مهدی استعدادی شاد: قیاسها و اشارههایی از کارنامۀ میلان کوندرا
مهدی استعدادی شاد:
قیاسها و اشارههایی از کارنامۀ میلان کوندرا
۱- سخن در مورد کارنامۀ میلان کوندرا(۱۹۲۹ تا ۲۰۲۳) برای نگارنده از مجرایی میگذرد که چند قیاس و نیز اشاراتی برای ارزیابی وضعیّت فرهنگی جهانیان را در بر دارد.
نخستین نکتۀ مقایسه به تفاوت متنهای زبانهای اروپایی با ترجمههای فارسی آثار کوندرا اشاره دارد. آثاری که سانسور حکومت ایران نه فقط باعث حذف لحظههای اروتیک و کامجویی روایتهایش شده بلکه همچنین در مقالات وی نامهایی چون اسم سلمان رشدی و تجلیل از وی را نابود کرده است. برای این منظور به نخستین جُستار کتاب “وصیت خیانت شده” در یک متن بزبان اروپایی رجوع کنید. وقتی که کوندرا به برجستگی رُمان نویسانی چون رشدی و فوئنتس اشاره داده است. اما در متن ترجمۀ فارسی اسمی از رشدی در کار نیست.
۲- در هر حالت ارزیابی درست آثار کوندرا، پس از پشت سرگذاشتن دست درازی سانسور حکومتی، با این طبقه بندی روبرو است که میان رمانهای قبل و بعد مهاجرت وی فرق وضعیّت و نیز تفاوت واکنشها را دریابد. چرا که در دورۀ اول و قبل از مهاجرت پسزمینۀ روایتگری متمرکز بر اوضاع جمهوری چک است. کشوری که اموراتش پس از بهار ۱۹۶۸ توسط ارتش اتحادشوروی رتق و فتق میشد. رُمانهای کوندرا در این دوره در مجموع نگاهی نقاد به سیستمی دارند که استالینیسم همچون یکی از اشکال خودکامگی آن را برپا کرده بود.
در رُمانهای بعد از مهاجرت، کوندرا اما شرایط فراگیرتری را در نگر گرفته است. وی بر “موقعیت انسانی” (بویژه آنگونه که در دنیای پیشرفته غربی وجود دارد) متمرکز میشود. چه در رُمان “هویت” یا “نامیرایی” و چه در “آهستگی” و “جشن بی معنایی”، نمونه کارهای نویسنده را میتوان دید که از مرزهای زادگاه فراتر رفته و به کرانههای قاره رسیده است.
۳- در اینجا اما نگارنده بیشتر مایل است بر جُستارهایی مکث کند که کوندرا در رابطه با پوئتیکا (یا شاعرانگی ادبی) نگاشته است. در این زمینه چهار دفتر ترجمه شده به فارسی را میتوان سراغ گرفت.
دفترهایی که بترتیب انتشار زمانی، نخست “کلاه کلمنتیس” با ترجمه زنده یاد احمد میرعلایی در سال ۱۳۶۴است. سپس “هنر رمان” در سال ۱۳۶۸انتشار یافته است. آنگاه در سال ۱۳۷۴ نوبت به “وصیت های خیانت شده” میرسد و سرانجام با “رمان، حافظه ، فراموشی” در سال ۱۳۸۵ روبرو هستیم.
البته ترجمههای فارسی مختلفی از دفترهای مقاله نویسی کوندرا در بازار است که به برخی از موضوعات آن در ادامه اشاره خواهیم داشت.
۴- قبل از این اشاره اما برگردیم سراغ یکی و دو قیاس دیگر. اگر قراری تعیّن میشد که کوندرا را با ادبیان همزبان خود مقایسه کنیم، از منظر طراز سن و سال، وی با نادر نادرپور شباهت مییافت. چون هردو متولد سال ۱۹۲۹ هستند.
البته نادرپور هم بخاطر گریز از دست خودکامگی اسلامی که خلیفه اولش را در شعری به ابلیس تشیبه کرده، نخست به پاریس مهاجرت کرد تا سرانجام در کالیفرنیا به خاک سپرده شود. وی در دوران تبعید همچنان به سبک نئوکلاسیک در سرایش دورۀ پسا نیمایی ادامه داد و بر مسایل حاد زادگاهش متمرکز ماند. اصلا کاری با رُمان نویسی نداشت.
