جمشید شیرانی: نمایشنامه چهار عنصر
جمشید شیرانی
نمایشنامه چهار عنصر
پیدایش
نام من فرامرز است. این که چگونه چنین نامی بر من نهادهاند شاید برای هیچ کس جز نیاکانم، پدرم، و البته بعداً برای خودِ من، اهمیتی نداشته است. همین قدر مهم است که من نخستین فرامرز جهان بودهام. این نام را هنگامِ تولّدم سیمرغ در گوش من زمزمه کرده بود. پدرم پهلوانی با جَذَبه بود و به ورزشهای باستانی علاقمند، به طوری که در پادگانی که خدمت میکرد زورخانهای به راه انداخته بود و از زیردستان خود میخواست که با مْیل و تختهشنا و کباده در گُود هنرنمایی کنند، کُشتی بگیرند و چرخ ششگانه بزنند. او همچنین به داستانهای پهلوانی عمیقاً دلبسته بود و هرگاه فرصتی پیدا میشد من و دو خواهرم، بانوگُشَسب و زَربانو، را مقابل خود مینشاند و شروع میکرد مثلِ نقّالها به شاهنامهخوانی و چنان در فضای موزونِ دلاوریهای گُردان فرو میرفت که دیگر قوّهی جاذبهی زمین قادر نبود هیکل تنومند او را بر زمانْمَکانِ خودش میخکوب کند. در این موارد معمولاً لباس تِرمهْیزدی به تن میکرد و مَنتَشاء به دست میگرفت. از مُرشد زورخانهاش هم خواسته بود تا لباس مخصوص نقّالان را بپوشد و اشعارِ حماسی را با حرکات دست و با زنگ و ضرب به صدای رسا بخواند و پهلوانها را به وَجد بیاورد. من و خواهرانم هم بسیاری از ابیات شاهنامه را از بَر کرده بودیم و هنگام نبردهای پُر شور، سوار بر اسبهای نِی و با شمشیرهای چوبین در حال رَجَزخوانی به هم یورش میبردیم و آیین سلحشوری میآموختیم. جهان ما جهانی در پیلهی پهلوانی بود.
خاطرهی دیگرم از خُردسالی آن است که در گوشهی حیاطِ خانهی ما قفسی بود که پدر در آن یک بچهخرس سیاه را نگاهداری میکرد و در هر زمانِ مناسبی با او در حوضِ بزرگِ خالی از آب کُشتی میگرفت تا آن که خرس حسابی بزرگ شد و دیگر زورِ پدر به او نمیرسید. پس از آن خرس را به پادگان بردند و مدتی آن جا بود تا آن که راهش را به انبارِ آذوقه پیدا کرد و سهمیهی یک ماه کشمشِ پادگان را در یک نشست بلعید و بعد از آن نمیدانم چه بر سرش آمد. پدر میگفت او را به کوهستان برده و رها کرده بودند. پدربزرگ امّا امیدوار بود که سیمرغ پناه او شده باشد همان گونه که زمانی خود او را زیر پر و بال خود پرورش داده بود. او می گفت که سیمرغ از روزگاران قدیم با خانواده ما در ارتباط بوده و این که شایع کرده اند که جَدِّ ما، سام، پسرش را در دامنه ی کوه رها کرده و سیمرغ از روی مِهرِ مادری به او پناه داده و او را تیمار کرده تنها بخشی از واقعیت است. سام، پدربزرگ را به نزد سیمرغ برده بود تا بتواند در امنیت زندگی کند و مورد اذیت و آزار خرافه پرستان قرار نگیرد. سام پیش از آن ارقم گندرو، دیو شاخداری که سه کودکِ سیمرغ را بلعیده بود، را با گرز گاوسارِ خود کشته بود و طبیعی بود که سیمرغ در پی جبران این محبت باشد (سام نامه). یک هزاره زمان لازم بود تا هر کودکِ سیمرغ پرورش کامل بیابد.
از درونِ داستانهای شاهنامه پی برده بودم که فرامرز نامِ پِسَرِ رُستَم است و خود رستم هم جهانپهلوان بوده است. همان جا هم بلافاصله دستگیرم شده بود که چرا نام مرا فرامرز گذاشتهاند. من فرامرز شده بودم تا پدرْ رستمِ دوران خود باشد. حالا دیگر خودم هم کنجکاو شده بودم که بدانم این داستان، آن گونه که در نامههای کهن آمده به کجا میانجامد. حسی درونی به من میگفت که سرنوشتِ من بر اساس همان داستانها از پیش رقم زده شده است. مرتب پدر را تشویق میکردم که ادامهی داستان را هر چه زودتر برای ما بخواند. نتیجهی این اصرار و جستجو امّا گاهی خوب از آب در نمیآمد و بسیاری رُخدادهای رنجآور در این داستانها نهفته بود. وقتی که به داستانها گوش فرا میدادیم هر لحظه در انتظار واقعهای تلخ، گاهی هم شیرین، بودیم.
غَمنامهی سُهراب
یکی از نخستین داستانهای غمانگیز مرگِ سهراب به دستِ رُستم بود. برادرِ ناتنی من به دست همین پدرِ مهربان و پهلوانمَنِش کشته شده بود. “ببخشید، نشناختم” هم چیزی از رنجِ جانکاهِ این غمنامه کم نمیکرد. بعد از شنیدن این داستان، ما بچهها همه دمق شده بودیم و چند روزی اطراف پدر آفتابی نمیشدیم. شمشیرها را غلاف کرده بودیم و از جنگ و لشکرکشی هم خبری نبود. سوگِ سهراب مدتی ما را به خود مشغول داشت تا آن که پدر ما را با خود به پادگان برد. برخی روزها اجازه میدادند خانوادهها برای تماشای اجرای نمایشی ورزش باستانی به زورخانهی پادگان بروند. پدر در کنار ما روی سکو نشست و مرشدْ کیومرث، که سرگروهبانِ گُردانِ زرهی بود، داستانِ سوگِ سهراب را نوحهخوانی کرد. در اوج داستان زیرچشمی به پدر نگاه کردیم و چشمانش را پُرآب دیدیم:
کنون رزمِ سُهراب و رُستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستان است پُر آبِ چَشم
دِلِ نازک از رُستم آید به خَشم … (شاهنامهی فردوسی)
و چنین بود که ما پدر را به چشمانِ تَرَش بخشیدیم و به بازیِ تقدیر که بسی به نیروتر از بازوی پهلوانان بود:
تقدیر، تقویم خود را تماماً به خون میکشید
وقتی که رستم تهیگاهِ سهراب را میدرید
بیشک نمیکاست چیزی از ابعادِ آن فاجعه
حتا اگر نوشدارو به هنگامِ خود میرسید
دیگر مصیبت نه در مرگِ سهراب بود و نه در زندگیْش
وقتی که رستم در آیینهی چشم فرزند خود را ندید
آیینهی آتشینی که گر زال در آن پَری میفکند
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاقِ آن میپرید
آیینهای که اگر اشک و خون میستردی از آن بیگمان
چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا میآمد پدید
نقشی از آغازِ یک عشق – آمیزهی اشک و خونِ ناتمام
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مِهآلود گُردآفرید
سهراب آنروز نه، بلکه زان پیشتر کشته شد
آندم که رستم پیاده به شهر سَمَنگان رسید
و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم
گُلهای دوشیزگی چید و با او به چربِش چمید
آری بسی پیشتر از سرشتی که سهراب بود
خون وی از دشنهی سرنوشتش فرو میچکید
وَرنه چرا پیرمرد آن نشان غمانگیز را
در مِهر سهراب با خود نمیدید و در مُهره دید؟
وَرنه به جای تَنِشهای قهر و تپشهای خشم
باید که از قلب خود ضربهی آشتی میشنید
با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید (حسین منزوی)
سوگ سیاوش
و امّا به زودی شاهنامهخوانیِ پدر ما را به رَنجنامهی دیگری رهنمون شد. این بار هم پسری بر سرِ پیمانِ دیگری به کامِ مرگ درکشیده شده بود و ما تنها از آن خُرسند بودیم که مرگ او را دشمنان و نه دوستان و خویشان رقم زده بودند. پس از مرگِ دلخراشِ سیاوش بود که این بار پدر یک هفتهای دُور و بر ما نمیگشت و خودش را با گُلکاری و درختکاری در باغچه مشغول میکرد. شمعدانی قلمه میزد، و درختهای میوه را هَرَس میکرد. حوض را دوباره آب انداخته بود و چند ماهی سرخ در آن رها کرده بود. در کنار حوض هم تشتی نهاده بود که پُر بود از مایعی شنگرفین و در جوارش یک نهالِ خونِ سیاوش. در همین سیاووشان بود که من، فرامرز، و خواهر بزرگم، بانوگُشَسب، پا به عرصهی نبرد نهادیم. هر دو به شکل غریبی نگران بودیم و در انتظار که سرنوشت برای ما چه در انبان دارد. بانوگُشَسب کلاً در سوگ سیاوش نشسته بود و من به او قول داده بودم تا همراه او انتقام خون سیاوش را بگیرم. و من حالا دیگر برای خودم یَلی بودم بر اسبی بادپا نشسته و در پُشتِ سرم انبوهی از سپاهیان با شمشیر و سنان، تیر و کمان، کلاهخود و زره و خِفتان:
سپه بود شمشیرزن سیهزار
همه رزمجوی از دَرِ کارزار…
فرامرزِ رستم که بُد پیش رو
نگهبان هر مرز و سالارِ نو… (شاهنامهی فردوسی)
ما به جنگ سیاهی میرفتیم. به کینخواهی خون سیاوش.
