ناهید کشاورز: یک دورهمی

ناهید کشاورز:

یک دورهمی

پروانه سس سالاد را که درست کرد، سه استکان چای ریخت،قندان بلور را درنورپنجره نگاه کرد تا ازتمیزیش مطمئن شود وآنرا کناراستکانها درسینی گذاشت وهمانوقت صدایی ازاتاق نشیمن پرسید که کمک می خواهد یا نه.

پروانه جواب عفت را وقتی به اتاق نشیمن آمد داد واستکان چای را کناردستش گذاشت. زری هم که تلفنش تمام شده بود ازراهروبه اتاق آمد وگفت:

«گرفتاریهای این بچه تموم نمیشه،آرامش ندارم ازدستش.»

بعد نگاه کلافه اش به پروانه افتاد که کنارعفت نشسته بود وگفت:

«عفت جان ببخشید، تلفن زنگ زد حرفت قطع شد. توبیخودی نگرانی، من که باورنمی کنم کسی خونه تواومده باشه. همسایه ات هم بیادخونه توچکارکنه؟ اصلاکلید خونه تراازکجا آورده؟خیالاتی شدی»

عفت صورتش را درهم می کشد،رویش را برمیگرداند ومی گوید:

«خیالاتی چیه،معلومه کسی اونجا بوده، خودم دیدم وسایلم جابجا شدن، خودشون که پا ندارن جا عوض کنن.»

پروانه جایش راعوض می کند وروبروی عفت می نشیند،چشم می دوزد به چشمهایش ومی گوید:

«عفت جان درست تعریف کن ببینم چی شده، ازکجا فهمیدی..»

زری می خواهد چیزی بگوید پروانه نگاهش می کند وبه اشاره می گوید که ساکت باشد. عفت چهره اش بازمی شود وازاینکه می تواند دوباره داستان خانه اش را تعریف کند احساس خوبی پیدا می کند.
«دیروزکه برگشتم خونه دیدم درکمد لباسهام بازه، کشوکمد توی راهروهم بهم ریخته بود، معلومه که کسی دنبال چیزی می گشته. صندلیهای آشپزخونه هم جابجا شده بودن.»

پروانه درمبلش جابجا می شود سرش را نزدیکترمی آورد ومی گوید:

«درست نگاه کردی؟چیزی هم برده بودن؟ درخونه بازبود؟»

«نه هیچی نبرده.حتما دفعه دیگه می بره،درخونه هم قفل بود، معلومه که با کلید بازش کرده..»

زری طاقت نمی آورد، نمی گذارد حرف عفت تمام شود ومی گوید:

« چند بارگفتم که علامت بذار، یک چیزی را پشت دربذاردقت کن ببین جابجا میشه یا نه، ولی حرف که گوش نمی کنی.»

پروانه همانطورکه نگاهش به عفت است می گوید:

«مگه قبلاهم پیش اومده بود؟ چرا به من نگفتین؟»

«اره،چند باراحساس کرده بودم که یکی میاد خونه ام،به زری گفتم ولی مثل حالا باورنکرد. من میدونم که کارهمسایه است ازاول بهش شک داشتم.»

پروانه با تعجب می پرسد:

«مگرباهمسایهات رفت وآمد داری؟ توکه گفتی هیچکس را درساختمونت نمی شناسی.»

«فقط این همسایه روبرویه را می شناسم،خودش را به زوربه من تحمیل کرد، دوباربه بهانه های مختلف درخونم رازد. یکبارهمون وقتی که اومدم تواین ساختمون درزد وگفت که من سوزانه همسایه شما هستم.»

پروانه راحتتردرصندلیش می نشیند دامنش را صاف می کند وبا صدای مطمئنی می گوید:

«خوب اینکه بد نیست خواسته خودش را معرفی کنه.»

زری چایش را هورت می کشد وبه پروانه می گوید:

«قربون دهنت ،منم همین را میگم، یک باردیدمش زن خوبی به نظرم اومد. فکرکنم تنهایی عفت را اذیت میکنه،خیالاتی شده.»

بعدهم انگارکه حوصله اش ازاین بحث سررفته باشد پرسید:

«مگه قرارنبودسودابه هم بیاد؟دعوتش نکردی؟»

پروانه ساعت دیواری را نگاه می کند، ظرف شکلات را جلوی زری می گیرد ومی گوید:

«چرا، کارداره دیرترمیاد..»