بگذریم که در مصاحبهای پیرامون “طفل صدساله شعر” با صدرالدین الهی بسختی به جریانات شعری غیر مطلوب خود حمله برد و شاعرانی دیگر را به مماشات متهم نمود. رفتارش غرض ورزانه بود که خبر از بومی ماندن آن شاعر توانا میداد. شاعری که در میان بر آمدگان “مکتب سخن” خانلری بی شک شاخصترین بوده است. گویی نادرپور آنجا به ارزشهای پلورالیسم و دیگرپذیری پی نبرده بود. تا آخرش درنیافت که برای جهانی شدن ادبیات از “خود” بومی بایستی فراتر رفت. او نیازی نمیدید که به امر خودشیفتگی خویش نگاهی تصحیحگر بیاندازد. چنین هم نکرد. انگاری آن دو “نادر” نهفته در نام خویش را به شدّت و حدّت تمام تاویل میکرد و خود را بی نظیر میفهمید و سالار همه.
۵- البته کوندرا، آنگونه که در شرح حالش گفتهاند، در جوانی به شعر و شاعری پرداخته و دو دفتر سرایش در جمهوری چک انتشار داده است. اولی را در سال ۱۹۵۳ منتشر ساخته و نیز به سیستم حاکم برغم هنوز کمونیست بودن کنایه زده و انتقاد کرده است. دفتر دوم شعر خود را در ۱۹۵۷با نام “مونولوگ” را انتشار داده است. بهر روی همواره در سرودهای خود از احکام سبک رئالیسم سوسیالیستی دوری کرده است. سپس اما برش و رویگردانی از سرودن شعر غنایی، برای کوندرا فقط فاصله گرفتن از یک ژانر ادبی نبوده است. او از منظر امکانات تحولی برای ادبیات، در بیانی اغراق آمیز که حکم داوری کلی را داشته، “لیریک” (همچون گونۀ ادبی) را سپری شده خوانده است. شاید چون خودش را زیاد پایبند نگارش داستان و رمان دیده بود.
در واقع از زوایه تشریحی که روند گذار از شعر غنایی به روایتگری را ترسیم میکند، کوندرا با هوشنگ گلشیری قابل قیاس میگردد. گرچه با در نظر گرفتن فاصله سنی، شخصیت دومی نه سال بعدتر (۱۹۳۸)از اولی بدنیا آمده است. گلشیری نیز پیش از رویکرد به داستان نویسی کوتاه و بلند مدتی خود را با شعر گفتن مشغول داشته بود. مشغولیتی که البته برای فرهنگ پیامدهای خود را داشته است.
۶- نگارنده وضعیّت رفتاری – روحی جوانان متمایل به ادبیات در جمهموری چک را نمیداند که یکی از با فرهنگترین نقاط اروپای مرکزی خوانده میشود. اما تا جایی که از ایران باخبر است، نکتۀ زیر را میداند. این که شعر گفتن در هر حالت تفنن و تفریحی است که خیلی از همزبانان بصورت خودکار انجام داده و میدهند.
از منظر برآورد رفتار فرهنگی در واقع یکی از این معضلات اصلی ما در همین هجوم افراد به سمت سرایش است. بی آن که از منظر ابتکارات و پیششرطهای سخنسرایی در امتحانات مربوطه نمرۀ قبولی را داشته باشند.
در ایرانِ”مرز پُر گُهر” از برّ کردن شعر تا خواندن و بازگویی آن در جمع و نیز با شعر در خلوت مشغول شدن، عارضهای فراگیر است. نوعی “ورزش ملی” محسوب میگردد. ورزش ملی که تازه مثل نرمش و “تای چی” چینیان نه فقط کمکی به سلامتی نمیکند که هیچ، برخی را متوهم و هپروتی هم میسازد.
