تنها عاطی و یکی از زنها در آشپزخانه دارند تدارک غذای شب را میبینند.
– “کجایین بابا؟ آشپزخونه رو ول کنین بیاین ببینین چی داره میگه این تلویزیون؛ دویست و پنجاه هزار بیخانمان…”
– “از کجا میتونن این اطلاعات دقیق رو پیدا کنن؟”
– “چی میگی بابا! اینا وقتی حتا پیشبینی کردهن که این طوفان دقیقا در چه ساعتی، با چه شدتی و دقیقا از بالای سر کدوم منطقه رد میشه، نتونن آسیبهاشو پیشبینی کنن؟ اینجا آمریکاست!”
مهشید که دارد دستمال را با شدت روی ماست و خیاری که روی مبل ریخته میکشد به آقای مهندس نگاه میکند: “خوب اینا که اینقدر توی پیشبینی مهارت دارن، نمیتونن پیشگیری هم بکنن؟”
– “حتما نمیتونن! آخ این گزارشگر بیچاره دیگه نمیتونه رو زمین بند بشه.”
– “اَه..! دوباره آگهی.”
عاطی بشقاب براکلی نیمپخته را میگذارد روی میز و میگوید: “آگهیهای این قسمت باید خیلی گرون باشه.”
– “معلومه! میدونی چند هزار نفر الان جلوی تلویزیون نشستن؟”
المیرا دانهای انگور توی دهاناش میگذارد و رو میکند به عاطی: “راستی فروشگاه رلف یه حراج محشر گذاشته. بلوبریهاش مفت شده. یه سر برو.”
مهشید عینکاش را از روی چشماش برمیدارد: “آخ که چقدر از بلوبری تعریف میکنن اینجا. انگار نخوری صاف رفتی تو شکم کنسر( سرطان).”
عاطی انگار دارد با هوا حرف میزند: “بهخدا وقت نمیکنم برم فروشگاه. از سر کار که برمیگردم تا بچه رو بگیرم و بیام شب شده. مثل زامبیها میرسم خونه. تازه باید شام درست کنم.”
المیرا میگوید: “اشکالِ اینجا اینه که ما هم زن و مادر ایرانی هستیم، هم زن آمریکایی. این دوتا رو با هم انجام دادن خوردوخمیر میکنه آدم رو.”
شوهر المیرا لبخندی میزند: “بحثهای فمنیستی شروع شد.”
– “بحثهای فمنیستی؟!”
دود سیگار آقای مهندس پیچ میخورد و میرود بالا.
کوروش با ابروهای گرهخورده به مهندس نگاه میکند و کیانا را نشان میدهد: “نمیبینی بچه اینجاست. بابا خاموش کن این بیصاحاب مونده رو.”
مهندس سیگار را توی زیرسیگاری جلویش له میکند. گیلاس شراب را برمیدارد، به پشتی مبل تکیه میدهد و میگوید: “قدیما از ترس باباهامون نمیکشیدیم حالا از ترس بچهها.”
کیانا تا مادرش را میبیند از روی پای المیرا بلند میشود و دامناش را میگیرد:
“مامی این آقاهه توی تیوی از چی انگری ( عصبانی) شده؟”
– “نه مامان جان انگری نیست، داره…”
کیانا دامن مادر را میکشد: “یا، یا، انگریه. از دست بچهش انگریه.”
آقای دکتر آه میکشد: “تو رو بهخدا ببین این بچه چه تلفظ قشنگی داره.”
– “کاش منم از پنج سالگی میاومدم اینجا، نه دوران پیری.”
– “همیشه فکر میکنم اگه زبانم خوب بود…”
– “چهکار میکردی؟”
– “بهجای اینکه راه برم پرواز میکردم.”
– “آها، بیاین گزارشگره دوباره اومد.”