زری موهای بلند مش کرده اش را با سنجاق بالای سرش می بندد،چشمهایش را تاب می دهد وهمانطورنشسته درجایش تکان میخورد،بعد نگاهش را می اندازد به راهرووبا لحنی متفاوت ازگفتگویش با عفت می گوید:

«کارداشت، اوگفت منم باورکردم، بچه گیرآورده.من نمی فهمم چرا به ما راستش را نمیگه. اگه به نظرخودش کاربدی نیست چرا پنهانش می کنه؟ این همه سال غم وغصه وبدبختی هاش مال ما بوده حالا شادیش را با ما تقسیم نمیکنه.»

پروانه معنی حرفش را می فهمید،ولی عفت درحال خودش بود:

«فکرکنم خونه ام را عوض کنم،اینطوری نمیشه. همه اش فکرمی کنم یکی میاد توخونه ام، احساس امنیت ندارم.»

پروانه فکرکرد که این موضوع مهم تراست ونگران شد که اوواقعا بخواهد خانه اش راعوض کند برای همین روبه عفت گفت:

«دیونه شدی،خونه کجا بود؟ هنوزیکسال نشده جابجا شدی، خونه ات جای خوبیه، به ما هم نزدیکی، کاری داشته باشی برات انجام میدیم،به علی میگم بیاد قفل را عوض کنه ویک نگاهی به همه جا بندازه نگران نباش.»

زری با بی حوصلگی گفت:

«من که مطمئنم همسایه ات کلید نداره،ولی قفلت را عوض کن.علی آقا هم میاد همه جا را کنترل میکنه، اصلامی تونیم همه با هم بریم.»

پروانه به آشپزخانه میرود،زیرغذایش را کم میکند وبرمی گردد. زری دوروبرش را نگاه می کند ومی خواهد موضوع خانه عفت را زودتر تمام کند وحرفهایی بزند که مدتی است ذهنش را مشغول کرده وتعجب می کند که پروانه چیزی نمی گوید.

پروانه حواسش جای دیگری است، زری برای اینکه موضوع خانه عفت را تمام کند روبه اومی گوید:

«من یک شب میام خونه ات می خوابم ببینم چه خبره. علی آقا هم میاد قفل راعوض می کنه همین امروزیک قرارباهاش می ذاریم، بیخود نگرانی. اگرجای من بودی چکارمیکردی، که هرساعت باید دلم بخاطرخرابکاریهای این پسربلرزه. ازترس اینکه دوباره پلیس سراغم بیادهمه اش دلهره دارم.»

پروانه نگران اززری می پرسد:

«چی شده دوباره کاری کرده،اتفاقی افتاده؟ قراربود برای ترک ببریش بیمارستان چی شد؟»

«هیچی، میگه من چیزیم نیست. توسربه سرم نذارمنم مصرف نمی کنم. بیمارستان هم تا خودش نخواد نمیشه بردش، بچه که نیست.»

عفت حواسش به خودش است ومتوجه نمی شود که زری وپروانه درمورد موضوع دیگری حرف می زنند ومیگوید:

«همون روزی که میخواستن شوفاژها را کنترل کنن ومن قراردکترداشتم کلیدم را بهش دادم، البته وسط راه پشیمون شدم وزود برگشتم ولی می تونسته توهمون فاصله بره کلید ساز، کلید ساختن که کاری نداره.»

زری ازاینکه عفت دوباره موضوع رابه مشکل خودش برگردانده دلخوراست ومی گوید:

«اخه تومگه مال واموال داری یا اسرارمملکت پیش توست، برای چی بخواد بره خونه ات.»

زری ازجایش بلند میشود ودرکیفش دنبال چیزی می گردد.پروانه نگاهش میکند، هیچوقت مشکلی با هم نداشتند، زری درعالم دوستی هرکاری می توانست برای اوانجام می داد وبا همه گرفتاریهایی که داشت سعی میکرد کمترازدرد وغمش بگوید. ولی درهوای رابطه شان چیزی بود که پروانه را آزارمی داد. چند باری که دردیدارهایشان علی هم بود به نظرش آمد که وقتی زری را می بیند درچشمهایش آن کدری همیشه نیست، حس میکردغباری که سالها برچشمهایش نشسته بود، گم می شود ووقتی زری میرود دوباره آن غباربرمی گردد.

