مجید نفیسی نازائی و زایش در افسانه‌ی دختر نارنج و ترنج

مجید نفیسی

نازائی و زایش در افسانه‌ی دختر نارنج و ترنج

فرهنگ رسمی معمولاً در سیطره‌ی مردان بوده است. تا عصر اخیر، شاعر و حکایت‌نویس، مجتهد و طنزنویس، عارف و فیلسوف ما غالبا مردان بوده‌اند. این امر در مورد فرهنگ غیررسمی صدق نمی‌کند. زنان البته برای ثبت و حفظ فرهنگ خود از خط مقرمط استفاده نکرده‌اند. قفسه‌ی سینه‌ها وسیله‌ی ثبت و انتقال فرهنگی آن‌ها بوده است. پس گزافه‌گوئی نیست اگر گفته شود که ادبیات شفاهی و به خصوص فصل کودکان آن به وسیله زنان آفریده شده است. خانه جائی است که زن در آن هم به کار برده‌وار کشیده شده و هم فریاد اعتراض خود را بلند کرده است. این خصلت دوگانه در متل‌ها، قصه‌ها و افسانه‌هائی که مادران و مادربزرگ‌ها برای کودکان نقل می‌کنند نیز منعکس شده است. از یک طرف افسانه‌ها ذهن کودک را با پیشداوری‌ها و تعصبات طبقاتی، جنسی، نژادی، عقیدتی، ملی، بدنی و مانند آن‌ها آلوده می‌کنند. ولی از سوی دیگر بخ خصوص از طریق عنصر آرزو و تخیل، فریاد ستمدید‌گان جامعه به ویژه زنان را به گوش کودک می‌رسانند. افسانه‌ی «دختر نارنج و ترنج» یکی از همین قصه‌هاست. در آن تحقیر زن نازا و «اجاق کور» با امید به زایش و آرزوی زندگی در هم آمیخته شده و این مبارزه با مشربی زرتشتی-مانوی و طریقی تناسخی، با مبارزه بین عنصر مرگ و عنصر زندگی در گیاه، حیوان و فصول سال پیوند یافته، و بالاخره جالب‌تر از همه، به تضاد میان واقعیت و رویا و مبارزه میان تسلیم به عینیت و سرکشی در ذهنیت گره می‌خورد. نقطه قوت «دختر تارنج و ترنج» در آن است که کودک را نه به طریقی خوش‌خیالانه، برعکس واقع‌بینانه به تسلط عنصر زندگی بر مرگ و شادی بر غم امیدوار می‌سازد و از او می‌خواهد که مبارزه‌جو، دلشاد و زنده‌دل و امیدوار باشد. نقطه‌ی ضعف آن در این است که عنصر «بچه‌کش» نازائی و مرگ در انسان بصورت کنیزی سیاه تصور شده که در مقابل پریزادی سفیدروی قد علم میکند، ولی بالاخره از تخت غصب کرده خویش به زیر می‌افتد. بدینگونه ذهن کودک از نفرت طبقاتی به کنیز سیاه آکنده می‌شود و در دعوای میان کدبانوی خانه و خدمتکار خانه جانب اولی را می‌گیرد. اگر این مُهر زشت طبقاتی را از پیشانی آن پاک کنیم، افسانه‌ی «دختر نارنج و ترنج» به صورت اثری نمونه‌وار درمی‌آید که در آن سرود زیبا و پر نشاط زندگی بر نوحه‌ی مرگ چیره می‌شود. از همان جمله‌ی اول به مضمون اصلی افسانه آشنا می‌شویم. در روایت ورامین می‌خوانیم:

«یکی بود. یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک پادشاه هیچ بچه نداشت.»

عقیم ماندن ضایعه‌ی بزرگی شمرده می‌شود. خانواده بی‌وارث به درخت بیبر می‌ماند. وارث به خصوص باید پسر باشد تا بتواند مالکیت، قدرت و نام پدر را تداوم بخشد. در این شرایط تصور زنی که به میل خود بخواهد از بچه‌دار شدن خود جلوگیری نماید مشکل است. در جامعه‌ای که وظیفه‌ی اصلی زن بچه‌داری و کار خانه شمرده می‌شود، جایی برای انتخاب آزادانه‌ی زایش طفل وجود ندارد. در نتیجه، زن «اجاق کور» و عقیم چون درخت بی‌بری تصویر می‌گردد که فقط باید به زیر افکنده شود. اینکه ممکن است «گناه» نازایی از جانب مرد باشد معمولاً پوشیده نگاه داشته می‌شود. زن، مظهر زایش و زندگی است و در نتیجه «گناه» نازائی نیز به گردن اوست. زن با زنده بودن و زندگی و مرد با مردن و مرگ همصدا هستند. اما چرا زن نازا می‌شود؟ بی‌گمان کسی «قسمت» او را از چنگش درآورده است.

درخت بی‌بر آفت می‌زند و زن نازا را «چشم بد» طلسم می‌کند. پس در مبارزه بین نازایی و زایش، میان طبیعت و انسان قرابت وجود دارد. در روایت گناباد از این افسانه که «دختر چهل انار» معروف است می‌خوانیم: «پادشاهی بچه دار نمی‌شود . یک روز سرد برفی زن پادشاه پشت یکی از پنجره‌ی اتاق‌های قصر چشمش به دو تا کلاغ می افتد که با هم سر یک تکه پنیر دعوا می‌کنند. یکی از کلاغ‌ها نوکی به سر کلاغ دیگر می‌زند و پنیر را می دزدد و می‌برد. کلاغ دومی زخمی می‌شود و یک قطره‌ از خونش روی برف‌ها می‌چکد و برف‌ها را قرمز می‌کند. زن پادشاه با خودش می‌گوید: حیوانات خشکی که همه‌جور خوراکی به دستشان می‌رسد اینقدر برای یک خوراکی به هم می‌پرند، حیوانات دریا چه کار می‌کنند‎؟‏»

پنیر به سفیدی منی مرد می‌ماند و کلاغ به سیاهی و برندگی چشم بد. خونی که بر برف ریخته شده نشانه‌ی کودکی است که به دنیا نیامده است. به علاوه‌ تغییر از حیوان خشکی به حیوان دریا، رجوع به زهدان مادر و زندگی «آبزیانه»‌ جنین درون رحم است. اما راه شکستن طلسم نذر است. در روایت فوق می‌خوانیم:

« آن وقت نذر می‌کند که اگر خداوند به او فرزند عطا کند، هر سال مقداری نان و شیره انگور به دریا بریزد که ماهیان بخورند.»