درختهای اطراف بهطرف زمین خم شدهاند و باد گزارشگر را مدام به چپ و راست هل میدهد. حالا کلاه بارانیاش را روی سرش کشیده، آن را تا روی چشمها پایین آورده و با صدای بلند سعی میکند که هوا را بشکند و صدا را به گوش برساند: “طوفان مثل غولی غیرقابلکنترل در حال پیشروی است. راههای خروج از منطقه بهعلت کثرت اتوموبیلها بسته شدهاند و اتوموبیلها همچنان به امید باز شدن راهها در جاده ایستادهاند. طبق اخباری که به من رسیده این طوفان قادر است ویرانیهای جبرانناپذیری بهبار آورد.”
آذین بیتاب روی صندلیاش جابجا میشود: “ببین چطور تنهی درخت رو چسبیده این بدبخت!”
مهشید از جایش نیمخیز میشود: “الان با درخته با هم میرن تو هوا.”
– “مامی این آقاهه مامانش کو؟”
همه به مبلها و صندلیهایشان چسبیدهاند و به صفحهی تلویزیون و به گزارشگری چشم دوختهاند که قادر نیست در نقطهای بند شود و دارد از روی علائم موجها و شکل آسمان و نوع باد زمان رسیدن طوفان را پیشبینی میکند: “حدود یه ساعت دیگه.”
– “یعنی تا یه ساعت دیگه همهی این درختا و خونهها نیست و نابود میشه و هیچکاری هم نمیشه براش کرد؟”
– “ای وای، اونایی رو بگو که نخواستن شهر رو ترک کنن!”
– “راستی برا چی ترک نمیکنن؟”
– “چه میدونم. دیوونگی. شاید از زور بدبختی و بیحوصلگی.”
– “شایدم از ماجراجویی.”
– “باورتون نمیشه، شنیدم که خیلیا بهخاطر سگا و گربههاشون اونجا رو ترک نمیکنن و بهخاطر اونا جونشون رو به خطر میندازن.”
– “هر کدومش باشه نتیجهش یکییه، از بین میرن.”
کوروش با دهان نیمهپر از آلویی که گاز زده میگوید: “گفتند که دولت دستبهکار شده و داره برای تخلیه و بیرون بردن حیوانات خانگی در همچین شرایطی تیم اختصاصی درست میکنه.”
– “آمریکاست دیگه. اونوقت تو مملکت ما سگها رو گلهگله میکشن.”
– “دلبستگی آدمای اینجا به حیووناشون خیلی برام جالبه.”
– “از تنهایییه. اینا که مثل ما اینطوری دورهم جمع نمیشن.”
– “حالا نه که ما هر روز و هر شب داریم دورهم جمع میشیم!”
– “این گزارشگره حالا چکار میکنه؟”
– “نمیدونم.”
– “مامی این آقاهه میمیره؟”
– “نه عزیزم، هیشکی نمیمیره.”
– “همه میرن خونههاشون؟”
– “آره عزیزم، همه میرن خونههاشون.”
رگبار تندی با فاصلههای منظم صفحهی تلویزیون را از بالا تا پایین میپوشاند و گزارشگر را تکهتکه و محو میکند. گزارشگر از پشت رگبار داد میزند؛ درست مثل اینکه دارد در بین صدها نفر جمعیت گزارش آتشبازی میدهد. دستاش را دور تنهی درختی پیچیده تا با باد پرواز نکند. کلاه بارانیاش به عقب کشیده میشود. صدایش لحظاتی قطع میشود اما با پیچوتاب خوردن و نوع تکان خوردن دهاناش میشود فهمید که دارد انرژی زائدالوصفی را برای حرف زدن مصرف میکند.
– “بذار دقت کنیم ببینیم از حرکت لباش میشه چیزی فهمید.”
شوهر المیرا میزند زیر خنده:
– “کوتا بیا بابا، ما با صدا هم هنوز بیشتر حرفاشونو نمیفهمیم، حالا میخوای از تکون خوردن لباش بفهمی.”
صدا لحظهای برمیگردد و گزارشگر میگوید که هزارها کشتهای که این طوفان…
صدا دوباره قطع میشود.
– “هاروکین، هروکین!! ( تند باد دریایی) آخرش نفهمیدم کدوم تلفظ درسته. وقتی گوش میدم میتونم بگم اما لحظهای بعد دوباره یادم میره که درست تلفظش کنم.”