پیش از آن که به سرداری سپاه ایران به سوی تورانزمین حرکت کنم، نزد مادر رفتم. مرا در آغوش مهربانش فشرد و سرم را بر سینه نهاد و از ایزدبانوی نور خواست تا مرا در پناه خود نگاه دارد. من آن روز خود را مُهیّای نبرد با سیاهکاران دیدم و به راه افتادم. هر آن چه بر سر راهم بود تا رسیدن به هدف از میان برداشتم. نخست ورازاد، سردار سپاهِ مرزی توران و پادشاه سپیجاب، را به جزای گستاخیاش رساندم و شرح این دلاوری را در نامهای برای پدر فرستادم تا او را غرقِ غرور کنم.
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش… (شاهنامهی فردوسی)
بعد هم پیش از آن که سپاهِ پدر از راه برسد، سُرخه پسر افراسیاب را از اسب به پایین کشیدم و دستبسته به میان لشکر ایرانزمین آوردم. پدر از راه رسید و هرچه اطرافیان میانجیگری کردند، نپذیرفت و دستور داد عمویم زواره به کینِ سیاوش سُرخه را سر از تن جدا نماید و مانند سیاوش خونش را در تشتی بریزد تا افراسیاب هم رنجِ مرگِ فرزند را تجربه کرده باشد:
سرش را به خنجر ببُرّید زار
زمانی خُروشید و برگشت کار
بُریده سر و تَنْش بر دار کرد
دو پایش زِبَر، سَر نگونسار کرد
بر آن کُشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک… (شاهنامهی فردوسی)
این جا بود که ما دریافتیم که هرگز نباید بر پلنگِ تیزدندان نرمِش نشان داد چرا که این کار ستمکاری با گوسپندان است. من هم تهِ دلم از دستگیر کردن سُرخه خوشحال بودم و در پوست خودم نمیگنجیدم. در سایهی پدر دمار از روزگار تورانیان در آورده بودیم. اوج قدرتنمایی من شکستن نیزهی پیلسَم، برادرِ پیرانِ ویسه بود تا پدر او را هم مانند دیگر دشمنانِ ایرانزمین مُثله کند. بعد هم به پدر در جنگ با افراسیاب گجسته کمک کردم. دریغا که افراسیاب مثل ماهی از دستانِ پدر گریخت. درس بزرگی که از این پیکارها گرفتم آن بود که گرچه نام من فرامرز (آمُرزنده و بخشایشگر دشمنان) است، به جای خودش هدفهای بزرگتر و والاتر میتوانند مرا مُجاب کنند که دست از نازُکدلی بردارم و دشمنان را به سزای اعمال ناشایستشان برسانم.
ز گهواره تا
در پایانِ سوگِ سیاوش پنج سالونیم از عمر من گذشته بود. یقین دارم که دیگر پدر از داشتن یلی به عنوان پسر نااُمید شده بود. قَدّم کوتاه و جُثّهام کوچک بود و لُخت که میشدم انگار از سرزمینهای قحطیزده آمده باشم. گونههای فُرورفته، گردنِ باریک، دندههای بیرونزده، و دست و پاهای نِیقلیانی شک و شبههای به جا نگذاشته بود. امّا در آینه، من تنها فرامرز را میدیدم. یلی از خطّهی پهلوانپرورِ زابُل و فرزند جهانپهلوان. پردهخوانها مرا همهیکلِ پدر میدیدند و شرح دلاوریهای من ساعتها به طول میکشید:
چو پرورده شد بی غم و درد و رنج
گذشت از بَرَش بی زیان سالْ پنج
به خُردی دلارای پُرکار بود
نشانِ مِهی زو پدیدار بود (فرامرزنامه)
درک نمیکردم که چرا پدر اصرار دارد که در آن سن کم مرا به مدرسه بفرستد. بانوگشسب درست هفت سال داشت و تازه قرار بود کلاس اوّلِ دبستان را شروع کند و من در پنجونیم سالگی همکلاس او میشدم. این در حالی بود که پدر مرا به او سپرده بود تا به من آیین و آداب جنگ و شکار بیاموزد تا آن زمان که بگویند:
فرامرز جنگیتر از رُستم است
نه نیروی او از تَهمتَن کم است (شاهنامهی فردوسی)
و این که تربیت من نیاز به زمان بیشتری داشت تا آیندهی من به عنوان پهلوانی بهنیرو و راستکردار تضمین شود. مگر پدر همیشه نمیگفت:
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سُستی کژی آید و کاستی (شاهنامهی فردوسی)
ولی او به جای ادامه دادن داستانهای دلاوران باستان رو به پند و اندرزهای دیگرگونهای آورده بود:
چنین داد پاسخ که دانش بِه است
خردمند خود بَر جهان بَر مِه است (شاهنامهی فردوسی)
دلی کز خِرَد گردد آراسته
یکی گنج گردد پر از خواسته (شاهنامهی فردوسی)
این دیگر به حُکمِ حبسِ ابد با اعمال شاقه میمانست: ز گهواره تا گور دانش بجوی (به زور)! دلم این پایان را بر نمیتابید.