همچنین در ادامه‌ی روایت ورامین می‌خوانیم: «نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد، او هم تا زنده است هر سال یک حوض عسل و روغن کند بدهد به مردم.»

نذری‌ها جالب هستند: نان از گندم، شیره از انگور، عسل از گرده‌ی گل‌ها و روغن از گوسفند به دست می‌آیند. این‌ها همه اشکال بی‌جان شده‌ای از موجودات زنده و زاینده هستند. باید «غذاها» را که از تن موجودات زنده تهیه شده به صاحبان اصلی‌شان بازگرداند تا بدینگونه به زنِ سترون نیز اجازه داده شود «سهم» خود را از زایندگی و زندگی که توسط «چشم بد» بلعیده شده باز پس‌گیرد. این نذر در دو روایت بالا به دو شکل متفاوت انجام می‌گیرد، در روایت گناباد زن پادشاه نان و شیره‌ی انگور را به دریا می‌ریزد تا ماهیان بخورند و دیگر با یکدیگر نزاع نکنند. در روایت ورامین برعکس پادشاه حوض عسل و روغن را به فقرا می‌دهد. در هر دوحالت، زن سترون باید «مکافات» بلعیدن تن زنده‌ی موجود دیگری را باز پس دهد تا نازائی او نیز برطرف شود؛ حال چه این حق گیاهان؛ ماهیان و جانوران باشد، چه حق انسان‌هایی که به نان شب محتاجند. بینش «نذر» بر اساس همین خرافه «مکافات» قرار دارد. هنگامیکه عوض داده شود، طلسم گشوده می‌گردد: «خدا به پادشاه یک پسر داد. پادشاه هم هر ساله یک حوض عسل و روغن می‌داد به فقیر فقرا.»

تا اینجا افسانه به توصیف ساده‌ی واقعه محدود مانده است، ولی از آن‌جا دیگر وارد مرز تخیل می‌شویم. سترون ماندن زن در اثر چشم بد به گرفتار شدن پسر پادشاه در عشق دختری طلسم شده گره می‌خورد. همان پسری که نطفه‌ی او در شکم مادر طلسم شده بود، اکنون هنگامیکه به بلوغ رسیده و می‌خواهد ازدواج کند باید نخست دختر مورد علاقه‌اش را از چنگ طلسم دیوان نجات بخشد. جالب است که گرفتار شدن پسر به چنین عشقی در دو روایت بالا به دو گونه‌ی کاملاً متفاوت تصویر می‌شود. در روایت گناباد «گرفتاری» را چون پاداشی برای ادای نذر می‌یابیم:

«خداوند به آن‌ها پسری می‌دهد . زن پادشاه هر ساله نذرش را می‌داده. یک سال زن پادشاه به پسرش می‌گوید: خوبه امسال تو خودت به کنار دریا بروی و نذرت را ادا کنی. شاهزاده به کنار دریا می‌رود تا نذرش را ادا کند . در بین راه پیرزنی به او می‌رسد و می‌گوید: پسر جان من خیلی تشنه‌ام اگر چیزی داری به من بده، دعایت می‌کنم. شاهزاده هم نان و شیره را به پیرزن می‌دهد . پیرزن می‌گوید: الهی دختر چهل انار قسمتت بشود. شاهزاده می‌پرسد: دختر چهل انار کیست؟ پیرزن جواب می‌دهد: دختر چهل انار یک پریزاد است که دیوها طلسمش کرده‌اند و برده‌اند توی باغی آن طرف دنیا.»

حال اینکه برعکس در روایت ورامین، «گرفتاری» را همچون نتیجه‌ی «سق سیاه» پیرزنی نیمه انسان-نیمه دیو می‌یابیم:

«… تا اینکه پسر پادشاه بیست ساله شد. و پادشاه مثل هر سال یک حوض عسل و روغن آماده می‌کرد و هر کسی می‌آمد ظرفش را پر می‌کرد و می‌رفت. تا اینکه یک پیرزن آمد و به پسر پادشاه گفت: من عسل و روغن می‌خواهم. پسر پادشاه گفت: ننه جان! عسل و روغن تمام شده. پیرزن گفت: پسر جان! حالا که عسل و روغن‌ها را خوردید الهی گیر دختر نارنج و ترنج بیوفتی.»

تضاد فوق در دو روایت از اینجا ناشی می‌شود که هر یک بر یکی از جنبه‌های عشق تکیه می‌کنند: اولی بر لحظه‌ی موفقیت در هدف و دومی بر دشواری راه و مخاطرات ناشی از عشق. همین برخورد دوگانه در مورد نقش پیرزن نیز دیده می‌شود. پیرزن هم نشانه‌ی یائسگی و سترونی است و هم مظهر پیوند نو با کهنه و تداوم نسل؛ و همین است که در یک روایت دعای خیر می‌کند و در دیگری همانطور که دختر در طلسم دیوان گرفتار است پسر پادشاه نیز در زندان عشق او گرفتار می‌شود:

«پیرزن که این حرف را زد، پسر پادشاه ندیده و نشناخته یک دل نه صد دل عاشق دختر نارنج و ترنج شد و رفت توی اطاق هفت دربند و خودش را زندانی کرد. آخر آن زمان‌ها رسم بود پسری که عاشق می‌شد می‌رفت توی اطاق هفت دربند.»

