عزت گوشه گیر: بگو، چرا وقتی که به من شلیک کردی، لبخند می زدی؟

عزت گوشه گیر:

بگو، چرا وقتی که به من شلیک کردی، لبخند می زدی؟

 

به پیشروان جوان جنبش انقلابی کنونی ایران: غزل رنجکش، حسین نادر بیگی، حسن عابدینی، نیلوفر آقایی و ….

 

به چشم هایم زل زده بود. با دو مردمک ثابت و بی حرکت. خیره. توی چشم هایم. با تفنگی روی دوشش نشانه گرفته به سوی من و مادرم، و به سوی حسین هم، آن جوان باریک اندام که دستش توی دستم بود. و با هم می گفتیم: زندگی، آزادی….

مرد، ایستاده در میدان، به چشم هایم زل زده بود. با دو مردمک ثابت و بی حرکت. خیره. با یک لبخند مرموز. آن خیرگی، پر واژه بود و پر تصویر. و آن لبخند، پر از خالی…. خالی هایی به عمق چاه های تاریک و عمیق و طولانی.  می دانستم در همان لحظه دارد مرا در سلول های نا آرام پس چشم هایش به زیر تنش می کشد و انگشتانش را محکم روی پلک هایم چفت کرده است و فشار می دهد روی تخم چشم هایم و پلک هایم را به هم می چسباند با صمغی که از عرق زیر پوست انگشتانش تراوش کرده است… و تنش را می چکند توی تنم تا چیزی را در وجودش آرام کند که من هنوز چیستی آن را نمی دانم، چون یک زنم. یک زن بیست و یکساله. و شاید هم هرگز به مفهوم آن چیز پی نبرم. می دانم که حسین، آن جوان باریک اندام هم با اینکه یک مرد است اما با چیستی آن غریبه است.

آن خیرگی پر واژه بود و پر تصویر.

می دانستم که زیبا هستم و می دانم که زیبا هستم. موهایم بلند و پر چنبره اند… پرهیخته… مثل شاخه های پیچاپیچ پیچک، مثل پاپیتال، با پیچ و تاب های هلال گونه، همگون. شفاف. و چشم هایم… با دو مردمک سیاه…  (وقتی که هنوز همزاد مردمک ام زنده بود) میدانستم که چشم هایم زیبا و درخشانند. می دانم پوستم کشیده و شفاف است. تنها گلها می توانند نرمندگی و زلالیت پوستم را مثل یک شعر ویژه در طبیعت گلبرگ هایشان بازتاب دهند. چرا خودم زیبایی ام را ستایش نکنم وقتی که می دانم که زیبا هستم؟ من می دانم که خود محور نیستم. و می دانم که فقط آموخته‌شدگان نفرت می توانند گل های شبنم آلود صبحگاهی را زیر پاهایشان له کنند…. من می دانم که زیبا هستم. چرا زیبایی ام را پنهان کنم؟ من بیانش می کنم. با نگاهم. که بدون واژه شعر می گوید. با واژه که تصویر می آفریند.

از دانشگاه آمده بودم بیرون. بعد از ساعات طولانی کار و کلاس. مادرم در خیابان منتظرم بود. هوای شهرمان عطری تازه و مطبوع داشت  بعد از آن همه گرما در روزهای غبار گرفته و شرجی تابستان. و آب که گاه آبی نیلی بود گاه کف کرده …  و درخت ها که منتظر بودند، و گل ها که منتظر تر که ما دهانمان را باز کنیم و چیزی را بگوییم که سالها در دلمان زندانی اش کرده بودیم و فقط در خانه اسمش را به زبان می آوردیم و در جمع دوستانمان و می گفتیم که ما چه می خواهیم و البته که درخت ها و گلها مثل مادرم و من هیجان روزهای تازه را در لژگ لژگ موهایشان انباشته بودند، مثل من و مادرم که هیجان روزهای تازه را در لژگ لژگ موهایمان و فرشک های تابنده چشم هایمان انباشته بودیم، آنهمه فرشک رنگارنگ و تابنده و درخشان که از میان آن همه اتم کوچک خیزش می کردند و می ترکیدند و آسمان و زمین را نورانی می کردند. من به این امید که رنسانس جهانی آینده از همینجا خیزش می کند، دست حسین را در دست گرفتم. یک دست در یک تصور سمبلیک با نماد همگامی. دست حسینی که نمی شناختمش. همینجا، درکنار همین آدم های شاعرمسلک و عالم و ریاکار و بی ریا  در روی همین خاک، همین گربه وحشی ملوس، از کلاس آمدم بیرون. کلاسی که در میان و پشت درهای دانشگاهش دیکتاتورها رژه می روند.  می آیند و می روند. همین دیکتاتورها…  و انگار این سیر رفت و آمد یک سیر طولانی است و تا جهان جهان بوده است، اینگونه در رفت و آمد بوده اند ….