یافتن آموزشگاه
روز چهارشنبه سیویکم شهریور پدر دست مرا گرفت و از این مدرسه به آن مدرسه بُرد. به من در آن هوای گرمِ اهواز چند لایه لباس پوشانده بود تا هیکلم غلطانداز شود امّا دُمبِ خروسِ صورت و گردن از زیرِ عبایم بیرون بود. هیچ کدام از مدیران با دیدن قدّ و قامتِ این پهلوانپنبه حاضر به نامنویسی من نشدند و به پدر نصیحت میکردند که زود است و بگذار این یک اَلِفبچه رشد طبیعی کند و در همان هفتسالگی به مدرسه برود. من هم قند توی دلم آب میشد که از مدرسه رفتن خبری نخواهد بود. پیش خودم فکر میکردم که در ساعاتی که بانو گشسب در مدرسه است، من میتوانم زربانو، خواهر دیگرم، را تعلیم پهلوانی بدهم. و یا نزد آقای شباهنگ بروم و درس موسیقی رزمی حماسی از او بگیرم. امّا مرغِ پدر یک پا داشت و حاضر نبود عقبنشینی کند. او، جهانپهلوان، کسی که پشت دلاوران بسیاری را به خاک مالیده بود و هرگز پشت به دشمن نکرده بود، حالا حتا فکر تن دادن به این خفّت را هم نمیکرد. مرا مجبور میکرد برای اثباتِ آمادگیام اشعار شاهنامه را از بَر بخوانم ولی حد اکثر سودی که از این کار به من رسید، چند خروسقندی بود. ناگهان برقی در چشمان پُر فروغ پدر درخشید. در میان میدانِ جنگ با لباس سرگُردی سوار بر رخش ایستاده بود. چشمانش تشتِ خون بود. آخرین تیر را از ترکِش بیرون آورد و مانند آرش زهِ کمان را کشید. بعد دست مرا گرفت و سوارِ بر جیپ کرد تا با سرعت بتازد و ببیند آن تیر در کدامین سرزمین بر کدامین گِردوبُن فرود خواهد آمد. فاصله تا منزل ما زیاد بود ولی برای او اهمیتی نداشت. روبروی سینما کارون آن دستِ آب توقف کرد. اوّل سری به آقای جعفری در کتابفروشیاش زدیم. او و پسرانش به من محبت خاصی داشتند و چون من ابیات زیادی از شاهنامه را از بَر بودم خوششان میآمد و تشویقم میکردند. همیشه کتابهای پُر نقشونگاری به من هدیه میکردند که خوراک من و بانوگشسب بود. آن روز پسرش هم در کتابفروشی بود و کتاب “دوقلوهای آسمانی” را به من داد که شرح دلاوریهای یوری گاگارین و والنتینا ترشکوا با عکس و تفصیل در آن درج شده بود. بعد از آن که پدر بستهی کتابهای سفارشیاش را گرفت به سمت مدرسهی ملی معرفت که در کوچهی مجاور سینما بود، رفتیم. دل توی دلم نبود. درست بغلِ درِ ورودی مدرسه یک آجیلفروشی بود. بوی بادامِ بوداده همه جا را گرفته بود. صاحبِ مغازه پیرمردی اخمو با سبیل چخماقیِ از بناگوش در رفته بود. کم مانده بود دست دراز کنم و یک بادام از سَرِ کیسه بردارم ولی قیافهی پیرمرد اجازه نداد. از چند پلّه بالا رفتیم تا به پاگردی رسیدیم که در یک سو به دفترِ مدیر مدرسه ختم میشد و در سمت دیگر به کلاسهای درس. برای رفتن به حیاط باید دوباره از چند پله پایین میرفتی. به جز یکی دو پدرِ دیگر که با پسرهایشان در اتاق انتظار نشسته بودند کسی دیگر آن جا نبود. پیرمردی در آن سوی حیاط مشغول تمیزکاری بود. در اتاقِ انتظار دفترداری پشت یک میز کوچک نشسته بود و نام مراجعهکنندهها را به نوبت در دفترِ بزرگی وارد میکرد. روی صندلی نشستیم و پدر یک کیف کوچک آبیرنگ را به من داد که شناسنامهی من و خودش در آن بود. کیف را باز کردم و شروع کردم به وارسی شناسنامهها: رستم و فرامرز زالزاد. شناسنامهی من عکس نداشت. عکسِ پدر هم قدیمی بود، سیاه و خاکستری با یک قابِ سپیدِ دالبُردار. دور سرش هالهای از نور بود. بالای صفحهی اصلی، نشانِ شیر و خورشید با شمشیر و تاج نقش بسته بود و در سمتِ راستِ بالا یک تمبر پستی چسبانده بودند: آقای رستم، نام خانوادگی زالزاد، فرزند آقای زال، خانم رودابه، شماره شناسنامه ١۴، صادره از زابُل. یک پدر و پسر با لبهای خندان از اتاق مدیر بیرون آمدند. پسرک که هیکلش دو برابرِ من بود دست در دستِ پدر بالا و پایین میپرید و قرار و آرام نداشت. نوبت ما شد و من پشتِ سرِ پدر واردِ دفترِ مدیر شدم. آن قدر در سایهی پدر گم شده بودم که مدیر هاج و واج مانده بود که این جناب سرگردِ رستمصولت به تنهایی در آن جا چه کار میکند. خودش را جمع و جور کرد و بعد ناگهان مرا دید که از مُحاق بیرون آمدهام و کم مانده بود شاخی روی سرش بروید. پدر خونسرد و مسلط با صدای رسا و متقاعدکننده مرا به عنوان نابغه به مدیر معرفی کرد و بعد نوبت من بود که با آب و تاب همانندِ راویان اخبار و ناقِلان آثار و طوطیان شکرشکنِ شیرینگفتار و خوشهچینانِ خرمنِ سخندانی و صرافانِ سِرّ بازارِ معانی و چابکسوارانِ میدانِ دانش، رَخشِ خوشخرامِ سخن را بدینگونه یکنفس به جولان درآورم که:
چو سُرخه برآن گونه پیکار دید
درفشِ فرامرزِ سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بَرِ سُرخه با نیزه شد کینهخواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاریّ او آمدند
پُر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوبِ ترکان و از رزمِ سخت
فرامرز را نیزه شد لَخت لَخت
بدانست سُرخه که پایابْ اوی
ندارد، غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغِ تیز
همی تاخت واَنگیخته رستخیز
سوارانِ ایران به کردارِ دیو
دمان از پَسَش برکشیده غریو
فرامرز چون سُرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشتِ زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افکند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
درفشِ تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گَردِ پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گَرد
به پیروزی از روزگارِ نبرد… (شاهنامهی فردوسی)
بیتِ آخر را که خواندم به سوی پدر رفتم و سر بر سینهی پُر مهرش گذاشتم. اشک در چشمانِ مدیر جمع شده بود. از پشت میز به این سو آمد و مرا بوسید و به پدر تبریک گفت و چنین بود رسم سرای سپنج که من در پنجونیم سالگی شاگرد کلاس اوّل دبستان شوم. وسایل لازم برای مدرسه را، بر اساسِ فهرستی که به ما دادند، سرِ راه خریدیم. لباس هم شکلِ مدرسه را هم مادر همان روز دوخت و با چشمانِ اشکبار بر تنِ من کرد. شب، لباسِ مدرسه و دیگر وسایل را با خود به بستر بردم:
بیاسود و لختی چرید آنچ دید
شب تیره خِفتان به سر بر کشید
ز خِفتانِ شایسته بُد بسترش
به بالین نهاد آن کِیی مِغفَرش (شاهنامهی فردوسی)
روز بعد با دفتر و دَستَک، مداد و مدادتراش، پاککن و خطکشِ پلاستیکی، لیوانِ تاشُوی سهرنگ و یک جعبهی ناهار در مدرسه بودم.
دبستان
روز اوّلِ مهر، زادروزِ بانوگشسب، مدرسه پر از دانشآموز قد و نیمقد بود و من نیمقدترین آنها بودم و طلایهدارِ لشکر کلاس اوّلیها. انگار به دیار مازندران آمده باشم. همه جا پر از دیوهای بیشاخ و دُم بود و من هر لحظه انتظار داشتم از گوشهای ناگهان عملی خارقالعاده سر بزند. ردیف آخر کلاس را کُلاً دیوها پُر کرده بودند و از آن چه دربارهی دیوان مازندران از زبان پدر شنیده بودم، حتا میتوانستم آنها را به نام شناسایی کنم: دیوِ سپید، سَنجه، ارژنگ، پولادِ غُندی، بید، و کُنارنگ. مثل کیکاووس از حمله به مازندران پشیمان شده بودم. نّرهدیوان گوش تا گوش نشسته بودند و هنگامی که معلم نام آنها را بر زبان میآورد همچو کوهی از جا برمیخاستند و حضور خود را اعلام میکردند. ارژنگ، سالار مازندران، به حق قدّ و قوارهای غریب داشت به طوری که حتا سپهدارانی که در دو سوی او نشسته بودند در مقایسه کوچک مینمودند. آقای معلم بهمننامی را صدا زد و من برگشتم تا او را تماشا کنم. ایستاد و نمیدانم چرا با نگاهی خشمگین مرا براَنداز کرد. گرچه او را نمیشناختم، از همان لحظه احساس بدی نسبت به او پیدا کردم. عاقبت نوبت به من رسید: “فرامَرزِ زالزاد”، از روی صندلی پایین پریدم چون پاهایم به زمین نمیرسید. کلاس یکپارچه از خنده لبریز شده بود. سرم را پایین انداختم و شرمگینانه گفتم:
“فرامُرز، آقا” و بیتی از نظامی را به عنوان شاهد آوردم:
چنین گفت رستم فرامُرز را
که مشکن دل و بشکن البُرز را
آقای معلم پوزخندی زد و کلاس فرامُرزگویان در خلسهای جنونآمیز فرو رفت. زنگِ تفریح اوّل تمام وسایل من از این سو به آن سوی کلاس پرتاب میشد در حالی که همه نامم را فریاد میزدند: فرامُرز، فرامُرز.
یک کلام از این جَفا با پدر و مادر و حتا بانوگُشَسب نگفتم. تقدیر را پذیرفته بودم و دلم در هوای انتقام نَفَس میکشید. این نرّهدیوها نمیدانستند چه سرنوشتی در انتظار آنهاست. پدر خواهد آمد و درخت گشنْشاخ را از بُن خواهد کند و آن را بر صفِ نرّهدیوها خواهد افکند و دستانِ آنها را چندان خواهد فشرد که ناخنهایشان همچون برگ از درختِ وجودشان بر زمین بریزد.