عدد هفت سمبلیک است. به عنوان مثال در ادبیات فارسی هفت شهر عشق عطار و هفت خان رستم فردوسی را داریم. همچنان که ایام هفته از شش روز کاری تشکیل شده که به یک روز فراغت و استراحت منتهی می‌شود. در هفت‌گان‌های دیگر نیز، قهرمان با گذشتن خوان‌های خطر به سر منزل مقصود می‌رسد. در ادامه‌ی روایت در می‌یابیم که چگونه پسر پادشاه باید از هفت برادر نیمه دیوزاد-نیمه آدمی‌زاد بگذرد و هفت دیو نگهبان را خام کند تا اینکه بالاخره به درخت نارنج و ترنج دست یابد.

«وقتی پیرمرد هفتمین دید شاهزاده به حرف‌های او اهمیت نمی‌دهد گفت: پس حالا که می‌خواهی بروی به حرف‌های من خوب گوش بده. در فلان جا یک درخت است پر از نارنج و پرتقال و ترنج. این درخت هفت نفر دیو محافظ دارد که از بس بزرگ هستند یک گوششان زیرانداز و یک گوششان هم روانداز است. تو باید بروی هفت تا پوست گاو شیره و هفت تا پوست گاو آهک تهیه کنی. تو هفت تا پوست گاوی که از شیره پر کرده‌ای و هفت تا پوست گاوی که از آهک پر کرده‌ای باید ببری بالای جوی آب و پوست‌ها را در آب بیاندازی تا دیوها از پائین جوی آب این آهک‌ها و شیره‌ها را بگیرند و بخورند. سیر که شدند می‌خوابند. تو باید یک دوشاخه‌ی چوبی فراهم و آماده کنی و در چند صد قدمی درخت‌ها توی چاله‌ای بیاندازی، و با آن دو شاخه چوبین نارنج بکنی و متوجه باشی که با دست نچینی.» شاهزاده تمام کارهایی که پیرمرد گفته بود را انجام داد و خودش در چاله‌ای نشست و با دوشاخه‌ی چوبی از درخت نارنج چید. در روایت گناباد دختر به جای اینکه در نارنج اسیر شده باشد، زندانی انار است. در روایت کردی از همین افسانه موسوم به «دختر کریم خیاط»، خیار، جلد دختر است. در افسانه‌ی فوق، داستان آب و رنگی اسلامی به خود گرفته و پسر پادشاه برای رسیدن به مقصود باید از حضرت خضر که سمبل سرسبزی و جاوانگی است راهنمایی شود. شاید انتخاب خیار به همین خاطر است که سرسبزی میان خضر و دختر خیار را القا کند. در دو روایت «دختر نارنج و ترنج» و «دختر چهل انار»، رنگ سرخ ونارنجی القاء‌کننده‌ی آتش و از این رو دین زرتشتی است. ماجراهای داستان نیز از فکر ثنویت زرتشتی و مانوی تأثیر گرفته است. در همه‌جا دو نیروی اهورایی و اهریمنی با یکدیگر در حال مبارزه هستند. به علاوه نبرد فوق از دیدگاه یک کشاورز بیان می‌شود. دیوهایی که پایین درخت نارنج و ترنج خوابیده‌اند، آفت درخت هستند. ریشه‌ی آفت را باید با آهک خشکاند. برای گول زدن دیو آفت، باید آهک را با شیره مخلوط کرد. بنابراین میان شکستن طلسم زن سترون و پسر عاشق با علاج درخت آفت زده رابطه‌ای وجود دارد. در برخی روایات، پسر برای چیدن نارنج به جای چوب دوشاخه از انبر آهنی استفاده می‌کند. در فرهنگ عامه ایران از آهن برای دور کردن «آل» از زن آبستن و دیگر اجنه‌ها و دیوها استفاده می‌شود. دوشاخه‌ی چوبی اما فقط یک وسیله‌ی زراعتی است:

«… با دوشاخه‌ی چوبی از درخت نارنج چید. تا آن نارنج را چید تمام نارنج‌ها با هم جیغ کشیدند: آهای چید! آهای برد! یک دیو سرش را بلند کرد و گفت: کی چید؟ چی برد؟ نارنج‌ها گفتند: چوب چید! چوب برد! دیو گفت: بگیرید بخوابید، چوب نمی‌تونه بچینه و بره. بعد از چند دقیقه شاهزاده یک نارنج دیگر چید. دوباره نارنج‌ها جیغ کشیدند و گفتند: آهای چید! آهای برد! . . . و بدین ترتیب سه نارنج چید و با خوشحالی به طرف شهر آمد.»

معمولاً در افسانه‌ها، هنگامی از عدد سمبلیک سه استفاده می‌شود که صحبت از عشق و ازدواج در میان باشد. شاید عدد سه مظهر آلات جنسی زن (دو پستان و یک آلت) یا آلات جنسی مرد (دو بیضه و یک آلت) باشد. و یا شاید هم کنایه از سه اصل خانواده: مادر، پدر و فرزند. همچنین عقیده بر اینست که «تا سه نشه بازی نشه» بر همین اساس پسر پادشاه دو تا از دختر نارنج‌ها را به خاطر فقدان نان و آب از دست می‌دهد تا اینکه:

«… رفت و رفت تا رسید به یک آبادی. نان خرید و رفت سر یک چشمه‌ای. اسبش را بست و چاقو و نارنج را از جییش بیرون آورد و به آهستگی کمی از پوست نارنج را کند. دید یک دختر مثل پنجه‌ی خورشید از آن‌ دوتا خوشگل‌تر جلوش نشسته. دختر گفت: آب. شاهزاده بهش آب داد. دختر گفت: نان. شاهزاده بهش نان هم داد و دید دختر هم از این پیشامد خوشحال شده. دختر را گذاشت ترک اسبش. علی رایاد کرد و آمد به طرف شهر.»

