فرشته مولوی: NO CALL
فرشته مولوی:
NO CALL
خوابم؟ بیدارم؟ خواب و بیدارم. دمر افتادهام — یک پا کشیده و یک پا جمع، یک دست خمیده زیر تنه و دست دیگر هم حائل سر. سگک زیپ کیسه خواب گودی گردن را سیخ میزند. دکتر که پرسید «چند سال است اینجایید؟» از روی عادت بود که مکث کردم — بس که هر بار از ترس از دست دادن کار نگرفته جواب این سوال را توی دهن چرخاندهام! بعد که پرسید «حالا جا افتادهاید؟» دیگر خواسته دانسته مکث کردم. خب سوال اولی جوابش کشی است دیگر! گیرم که اولش اینطور نبود و تا یکی میپرسید، جواب تقویمی-تاریخی میدادم — چه وقتی که پی کار پیدا کردن میرفتم، چه وقتی دیگر. در اصل هم، راستش، فقط برای کار گرفتن نبود که جواب کشی را از خودم درآوردم. خب طاقت آن نگاههای یخی و آن پوزخندهای زیرجلی را نمیآوردم — آخر جوری به رخم میکشیدند که هنوز خیلی مانده تا خودی حساب بشوم. یک شیر پاک خوردهای همان هفتهی اول درس اول را داد و گفت، «آمدهای North America باید هر سوالی را جوری جواب بدهی که اینها میخواهند، نه جوری که خودت میخواهی.» خواستم بگویم پس معنیfree country مگر … اما زود عقلم سر جایش آمد. حرفم را به خودم زده نزده خوردم. بعد مثل همیشه به فکر چاره افتادم تا زیر این زیر بار رفتن نروم. هرچه باشد جوابِ کشی به سوالِ قالبی خاصیتش این است که دروغ دروغ هم نیست. گیرم بگیر دو روز است که اینجایم، اگر این دو روز به اندازهی دو سال کش آمده باشد چی؟ یا میشود حالا که چند سالی گذشته بگویم همین تازه آمدهام — که یعنی انگار که تازه آمدهام. دروغ که نیست. هست؟ حتاّ دروغ مصلحتی هم نیست؛ چون بیشتر وقتها با مصلحت کار هم نمیخواند. این هم که اینها سوال دوم را yes no question میدانند، به من ربطی ندارد. من هر بار یک تکه از جواب را رو میکنم — آن هم آن تکهای را که همان آن عشقم میکشد به زبان بیاورم تا برای خودم روشن بشود. به من چه که اینها یا هر که غیر اینها چه فکری میکنند! دکتر که پرسید، فکر کردم بهترست ادب و آداب داشته باشم مبادا خیال کند از یکی از آن جهنمدرههای دنیا دررفتهام. اولش به خیالم رسید با «ای، کموبیش» قضیه را فیصله بدهم. اما خودم هم نمیدانم چهطور شد از دهنم پرید،«حالا توی کیسهخواب نمیخوابم، زیرش میخوابم.» دکتر هنوز از گیجی جوابی پرتوپلا در نیامده، بختم زد و خانم منشی صدایش کرد تا جواب تلفن راه دور را بدهد. خب فکر این کیسهخواب، انگار مثل سگک زیپش که شب تا صبح سیخ میزند، صبح تا شب نیشم میزند. حالا اگر یک آدم معقولی، مثل همین دکتر، مثلاً، بگوید خب آدم عاقل یک لحاف دشکی برای خودت بخر، جوابی ندارد جز نگاه عاقل اندر سفیه. آخر من فقط زیر همین کیسهخواب پرزگرفته است که جا افتادهام دیگر. چرایش را نمیدانم. این را میدانم که بعد از اینهمه این شاخ و آن شاخ پریدن و این در و آن در زدن، نه جایی دستم به دم گاوی بند شده، نه سر درآوردهام کجا و چرا باید جا بیفتم یا نیفتم. این رئوف لاکردار هشت ماه آزگاری که صبح تا غروب کنار هم مینشستیم تا هرچه بیشتر و هرچه تندتر کتابهای عهد بوقی یسوعیان را فهرست کنیم، وقت