چقدر پر از امید بودم. آن عصر دیر. مادرم هم پر از آرزو بود. حسین هم که بعد ها شناختمش بی آنکه او را از نزدیک دیده باشم. اما دستش توی دستم بود. به عنوان یک نماد.

چند پاسدار در خیابان ایستاده بودند با تفنگ هایشان. و می دانم در گوشه و کنار، پاسدارانی دیگر ایستاده بودند موکو گرفته…. همین “جانیان کوچک”۱ که همین چند سال پیش در “حواشی میدان های شهر به ریزش فواره های آب خیره نگاه می کردند”۲. همین ها حالا مردهایی شده بودند کوچکتر با چشم هایی لهیده و قلب های منجمد… منجمد… آره منجمد… حتا در گرمای شرجی بالای پنجاه درجه شهرمان در تابستان… و من در خیابان، نزدیک یکی از همین میادین بودم، کنار فواره ها که آن مرد را دیدم با تفنگش بر دوش. من در کنار حسین ایستاده بودم. کنار زنان و مردان جوان. کنار مادرم هم. ماتیک قهوه ای رنگی بر لب هایم بود. روسری ام روی شانه هایم بود. آتشش نزده بودم هنوز. آن مرد، مرا که دید چشم هایش خیره شدند توی چشم هایم. بعد تفنگش را لغزاند روی دوشش. نشانه گرفت به سوی من و مادرم.  لبخند می زد. شاید در همان زمان نوحه دوران جنگ در گوشش زمزمه می شد مثل تکه های ویدیویی تیک تاک…. “ای لشکر صاحب زمان آماده شو، آماده شو” اما او که رنگ خاکستری و سیاه و سرخ جنگ را ندیده بود. من هم جنگ را آنگونه که مادرم تجربه کرده است، تجربه نکرده ام. فقط تاریخ آن دوره را مرور کرده ام. شاید مادریا پدرآن مرد هم، سایه هایی از جنگ را به خاطر داشته باشند. شاید هر دو در دوران جنگ هشت ساله، هشت نه ساله بوده اند! من جنگ لحظه به لحظه و هر روزه مان را تجربه کرده ام… نمی دانم… شاید هم آن مرد یک آهنگ دیگر در گوش هایش زمزمه می شده، وقتی که سردارها به او می آموخته اند که چطور تفنگ را توی چشم آدم ها نشانه بگیرد… تا جوامع فرامرزی آن ها را متهم به کشتار نکنند. به او گفته اند که خدا مطلق است. مرگ مطلق است. نابینا کردن مطلق است و کشتن روح هم مطلق. کشتن زیبایی هم. کشتن همین دم و بازدم. همین اکسیژن و کربن که توی هوا پخش می شود. شاید هم آن مرد یک فیلم قهرمانی آمریکایی دیده بوده است… نمی دانم…. اما می دانم که توی مردمک چشم هایش که زل زده بود توی مردمک چشم هایم، تصویر تن برهنه من منعکس شده بود به طور معکوس در قرنیه چشم هایش که تن برهنه مرا به زیر کشیده بود و “میل دردناک جنایت در دست هایش متورم شده بود”۳. و در آن لحظه، آن تصویرمعکوس، بدون اراده، و بدون هیچ انگیزه از پیش آشنایی،  مرا بیاد تکه ای از یک قصه انداخت از یک نویسنده زن گمنام و گوشه گیرکه در شبکه های اجتماعی خوانده بودم درباره زل زدن… خیرگی چشم ها… چشم هایی مظنون و بدگمان … و این خیرگی لخت و برهنه در تصورم نمی گنجید که تا این اندازه ژرف و جهانشمول باشد! آن نویسنده زن گمنام و گوشه گیر، چشم های آن مرد را مشتی اتم سرکوفته و تحقیر شده شیمیایی تصویر کرده بود که در هم می لولیدند و درهم ادغام می شدند. مشتی اکسیژن و کربن و کلسیم و فسفر و احتمالا عناصر شیمیایی بیشمار دیگر، زندانی شده در یک قالب شکل گرفته در پشت یک پرده نازک پوستی آمیخته با خون و ژلاتین… و من متحیر مانده بودم که مگر همه ما از این عناصر ترکیب شده شیمیایی درست نشده ایم؟  پس این عناصر شیمیایی در هم ادغام شده چه مرگشان است که یکی را یک آدمکش بار می آورند و دیگری را پیام آور دادگسترانگی. خب. من یک دادگسترم. دارم حقوق می خوانم و می دانم که می توانم این مرد را و اینهمه مردان و زنان را با چشم های زل زده، و مردمک های ثابت و بی حرکت و خیره، و با لبخند های مرموز به دادگاه جهانی بکشانم. من با اینکه بیست و یک سال دارم، اما حرف های زیادی برای گفتن دارم و می دانم تصویر ما، من و حسین که هردو چشمش را آن پاسدار، با باران ساچمه لهاند، و همه ماها…  ماها … آره ماها، روی شبکیه چشم همه مردم دنیا ثبت خواهد شد. چه برهنگی زلالی این بار…. و این تازه آغاز رنسانس و نوزایی ماست. اینهمه خیرگی نگاه و لبخند های مرموز مرا به حوزه ای هل دادند که اراده کنم که تصویر زیبایمان را  بر شبکیه چشم های مردم جهان برای همیشه پایدار نگه بدارم. مگر اوژن دولاکوا می دانست که یکروز آدم هایی در زاغه های دور دست جهان، نگاه او را از آزادی، بر دیوارهای اتاقشان بچسبانند. زنی با پرچم فرانسه در دست، و پستان های پربنیه و برجسته و شاداب، نرم… با دو چشم صورتی در بطن اش… رو به سوی آزادی. و جسد های نیمه عریان، ریخته بر زمین، مثل میوه ها ی پر بنیه…