در هر مقطع زمانی از این نیم قرن اخیر، همواره بیش از “پیامبران” دارای تولید انبوه “شاعر” بودهایم. برای همین “شعر گفتن”، دامی در دسترس و پیش پا است. دامی که خیلیها را به خود جلب و قربانی میکند. خیلیها در اغوای شاعر شدن میسوزند. ما هزاران نفر گویندۀ شعر داریم. در حالی که در هر دورۀ تاریخی تعداد شاعران ماندگار از انگشتان دو دست بیشتر نشده است. در این مورد شاید نیاز باشد که ضرب المثلی را مدام تکرار کنیم که “شعر گفتن چه آسان، شاعر شدن چه مشکل”.
اکنون معنای آن عبارت مشهور را که “عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها” در عرقریزان ذهن انسانهایی چون نیما و شاعران برجسته بعدی بایستی دید که در ضمن نظریه پرداز هم بودهاند. تلاش و تقلایی برای اشراف بر سنت سرایش و فهم و ارزیابی از جهان جاری که به خودی خود دشوار بودن امر شاعری را تعریف و فورمولبندی کرده است.
لیکن گلشیری در دورۀ قبلی نشان داد که از شمار افراد جدّی و چاره جو بوده است. والا اینجا مورد قیاس با کوندرا قرار نمیگرفت. این مهم را وی مدیون ارزیابی درستی بوده که از شرایط ادبیات و امکانات خود داشته است. چنان که از مهلکه قربانی شدن توسط توهم “شعر” سرایی و شاعر ممتاز شدن سالم بدر آمد. شاید هم بطور ضمنی این اشارۀ زمانه را دریافته بود که نثر در مدرنیته بتدریج جای در خور خود را در قیاس با نظم باز خواهد کرد. چون جان و جنم ادبی داشت، تلاش کرد رویکرد شاعرانه خود را در نثر و روایتگری داستانی بیان کند. کاری که در پیش نیز توسط هدایت، گلستان، چوبک و امثالهم در داستانسرایی فارسی صورت گرفته بود.
بنظر نگارنده پروژۀ آلترناتیوی که گلشیری با تمام توان، ظرافت و هوشیاری خود بدان پیکره بخشید، در دهه های پنجاه و شصت (یعنی در دو دهۀ پیش و پس انقلاب اسلامی) کارگشا بود. اما داستان نویسی از دهۀ دوم پس ازانقلاب، یک رقیب جدید ادبی یافت که ژانر و گونه رایج گشتۀ جُستار نویسی بوده است.
در این مورد البته نگارنده بر اساس آمار سخن نمیگوید و مطالعۀ میدانی نیز ندارد. فقط تجربه شخصی خود همچون کتابخوان کنجکاو را در نظر گرفته؛ چون جُستارخوانی نیز در سبد مطالعهاش راه یافته است. همین که در بررسی روند آفرینش کوندرا تمرکز تحلیل را بر جُستارنویسی وی نهاده است، خبر از اهمیت جُستار میدهد.
اما از نکتۀ یادشده گذشته، گلشیری هم مثل کوندرا به خارج سفر کرده است. برای مدتی به غرب آمد و نوشتن دور از خانه را با “آینههای دردار” و “جن نامه” تجربه کرد. اما نمیخواست تبعیدی بشمار رود.
گویی اهل دل کندن از فضای موروثی خود نبود. اما وقتی ریسک نکنی، انسداد و بستناکی قبلی را با گشایشی نو نمیتوانی تعویض کنی. در هر حالت روند جهانی شدن یا از کشور به قاره رسیدن، برگذشتنی سخت و دشوار است. اما برای تحول از آن گریز نیست.
همان دو اثر چرخ خورده در بیرون از ایران، یعنی “آینههای در دار” و “قصۀ جن”، نشان داد که از خلاقیت وی در برون مرز کاسته شده است. چنان که نتوانست در ردیف آثاری چون “شازده احتجاب” یا “شاه سیاهپوشان” و چندین داستان کوتاه چشمگیر دیگر، اثر تازهای خلق کند.
۷- اکنون با گذشتن از قیاسها برسیم به اشارههایی که از دل جُستار نویسی کوندرا میتوان کشف کرد. جُستاری که بیش از هر چیزی بخدمت سرودن ستایش از رُمان در آمده است. این “سرودۀ ستایش” از رُمان به هنری ارجاع میدهد که با موسیقی همراه است. کوندرا که درک و دریافت از موسیقی را از پدر به ارث برده، برخی از ظرایف آن را در خدمت رشد نگارش رُمان دانسته است.