فکرمی کرد خنده های زری که معلوم نبود چقدرازته دل هستند به دل همسرش می نشینند و خوشش نمی آمد، فکرنمی کرد که چیزی پنهان میانشان باشد ونگران اینکه علی اورا ترک کندهم نبود می دانست که رابطه شان مثل صخره های کف دریا سخت شده وبرای همیشه بهم چسبیده اند ولی به آن چشمهای بی غبارحسادت می کرد.

امروزکه آن چشمها نبودند به زری احساس نزدیکی بیشتری می کرد، می دید که ازقبل لاغرتروشکسته ترشده ومثل همیشه نمی دانست که حال واقعی او چطوراست. زری وقتی هم ازمشکلاتش می گفت، بازنمی گفت خودش چطورآنها را زندگی می کند. حرفهایش مثل گزارشات روزنامه ها یا نامه های اداری درمورد موضوعی بود، بعد هم زودحرف را عوض می کرد. یکبارهم گفته بود:

«اینقدردرد وبلای زندگیم زیاداست که حوصله حرف زدن درباره شان را ندارم، کسی هم که کاری ازدستش برنمیاد.»

پروانه آدم ساکتی بود، درباره مشکلات زندگیش با کسی حرف نمی زد. با اینکه تظاهرمی کرد که حالش خوب وسرحال است ولی خودش می دانست که چیزی خوشحالش نمی کند،افسردگی دارد ودلش نمی خواست کسی بداند، بخصوص علی، نگران بود که اوازاین موضوع سوء استفاده کند،یکی ازدعواهای همیشگیشان برسربی حوصلگی پروانه بود. بیشتروقتها او پیشنهادات علی برای رفتن به جایی یا انجام کاری را رد می کرد.

تنها دخترشان ندا وضع بدی دررابطه با پدرومادرش داشت می دانست مادرش ازافسردگی رنج می برد ومدتها تلاش کرد برای درمان تشویقش کند ولی اوسربازمی زد. او حق پدرش می دانست که زندگی شادتری داشته باشد ووقتی باورکرد که نمی تواند تاثیری درزندگی آنها بگذارد به بهانه کاربه شهردیگری رفت.

پدربیشتربه دیدارش می رفت ،آنهاازباهم بودن لذت می بردند. ندا دروقت خوشی شان یادمادرمی افتاد وآرزومی کرد که اوهم بود،ولی می دانست که حضورش این رهایی را ازپدرمی گیرد. اوایل احساس گناه می کرد ولی بتدریج دیگراین احساس را نداشت، پذیرفته بود که زندگی مادرانتخاب خودش است واگرازآن ناراضی بود حتما فکری برایش می کرد.

پروانه به مرورمتوجه شده بود که علی دلش زندگی شادتری می خواهد دنیایی که برای اوناآشنا بود. بخصوص ازوقتی ایران را ترک کردند، اوبیشتردرخودش فرورفت، به نظرش می آمد که جسم وروحش با هم مهاجرت نکرده اند ولی درباره اش حرفی نمی زد، درباره خواسته ها و نارضایتی اش هم چیزی نمی گفت، حس می کرد که ازدرون سرشده است. خودش هم نمی دانست دلش چه می خواهد، اگرکاری می کرد یا نمی کرد بیشتربه حکم عقل ومنطقش بود، مثل اینکه راه رابطه با دلش درجایی بسته شده بود.

ازدواجش با علی به خواست خودشان بود، عشقی درکارنبود ولی فکرمی کردند که برای هم مناسب هستند. وقتی ندا جمله “برای

هم مناسب بودیم” را ازمادرش شنید اول خنده اش گرفت وبعد گفت:

« یک چراغ می تونه برای اتاق مناسب باشه یا قیمت یک جنس. شما چون فکرکردید برای هم مناسب هستید ازدواج کردید؟»

«علی آقا کی می تونه بره قفل خونه عفت را عوض کنه؟»

زری می پرسد وپروانه که هنوزازافکارقبلیش برنگشته بود گفت:

«نمی دونم.»

درلحنش مهربانی نبود. زری دوباره به فکرسودابه افتاد ومی خواست چیزی که امروزصبح دیده بود را برای دوستانش تعریف کند. حال وحوصله داستان عفت را نداشت،چندین وچند بارشنیده بود و مطمئن بود که اودچارتوهم شده وحرفهایش با واقعیت نمی خواند ومی دانست اگربه عفت بگویند که باورش نمی کنند رابطه اش را با آنها قطع میکند وتنهای تنها می شود.