و بیوقت ورد میگرفت که،«Don’t lose your hope, buddy!». خب ریش سفید که نداشت، ملاحظهی موی سفیدش را میکردم که پیش رویش کفر نمیگفتم مبادا کفری بشود. فقط میلندیدم که با این قراردادی که با ما بستند، حق و حقوقمان را خوب میخورند. جوابش همیشه همان ورد تکراریاش بود. خب حرفمان هیچوقت به جای درستودرمانی نمیرسید. آخرش همین بود که او بعد از سی سال چرخیدن دور خودش و گردیدن دور ینگه دنیا هنوز همان مصری مسیحی مومن به امیدی بود که تازه سر پیری عیالوار هم شده بود. من هم بعد از یک عمر یللیتللی این بر و آن بر دنیا هنوز همان یاغی عاصی کلبی مسلکی بودم که بودم. خب حالا رئوف این هفت ماه بیکاری و بیپولی را دوام آورده که هیچ، خندان هم مانده — گیرم که بفهمینفهمی نگران شکم بالاآمدهی تازهعروس وارداتیاش هم هست. هرچه باشد، اما، این رئوف عامی که نیست. هم درسخوانده است و هم سردوگرم دنیا چشیده — گیرم حالا به هر آن کس که دندان دهد نان دهد هم عقیده داشته باشد. پشتش هم حتماً به همین عقیده قرص بوده که خواسته بی عقبه از دنیا نرود. بلکه هم فقط پی یک دلخوشکنک بوده؛ یا که یکهو از فکر نفله شدن تو غربت وحشت کرده و نخواسته مثل من یالقوز بماند و یالقوز از دار دنیا برود. همه که مثل من عقل کل نیستند بیخود خودشان را به هچل نیندازند. مرد بیچاره، غیرتش هم برنمیدارد حالا که تیر در پهلوی زن جوانش است، برود برای کمک دولتی گردن کج کند — بگذریم که همین تیر در پهلو کلید در بهشت را تقدیم سرکار خانم کرده. حالا رئوف هنوز گرم است. وقتی از زور پیسی پیتزا رسان در خانهی این و آن شد، حساب کار دستش میآید. بختبرگشته، نمیتواند که مثل من تو رختخواب جا خوش کند و تن به کار گل ندهد. من میتوانم تا شکم و زیر شکم خیلی زورآور نشده، همین طور زیر این کیسه بمانم و بمانم تا مگر دست بر قضا این تلفن لعنتی زنگ بزند و بیرونم بکشد. اگر باز یکی Mr. Rosenberg را بخواهد و بعد از شنیدن صدا و لهجهی من فوری بگوید «Sorry, wrong number» خیلی کفری نمیشوم. این که چهطور این Mr. Rosenberg بیچاره جوری گموگور شده که هنوز سراغش را بعد از چهار سال میگیرند، مجالی به غیظ و غضب نمیدهد دیگر! این junk callها اما جوری جرم را در میآورند که گوشی را که میگذارم، فحش خواهرومادر نثارشان میکنم. گیرم حالا فهمیدهاند که از من چیزی نمیماسد؛ اولش که این طور نبود. آخر ازبیپولی و بیکسوکاری کنجی چپیده باشی و سرت را نه زیر پتوی درستوحسابی، که زیر کیسهخوابی با سگک زیپ سیخکزن فرو کرده باشی ، آن وقت یا دلال و دلالهای زبانبازی کند چیزی را بهت بیندازد، یا مواجببگیر خیریهای بخواهد چیزی ازت بکند! حالا این نیت انداختن و کندن بیجا و بیگاه به کنار، عیب کار همان عذاب بیرونآمدن از سنگر رختخواب است. خب اولش گفتم؛ نگفتم که اینجور نبود؟ کلهی سحر بیدار میشدم، بوق سگ میخوابیدم. فاصلهی آن تا این هم جوری با هفتخوان job hunting پر میشد که مجال سر خاراندن نداشتم — چه برسد به این که به صرافت کموکسریهای دیگرم بیفتم. انگار همینجور بود که خب گوشم معتاد به شنیدن زنگ شد. دکتر که گفت «میخواهی قرص ضد افسردگی بخوری؟» سر تکان دادم که نه. دکتر هم سر تکان داد که بله، چیزی که من لازم دارم job است. همینطور خنگ و خیره نگاهش کردم؛ اما هیچ بروز ندادم که اصل قضیه چیست. خب، شاید اول اولش فقط تو این خیال بودم که معنی زنگ این است که مصاحبهای گرفتهای؛ مصاحبهای اگر بگیری یعنی که شاید کاری میگیری؛ کاری اگر میگیری یعنی که حتماً دستت توی جیبت میرود و میتوانی با آنها که دستشان توی جیبشان میرود برو بیا داشته باشی … بالاخره، پول هر چه نباشد، گهنرمکن که هست — یعنی جوری شل میکند که هتکوپتک آدم پاره نشود. کم کمش این است که این پول لاکردار دفع بلا اگر نکند، رفع ملال میکند. خب آن خط را میشود گرفت و رفت و رفت و رفت تا هیچوقت به هیچکجا نرسید. دکتر هم حتماً تا اینجایش را یک جوری میبیند دیگر؛ اما بعدش را نه — نه که از بخت خوش روانکاو نیست، بیشتر از این عقلش قد نمیدهد. خوبی خرکاری و سگدویی این است که مجالی به ملال نمی دهد. عیب بیکاری و بیداری هم این است که وقت پیدا میکنی هم ترک سقف و طبلهی گچ دیوار و لکهی کفپوش چوبی زیر پا و لقی و زردی لگن توالت را ببینی، هم حتا زخمهای اندرونت را وارسی کنی. از اینها بدتر اما آن است که هی میروی سراغ صندوق نامه و هی خیال میکنی تلفن زنگ زده. با این اوصاف، خب عقل حکم میکند همین زیر بمانم و پلکهایم را سفتوسخت روی هم فشار بدهم. هیچ دست و پایی هم نجنبانم مبادا همین خواب زورکی الکی هم از کفم برود. خب همین است که سگک زیپ سیخکزن را پس نمیزنم، یا دستوپای خوابرفته را تکانی نمیدهم، یا پشت و کمر خشک شده را نمیجنبانم. اینها همه هر چی باشند، بهتر از ایناند که هی این گوشه و آن گوشهی چاردیواری بپلکی، چیزی برداری، چیزی بگذاری؛ سر آخر هم ببینی که همه چیز همینطور قرصوقایم سر جایش سنگینی میکند — گیرم که خب گاهی هم میشود سر قوز افتاد و عزم جزم کرد بیدی نباشی که از این بادها بلرزی. اما آخرش که چی؟ دکتر که گفت «قرص نمیخوری چهکار میکنی؟» جوری خیالتخت لبخند زدم که شک برش ندارد. معلوم است که خب هیچ فوتوفنهایم را بروز ندادم. مثلاً اینکه، گاهی پیش از رفتن سر صندوق خودم را خوب آماده می کنم و هی به خودم میگویم که قرار نیست جز bill چیز دیگری داشته باشم. خب این فن، راستش، آن حریف نابکار را فتیلهپیچ نمیکند. اما خاصیتش این است که اگر خودت را به خریت بزنی، میتوانی ادعا کنی که وقتی در صندوق را باز میکنی، گل یا پوچ، برندهای. خالی اگر که باشد، خدا را شاکری که دسته bill دریافت نکردهای. خالی هم نباشد، میشود آدم خودش به خودش لبخند بزند و پیشگوییاش را خودش به خودش تبریک بگوید. اگر دکترم روانکاو بود که حتماً خیال برش میداشت میخواهم روی دستش بلند شوم. حالا صندوق نامه با همهی فشار آن billهای چپاندنی این خوبی را دارد که روزی یک بار، آن هم فقط روزهای کاری، دست میدهد. غیر از آن یکبار در پنج روز، دیگر مُردی و ماندی میدانی که خبری نیست و رفت تا به وقتش. خب این یعنی که هیچ مثل این تلفن لعنتی نیست که هر دم و هر آن، وقت و بیوقت، میشود که دست بدهد — که لاکردار یا هیچ دست