اما سروده ستایش از رُمان یک فضای میان سطری هم دارد که در آن اشارههایی از دنیای سیاست و فهم خم و چم آن نهفته است. در واقع کوندرا با پرورش نظریۀ شناخت “هنر رُمان” هم بر رعایت حرمت فرد انسانی تاکید دارد و هم بر ادامه حیات کشور زادگاهش در تقابل با طمع بیگانگان. زادگاهی در مرکز اروپا که به دههها از سوی ابر قدرتهای شرقی و غربی در پرتگاه محو شدن قرار داشته است.
لُب کلام “کلاه کلمنتیس” در ربط با “اضمحلال ارزشها” را میتوان در مطلب “غرب در گروگان یا فرهنگ…” یافت که توامان از محوشدن حرمت انسان و چشم طمع بیگانگان به زادگاهش میگوید.
سخنش با اشاره به هجوم ارتش اتحاد شوروی به مجارستان شروع میشود. گرچه کوندرا در این سری از جُستارهای خود فقط بر نقش شوروی متمرکز است. گویی باقی تاریخ را نمیبیند که هربار بیگانه دیگری بوده و کشور اشغال شده دیگری.
بطور نمونه همدستی کشورهای غرب اروپا را در نابودی “امپراتوری اتریش- مجار” ندیده است. گرچه بر اهمیت رُماننویسانی از این خطه (همچون موزیل و بروخ وینی یا کافکا و هاشک پراگی) مدام پافشاری دارد.
کوندرا گویی با تاریخ جهانگشایی کاری ندارد. آنگونه که غرب از دورۀ پسا رُنسانسی بدان دست یازیده و از هر ابزاری در این راه سود برده است. والا میتوانست هنگام اقامت در فرانسه، به فعالیت “ملت کبیر”(گراند ناسیون)فرانسوی در راه استعمار افریقا و آسیا بپردازد. ولی او بر نوعی از نگرش اروپا محوری تکیه دارد که فقط به سرگذشت چک و مجار و لهستان ارتباط مییابد. در این رابطه زیر تاثیر گفتمان رسمی در غرب در هنگام “جنگ سرد و دو اردوگاه” است. چون فقط از لزوم همبستگی میان مردمان اروپای مرکزی میگوید و به سرزنش فعالان سیاسی و روشنفکرانی بر میآید که با سیطره اتحاد شوروی همنوا شدهاند.
به هر حالت در کنار یکسونگری به تاریخ دیپلماسی و جنگهای دول اروپایی بر سر جابه جایی مرزهای سیاسی، به تاریخ رُمان نقب میزند که از رابله و سروانتس شروع شده است. در ص ۵۱ کلاه کلمنتیس مینویسد:” کافی است تا بزرگترین رُمانهای اروپای مرکزی را بخوانیم. در”خوابگردان” اثر هرمان بروخ، تاریخ به صورت فراگردی تاریخی از بی اعتبارشدن ارزشها جلوه میکند”.
سپس نتیجه نهایی خود را به قرار زیر اعلام میکند:” همۀ آثار بزرگ هنری اروپای مرکزی را در قرن بیست میلادی میتوان تاملاتی طولانی در باب پایان محتمل بشریت اروپایی دانست”. در این میان تاکید خود را بر بروخ میگذارد که در کنار روبرت موزیل و کافکا و هاشاک در شمار سرآمدان روایتگری بشمار رفتهاند. در پانویس ص ۵۱ نوشته است:” من شخصا بیشترین اهمیت را برای بروخ قائلم. وقت آن رسیده است که این رُمان نویس وینی یکی از بزرگترین رمان نویسان قرن بیستم از نو کشف شود”.
اما پیش از آن که به برداشت وی از مفهوم “اضمحلال ارزشها”ی بروخ نگاهی بیندازیم که در چهار دفتر جُستارهای وی پراکنده است، اشارهای به چند پرسش وی کنیم که در همین مقاله آمده است. پرسشهایی که امروز میتواند برای روشنفکر خاورمیانهای نیز حائز اهمیت باشد.