زری که بی تاب شده بود ازپروانه پرسید:

«سودابه نگفت چرا دیرترمیاد؟»

واوبی آنکه نگاهش کند گفت:

«چرا گفت که باید بره اداره کار.»

زری تابی به بدنش داد وگفت:

«راستش را نگفته.اصلا نمی دونم چرا با ما روراست نیست، ما که بالاخره می فهمیم، چرا قایم می کنه. ما که بدش را نمی خوایم. فقط باید مواظب حرف مردم باشه، هنوزمدت زیادی نیست که جدا شده. شوهرش اگربفهمه دوست پسرگرفته که دیگه خربیاروباقلی بارکن.»

چند ماه قبل پروانه با زری وسودابه به یک کافه رفته بودند وسودابه ازتنهایش شکایت کرده وسربسته هم گفته بودکه کسی را یافته است، آنروزبا اینکه زری دلش می خواست بیشتربداند ولی پروانه نگذاشت که سودابه حرفش را ادامه بدهد وگفته بود:

«هنوزازجداییت خیلی نگذشته، طلاق هم نگرفتین.مردم چی میگن،درست نیست. شاید اخلاق شوهرت درست شد ودوباره با هم آشتی کردین.»

آنروزبرای اولین بارزری با پروانه هم نظربود. با اینکه همیشه می گفت که آدم باید خوش بگذراند وزندگی ارزش ندارد، معلوم نبود چراناگهان کنارپروانه که همیشه معلم اخلاقشان بود،ایستاد.امروزهم همه تلاشش را می کرد تا پیوند علیه سودابه را محکمترکند ولی پروانه همراهش نمی شد، برای همین اطلاعات دیگری را روکرد:

«بیخود گفته، کاراداری نداره، امروزصبح زود که رفته بودم آزمایش خون بدم با آقایی توخیابون دیدمش،خوش وخرم دست همدیگه را گرفته بودن، نزدیک خونه خودش هم نبود. فکرکنم ازخونه اون آقا می اومد، ازسرراهشون کناررفتم نمی خواستم منوببینن .

بیخود داره زندگیش راخراب می کنه، این مرد را من می شناسم. مدتی هم دوروبرمن میچرخید محلش ندادم، رفت. به نظرم آدم قابل اعتمادی نمیاد، میخواد یک مدتی باهاش باشه بعد هم ول می کنه میره دنبال کارش. دوباره داره خودش را گرفتارمی کنه. تازه ازشراون مردک دیوانه راحت شده بود…»

پروانه نمی گذارد حرفش را ادامه بدهد وبا لحنی جدی می گوید:

«ول کن زری ما که چیزی نمی دونیم شاید با هم دوست معمولی هستن، بیخودی حرف می پیچه. توازکجا میدونی دیشب خونه اوبوده ، پشت سرش حرف نزن، سودابه دوست ماست.»

میانه حرفش با اشاره به زری حالی می کند که مواظب حرف زدنش جلوی عفت باشد واوساکت می شود.

زنگ می زنند. زری که درراهروست دررابازمی کند ومنتظرسودابه که ازپله ها بالا می آید می ماند. سودابه سلام بلندی می کند که صدایش تا آشپزخانه می رسد. عفت هم ازجایش بلند می شود وبطرف درمی رود.

سودابه با زری وعفت روبوسی می کند، کتش را درجالباسی آویزان می کند وپروانه ازآشپزخانه بیرون می آید. دستمال خشک کردن ظرفها هم دستش است. با دقت به سرتا پای سودابه نگاه می کند جوری که اومتوجه می شود ومی گوید:

«چیه چرااینجوری نگاه می کنی؟»

پروانه چیزی نمی گوید وزری گله مند می پرسد:

«ازگشنگی مردیم سودابه چقدردیراومدی، کجا بودی؟»

«گفتم که کاردارم، شما منتظرمن نباشین غذا بخورین.»

پروانه نگران است که زری حرفی بزند نگاهش می کند ومی گوید:

« نه دیرنشده،برنج تازه دم کشیده، الان می کشم.»

پروانه به آشپزخانه می رود. سودابه که انگارتازه متوجه عفت شده باشد می گوید:

«عفت چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟»

زری که حوصله ندارد دوباره موضوع خانه اومطرح شود می گوید:

«چیزی نیست خوبه، ازگرسنگیه، غذا بخوره خوب میشه.»