خب، بشر هر گاه بی وجدان می شود، تصویری باید آفریده بشود تا وجدان او را قلقلک بدهد.

 

گفتم که فقط یک لحظه بود. وقتی که آن مرد، با چشم های خیره، زل زد توی چشم هایم. و بعد تفنگش را لغزاند روی دوشش و نشانه گرفت به سوی من و مادرم،  لبخند زد. و من بدون هیچ انگیزه از پیش آشنایی، بیاد تکه ای از یک قصه افتادم از یک نویسنده زن گمنام که در شبکه های اجتماعی خوانده بودم درباره زل زدن… خیرگی چشم ها… چشم هایی مظنون و بدگمان … آن نویسنده زن گمنام و گوشه گیر، مردی را به تصویر کشیده بود که همسرش از دست آزارهای جسمی و روانی او به خانه پدرش پناه برده بود. مرد او را با حربه و ترفند، همراه با دو کودکش به بیابان برد. غروب دیری بود و بیابان پر از خاک و سنگریزه . مرد ایستاد روی بستری از خاک و سنگریزه و به چشم های زنش خیره نگاه کرد. خورشید انگار توی چشم های زنش تخم کرده بود. هزار خورشید توی چشم های زنش در یک لحظه می مردند و زنده می شدند. اندام بین دو ران مرد همچون یک نیزه راست شد. زنش را هل داد روی پشته خار و خاک و سنگریزه. زن دست هایش را خود بکار دور سرش پیچاند. سنگریزه ها پشت دست هایش را خراشیدند. مرد نیزه تیزش را در چاه گوشتی زنش فرو چکنید و فریاد کشید: جنده مادر سگ…  برای سه دقیقه تکرار کنان فریاد کشید: جنده مادر سگ… زن می لولید زیر تن  استخوانی مرد. مرد زیپ شلوارش را بالا کشید. پای راستش را گذاشت روی سینه زنش. چاقویی را از جیب شلوارش بیرون آورد و در برابر چشم های حیران دو کودکش چشم های زنش را با چاقو از کاسه بیرون کشید. پسر چهار ساله اش زل زده بود به مادرو به چشم های پدر… و چرخش چاقوی تیز و صدای جیغ مادر… و خون که یکجور سرخ مایل به نارجی بود وقتی که خورشید فرو می رفت پشت زمین انگار…. و دختر دو ساله اش روی پشته کوچکی ازخار و خاک و سنگریزه،  خاک را با اشک هایش در هم می آمیخت.