در روایت گناباد عدد سه به عدد چهل و در روایت کردی به عدد ۴ تغییر یافته است. دو عدد فوق جنبه‌ی مذهبی دارند: چهار خلیفه و ۴۰ تن درویش. تا هنگامی که عاشق و معشوق در بیابان و کنار چشمه هستند، سادگی و آزادگی بر روابط آن‌ها حاکم است ولی اکنون که می‌خواهند به شهر یعنی مظهر تمدن بروند، در یک روایت دختر باید لباس بپوشد تا از عریانی طبیعت آزاد شود و در روایت دیگر باید که با ساز و دهل مورد استقبال -در واقع تایید- پدر و مادر پسر قرار گیرد. این عشقی است که پسر خود خواسته و برخلاف ازدواج‌های مرسوم، نتیجه‌ی مصلحت‌های خانوادگی نیست. با این حال اگر قرار است این عشق به اجتماع برده شود، باید به قراردادهای آن تمکین نماید:

«نزدیک شهر که رسید به دختر گفت بده که ما بی سر و صدا برویم توی شهر. تو برو سر این درخت بید بنشین تا من بروم شهر و ساز و دهل بیاورم و تو را ببرم. دختر نارنج و ترنج رفت سر درخت نشست و شاهزاده رفت به طرف شهر.»

آیا آن‌چه که پس از این بر سر دختر می‌آید نتیجه‌ی ملاحظه کاری پسر و دور شدن او از علائق قلبیش به خاطر وابستگی‌های اجتماعی است؟ یا اینکه برعکس همانطور که پسر عاشق در طلب معشوقه‌ی خود تن به مخاطرات داده و از هفت خان دیو در گذشته است اکنون نوبت امتحان دختر فرا رسیده تا اینکه عشق خود را نسبت به پسر ثابت نماید؟ این هر دو ممکن است ولی آن‌چه در عمق داستان می‌گذرد آغاز مرحله‌ای جدید در زندگی دختر می‌باشد. او در گذشته درون نارنج زندگی می‌کرد. و نارنج برایش حکم زهدان مادر را داشت. اکنون از درون نارنج به سر درخت آمده و حفاظ خود را از دست داده‌است. مرحله‌ی تازه دوره‌ی بلوغ و عقل‌رسی و پشت سر گذاشتن دوره طفولیت و امنیت درون رحم است. کودک اکنون دیگر بزرگ شده و خود باید خوب و بد را تشخیص دهد و در برابر خطرهایی که تهدیدش می‌کنند یکه و تنها جوابگو باشد. اما از جانب دیگر کودک یک دختر است و در دنیای مردسالاری لازم است که سایه‌ی سرپرستی مرد را بر سر خود احساس کند. در دوره‌ی زندگی در رحم، با وجود اینکه دیوان نرینه زندان‌بان و سلب‌کننده‌ی آزادی او هستند ولی او آن‌ها را چون حافظ و حامی خود می‌بیند، و حتی هنگامی که آن‌ها خواب هستند وظیفه‌ی نگهبانی از اسارت‌گاه خود را خود به عهده می‌گیرد. در واقع دختر کاری را می‌کند که همه‌ی زنان محدود‌مانده‌ به افق خر‌افات مر‌دسالارانه می‌کنند: نگهبانی از زندان مردانه‌ی خود. او برای اینکه از دست دیوان نجات یابد نیز به زعم افسانه‌گو، احتیاج به یک ناجی مرد دارد. و هنگامی که این مرد او را بر سر درخت تنها می‌گذارد، وی بدون حامی و بی‌حافظ می‌ماند. و حتی شاخه‌های درخت نیز نمی‌توانند او را از چشم بد بپوشانند. در ادامه‌ی داستان چنین می‌خوانیم:

«دست بر قضا شاهزاده که رفت یک عده کولی بیابانگرد زیر این درخت بید بار انداختند و منزل کردند. این کولی‌‌ها یک کلفت خیلی زشت و سیاه داشتند. کلفتشان رفت سر جوی آب ظرف بشوید، عکس دختر نارنج و ترنج توی آب افتاده بود. کنیز عکس دختر نارنج و ترنج را که دید خیال کرد عکس خودش است. گفت: من به این خوشگلی بیایم کلفتی و کنیزی کنم؟ ظرف‌ها را ریخت توی آب و به طرف چادر رفت. خانمش گفت: ظرف‌ها را چکار کردی؟ گفت: ظرف‌ها را ریختم توی جوی آب. خانم گفت: چرا ریختی؟‏ کنیز گفت: من به این خوشگلی کنیزی کنم؟ خانمش گفت: مگر آیینه‌ی خودت را گم کرده ای؟‏ برو گم شو این دوتا سطل را آب کن. کنیز رفت سر جوی آب. دوباره آن عکس را دید، خیال کرد خودش است. سطل‌ها را انداخت توی رودخانه و دوباره آمد طرف چادر. دوباره خانمش با او دعوا کرد و کتکش زد و گفت: برو دست و صورت این بچه را سر جوی آب بشور و زود بیا. کنیز با ناراحتی زیاد رفت سر جوی آب دوباره عکس دختر نارنج و ترنج را دید و گمان کرد که عکس خودش است. یک پای بچه را با این دست و یکی دیگرش را با آن دست گرفت و می‌خواست بچه را از میان نصف کند. دختر نارنج و ترنج از روی درخت گفت: آهای! سیاه وحشی! عکس تو نیست، عکس منه، بچه را آزاد کن. کنیز به بالای درخت نگاه کرد، گمان کرد ماه بیرون آمده و سر درخت نشسته.»