ودنبال سودابه به اتاق نشیمن می رود،کنارش می نشیند وبی آنکه نگاهش کند می پرسد:

« توکه کارمی کنی دیگه اداره کاربرای چی رفتی؟»

«من اداره کارنبودم، رفته بودم اداره مالیات، چند تا مدرک می خواستند بردم. چرا فکرکردی که من اداره کاربودم.»

«من می دونستم که نبودی، می دونم که هیچ اداره ای نبودی، ولی خوب به ما ربطی نداره، به قول مادرم هرکی تو قبرخودش می خوابه.»

سودابه گیج نگاهش می کند،پروانه حرفهای زری را می شنود وازآشپزخانه صدا می زند که غذا آماده است، می خواهد موضوع  صحبت را عوض کند. همان موقع تلفنش زنگ می زند، علی است، پروانه بی حوصله جواب می دهد که داردغذا می کشد ووقت حرف زدن ندارد.»

زری که ظرف خورشت دستش است می شنود ومی گوید:

«جریان قفل را بهش می گفتی؟»

«حالا که دستم بنده بعد بهش میگم.»

زری زیرلب می گوید:

«می دادی من می گفتم.»

پروانه به روی خودش نمی آورد، می خواست سروته بحث با سودابه را هم بیاوردودروقت مناسبی درخلوت با اوحرف بزند.

زری ولی ول نمی کرد، پروانه فکرکرد که نکند حساسیتش به چیزدیگری است وازذهنش گذشت شاید می خواهد سرزنشهای سودابه دررابطه با اعتیاد پسرش را تلافی کند یا می ترسد که دوباره تنها بماند. بعد ازجدایی سودابه ازهمسرش آنها بیشتروقتها با هم بودند. برنامه گذاشتن با پروانه کارراحتی نبود، زیاد به خانه وزندگیش چسبیده بود وزری فکرمی کرد که مواظب همسرش هم هست.

دنیای عفت دنیای زری نبود،زن مهربانی بود ولی حرف مشترکی با هم نداشتند. زری می گفت :

«چسبیده به تارهای خودش وکنده هم نمیشه.»

موقع غذا خوردن کمترحرفی زده شد، هرچهارنفردردنیای خودشان سیرمی کردند.

عفت دنبال فرصتی می گشت تا داستان خانه اش رابرای سودابه تعریف کند، ولی دلش نمی خواست زری دخالت کند، می دانست که اوحرفهایش را باورنمی کند.

وقتی زری درآشپزخانه درجمع کردن ظرفها به پروانه کمک می کرد، عفت فرصت را مناسب می بیند تا برای سودابه تعریف کند، کمی هم آب وتاب به ماجرایش می دهد ومی گوید ممکن است شب وقتی خواب است کسی به سراغش بیاید.

سودابه دلداریش می دهد که نگران نباشد ومی تواند چند شب برود خانه او.وقتی به اینجای گفتگویشان می رسند پروانه وزری هم به اتاق می آیند وجمله آخرحرف سودابه را می شنوند، زری نگاه معنی داری به پروانه می اندازد، یک شکلات دهانش می گذارد وزیرلب می پرسد:

«مگه خودت خونه نیستی؟»

سودابه با تعجب نگاهش می کند، سرش را چند بارتکان می دهد،پروانه را هم نگاه می کند ومی گوید:

« معلومه که هستم، مگه کجا قراره باشم.»

می گوید ومنظورزری راحدس می زند ومی فهمد که ازرابطه اش خبردارد.

می داند ولی نمی پرسد، ازنگرانی اینکه دوباره حرفهایی شروع شود که دلش نمی خواهد بشنود. می داند که برای آنها هنوزموضوع جدایی ازهمسرش حل نشده وفکرمیکنند که بیشترتقصیراو بوده که زندگیش بهم خورده ومی توانسته جوری با بداخلاقیهای شوهرش بسازد. فکرمی کنند که اوبه اندازه کافی تحمل نکرده وبه تعبیرخودش به اندازه کافی زجرنکشیده است.