نه ارژنگ مانم نه دیوِ سپید
نه سَنجه، نه پولادِ غُندی، نه بید (شاهنامهی فردوسی)
شب، پیش از رفتن به بستر، ایزدبانوی نور را ستودم و از او خواستم تا مرا یاری دهد:
بر این نرّهدیوانِ بیترس و باک
ایا آفرینندهی آب و خاک
مرا ده تو فیروزی و فرّهی
به من تازه کن تخت شاهنشهی (شاهنامهی فردوسی)
اسفندیار
انتقامجویی امّا مدتی به تأخیر افتاد چرا که من هر شب باید همراهِ بانوگشسب به جای شرکت در نبرد، آموختن رموز دلاوری و فراگرفتن موسیقی حماسی، تکلیفهای مدرسه را انجام بدهم و چون خط خوبی هم نداشتم گاهی چندین بار باید مشقها را بازنویسی کنم. بعد هم پدر درگیر داستان اسفندیار شد. من هم تصمیم گرفتم که در آن شرایط نرّهدیوها را به حال خود رها کنم و ضمن انجام تکالیف مدرسه به یاری پدر بشتابم. بعد از سالها این سوی و آن سو به مأموریت رفتن فرصتی پیدا شده بود تا پدر در منزل باشد و قدری استراحت کند. امّا دست تقدیر بار دیگر او را به ماجرایی باورنکردنی کشانده بود. داستان از آن جا آغاز شده بود که لهراسب علیرغم میل باطنیاش تخت پادشاهی را به پسرش گُشتاسب که مردی با اعتماد به نفس ولی کم تجربه بود، داد و خود زاویهنشین شد. علت این کار هم چنین بود که او توانایی غلبه بر قُوای روم را نداشت وگرنه صد سال سیاه هم این کار را نمیکرد. گشتاسبِ جوان که سالها در غربت زیسته بود ناگهان خود را بر سریر پادشاهی ایرانزمین یافت. او سپس این گونه اندیشید که دشمنان خارجی و داخلی در کمین نشستهاند تا فرصتی مهیا شود و او را از تخت به زیر بیاورند و همین نگرانی او را بر آن داشت تا حمایت کاتوزیان را جلب کند و با تکیه بر نفوذ آنها خود را سایهی خدا بنامد و سلطنتش را قدرتمند سازد.
چو گشتاسپ بَر شد به تخت پدر
که هم فرّ او داشت و بَختِ پدر
به سر بر نهاد آن پدر-داده تاج
که زیبنده باشد بَر آزاده تاج
منم، گفت یزدان-پرستنده شاه
مرا ایزدِ پاک داد این کلاه
بدان داد ما را کلاهِ بزرگ
که بیرون کنیم از رَمِ میش گرگ
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ
چو آیین شاهان بجای آوریم
بَدان را به دین خدای آوریم (شاهنامهی فردوسی)
و الحق که در راهِ آوردن بیخردان و بَدان به دین هیچ فرصتی را از دست نداد تا هرچه آدم فرومایه بود دینپناه شد چون نان در دینمداری بود. از قدیم هم گفتهاند که کسب و کار دین از هر تجارت دیگری پُر منفعتتر است چون بهای کالا را در این دنیا میگیرند و متاع را در آن دنیای دیگر تحویل میدهند. وقتی گشتاسب خیالش از حمایت دکانداران دین راحت شد، حکم کرد تا فرماندهی لشگر، یعنی پسرش اسفندیار، پدر (و مرا) دستبسته به درگاه او ببرد. نظر پادشاه بر آن بود که قدرت و ثروت و دین را همه یککاسه کند و این مهم با وجود یک پهلوان ملی که علاقهای به دینهای تحمیلی نداشت میسّر نمیشد. چنین خفّتی البته برای پدر غیرقابل تحمل بود و از این کار سر باز زد. روز بعد بهمن، همان نرّه غولی که در مدرسه به من چشم غرّه رفته بود، به منزل ما آمد و از پدر خواست که به مِیل خودش تسلیم شود و به فرمان شاه تن دهد. تازه فهمیدم که این تحفه پسرِ اسفندیار است. عزم جزم کردم تا به او گوشمال سختی بدهم. پدر هم تسلیم نشد و جنگ در گرفت و من با عدهای به همراهی عمویم زواره به اردوگاه سپاه اسفندیار زدیم و دو پسر او مهرنوش و نوشآذر را هلاک کردیم ولی از بهمن خبری نبود. عاقبت پدر در جنگِ تن به تن با وجود زخمی شدن و تا پای مرگ رفتن به کمک دایهاش سیمرغ کَلَکِ اسفندیار را کند و پایهی دین در دربارِ گشتاسب را سُست نمود، به طوری که کم مانده بود گشتاسب به روم (رُم) پناهنده شود. البته بعد از مرگ اسفندیار متولیان دین بر آن شدند که با پخش اخبار جعلی پیروزی پدر را ناچیز جلوه دهند ولی ما که از نزدیک شاهد ماجرا بودیم میدانستیم که پدر به پاس جوانمردی همه گونه امتیاز برای اسفندیار قایل شد تا مگر او دست از دشمنی بشوید امّا این تدبیرها کارگر نیفتاد. همین قدر بگویم که پدر حتا پس از مرگ اسفندیار هرگز سخنی در تحقیر او به زبان نیاورد و شاه را هم سرزنش نکرد. امّا آن چه باعث شد من از تعجب شاخ در بیاورم آن بود که بعد از جنگ پیروزمندانهی پدر ناگهان بهمن همخانهی من شد. این دیگر مار در آستین پروردن بود. عمو زواره خیلی به پدر در این مورد هشدار داده بود:
زواره بدو گفت کای نامدار
نبایست پذرفت ازو زینهار
ز دهقان تو نشنیدی این داستان
که یاد آرد از گفتهی باستان
که گر پروری بچهی نرّهشیر
شود تیزدندان و گردد دلیر
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندر آید به پروردگار
ز بهمن رسد بد به زابُلستان
بپیچند پیرانِ کابُلستان
نگه کن که چون او شود تاجدار
به پیش آورد کین اسفندیار (شاهنامهی فردوسی)
امّا پدر را سرِ سَر پیچیدن از پیمانی که با اسفندیار بسته بود نبود. شاید هم این خُدعهای از سوی اسفندیار بود تا به این مَکر انتقام شکست خود را از پدرم بگیرد. به هر حال این نرّهدیو مدتها همخانهی من بود و پدر به او رموز پهلوانی میآموخت و او هر روز برای من خط و نشان میکشید و پنهان از چشمان پدر چشمغرّه میرفت تا آن که گشتاسب او را به دربارِ خود خواند و نامش را اردشیر (شاید درازدست؟) گذاشت:
ازآن پس همی خواندش اردشیر
ورا یافت روشندل و یادگیر (شاهنامهی فردوسی)
گشتاسب
پس از این سوگنامه بود که همه جا شایع شد که گشتاسب مردی جاهطلب و خودرأی است و برای یکپارچه کردن حکومت خود دست به هر جنایتی میزند. تاریخ هم شواهد زیادی در صحت این ادعا داشت. لهراسب پدر او تنها زمانی حاضر شد زمام امور را به دست او بسپارد که دیگر توان مبارزه با ارتش نیرومند غرب (روم) را نداشت. گشتاسب بخش عمدهای از زندگی خود را در خارج از ایران گذرانده بود و با یک شاهزادهی بیگانه هم وصلت کرده بود و در شرایط موجود آگاهی کامل برای حفظ مملکت در برابر اجنبی نداشت. به همین علت به دنبال جذب حمایت “روحانیان” بود غافل از آن که دینِ حکومتی عاقبت مملکت را به فلاکت رهنمون خواهد شد. او خود را پیرو دین رایج مملکت خواند و پرستشگاههای چندی برپا کرد و حتا سپاه دین برقرار کرد و پسرش اسفندیار را فرمانده آن سپاه نمود. تمام مراکز آموزشی پُر از سهمیهی ارتش از میان پیروان دین رسمی شد تا خیال او از “توطئهی نظامی” راحت شود. به زعم او، دربار حالا مکانی بود که در آن برای نخستین بار فرّ شاهنشهی و عرصهی دینمداری و آیین پهلوانی همه یک جا گرد آمده بودند و دیگر مجالی برای عرض اندام کردن دیگران نبود. هر جا سخن از پیامبر میرفت لاجرم نام گشتاسب را هم به عنوان حامی دین و مروج کیش و سایهی خدا بر زبان میآوردند. در این میان وی به چنان اعتمادبهنفسی دست یافت که میگفت همه یا با او بودند و یا بر او. چنان بود که دوباره داستان خطبه خواندن منوچهر پس از تکیه زدن بر سریر پادشاهی را به یاد می آورد:
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود
ز یزدان و از مَنْش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست
کُنم سر به سر کشور و مرز پست (شاهنامه فردوسی)
البته افرادی هم بودند که میگفتند گشتاسب مردی انساندوست و غمخوار مردم است و تمام انتقادهایی که از او میشود غرضورزانه و کار دشمنان است و هرگز از او عملی غیرانسانی سر نزده است. او انسان تجدّدخواهی است که به زور هم شده میخواهد ایران را به منتهای ارجمندی برساند. حتا خبرهایی به گوش میرسید که وی همراه پدرش جایگاهی در بهشت برین خواهد داشت و در آن جا از مرتبتی والا برخوردار خواهد بود و به قول معروف نور بر دخمه اش خواهد تابید. به علاوه مرگ اسفندیار را تقدیری رقم زده بود که به قول وزیرِ تقدیرگرای دربار، که سال ها در صندلی صدارت جا خوش کرده بود، بسیار از پادشاه نیرومندتر بود:
بدو گفت جاماسپ: “کای شهریار،
تو این روز را خوارمایه مدار
ورا هوش در زاولستان بُود
به دست تَهَم – پور دستان – بُود”
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار:
“به من بر بگردد بَدِ روزگار؟
که گر من سَرِ تاجِ شاهنشهی
سپارم بدو تاج و تخت مهی
نبیند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟”
چنین داد پاسخ ستاره شمر:
“که بر چرخِ گردان نیابد گذر
ازین بر شده تیزچنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها؟
بباشد همه بودنی بیگمان
نجُستست ازو مرد دانا زمان” (شاهنامهی فردوسی)
عدهای در بزرگداشت منزلت گشتاسب تا آن جا پیش رفتند که میگفتند:
چو گشتاسپْ شَه نیست یک نامدار
به رزم و به بزم و به رای و شکار
پذیرفت پاکیزه دینِ بهی
نهان گشت گمراهی و بیرهی
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو (شاهنامهی فردوسی)
برای ما کشته شدن اسفندیار چندان شادمانی به بار نیاورد. فضای خانه مغموم و افسرده بود. پسرِ دیگری قربانی قدرتطلبی شده بود و زخمهای تلخ مرگ ایرج و سهراب و سیاوش دوباره سر باز کرده بود. پدر میگفت که هنگام کشتن سهراب از هویت او بیخبر بوده است امّا معتقد بود که گشتاسب با بیتوجهی یا با نقشهی قبلی مرگ فرزندان خود را رقم زده بوده است. مسئول اصلی مرگ مهرنوش و نوشآذر را هم پدرشان اسفندیار میدانست. او بود که فرزندان خود را بیهوده در معرض خطر قرار داده بود و به هشدار مادرِ آنها وقعی ننهاده بود:
به دوزخ مَبَر کودکان را به پای
که دانا نخواند ترا پاکْرای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابُردنِ کودکان نیست روی
چو با زن پسِ پرده باشد جوان
بماند مَنِش پست و تیره روان (شاهنامهی فردوسی)
من و پدر البته در مقابل بانوگشسب هرگز مطلب آخر را به زبان نیاوردیم چرا که از افکار فمینیستی او باخبر بودیم و از واکنش او نسبت به این ناداوریها میهراسیدیم. پدر در نتیجهگیریهایش به این موضوع هم اشاره میکرد که گشتاسب پیش از فرستادن اسفندیار به کام مرگ، فرزند عاصی دیگری، فرشیدورد، را نیز با غرضورزی به دیار عدم فرستاده بود. فرشیدورد در بستر مرگ به اسفندیار گفته بود که عامل اصلی مرگ او، و دیگر نیکان، پدرش گشتاسب بوده است، نه ترکان. امّا تمام این فجایع ریشه در سرنوشت داشت. سرنوشتی که برای اجرای حکمهای کورِ خود تمامی شرایط لازم را در زمان مناسب مهیّا میکند.
چون مرگ میکشید کمان، تیرِ سرنوشت
بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
سنگی که از فلاخُنِ تقدیر میرهید
کاری به تُرد بودن آیینهها نداشت
پایان رنجهای من و تو؟ مپرس، آه!
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت (حسین منزوی)
جهانا شگفتی ز کردار توست
هم از تو شکسته هم از تو درست (شاهنامهی فردوسی)
سوگ پدر
بهمن (اردشیر) به دربار بازگشته بود و در همین دوران بود که من و بانوگشسب هم مدرسه را به پایان رسانده بودیم. من به اصرار پدر بر اساس پیشینهی حرفهی پزشکی در خاندان سام به فراگیری سُنّتِ تریتا، پدرِ گرشاسب نیای بزرگ خاندان سام، پرداخته بودم. تریتا نخستین کسی بود که ناخوشی را درمان نمود و مرگ را پیشگیری کرد و زخم نیزه را التیام داد و گرمای تب را از میان برد. او در داروخانهی خود هزاران گیاهِ دارویی داشت و جراحی هم میکرد و رموز هوشبَری را نیز نیک میدانست. من در محضر سیمرغ حکیم درس خوانده بودم و برای تکمیل تحصیلات پزشکی به چندین شهر سفر کرده بودم. حتا یک بار برای آوردن گیاهان درمانی به هند سفر کرده بودم.
چنین بُد نبشته که بر کوهِ هند
گیاییست چینی چو رومی پرند
که آن را چو گِردآورد رهنمای
بیامیزد و دانش آرد بجای
چو بر مُرده بپراکند بیگمان
سخنگوی گردد هم اندر زمان (شاهنامهی فردوسی)
در آموختن حرفهی پزشکی البته خود را کاملاً مدیون تشویقهای پدر مهربانم میدانستم. همین جا باید بگویم که بیخود نبوده که همه هِرودُوت را دروغگو میدانستهاند چون زندگی خود من کاملاً مدرک مستندی است که بسیاری از گفتهها و نوشتههای او را به چالش میکشد. مثلاً او در جایی گفته است که پسران ایرانی تا سن پنجسالگی هیچ ارتباطی با پدر نداشتند و نزد زنان زندگی میکردند. امّا خود من از روزی که مغزم قادر به ثبت خاطرات شد همیشه در حضور پدر و پدربزرگ بودم. البته هرگز آموزشهایی را که از مادر و خواهر بزرگم دیده بودم انکار نمیکنم ولی نقش مردان خانواده در تربیت ابتدایی خود را هم نمیتوانم نادیده بگیرم. این هرودوت در جای دیگر به درستی میگوید که ایرانیان دروغ گفتن را بدترین ویژگی میدانستند امّا خودش چون ایرانی نبود از چنین کاری ابایی نداشت. البته بین خودمان باشد باید بگویم که از چهار اصل آموزش آن دوران من در دو درس دچار مشکل جدی شدم. گرچه در میانهروی و شجاعت مشکلی نداشتم امّا در پرستش خدایان و در سیاست اغلب به بنبست میخوردم. پدربزرگ البته زمانی به من گفته بود که با همه دانشی که داشت (و آن را موبدان، ستاره شناسان و بخردان در دربار منوچهر آزموده بودند) خود او در کار سیاست چندان چیره نبود و خدا را هم چندان بنده نبود. یادش به خیر، پدربزرگ خیلی هوای مرا داشت. نخستین خاطرهی زندگی من هم به او بازمیگردد. در ایوان روی زیراندازی نشسته بود. موهای بلند و یکدست سپیدش به او ظاهری پارساگونه داده بود. بانوگشسب بر اسب نشسته بود و من برای نوبتِ سواری بیتابی میکردم. از بانوگشسب خواست تا پیاده شود و شرط عدالت را به جای آورد. او هم بلافاصله اطاعت کرد و از اسب به زیر آمد و حتا کمک کرد تا من سوار شوم. پدربزرگ همیشه در کنارش خوراکیهای شایسته برای ما داشت.
پس از پایان تحصیل و در غیابِ بهمن (اردشیر) جهانِ زابُل جهانی آرام و دلپذیر بود. در تمام عمر کوتاهم چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم و میدیدم که پدر نیز در آرامشی نسبی به سر میبرد. حالا دیگر حواسش به ادارهی سیستان بود و مدیریت ادارهی استیفا. این نظم اما آرامش پیش از توفان بود و دیری نپایید و همسایهی شرقی سرکشی کرد و در دادن خراج بدعهدی نمود. در پس پرده گویی آرام آرام این آرامش جای خود را به تیرگی اندرون می داد. گویی زمانه عزم جزم کرده بود تا جایگاه پهلوانان را به خُدعهبازان و برادرفروشان بسپارد.