تا هنگامی که انسان در رحم مادر و یا در مرحله‌ی کودکی به سر می‌برد، معصومیت و سادگی طبیعت را دارد. پس تعجبی ندارد اگر افسانه در این مر‌حله از مبارزه بین شر و خیر، عنصر آفت و نمو در طبیعت صحبت می‌کند ولی حال که کودک به سن بلوغ و عقل رسیده است، تضادهای اجتماعی منعکس‌کننده‌ی مبارزه‌ی بین خیر و شر می‌شود. کنیز زشت و سیاه که در این‌جا به عنوان مظهر شر برگزیده شده، حتی کلفت یک عده شهرنشین نیست، بلکه به کولیان بیابانگرد تعلق دارد که خود نیز از جانب شهرنشینان تحقیر می‌شوند. انعکاس تصویر در آب بسیار جالب توجه است. این تصویر برای دختر سر درخت فقط یک تصویر است حال آن که برای کنیز نشانه‌ی آرزویی است فراتر از واقعیت. کنیز علت این همه ستم را بر خود نمیفهمد و می‌خواهد که چون خانم خانه‌اش انسانی آزاد شمرده شود. بی‌سبب نیست که خانم از او می‌پرسد: «مگر آیینه‌ی خودت راگم کرده‌ای؟» زیرا تصویر او در آیینه، در واقع تصوری است که او از خود دارد. هنگامی که کنیز این تصور را به دور اندازد اولین قدم در راه آزادی را برداشته است. ولی برای راوی قصه او فقط یک کنیز نافرمان نیست، بلکه در درجه‌ی اول یک کولی «بچه‌کش» است. کدام ایرانی است که در کودکی از تصور اینکه روغن تنش توسط کولیان قصه‌ها گرفته شود بر خود نلرزیده باشد؟ دختر درست جایی شروع به نقش بر آب کردن خیال کنیز می‌نماید که او می‌خواهد بچه‌ای را تکه پاره کرده به آب بیاندازد. در دنباله‌ی داستان نیز کنیز همه‌جا دشمن بچه معرفی شده است.

همانطور که ما زمانی ناظر تسلط موقتی آفت در گیاه بودیم، اکنون نیز شاهد دوره‌ی موقتی غاصبیت شر و درماندگی موقتی عنصر اهورایی هستیم:

«کنیز تو دلش گفت: می‌دانم با تو چه معامله‌ای بکنم. دست و روی بچه بشست و برد داد به مادرش. یک کارد برداشت و زیر پیراهنش مخفی کرد و رفت نزدیک درخت و گفت: خانم اجازه می‌دهید من بیایم بالای

درخت و کنیز شما باشم؟ همه‌ی برگ‌های درخت گفتند: خانم اجازه نده که این کولی بیاید سر درخت. ولی دختر نارنج و ترنج گفت: کنیز است، ناراحت است، دلم برایش می‌سوزد. بگذار بیاید بالا. او که به من کاری ندارد. موهای سرش را سرازیر کرد و به کنیز داد و گفت: بیا بالا. کنیز موهای دختر نارنج و ترنج را گرفت و آمد بالا و از دختر نارنج و ترنج خواست که سرگذشتش را بگه. دختر از اول تا آخر گفت و گفت: حالا شاهزاده رفته ساز و دهل بیاره و منو ببره. چون یک شبانه‌روز بود که نخوابیده بود، در حین گفتن سرگذشتش خوابش برد. کنیز سر دختر را روی پایش گذاشت و خوب که خوابش برد سر او را برید و سر و تنه‌اش را در جوی آب انداخت و یک چکه خونش زیر درخت افتاد و در دم یک درخت گل از زمین سبز شد.»

اگر دختر گیسوی خود را برای کنیز پایین نمی‌انداخت، طبیعتاً کنیز به او دسترسی نداشت. خام‌خیالی دختر، یادآور «برد و چید» گفتن‌های او در دوره‌ی قبل است. ولی علی‌رغم شکست، دختر از مبارزه دست نمی‌شوید و بازی قایم باشک «تناسخ» را با کنیز شروع می‌کند. در برخی روایات از این افسانه تعداد تغییر شکل یافتن‌ها بسیار است: از گل به کبوتر، به عصا، به خورجین، مجددا به کبوتر، به استخوان و بالاخره به دختری جوان. در همه‌ی حالات کنیز راه را بر رشد و نمو دختر می‌بندد. ولی دختر مجدداً از راه دیگری دریچه‌ی زندگی را بر خود باز می‌نماید:

«…پسر پادشاه بالای درخت رفت، وقتی چشمش به کنیز خورد نزدیک بود قالب تهی کند. گفت: تو همان دختر نارنج و ترنجی؟ کنیز گفت: مگر شک داری؟ شاهزاده گفت: پس چرا اینقدر سیاه شده‌ای؟ گفت: از بس آفتاب به صورتم تابیده. شاهزاده گفت: پس چرا مثل کُلفَت‌ها شده‌ای؟ گفت: از بس با خودم حرف زده‌ام. شاهزاده گفت: پس چرا چشم‌هات اینقدر از کاسه بیرون آمده؟ گفت: از بس به این راه نگاه کرده‌ام. شاهزاده گفت: چرا موهات اینطوره؟ گفت: از بس گنجشک موهای سرم را شونه کرده. پسر پادشاه با ناراحتی کنیز را از درخت پایین آورد و پادشاه و زن پادشاه اگر کاردشان میزدی خونشان بیرون نمی‌آمد از بس ناراحت بودند. خلاصه همه‌شان خودداری کردند و هیچ نگفتند. وقت مراجعت بوته گلی که زیر درخت سبز شده بود خودش را در بغل پسر پادشاه انداخت. پسر پادشاه هم کمی از ناراحتیش کم شد.»