– “درستش؟ هاروکین! اون دیکشنرییه گویا رو بیار چندبار گوش بده دیگه یادت نمیره.”
المیرا که تکهای سیب زمینی را از بشقاب برمیدارد میگوید: “هروقت بین آ و اِ میمونی یه چیزی بگو بین هر دو.”
– “درست مثل من! وقتی باهام حرف میزنن و اصلا منظورشون رو نمیفهمم به در و دیوار نگاه میکنم و از خودم یه جملهی کلی میسازم و همینطور میپرونم تا یهجوری بخوره به هدف. اوایل خیلی ناراحت میشدم، اما پوستمون دیگه کلفت شده، نه؟”
آقای دکتر دستاش را میزند روی پایش: “منو بگین! باور کنین که بعضی وقتا اصلا حرف مریضام رو نمیفهمم.”
– “این که دیگه خیلی ناجوره. اونوقت چهکار میکنی؟”
– “سعی میکنم با میمیک صورت یهجوری با اونا همراهی کنم؛ اخم میکنن، اخم میکنم، صورتشون رو پر از درد نشون میدن، با همدردی براشون سر تکون میدم. میخندن، براشون لبخند میزنم. خلاصه هر قیافهای که نشون میدن عینا همون قیافه رو براشون میسازم.”
کوروش سرش را تکان میدهد و تکهای هویج میبرد جلوی دهان کیانا:
– “چکار کنیم دیگه، چاره چیه؟ این همکار من، همون سیاه پوسته، از ده جملهش، باور کن دو جملهش رو بیشتر نمیفهمم. بعد تو خیالاتم باید کلماتی رو که فهمیدم جوری رو هم سوار کنم که مفهوم حرفاش رو حدس بزنم. فقط حدس. باور کنین گریهم میگیره گاهی. این سیاهها لهجهشون خیلی واویلاست.”
کیانا دهانش را میبندد و از هویج فرار میکند به طرف دیگر اتاق.
شوهر مهشید میگوید: “رئیس من که سفیده، خیلی هم خوب حرف میزنه، شمرده و با احتیاط. اما نمیدونم چه مرگش میشه که دو سه جملهی آخرش رو یا میخوره و تند میگه یا با پوزخند میگه. از بخت بد معمولا هم نتیجهی صحبتاش تو همون دو سه جملهی آخره، نتیجهم که نگیری انگار کل مطلب رو از دست دادی، انگار بقیه فقط یه قصهی گذرا بوده که داشته تو رو سرگرم میکرده. یه روز بعد از صدمین بار که از حرفاش برداشت اشتباه کرده بودم، گفت انگار ما زبونمون کمی باهم فرق داره، گفتم تازه فهمیدی پدرسگ!”
الهه بلند میشود و میرود طرف آشپزخانه. با کفش بلندش قدمهای کوتاه برمیارد و دامن کوتاهاش را میکشد طرف زانوها.
مهشید میگوید:”به به خانوم، چقدر خوشهیکل شدی. چیکار کردی؟”
آذین لبخند میزند: “رژیم؟”
الهه میایستد و رویش را بهطرف آنها برمیگرداند: “اون که هیچ. رژیم که نگیریم اینجا بعد از یه هفته مثل خیک باد میکنیم.”
– “از بس بیحرکتیم. دو متر راه رو هم با ماشین میریم.”
– “البته این هورمونهای کوفتی هم که تو هرچی میریزن.”
مهشید رو به الهه چشمکی میزند: “نگفتی. حالا چطور این همه لاغر کردی؟”
لبخند باریکی مینشیند روی لبهای الهه: “راستش هر روز میرم جیم.”
– “جیم؟ خیلی گرونه لامصب.”
شوهر الهه میگوید: “از من داره. هدیهی تولدش براش یه سال ممبر شیپ(عضویت) جیم رو گرفتم.”
و رو میکند به الهه: “بهشون بگو خانم عزیز.” و میخندد.
– “همچین میگه انگار برام خونه تو بورلی هیلز خریده.”
عاطی آه میکشد: “حالا کِی میری؟ چطوری وقت میکنی؟”
الهه میگوید: “ساعت ده شب.”