من چرا چرا چرا در آن لحظه بی آنکه بدانم، وقتی که به چشم های پاسدار نگاه می کردم که به مردمک چشم هایم زل زده بود، با آن لبخند مرموز، ناگهان این تکه ازیک قصه کوتاه راکه  از یک نویسنده زن گمنام و گوشه گیر در شبکه های اجتماعی خوانده بودم، به خاطرآوردم؟ پاسدار تفنگش را به سوی چشم راستم نشانه گرفته بود و لبخند می زد. یک لبخند مرموز. من به سرعت پریدم جلوی تن مادرم. صدایی مهیب پیچید: بنگ. بنگ. بنگ…. و انگار نارنجکی در سرم منفجر شد. و ناگهان احساس کردم که چشم راستم بشدت می سوزد. و دردی تیز و مارپیچ گونه تیر کشید در چشم هایم. و بعد تمامی اندام های تنم. رگباری از تیرهای فلزی و پلاستیکی چوکنیده شد توی تخم چشم راستم و قرنیه و شبکیه را از هم دراند. و در آنلحظه من از زهدان مادرم بیرون آمدم.  ششماهه شدم به سرعت، پنج ساله، ده ساله، پانزده ساله، بیست و یکساله، چهل ساله، شصت ساله، هشتاد ساله، …. و انگار در آنلحظه اودیپ سرنوشت گرا را دیدم. پریشان با سنجاق طلای پیراهن همسر- مادرش، در دست های خون آلودش. و شاه لیر را با نابینایی دیوانه گونه کاذبش در کنار کوردلیای مطرود…. و شاه قاجار را در کنار کوهی از چشم های از حدقه در آورده  در محاصره شهر کرمان…. و اصلا نمی دانم چرا اینگونه سریع اینهمه تصویر نا متناقض از ذهنم گذشت. و می دانم که در گوش های آن مرد پاسدار با آن لبخند مرموز و چشم های خیره، تکه های تکراری تیک تاک گونه ای زمزمه می شد: “ای لشکر صاحب زمان آماده شو، آماده شو” و می دانم، می دانم، می دانم که در آنلحظه چیزی از اندامش رها شد. مثل همان ذرات آب  فواره ها که ناگهان در لحظه ای معین فوران می کنند و جاری می شوند و ناگهان از حرکت باز می ایستند. و می دانم که او فقط موهای بلند سیاه و پر پیچ و شکن مرا می دید، و نه طناب سیاه موهای بافته ام را به بلندای چهل و چند سال شب تیره و تار… او فقط خودش را در بالای قوس های لحظه ای فواره آب می دید و تصور می کرد که فواره هیچگاه سقوط نمی کند.