مکالمه‌ی میان کنیز و پسر پادشاه شباهت زیادی به مکالمه‌ی میان دختر کلاه‌قرمزی با گرگ در افسانه‌ی اروپایی دارد و در هر دو افسانه نشانه‌ی اغواگری عنصر شر است. قربانی اگرچه بوی خطر را احساس می‌کند ولی مانند گنجشکی که از برق نگاه افعی خشکش زده باشد چاره‌ای جز تسلیم به اغواگر ندارد. با این وجود راه رهایی بر پسر نیز بسته نیست:

«در اولین فرصت شاهزاده بوته‌ی گل را در باغچه حیاط خانه‌شان کاشت… هرجا که شاهزاده می‌رفت سایه‌ی درخت گل که در بغلش افتاده بود و او آن شاخه گل را کاشته بود به سرش می افتاد… و شاهزاده از این موضوع خوشحال بود ولی کنیز کولی یعنی زن شاهزاده از این موضوع ناراحت بود.»

یک بار سایه‌ی دختر بر آب؛ قاتل جان او شد ولی این بار سایه‌ی گل-دختر رسواکننده‌ی کنیز می‌شود. ولی کنیز بیدی نیست که از این بادها بلرزد:

«بعد از چند ماهی کنیز کولی یا بهتر بگویم عروس شاه فهمید چند ماه دیگر مادر می‌شود. با خوشحالی موضوع را به همه گفت و از پادشاه خواست که دستور بدهد برای بچه آینده‌اش گهواره بسازند…نجار به دستور عروس پادشاه تیشه به ریشه‌ی درخت گل زد. همان دم سایه‌ی سر شاهزاده قطع شد. شاهزاده فهمید که چه شده. زود خودش را به خانه رساند ولیکار از کار گذشته بود».

در ابتدا کنیز می‌خواست کودک خانم خود را جر دهد و اکنون برای ساختن گهواره‌ی کودک خویش تیشه بر ریشه‌ی دختر-گل می‌زند. در یکی مرگ کودک و در دیگری زایش او مطرح است. ولی آن چه که فراموش نمی‌شود وجود خود کودک است:

«در این موقع قسمتی از خورده چوب‌ها و به اصطلاح دم اره‌هایی که گوشه‌ای ریخته بود را پیرزن رختشوی برداشت و گفت: من این چوب‌ها را می‌برم برای سوزاندن. رفت چوب‌ها را ریخت سر هیزم‌هایش. هر روز که به منزل پادشاه می‌آمد رخت بشوید، وقتی که برمی‌گشت می‌دید کسی تمام کارهایش را انجام داده، اتاقش را جارو زده، دمپختش بار کرده، سماورش آتش کرده حاضره. خیال می‌کرد همسایه‌هایش کارهایش را کرده‌اند. یک روز صبح خودش را زد به مریضی و گرفت خوابید… یک دفعه دید یک دختر مثل قرص ماه از سر هیزم‌هایش بیرون آمد… پیرزن از پشت پیراهنش را گرفت. دختره گفت: ول کن! تو را به هر کس که تو را آفریده قسمت می‌دهم منو ول کن بذار به درد خودم بمیرم. پیرزن گفت: تو بشو دختر من و من می‌شم مادر تو. دختر قبول کرد.»

در واقع پیرزن به صورت حمایت‌گر دختر در می‌آید زیرا در جامعه‌ی مردسالار، زن جوان یا باید زیر سایه‌ی پدر و شوهر باشد و یا در پناه زنی پیر. اکنون لازم است قبل از اینکه داستان به نقطه ی اوج خود برسد مبارزه بین عنصر خیر و عنصر شر یک بار هم در عالم حیوانات صوررت گیرد:

«یک دردی ریخت توی اسب‌های پادشاه. پادشاه گفت: این اسب‌ها را بدهید به مردم از آن‌ها نگهداری کنند. وقتی اسب‌ها خوب شدند بروید بیاورید. اسب‌ها را بین مردم شهر تقسیم کردند. دختر پیرزن به مادرش گفت: ننه! تو هم برو یک اسب بگیر تا من از این اسب نگهداری کنم. پیرزن گفت: آخه ننه جان! ما جا نداریم، ما چیزی نداریم که بدهیم اسب بخورد .خلاصه از بس دختر التماس کرد پیرزن رفت یکاسب کور و شل گرفت . دختر یک سوت زد، یک طویله و آخور ساخته شد. یک سوت دیگه هم زد جو و یونجه حاضر شد. دختر هر روز آب و پونجه و کاه جلوی اسب می‌گذاشت. آخر زمستان که رفتند اسب‌ها را جمع کنند، دیدند یک اسب نمانده، همه اسب‌ها مرده‌اند. پسر پادشاه گفت: یک اسب هم به پیرزن داده‌ایم. من بروم ببینم هست یا نه. پادشاه گفت: آن‌ها که جا داشتند و وسیله نگهداری اسب داشتند، اسبشان مرد، پیرزن که هیچی. گمانم همان اول سال اسبش مرده. شاهزاده گفت: حالا من می‌روم ببینم. یک قدم راه است .شاید اسب آن‌ها زنده باشد. شاهزاده رفت خانه پیرزن. پیرزن خیلی از شاهزاده استقبال کرد. شاهزاده گفت: اسبی را به شما دادیم زنده است؟‏ پیرزن گفت: زنده است. اما گمان نمی‌کنم شما بتوانید افسار این اسب را بگیرید. شاهزاده رفت تا افسار اسب را بگیرد ولی نتوانست. باور نمی‌کرد این اسب همان اسب است… دختر پیرزن جلو رفت دستی به یال اسب کشید. افسار اسب را گرفت و به دست شاهزاده داد و گفت: سوار شوید. وقتی که اسب می‌خواست راه بیفتد دوباره دستی به یالش کشید و گفت: برو تو از صاحبت بی وفاتر هستی .»