او که البته جهان بینی اش اسیر منطقه گرایی مانده، از مخاطب خود میپرسد:” چه مجموعهای از ارزشهای والا توان آن را دارد که اروپا را متحد سازد؟ پیشرفتهای فنی؟ بازار؟ وسایل ارتباط جمعی؟( آیا جای شاعر بزرگ را روزنامهنگار بزرگ خواهد گرفت؟) یا سیاست؟ اما چه سیاستی؟ راست یا چپ؟ آیا هنوز آرمان مشترک مشخصی وجود دارد که ورای ثنویت چپ و راست، که در عین حال احمقانه و علاج ناپذیر است، باشد؟ آیا این عامل وحدت اصل تسامح است، اصل احترام به عقاید مردمان دیگر؟”
در واقع پاسخ این پرسشها میتواند در دستور روشنگران کشورهای خاورمیانه امروزی هم قرار گیرد. کشورهایی که به توپ بازی دیپلماسی جهانی بدل شده است. منطقهای که در آن هر روز بیش از روز پیش متعصب فرقه گرا تولید میشود. خشکه مقدسانی از کلیه ادیانی که در این منطقه رشد و نمو مییابند.
در واقع تبارشناسی نظریۀ هرمان بروخ پیرامون روند تباهی ارزشها را تا “دگرگونی همه ارزشها”ی فریدریش نیچه میتوان ردیابی کرد. نظریهای که میخواست اخلاق برده پرور مسیحی را رسوا سازد، البته هم تاویل محافظهکارانه و ضد دمکراتیک افرادی نظیر اسوالد اشپنگلر(با اثر “سقوط غرب”)، ارنست یونگر تا هیدگر را در پیامد داشته است و هم تاویل انتقادی و ترقیخواهانه متفکرانی از لون نویسندگانی چون موزیل و بروخ یا اعضای مکتب فرانکفورت را.
در حالی که پیام اصلی اثر اشپنگلرتوسل جویی به امپریالیسم است تا مانع سقوط فرهنگی غرب شود، بروخ در پی رسوا سازی عدم مسئولیت شهروندانه است تا “هوگونو” (قهرمان جلد سوم خوابگردها) آن جاه طلب ساده لوح بگونه ای دلپذیر خود را آسوده خیال احساس نکند و گمان برد که “فقدان احکام اخلاقی به معنای آزادی و رهایی او است”.
در پایان سخن حاضر دانستن این نکته جالب است که سال ۱۹۱۸، سال پایان جنگ جهانی اول، هم وقت انتشار اثر اشپنگلر است و هم تاریخ جلد سوم خوابگردها محسوب میشود. در هر حالت نقد بروخ (نویسندۀ تریلوژی “خوابگردها”) به زمانۀ جنگ جهانی اول در عبارت زیر خلاصه شده که “مدرنیته، پلی است که فرمانروایی ایمان غیر عقلانی را به فرمانروایی عنصر غیر عقلانی در جهان بی ایمان وصل کرده است”. چنان که روایت از “هوگونو” معلوم میدارد که وی هدف دیگری در زندگی ندارد جز این که شغل و درآمد خود را حفظ کند. در حالی که نسبت به بی عاطفی شدن روابط انسانی کاملا بی اعتنا گشته است.
چنین است که ما در شمایل قهرمان جلد سوم رُمان یادشده با شخص فایده جویی روبرو هستیم که عقلانیت را به هیچ ملاحظهای به خدمت سوداگری خود در میآورد و تحقیرگر معنای انسانیت میگردد. در حالی که روند اضمحلال ارزشها را خونریزی بی معنای جنگ جهانی اول تشدید کرده بود. روندی که بزعم میلان کوندرا در خود کاهش اهمیت هنر( چه نقاشی و چه روایتگری) را در بر دارد. درمقابل رشد ژورنالیسم و سطحی گرایی باعث تنزل ارزشهای فرهنگی گشته است. بر این منوال وظیفۀ ادیبان مواجهه با بربریت نام میگیرد. آنهم در زمانهای که “بی شعوران” به فضای ژورنالیسم قناعت نکرده و در صدد تسخیر فضای ادبیات هستند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