من از زمانی که از شکم مادرم بیرون آمدم موهایم را بافته ام. آن ها را هر سال قیچی کرده ام، و موهای قیچی شده ام را به هم بافته ام. موهایم بلند تر و درخشنده تر و سیاه تر و پر بنیه تر رشد می کنند. و من هر سه ماه یکبار آنها را قیچی می کنم. بیست و یکسال است که هر سال ریسمان بافته شده موهایم بلند و بلند تر می شوند. ریسمان موهایم را با ریسمان موهای همه دختران شهر به هم پیوند می زنم در شب. ریسمان بلندی است. باور کنید. خیلی بلند… شب خیلی حرف ها دارد که به روز بگوید!

چشم راستم با همه غریبگی اش چیزهایی می بیند که انگار خیلی ها نمی توانند ببینند. من این را در آیینه کشف کردم. و بعد در خواب هایم.

 

بعد از تخلیه چشم راستم و چند عمل ترمیمی، وقتی که پانسمان ها را باز کردند و من در آیینه به خودم نگاه کردم، دیدم در آنسوی آیینه یک غریبه دارد به من نگاه می کند. در نگاهش پرسش های موج می زد. چشم چپم احساس تنها یی می کرد. همسانش را از دست داده بود. خواهر همزادش را، دو جنین همایند که با بند ناف به هم پیوسته شده بودند و از هم نیرو می گرفتند.  من با دو چشم درخشان و زیبا و بینا به دنیا آمده بودم. و آن مرد، با آن نگاه ثابت و خیره و آن لبخند مرموز بیش از چهل و چند سال در آرزوی تخلیه چشم های من و مادرم بود. او در آرزوی تخلیه چشم های برادران جوانم هم بود که در خیابان ایستاده بودند منتظر. وقتی که از دانشگاه بیرون آمدم دست حسین را محکم توی دستم نگه داشتم. و او، آن مرد، با آن نگاه ثابت و خیره و آن لبخند مرموز، مثل سایه ما را می پایید و به دست های درهم پیچیده ما و فریاد هایمان در خیابان حسادت می ورزید …  به من، به مادرم، به حسین، آن جوان باریک اندام.

چشم راستم با همه غریبگی اش، خیلی چیزها را می بیند و خیلی صدا ها را می شنود. آن مرد را می بیند، با آن نگاه ثابت و خیره و آن لبخند مرموز، با تفنگ ساچمه ای، که هر دو چشم حسین را نشانه می گیرد. هر دو چشمش را. هر دو چشمش را. ساده نیست وقتی که آدم حرف های احمقانه تکراری را می شنود که می گویند: قوی باش! من حالم از این حرف ها و آدم ها بهم می خورد. آدم هایی که می خواهند ادای مادر ترزا را دربیاورند و تصور می کنند با این حرف ها انقلابی شده اند و هی برای خود بزرگ بینی خودشان شعار می دهند. یا هی می گویند هلن کلر اینکار را کرد و آن کار را! انگار کسی آن ها را مجبور کرده که چیزی بگویند! من خودم دادگستر جهان آینده خواهم بود و خیلی چیزها را بهتر از دیگران می بینم. اما صدای حسین که توی گوشم می پیچد، نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم. وقتی اشک می ریزم، چشم تخلیه شده ام به شدت می سوزد. وقتی که صدای حسین را می شنوم  که می گوید: “مادر تو مرا به دنیا آوردی. حالا تویی، تنها تو که حق داری جانم را بگیری. مرا راحت کن.”

موهایم چقدر زود بلند می شوند!

من ترازو را گذاشته ام روی یک میز بلند، کنار دست زنی که یک مجسمه نیست. چشم بند هم بر چشم ندارد. یک مشت اکسیژن و کربن و کلسیم و فسفر است به همراه سایر عناصر دیگر. چشم های تمام جهان دارند به این پهنه می نگرند. گوش های تمام جهان دارند می شنوند. آن مرد را با آن نگاه ثابت و خیره، و با آن لبخند مرموزش، به همراه مردانی دیگر، روی صندلی هایی نشانده ام و از او می پرسم: بگو، چرا وقتی که به من شلیک کردی، لبخند می زدی؟

 

 

پا نویس: شماره ۱، ۲، ۳: بر گرفته از تکه هایی از شعر آیه‌های زمینی فروغ فرخزاد

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