دردی که در جان اسب‌ها افتاده هم مبارزه مرگ و زندگی را در عالم حیوانات نشان می‌دهد و هم از لحاظ داستانی پسر و دختر را به یکدیگر ربط می‌دهد. مردنی‌ترین اسب‌ها به صورت سرزنده‌ترین آن‌ها درآمده و آن را هم فقط یک نفر می‌تواند رام کند. و آن یک نفر هم پسر شاه نیست بلکه دختر نارنج و ترنج است. اگرچه دختر قدرت خود را در استحاله‌های قبلی نشان داده است ولی اکنون بر‌ای اولین بار است که به زورآزمایی آشکار با پسر برمی‌خیزد. این چگونه اسبی است که پسر نمی‌تواند آن را رام کند؟ شاید آن نشانه‌ی کودکی پسر است که اکنون توسط دختری که سرد و گرم روزگار را چشیده رام و تربیت می‌شود. پسر اکنون چشم‌هایش باز شده و قادر است که معشوقه‌ی خود را باز شناسد. به علاوه در این صحنه، برخلاف نفرت طبقاتی علیه کنیز ما با منزلت دادن یک دختر پیر‌زن رختشوی در مقابل پسر پادشاه روبرو هستیم. راوی در ادامه افسانه خود به این نکته چنین اشاره می‌کند:

«بعد از دو سه روز زن شاهزاده زایید یک پسر. خودش خیلی خوشحال شد ولی پسر پادشاه و پادشاه ناراحت بودند از این‌که او میخش را محکم کرده و جای خودش را بیشتر باز کرده. خلاصه روز دهه‌ی بچه فرا رسید. قدیم رسم بود که روز دهم دخترها را جمع می‌کردند، به رقص و پایکوبی می‌پرداختند و هر دختری را وامی‌داشتند که قصه بگوید . بله! روز ده بچه همه دخترها را دعوت کردند که بیایید می‌خواهیم برای بند قنداق بچه مروارید بند کنیم. دختر وزیر و دختر امیر سپاه و خلاصه دختر بزرگان را دعوت کر‌دند. شاهزاده گفت: دختر پیرزن رختشوی را هم دعوت کنید. اما زنش دوید توی حرف شاهزاده و گفت: نمی‌خواهم دختر رختشوی بیاید به خانه من. اما هرطور بود شاهزاده دختر رختشوی را دعوت کرد.»

کنیز، نوکیسه‌ای است که چون به قدرت می‌رسد همکاران سابق خود را فراموش می‌کند. و از هر جباری، جبارتر می‌شود. حال دیگر داستان به نقطه اوج خود رسیده، جایی که دختر باید به مقابله‌ی آشکار با کنیز بپردازد. دروغ او را آشکار کرده و حق خود را بستاند. برای اینکار افسانه‌گو از تکنیکی استفاده می‌کند که در ادبیات غرب به مناسبت نامی که شکسپیر در نمایشنامه‌ی هاملت به این تکنیک داده آن را «تله موش» می‌نامند. هاملت که از قتل پدرش به دست عمو با خبر است، برای اینکه مادر را از این واقعه با خبر کند، نمایشی درون نمایش ترتیب می‌دهد. در افسانه‌ی دختر نارنج و ترنج نیز دختر خود به صورت قصه‌گویی درون قصه درمی‌آید و با به کار بردن این روش هم دروغ کنیز را برملا می‌سازد و هم از زور و وسیله‌ی قهر که کنیز در مبارزه علیه او بکار برده بود استفاده نمی‌کند. وسیله‌ی مبارزه‌ی او قصه است. آفرینش رویایی واقعیت است در مقابل چشم دیگران. جالب اینجاست که کار قصه‌گویی در زمانی انجام می‌گیرد که همه‌ی دختران مرواریدبند، مشغول مروارید انداختن به بند قنداق بچه هستند. قصه به مروارید می‌ماند: جنس آن شفاف است و از درون آن می‌توان چیزهای دیگر را دید. قصه نیز انعکاسی از واقعیت زندگی است. با این تفاوت که عنصر رویا و آرزو آن را مروارید نشان کرده است:

«همه دخترها که جمع شدند و ناهار خوردند، موقعی رسید که باید یک دختر قصه بگوید. این گفت فلانی قصه بگه، او گفت فلانی قصه بگه، ولی شاهزاده از اتاق دیگر گفت: من دلم می‌خواد دختر پیرزن قصه بگه. دختر پیرزن گفت: من به یک شرط قصه می‌گم. وقتی که من قصه میگم کسی نباید حرف بزنه و نه کسی از اتاق بیرون برود و نه کسی تو اتاق بیاید. همه به این شرط راضی شدند. دختر پیرزن قصه گفت. اما چه قصه‌ای گفت: یک پادشاهی بود نذر کرد خدا به او پسر بدهد او هم هر سال حوض عسل و روغن قاطی می کند می‌دهد به مردم. این حرف‌ها را که زد، پادشاه و شاهزاده و زن پادشاه بیشتر علاقه‌مند شنیدن بقیه قصه شدند .خلاصه چه دردسرتان بدهم همین قصه‌ی نارنج و ترنج را با همه جزییات می‌گفت. هر جا که گریه‌اش می‌گرفت وا می‌گریست. از چشم‌های قشنگش در می‌ریخت و هر جا که می‌خندید از دهانش گل می‌ریخت. زن شاهزاده یعنی کنیز کولی که قضیه را فهمیده بود، بچه‌اش را پنجول می‌گرفت. و بچه گریه می‌کرد و او می‌گفت: بابا این قصه را تمام و مرا خلاص کنید. بچه‌ام مرد از بس گریه کرد.»