به تخت خِرَد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آبِ پاک (شاهنامهی فردوسی)
پس روباهی شیر را به لانهی حقیر خود دعوت کرد و دریغا که شیر آن خدعه را پیشبینی نکرده بود.
که داند که با پیل، روباهِ شوم
همی کین سگالد بدان مرز و بوم؟
که دارد به یاد اینچنین روزگار
کـــه یارد شنید این از آموزگار
که شیری چو رُستم از آن تیرهخاک
ز گفتار روباه گردد هلاک (شاهنامهی فردوسی)
او را پهلودَریده در چاهی پُر از نیزه های آبگون یافتیم. یوسفی بود که این بار از چاهِ برادر او را رهایی نبود. و در چاهی دیگر برادری دیگر به سرنوشتی مشابه دچار شده بود. مگر عمو زواره به پدر هشدار نداده بود؟ و عاقبت آن سوتر برادری اهریمنصفت را یافتیم که تنش را با پیکانی به درختی میانتهی دوخته بودند. این همان اهریمنی بود که میبایست جهان را از آیین پهلوانی تهی کند و آن را از خدعه بیانبارد. برادرها یکدیگر را تباه کرده بودند تا اهریمنی دیونژاد رسم گُندآوری و دهقانی را از میان بردارد.
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کُهن لنگ
بر این ابلق که آمد شُد گزیند؟
چو این آمد فرود، آن بَرنشیند
در این سیلابِ غم کز ما پدر بُرد
پسر چون زنده مانَد چون پدر مُرد؟
کسی کو خون هندویی بریزد
چو وارث مانَد آن خون برنخیزد
چه فرزندی تو با این تُرکتازی
که هندوی پدرکُش را نوازی؟
بزن تیری برین چرخِ کمانپُشت
که چندین نسل بر نسل تو را کُشت
تو ایمن چون شدی بر ماندنِ خویش
که داری باد در پس چاه در پیش
مباش ایمن که این دریای خاموش
نکردهست آدمی خوردن فراموش
کدامین رَبع را بینی رَبیعی
کزان بُقعه برون ناید بَقیعی؟
جهان آن بِهْ که دانا تلخ گیرد
که شیرین-زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با دَرد و داغ است
به وقتِ مرگ خندان چون چراغ است
سَرانی کز چنین سَر با فسوسند
چو گُل، گردن-زنان را دستبوسند (خسرو و شیرین – نظامی)
با مرگ پدر در مغاکِ نابرادری، دین، ثروت و قدرت هر سه در اختیار گشتاسب قرار گرفت. ایران و ایرانی خوار و ذلیل شد.
کابوس
نیمههای شب است. در بسترم در منزل خوابیدهام. ناگهان چشم باز میکنم. جهان تاریک است و من خیس از عرقی سرد که تا استخوانم را فسرده است. قلبم تند میزند. دهانم خشک است و طعم غریبی دارد. خواب دیدهام و در خواب پدر مرا صدا میزند. چهرهاش را درست نمیبینم. خشمگین است یا اندوهگین؟ نمیدانم. بعد چشمانش را میبندد. گویی به خواب رفته باشد. آرام آرام چهرهاش پریدهرنگتر و عاقبت محو میشود امّا عکس رخش روی پردهی چشمم برجا میماند. تا صبح دیگر از خواب خبری نیست. دلم گواهِ اندوهی دهشتناک در راه است.
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانَش ز پیغمبری
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
ستاره زند رای با چرخ ماه
سخنها پراکنده گردد به راه
روانهای روشن ببیند به خواب
همه بودنیها چو آتش در آب (شاهنامهی فردوسی)
با بانوگشسب در نخجیرگاه به شکار آمدهایم که خبر میآید که پدربزرگ میخواهد ما را ببیند. قاصد بسی پریشان احوال است و ما را هم مضطرب میکند ولی چیزی دربارهی علت احضار به ما نمیگوید. دستان در ایوان خانه در انتظار ما است، ژولیدهموی و پریشاناحوال. مادر بزرگ از هوش رفته است و ما دیگر میدانیم که خبر دردناک و طاقتسوز خواهد بود. پدر، عمو زواره، و رخش در کاولستان به دست برادر ناتنی به قتل رسیدهاند. خبر شتابان در سیستان طنین میافکند و ابرِ سوگ آسمان آن دیار را میپوشاند. جای درنگ نیست. بر اسب میجهم و گویی تمام جمعیت سیستان از پس من دشتی روان میشود. زمان، امّا، از حرکت باز میایستد. پیکر پدر چاک چاکِ نیزههای تزویر است و رخش در کنار او همچو همراهی وفادار خفته. اسب من با دیدن پیکر بیجان رخش بسی بیتابی میکند. عمو زواره در چاه دیگری تن به پنجه ی خدعه سپرده است. خاک نخجیرگاه از اشک سپاهیان نمناک میشود. پیکرها را از چاهها بیرون میآوریم و باز میگرییم. پیکر رخش را بر پشت پیلی مینهیم و خود بر شانههای لرزانمان دو برادر را در ده شبانه روز به نزد پدربزرگ میبریم. هوش هرگز به مادربزرگ باز نمیگردد. روزی که سه پیکر را در دخمه مینهیم یک تَن در تمامی سیستان در خانهی خود نیست. دشتی از کبودجامگان دخمهها را همچو نگینی در میان گرفته است. بسیاری از این کبودجامهها به زودی همراه من به کابل خواهند آمد تا انتقام پدر را دلاورانه بگیرند سپس به کردارِ کوه آتشی برافروزند و شغاد و چنار و زمین را یکسر بسوزانند.
به یک سال در سیستان سوگ بود
همه جامههاشان سیاه و کبود (شاهنامهی فردوسی)
پدر مرا به کینخواهی فراخوانده بود. صدای او را میشنیدم که به شغاد میگوید:
فرامرز – پورِ جهانبینِ من –
بیاید بخواهد ز تو کینِ من (شاهنامهی فردوسی)
و این صدا در درون من خاموش نشد تا آن دم که مهتر کابل و تمامی بستگانش را کشتم و کابل را با خاک یکسان کردم.
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سَر
به کابُل شد و کین رُستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمین را ز خون بازنشناختند
همی باره بر کشتگان تاختند (شاهنامه فردوسی)
دربارهی مرگ پدر زیاد سخن رانده شده است. از آن سبب هر چه بر زبان بیاید به نظر تکراری و لاجرم کسلکننده میآید. برخی معتقدند که پدر همواره نُمادِ حرکت یا تفکری است که به مرور زمان سیر تکاملی خود را طی کرده و دورانش با مرگ او به پایان میرسد. اینها همیشه مرگِ پدر را پدیدهای همراه با خشونت و ستیزهخویی معرفی کردهاند. امّا یک چیز برای من با مرگِ پدر قطعیتِ کامل یافت، آن که مرگِ پدر پایان او نبود. او همچنان در غیاب خودش به زندگی ادامه میداد. کسانی او را بزرگ میداشتند و دیگرانی هنوز به دنبال گرفتن انتقام از او بودند. پدر، مرکزیت خود را در نبرد تمامی نیروهای ستیزهجو حفظ کرده بود. برای ما که عمری را در سایهی او گذرانده بودیم، زندگی در آفتابِ سوزانِ غیابش ناممکن به نظر میآمد. این دیگر نمایانگرِ گذارِ قدرت، مُردهریگِ سرنوشت و نبردی عاطفی نبود بلکه تلاشی مذبوحانه برای دوباره ساختنِ بنایی بود که معمارش با نقشهی ساختمان ناپدید شده بود.
مرگ گشتاسب
حالا دیگر شرایط به نحوی بود که راه بازگشتی به چشم نمی خورد و هر کس آن دیگری را متهم به کارشکنی می کرد. نخست وزیر، جاماسپ، می گفت که من کاره ای نبوده ام و همه تصمیم ها را خود پادشاه گرفته است و گشتاسپِ پیر هم اطرافیانش را مسئول تمامی کاستی ها می دانست. موج های اعتراض نسبت به مرگ اسفندیار پی در پی ستون های کاخ پادشاهی را می لرزاند. پیکرِ اسفندیار در صندوقی آهنین و سربسته به پایتخت می رسد. همین کافی است که عقده های ده ها ساله سر باز کند و جهانی زبان به انتقاد از گشتاسپ بگشاید:
بزرگان ایران گرفتند خشم
ز آزرمِ گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندیاری تو از بهر تخت
به زابُل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مِهی برنهی
سرت را ز تاج کیان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد (شاهنامه فردوسی)
همه روی از گشتاسپ برتافتند و حتا جیره خورهای او حاضر نشدند در آن شرایط بحرانی به یاری او بشتابند.