– “دهِ شب؟ شوخی میکنی.”
– “نه والله. وقت نمیشه تو روز. وقتی خونه آرومه.” و شوهرش را نشان میدهد و ابرو بالا میاندازد: “و کسی دیگه کاری باهام نداره میرم.”
– “اِ اِ اِ، چی شد؟!”
– “چی، چی شد؟”
همه ساکت میشوند. گزارشگر کلاهِ بارانیاش را دوباره روی شانه انداخته و موهای مرطوباش را روی سر مرتب میکند و میگویدکه از شدت باد کاملا کاسته شده و به درختها اشاره میکند که به جایشان برگشتهاند. صدایش آرام است و از روح خالی؛ مثل مریضی که از بیماری نجات یافته است.
بعد مجریان میآیند روی نصفِ صفحهی تلویزیون و نیم دیگر دوباره زردهی تخممرغ را نشان میدهد و سفیدهی بنفشی که آرام و ملایم دورِ زرده میچرخد، مثل رقص آرام پروانهای دور گل.
مجری زن میگوید: “از شدت طوفان دمبهدم کاسته میشود و احتمال اینکه به این منطقه نرسد زیاد است.”
مجری مرد ورقهای دریافت میکند، آن را میخواند و بعد به زن نگاه میکند، لبخند میزند و میگوید: “دیگه اگه بخواین میتونین برین اونجا، برای موهاتون کاملا امنه.”
مجری زن میگوید: “و این یعنی؟”
و مرد جواب میدهد: “یعنی طبق گزارشی که به من رسیده، طوفان تا به این منطقه برسه شدتش رو نود و نه در صد از دست داده و وضع کاملا معمولیه.”
همه روی مبلها وا میروند. مهشید و آذین با هم میگویند: “ای بابا!”
تلویزیون خاموش میشود و برای چندلحظه همه ساکت میشوند. صدای قاشق و چنگال برای لحظاتی قطع میشود.
آقای دکتر آه میکشد و دهانش را با دستمال پاک میکند.
– “مامی وات هپند؟(چی شد؟)؟ آقاهه رفت خونهشون؟”
– “آره مامان جون، آقاهه رفت خونهشون.”
– “پیش مامانش؟”
المیرا بشقابش را برمیدارد و از جایش بلند میشود.
شوهر آذین به ساعتاش نگاه میکند: “پاشیم بریم یه قدمی بزنیم. احساس میکنم تا اینجام پره.” و دست میبرد به طرف گلویش.
– “از بس نشستیم پای این تلویزیون لامصب و لومبوندیم.”
– “کاش بریم رلف و تا حراج تموم نشده چند تا بلوبری بخریم.”
– “آی دونت لایک بلوبری مامی. آی دونت لایک بلوبری.”( من بلوبری دوست ندارم مامان. من بلوبری دوست ندارم.)
– “وات دو یو لایک اکسپت جانک فود بابا؟ ها؟ وات؟”( تو چی به جز غذاهای آشغال دوست داری بابا، ها؟)
بشقابها روی دست میچرخند بهطرف آشپزخانه. عاطی خودش را توی آینهی هال نگاه میکند و موهایش را با کلیپس پشت سرش جمع میکند.
– “ناراحت نشو عمو جون، منم مک دونالد و سیب زمینی سرخ کردهش رو هزار بار بیشتر از بلوبری دوست دارم.”
– “حالا نمیشه این حرفا رو پیش بچه نزنی با نمک؟”
همه دارند در اتاق میچرخند؛ یا چیزی میبرند توی آشپزخانه و یا بهطرف دستشویی میروند و منتظر میشوند که نفر قبلی بیرون بیاید.
کوروش با صدای بلند میگوید: “اگه صف بلنده میتونین از دستشویی اتاق خواب استفاده کنین.”
– “ای وای ساعت نزدیک دهه. من باید برم جیم.”
– “کوتا بیا امشب رو.”
الهه تابی به شانهاش میدهد: “هر شب میتونم همینو بگم.”
دست میکشد روی کمر دامناش ، ساکاش را که گوشهی اتاق گذاشته برمیدارد و میرود که لباساش را عوض کند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