اشکی که از چشم‌های دختر می‌ریزد چون مروارید شفاف است زیرا اشک صداقت است و خنده‌هایش چون گل خندان، زیرا صاحب آن گل‌ها پیام‌آور زندگی و شادی است. برعکس کنیز بچه‌کش است. و حتی بچه‌ی خود را هم دوست ندارد و فقط بچه را برای این می‌خواهد که «میخش را محکم کند» از گریه‌ی معصومانه‌ی کودک در پاشیده نمی‌شود زیرا مادر بدطینتش او را به گریه واداشته. در روایت دیگری از همین افسانه کنیز می‌خواهد کودک خود را بکشد و گناه آن را به گردن دختر نارنج و ترنج بیاندازد، ولی شاهزاده که از پشت پرده ناظر جریان بوده به موقع او را از این کار باز می‌دارد. در روایت ما داستان چنین ادامه می‌یابد:

«دختر قصه را گفت و گفت تا رسید به این جا که روز دهم زایمان کنیز کولی بود، همه‌ی دخترها را جمع کردند و دختر پیرزن یعنی دختر نارنج و ترنج را هم دعوت کردند. او توی این جشن قصه می‌گفت و هرجا گریه می کرد از چشم‌هایش در می‌ریخت و چون خنده می‌کرد از دهانش گل می‌ریخت. وقتی که حرف دختر به این‌جا رسید در حالی که همه خاموش و ساکت بودند خنده‌ای کرد و گفت: قصه‌ام تمام شد.»

اکنون موقعی است که قصه باید تأثیر متقابل خود را بر واقعیت بگذارد یعنی همان تأثیری که قصه‌سرای افسانه دختر نارنج و ترنج نیز انتظار آن را بر شنوندگان خود دارد:

« در این موقع پادشاه گفت: نه! قصه تمام نشده. پادشاه دستور داد همه‌ی مردم شهر هیزم بیاورند، وقتی هیزم جمع شد آن را روشن کردند تا کولی و پسرش را در آتش بیاندازند. »

با برافروختن آتش یخ زمستان می‌شکند. بهار در طبیعت فرا می‌رسد و در دل انسان‌ها نیز یخ سنگدلی آب می‌گردد:

« کولی گریه می‌کرد و التماس می‌کرد. در این موقع دختر نارنج و ترنج از پادشاه درخواست کرد که این کار را نکنند . بلکه کولی و پسرش را از آن شهر دور کنند. پادشاه به خاطر دل دختر نارنج و ترنج آن‌ها را نسوزاند و بچه را بغل کنیز کولی داد و او را از شهر بیرون کرد. بعد هفت شبانه روز جشن عروسی برپا کرد و دختر نارنج و ترنج را عروس خودش کرد. الهی همانطور که شاهزاده و دختر نارنج و ترنج به آرزوی خودشان رسیدند، همه‌ی شما هم به آرزوی خودتان برسید.»

در میان افسانه‌های کودکان کمتر افسانه‌ایست که با تراژدی شروع نشود و به پایانی خوش ختم نگردد. افسانه‌ی دختر نارنج و ترنج نیز از این دست است. این دوگانگی به کودک هم درس بردباری در مقابل مشکلات می‌دهد و هم شاددلی و امیدواری به آینده. هر کودکی اگر با چنین روحیه‌ای رشد کند می‌تواند روزی به صورت شاهزاده‌ی خویش، یعنی به صورت شخصیت ایده‌آل خود درآید. افسانه‌ی دختر نارنج و ترنج سرود زایندگی است. زایندگی مادر طبیعت و مادر انسان: کشاورزی که نهال می‌کارد، ایلخی‌بانی که اسب می‌پروراند، داستان‌گویی که افسانه می‌آفریند، صنعتگری که مروارید سُفت می‌کند و بالاخره زنی که بچه می‌زاید. از این میان زایش کودک طبیعی‌ترین راه آفرینش زندگیست. نه کاشتن یک نهال نارنج، نه تیمار کردن یک اسب، نه آفریدن یک قصه، نه ساختن گهواره، نه سفتن مروارید، نه شفا دادن بیمار و حتی ایجاد یک انقلاب، هیچ یک در امر زایندگی طبیعی‌تر از زاییدن یک انسان نیست. پس بی‌جا نیست که افسانه‌ی دختر نارنج و ترنج را سرود ستایش زن نیز بنامیم، زنی که به گناه نازایی زنده به گور می‌شود، به بهانه‌ی فقر و زشت‌رویی خدمتکار می‌گردد. زنی که به گناه پیری عجوزه جادوگر خوانده می‌شود؛ زنی که وظیفه‌اش همخوابی و خانه‌داری و بچه‌داری شمرده می‌شود و بالاخره زنی که…

علی‌رغم همه‌ی این تحقیرها و ناملایمات چون بهار در دل زمستان می‌تازد و سپاه غم را با گل‌های خنده‌اش تار و مار می‌نماید. باری به قول قصه‌گو:

قصه ما خوش بود

دسته گلی جاش بود!*
_________________________

*روایات مختلف افسانه‌ی «دختر نارنج و ترنج» از کتاب «قصه‌های ایرانی» (جلد دوم) اثر ابوالقاسم انجوی شیرازی، انتشارات امیرکبیر ۱۳۵۳ گرفته شده است.

*
* فصل دوازدهم از کتاب «در جستجوی شادیدر نقد فرهنگ مرگ‌پرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰. مقدمه کتاب — فصل اول — فصل دوم – فصل سوم – فصل چهارم – فصل پنجم – فصل ششم – فصل هفتم – فصل هشتم – فصل نهم – دهم