برفتند یکسر ز ایوان او
پر از خاک شد کاخ و دیوان او (شاهنامه فردوسی)
گشتاسپِ بیمار و اندوهگین از کردهی خود پشیمان بود و اعلام کرد که پیامِ نزدیکان خود و پیامِ سرنوشت را، هر چند دیر، شنیده است. او سلطنت را به بهمن وا میگذارد و خود به امید عبورِ روانَش به سرزمین شادی و مَنِشِ نیک در دخمهای جای میگیرد.
چو گشتاسب را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسب را پیشِ تخت
بدو گفت: کز کار اسفندیار
چنان داغْ دل گشتم از روزگار
که روزی نَبُد زندگانیم خوش
دُژَم گشتم از اختر کینهکش (شاهنامه فردوسی)
امّا کسی نمیداند و هرگز نخواهد دانست که بر سرِ روان او در گذر از چینود چه خواهد آمد.
اگر بودن اینست شادی چراست؟
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندهایم
ز کار گذشته بسی خواندهایم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آنکس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم
خرد پیش دانا پشوتن بریم (شاهنامهی فردوسی)
سرنوشت سیستان
دنبالهی داستان نیاز به بازرسی و بازبینی مفصلی دارد چرا که اغلب تصور میشود که بهمن پس از نشستن بر تخت پادشاهی عزم انتقامجویی و کینخواهی پدر میکند و لشکر به زابلستان میکشد و آن دیار را با خاک یکسان میکند و عاقبت مرا هم به بند میکشد و از دار میآویزد. اما واقعیت آن است که تنها بخشی از این ماجرا آن گونه که رخ داده، گزارش شده است چرا که در زمان حملهی بهمن به زابلستان من در خارج از ایران به سر میبردم. “و پیکار که میان رستم و اسفندیار افتاد سبب آن بود که چون زرتشت بیرون آمد و دین مَزدَیسنان آورد، رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب از پادشاه گشتاسب سر کشید و هرگز ملازمت تخت نکرد، و چون گشتاسب را جاماسب گفته بود که مرگ اسفندیار بر دست رستم خواهد بود و گشتاسب از اسفندیار ترس داشت، او را به جنگ رستم فرستاد، تا اسفندیار کشته شد. پس از آن چون فرامرز از سیستان رفته بود، بهمن بن اسفندیار به کین خواستن آمد.” (تاریخ سیستان)
از انتقام گفته بودم و رخسار زمانه از پنجهی خونخواهی گُلگون است. کابل را در کین پدر سوزانده بودم و حالا فرزند دیگری درگیر خونخواهی دیگری بود تا سیستانِ مرا به خاک و خون کشد. و این بار داستان، داستانِ بهمن بود. بهمنی که همچو بلایی آسمانی از بالا به زیر آمد و در ده روز (دههی بهمن) ایران و ایرانی و آیین پهلوانی را به خاک سپرد. مدتها طول کشید تا اخبار بهمن به من رسید. بر من عیان بود که عزم بهمن پایان بخشیدن به میهنپرستی و ایراندوستی و ترویج دیندولتی به زور سرنیزه و ایجاد وحشت است. او بُزدلانه در انتظار مرگِ رُستم بود تا انتقام خود را از بازماندگان او بگیرد، پهلوانی را یکباره ریشهکن کند و با خدعه و نیرنگ مالکِ سیستان شود.
وز آن پس به ویرانی آورد رای
در آورد کاخ بلندش ز پای
یکی آتشی سهمگین برفروخت
همه سیستان را به آتش بسوخت
روان کرد رود از لب هیرمند
سوی شهر تا پست کرد و بکند (بهمننامه)
اخباری که به ما میرسید حاکی از آن بود که هر که بویی و نشانی از ایران داشت به دستِ بهمن خوار و ذلیل یا کشته شده است. گنج ها غارت شدهاند و مُشتی بیکفایت بر سیستان چیره گشتهاند. بسیاری هم از وطن کوچ کردهاند. بر فراز بامِ مدارس جوخههای اعدام روز و شب در کار اعدام دستهجمعی بودهاند. من و آذرگشسب به همراه پسران خُردسالمان در غربت این اخبار را میشنیدیم و از دیده جوی خون روان می کردیم. همه جا شایع شده بود که بهمن، من را به طرز فجیعی کشته است و این داستان را حتا نزدیکان ما تکرار میکردند تا شاید عطشِ آدمکشی بهمن با تصورِ مرگ من فروکش کند. در زابل، بهمن دربهدر به دنبال پدربزرگ میگشت و برای یافتن او، زنده یا مرده جایزه تعیین میکرد.
کسی کو سر زال پیش آردم
ز دل، رنج و اندوه برداردم
به یزدان که بر تخت بنشانمش
روا باشد او گر پدر خوانمش
سپاهش چو این گفته بشنید ازوی
همه شهر ازو شد پر از جستجوی
کسی را ز دستان نبود آگهی
تو گفتی جهان شد ز دستان تهی (فرامرزنامه)
و ما در غربت جز خونِ دل خوردن و پیرهن چاک کردن چارهای نداشتیم.
فرامرز یل پیرهن چاک کرد
ز دیده سرشک از بَرِ خاک کرد
همی گفت کای چرخِ ناسازگار
برآوردی از ماهْ پیکر دمار
کسی را کجا بخت بنمود پُشت
شود روزگارش به یک ره درشت
کسی را که آید زمانه فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
چه چاره سِگالَم که لشکر نماند
همان مایه و گنج و گوهر نماند
بدین مایه مردم کجا با من است
چه کوشم که گیتی پر از دشمن است (فرامرزنامه)
دلخوشی ما تنها اخباری بود که از سوی پدربزرگ سالخورده به ما میرسید که داغ بسیاری بر دل داشت ولی از ما میخواست حتا تصورِ بازگشتن را هم به مُخیلّه خود راه ندهیم.