برای همین دلش می خواهد قبل ازاینکه آنها با درس اخلاقشان شیرینی رابطه اش را خراب کنند آنرابرای خودش نگه دارد. دلش نمی خواست کسی بفهمد وازدست خودش عصبانی است که بی احتیاطی کرده ورابطه اش لورفته بود. حالا می خواست تلاش کند تا جلوی ضرربیشتررا بگیرد وتا آنجا که می شود درباره اش حرفی نزند وتا می تواند انکارش کند. ازاینها گذشته می دانست که این رابطه ازسوی زری پذیرفته نمی شود واحتمال می داد که مجبورشود میان زری ودوستش یکی را انتخاب کند،اتفاقی که دلش نمی خواست بیفتد. اول آشناییش نمی دانست که دوستش زری را می شناسد ووقتی مرد برایش تعریف کرد که رابطه ای عاطفی میانشان شکل گرفته بود. وقتی دانست چندین بارمرد رادررابطه با زری سئوال پیچ کرد وازشنیدن پاسخهای اوخوشحال نشد،شناختش اززری جوردیگری بود فکرمی کرد که همه چیزرا درموردش می داند ازپنهانکاری زری خشمگین بود و

می دانست که زندگی سختی دارد وحس دلسوزی هم به او داشت وقتی درمورد پسرسرزنشش می کرد بیشتربرای این بود که اوتکانی به خود برای تغییروضعش بدهد، تغییری که خود سودابه نمی دانست چگونه باید باشد برای همین حرفهایش درحد سرزنش باقی میماند.

با اینکه پنهانکاری زری درمورد دوستش را نمی پسندید ولی احساسش همراهش نمی شد تا خودش جوردیگری رفتارکند :

«چرا باید به آنها بگم، این زندگی خود منه، خسته شدم ازتوضیح دادن به بقیه، به آدمهایی که نمی دونم چقدردوست واقعی من هستند. مگرزری چقدربا ما روراست بود، نمی دانم واقعا چقدرازخوشحالی وخوشبختی همدیگرخوشحال میشیم. مثل این است که بیشترازتنهایی کنارهم قرارمی گیریم،با هم نیستیم، کنارهم هستیم. نمیدونم اگرامکان انتخاب داشتیم بازم همدیگررا پیدا می کردیم یا نه.»

زری همچنان منتظرحرفی ازسودابه است ولی اوبه روی خودش نمی آورد وازپروانه سراغ ندا را می گیرد. پروانه هم با حوصله تعریف می کند، می خواهد موضوعی که زری مطرح کرده بود فراموش شود.

زری  ولی نمی خواهد فرصت امروزرا ازدست بدهد، کنجکاواست تا بداند مرد درمورد او به سودابه چه گفته است. دلش نمی خواست سودابه بداند که دوسال قبل مهرمرد به دلش افتاده ولی عشقی یک طرفه بود.آنروزها به پروانه وزری چیزی نگفت ودلگیریش را به حساب مشکلات پسرش گذاشت.

زری بیشترازهمه اینها می خواست بداند که مرد چه چیزی را درسودابه پسندیده بود. مرد می دانست که آنها با هم دوست هستند وفکرمی کرد نکند به عمد با سودابه دوست شده تا اورا آزاربدهد. میان همه این فکرها خشمی دوباره ازپسر به سراغش آمد،فکرمی کرد که زندگی وکارهایش باعث شده که همه ازاوفرارکنند. هیچ مردی حاضرنبود با مادرچنین پسری دوست شود.

چه کسی دلش می خواست هفته ای چند بارپلیس به خانه اش بیاید. خشم ازموضوعات مختلف ناآرامش کرده بود واحساس می کرد که حالش خوب نیست، می دانست که اگرجلوی خودش را نگیرد، زبان تندش کاردستش می دهد.

برای همین رفت درداستانهای پروانه ودخترش و سعی کرد که اوهم چیزی بگوید ولی جملات درذهنش معنی پیدا نمی کردند.

عفت بی قرارشده بود، دلش می خواست زودتربه خانه برود. فکرمی کرد که دوباره همسایه به خانه اش رفته است. چند بارخواست بگوید ولی ترسید که دوستانش فکرکنند دیوانه شده، اینقدرهشیاربود که ازدیوانگی بترسد.اگرآنها هم رابطه شان را بااوقطع می کردند دیگرکسی برایش نمی ماند، به رابطه با آنها نیازداشت،ازدیوتنها بودن با خودش می ترسید.

چند روزبود که فکرمیکردنگاه زن همسایه به اوفرق کرده وازاومی گریزد.