نمیدهد، یا اگر هم بدهد پوک از آب در میآید. حرفی نیست که، خب، همیشه این طور نبود. انگار وقتی عاقبت بعد از چند ماه چند جایی اسمم را تو فهرست ذخیرهها گذاشتند و خودم را شاغل به شرط چاقو کردند و اینطوری شدم on call، گوش بیچاره که باید همهاش گوش به زنگ میماند، به این درد مبتلا شد. کلهی سحر پا میشدم و حاضر به خدمت مینشستم پای تلفن، بلکه یکی راست یا دروغ یک مرگیش بشود تا من بدوم و جایش را بگیرم. بعد خب دیدم خیلی هم خبری نمیشود، یا گاهی از بداقبالی وقتی میشود که پی کوفتی از خانه بیرون زدهام. همین شد که خوشخیالی و حاضرخدمتیام هر دو با هم دود شدند رفتند آسمان. این هم خب بماند که باز از رو نرفتم و فن زدم. به خیال این که اگر دستم را رو نکنم، خودش با پای خودش به سراغم میآید؛ میگفتم تا صدایش بلند نشود ازجا نمیجنبم. انگار پاک غافل بودم که خب حریف هم کهنه کار است و هیچ گول نمیخورد. آخر نه که در اصل خودت، نه با بخت و اقبالت، که با خودت طرفی، نمیتوانی که خودت را به کوچهی علی چپ بزنی. خوب که تخته بند شدم و از بیکاری هی تو نخ خودم رفتم، ملتفت شدم انگار گیر کار یک جای دیگر است. خب هی زیر کیسه خواب کش و قوس بروی بلکه دست و پای خواب رفته را بیدار کنی، یا برعکس هیچ نجنبی مبادا خواب الکی زورکی را بپرانی، یا هی توی یک وجب جا بپلکی و به چیزی پیله کنی، یا چشم به چشمی در بچسبانی یا گوش به واقواق سگ تنها ماندهی همسایه بدهی یا دفترچهی تلفنت را هی ورق بزنی و نتوانی یکی را پیدا کنی که … یا نه، فقط لبهی کیسه را کنار بزنی و همینطور درازکش از گوشهی لک لکی شیشهی پنجره به پشت بام خانهی روبرو و دودکش و آنتنش زل بزنی و خیال ببافی… خب معلوم است که عاقبت میرسی به همینجور جایی که حالا بگویی که انگار قضیه از اصل چیز دیگری بوده. دکتر که گفت «حالا نسخهاش را داشته باش؛ ضرر ندارد.» نه نگفتم — گفتم هر چی باشد اگر برای من آب نشود، برای یکی دیگر نان بشود. خیال دیگری که نداشتم آنوقت. بعد بود که وقت زل زدن به نوک آنتن و گوش تیز کردن برای زنگ تلفن به فکرم رسید که بلکه هم منفعتش این باشد که آدم را از شر آبونان خلاص میکند. به رئوف هم گفتم مبادا وقتی گلهمند شود که خبرش نکردهام. ورد همیشگیاش را دو سه باری تکرار کرد و پشتبندش گفت که باید بدود برود پی آبونان برای اهل بیتش. همین بود که حالیاش نکردم که گیر آدم یاغی عاصی کلبیمسلکی مثل من که آبونان نبوده در اصل. حالا اگر آن کلاغی که گاهی میآید و روی دودکش یا نوک آنتن پشت بام همسایه مینشیند و غاری میزند، یکوقتی بیاید و بنشیند و غاری بزند، حتماً حالیاش میشود که چهطور این پای کشیده و آن پای جمع، یا آن دست خمیده و این دست حائل، اینطور بیجنبشاند. سگ تنهاماندهی آن یکی همسایه هم یقین بو میبرد که چه جور بویی به مشامش میخورد. اما این را که چهطور سگک زیپ کیسهخواب سیخ گودی گردن آدمیزاد میشود، یا این را که چهطور اندرون آدم پر زخم میشود، اینها را، نه کلاغ غارغاری ملتفت میشود، نه سگ واقواقی.
(تورنتو، ۲۰۰۲ میلادی)
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