هرچه بیشترمی گذشت فکرعوض کردن خانه دراوقوی ترمی شد. برایش روشن بود که دیگرنمی تواند آنجا زندگی کند، احساس امنیت نمی کرد.

ولی نمی دانست ازکجا شروع کند اینجا را هم با بدبختی پیدا کرده بود. برای عوض کردن خانه قبلی نمناک بودنش را بهانه کرد وبا اینکه صاحبخانه فرد متخصصی را فرستاد واوگفت که خانه مشکلی ندارد ولی رضایت نداد. خودش می دانست که علت واقعی همسایه طبقه بالاست ، که هرشب به عمد کفش پاشنه بلند می پوشد وروی کف چوبی راه می رود وسروصدا می کند تا اوازآنجا برود.

ذهن عفت آرام نمی گرفت، حواسش پرت شده بود، دلشوره داشت، دلش می خواست برود وبا خودش فکرکرد:

« باید زودتربروم،امروزوقتی می خواستم به اینجا بیایم مرا دید، حتما فهمیده که نیستم وسرفرصت به خانه ام رفته.

بیخودی همه اش می خواهد با من حرف بزند، همان باری هم که گفت اگرکاری داشتم می توانم به اوبگویم معلوم نبود چه نقشه ای داشت، الان که فکرمی کنم می بینم همه کارهایش با حساب بوده، همان روزی هم که اشغالهای مرا برد پایین نقشه ای درسرش بوده، فهمیده که  تنها هستم وکسی را ندارم زندگیم را زیرنظرگرفته.».

هربیشتراین فکرها به سراغش می آمد، ناآرامیش بیشترمی شد.احساس می کرد که حالت تهوع هم دارد،

نمی خواست حالش اینجا بد شود، تا خانه خودش راه زیادی نبود، می توانست پیاده برود شاید حالش هم بهترشود.

پروانه دراتاق نشیمن برای عفت چای می آورد ولی اوناگهان کیفش را برمی دارد ومی گوید:

«من باید برم،دیرمیشه.»

پروانه با تعجب سودابه را نگاه می کند.سودابه می گوید:

«صبرکن نرو، با هم میریم امشب بیا پیش من.»

عفت می گوید:

«نه حتما باید برم خونه خودم، نمی دونم الان اونجا چه خبره.»

وبا عجله بطرف درمی رود. پروانه نگران نگاهش می کند، زری پشت سرش می رود. کتش را می گیرد تا بپوشد وبی آنکه پروانه را نگاه کند می پرسد:

«علی آقا کی می تونه بره قفل خونه اش را عوض کنه؟»

کسی دردل پروانه چنگ می زند، چیزی نمی گوید. زری دوباره تکرارمی کند وقبل ازاینکه جمله اش تمام شود پروانه می گوید:

«خودم قرارش را با عفت میذارم.»

سودابه نزدیک آشپزخانه ایستاده ونمی داند چه بگوید، جای خودش را میان این جمع پیدا نمی کند. فکرمی کند وقتی عفت برود فرصت بیشتری پیش می آید تا درباره او وزندگیش حرف بزنند ودلش نمی خواهد. عفت دررا بازمی کند وقبل ازاینکه بیرون برود سودابه خودش را به اومی رساند ومی گوید:

«نرو، صبرکن با هم بریم. منم باهات میام خونه ات ببینم چه خبره.»

عفت احساس می کند کسی حرفش را باورکرده وخوشحال می شود، صبرمی کند تا اوآماده شود. زری دلش می خواست با سودابه حرف بزند ونشد فرصت دیگری ازدست رفت.

حرفهای زیادی هم نبود که بتواند بزند یا بشنود،فقط جواب یک سئوال برایش مهم بود، چرا این مرد؟ وهمان موقع ازذهنش

گذشت که جوابش چه درمانی است برای دردهای زندگی پرآشوب او وفکرکرد شاید سودابه نخواسته چیزی را ازاو پنهان کند، خواسته با نگفتن بعضی حرفها رابطه شان را حفظ کند. شاید اصلا همه چیزبه آن بدی که اوفکرمی کند نیست.

پروانه دررا که پشت سرعفت وسودابه می بندد چشمش به زری می افتد ودرنگاهش چیزی است که زری را ازآنجا می رماند، او کیفش را برمی دارد ومی گوید:

« منم میرم، خیلی خسته ام، خیلی .»

 

از مجموعه داستان در دست انتشار “با پروازی دیگر”