سر نامه از زالِ بسیار سال
که گردون وِرا کرد بی پّر و بال
به نزد نبیره فرامرزِ گو
که در هند، شاه است و هم پیشرو:
“بدان ای پسر کین جهان دیده پیر
کهن گشته از عهد نوروزِ دیر
زمانه درآوردش اکنون ز پای
نه زورش بماندست، نه هوش و رای
تنش لرزه و ناتوانی گرفت
دلش رایِ دیگر جهانی گرفت
به هر روز کز چرخ میبگذرد
مرا جان و نیرو به تن بفسرد
ابا این چنین ناتوانی و رنج
مرا خوش نیاید سرای سپنج
که دشمن چنین بیکران بر دَر است
زمین، شصت فرسنگ پُرلشکر است
نه راه گریز و نه روی رها
بماندم چنین در دلِ اژدها”…
“تو بدرود باش ای گرامی پسر
نبینی از این پس رُخِ زالِ زر
که فردا به جایی رسد کاخ شهر
مرا خاک بیز است زین هر دو بهر
سرایی که از گاه گرشاسب شاه
بُدی خسروان جهان را پناه
کنون کرد خواهند با خاک راست
چه مایه زدشمن به ما بَر بلاست”…
“چو از من برآرد زمانه دمار
ز من باد بر گردنت زینهار
جوانی مکن، پندِ من یاد دار
مکن خیره با جان خود زینهار
کنون ای فرامرزِ تدبیرْ پیر
تو بیهوده جان را مده خیر خیر”… (فرامرزنامه)
و سیستان بزرگ که روزی به همت گرشاسپ بنا شده بود به دست اهریمن خویی ویران شد که خود و جیره خوارانش در زیاده طلبی و حرص و آز درجهان نظیر نداشتند. اینان از ویرانه هم خراج می طلبیدند:
… خلق دیوانه و از محنتِ دیوان در بند
وین عجبتر که ز دیوان زرِ دیوان طلبند
آسیایی که فُتادست و ندارد آبی
دخلِ آن جمله به چوب از بُنِ دندان طلبند
هر کجا سوخته یی بی سر و سامان یابند
وجه سیمِ سَره زآن بی سر و سامان طلبند
خون رُهبان که شود کشته ز رهبان خواهند
راه رهبان که بود مُرده ز رُهبان طلبند
به سنان از سَرِ میدان سَرِ مردان جویند
به خدنگ از بُنِ پیکان سَرِ نیکان طلبند
همچو دونان به دو نان صاحبِ بی سیمانند
وجه یک نان نه و ایشان به سنان نان طلبند
خوک شکلند و حدیث از خرِ عیسی رانند
دیو طبعند و همه مُلکِ سلیمان طلبند
تا در آفاق زنند آتش بیداد به تیغ
آتش از چشمه ی خورشید درخشان طلبند
در چنین فصل که بی برگ بود شاخ درخت
از درختان چمن برگِ زمستان طلبند
این زمان مایه ی دریا چه بود کاین جویند
پس از این حاصلی از کان چه بود کان طلبند
سکه یی زان زرِ امروز که دیدست دُرُست
کاین جماعت به چنین حیله و دستان طلبند
قیمت دل نشناسند و زِ هر قصّابی
دلِ پُر خون و جگر پاره ی بریان طلبند
هر دکانی که بیابند دو کان پندارند
وز هرآن خانه که بینند زرِ خان طلبند
همچو شیطان همه در غارت ایمان کوشند
لیک این مان بترست از همه کایمان طلبند
دیَتِ خون نریمان ز کریمان خواهند
حاصل مُلکتِ ساسان ز خراسان طلبند
آن سیاووش که قتلش به جوانی کردند
خونش این طایفه امروز ز پیران طلبند
تاختن بر سر بیژن ز پی زال برند
وانگه از زالْ زرِ سامِ نریمان طلبند
خبر یوسف گمگشته ز گرگان پرسند
صبر ایوبِ بلا دیده ز کرمان طلبند
تا کلاه از سر سلطان فلک بربایند
هر زمان راه برین بر شده ایوان طلبند
از پی آنک نِتاج بَره و بُز گیرند
کاخِ بهرام و رهِ خانه ی کیوان طلبند
دخل هر ماهه ی انجم ز طبایع خواهند
خرج هر روزه ی اجرام ز ارکان طلبند… (خواجو کرمانی)
بهمن (پی نوشت)
شاید برای برخی بهمن یک فرد باشد. امّا او بی شک تنها پسرِ اسفندیار نبود. او به نمادی از ویرانگری های انتقامجویانه و بی هدف با اتکا به تعصب کور مذهبی مبدل شده بود. او نیرویی اهریمنی بود که برای چیره شدن بر جهان و تحمیل آرای تنگ نظرانه ی خود به هر جنایتی دست می زد و برای هر جنایتی از متونِ “مقدّس” مصداقی می آورد. بهمن نیروی اهریمنی خود را نه برای مبارزه با دشمنان ایرانزمین بل برای نابودی آن سرزمین به کار می بست و در آن میان از دین برای تحمیق مردم و وسیله ای برای رسیدن به اهداف شرم آور خود استفاده می نمود. نیروی بُزدل و فریبکاری که تنها پس از مرگِ پهلوانی شبیخون می زند و ناجوانمردانه خون هموطنان خود را به عبث می ریزد. بهمن در رسیدن به اهداف خود حتا با دشمنان قسم خورده ی ایرانزمین همچون پادشاه عرب پیمان می بندد. بهمن نیرویی ویرانگر و ضد حماسی می شود که در آن هم فرمانروایی، هم رهبری دینی و هم پهلوانی گرد آمده است و لاجرم در تمام صحنه های نبرد او مرکزیت کامل دارد و همان طور که می توان حدس زد حاصل تلاش های او جز نابودی ایرانزمین هیچ نیست. نیروی رقّت انگیزی که حتا اطرافیانش به وحشیگری ها و جنایات او معترض هستند:
بکندی تو این کاخ و ایوانشان
به تاراج دادی همه خانشان
سرایی ز گاه کیومرث باز
پر از نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نام ست ما را ازین و نه سود (بهمن نامه)
پیمان شکنی وجه بارز دیگری از ویژگی های این نیروی ضد قهرمان است. او قسم می خورد که اگر زال را به نزد او بیاورند هرگز بر او سخت نخواهد گرفت اما وی را در قفسی تنگ به زنجیر می کشد و وقتی خبرنگاران از وی می پرسند که آن همه وعده که داده بودی چه شد پاسخ می دهد که خُدعَه کردیم!
ز پیشش ببردند و کردند بند
وزان پس بفرمود شاه بلند
از آهن یکی تنگ و کوته قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بند کردند مر زال را
چو مرغان مران هفتصد سال را (بهمن نامه)
دنباله ی کار بهمن جز شرکت در جنگ های بی سرانجام و شکست های پی در پی و سرکشیدن جام شوکران چیزی نیست. او به خصوص در نبرد با زنان دلیر ایران، بانوگشسب و زربانو، کاری از پیش نمی برد و بسیاری از سپاهیان خود را از دست می دهد. هفت خان این نیروی کوردل نه با دلاوری و نیک اندیشی بلکه با باج دادن به دشمنان بی قدر (بیابان خشک و برهوت و کوه بلور، درّه ی زنبورها، دریای مارماهی و نهنگ، کوه سگساران که تنی از آدمی و سری از سگ دارند، کوه بلند جادوگران، جزیره ی دوالپایان و جزیره ی گلیم گوشان) شکل می گیرد که دشمنانی خیالی هستند که تنها از یک مغز بیمار می توانند به وجود بیایند. در حقیقت این هفت خان هفت جلوه از شخصیت بیمار و سودا زده بهمن است.
او حتا برای از میان بردن دشمنان زورمندش از جادوگران یاری می طلبد. در جنگ با رستم تور، پهلوان و همراه پسرم بُرزین آذر، او از دیوی به نام نوش آذر استمداد می جوید امّا این دیو هم، با همه زورمندی، نمی تواند در برابر جوان دلاور میهن پرست تاب بیاورد:
بترسید رستم از آن دیو سخت
همی گفت کاین بَد رَگِ شوربخت
زمانه به من بر سر آرد کنون
روان من از تن برآرد کنون
اگر من به مردی نکوشم ز کین
بریزد ز من جوی خون بر زمین
در آورد نیرو تن پُر هنر
میان دو پایش برون کرد سر
گرفت او تن دیو بر یال خویش
پس اندر هوا بردش آن پاک کیش
بر آوردش از کین و زد بر زمین
نشست از برش همچو شیر عرین
همانگه که او دشنه را بر کشید
خروشید و گشت از جهان ناپدید (بهمن نامه)
اطرافیان این نیروی هرز و اهریمنی مشتی طمعکار فرصت طلب بودند که برای کسب منافع شخصی و انباشت ثروت او را همراهی می کردند و برایشان هیچ تفاوتی نداشت که دشمن کشته شود یا دوست. بیش از چهل سال از فتنه ی ویرانگر بهمن گذشته این بی ریشه ها هنوز طلب سهم می کنند:
به هشتم همه تیز برخاستند
ز بهمن فزونی همی خواستند
سرافراز رهام گودرز گفت
که با جان شاه آفرین باد جفت
همانا فزون از چهل سال گشت
که از رنج کین این تنم نال گشت
چنین تیره گون گشت هر دو چراغ
همیدون حواصل شد این پرّ زاغ
مرا شاه ایران چه بخشد کنون
که بختم بدان بر درخشد کنون
چنین داد پاسخ که هست آنچنان
که گفتی تو ای نیکدل بخردان (بهمن نامه)
و بهمن از کیسه ی خلیفه، به مصداق “از صحن خانه تا به لب بام از آن من/ از بام خانه تا به ثریا از آن تو” (وحشی بافقی) بیت المقدس و فلسطین را به او می سپارد:
تو را بود بیت المقدس ز پیش
همی دار خاصه تو از بهر خویش
فلسطین تو را دادم و قیروان
بدان تا سپه را دهی این و آن (بهمن نامه)
عاقبت بهمن به دست اژدهایی که خود آفریده بود از میان رفت تا جهان در فقدان او اندکی به سمتِ راستی، پاکی و نیک خویی گرایش پیدا کند.
چو بهمن شد از کام او ناپدید
برفت اژدها تیز و لختی دوید
بخفت و بغلتید بر سنگ و خار
تراکاترک آمد از شهریار
همی استخوانش به هم در شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
وزان پس شد اندر جهان ناپدید
به گیتی کسی این شگفتی ندید (بهمن نامه)
غربت
ز خویشتن سفری اختیار خواهم کرد
دلِ پیادهی خود را سوار خواهم کرد
میان راه چو عیسا نمیکنم منزل
ازین گَریوه به همّت گذار خواهم کرد
لباسِ عاریتِ نوبهار ریختنی است
چو عنبر از نَفَس خود بهار خواهم کرد
ز اشک روی زمین را چو دامنِ افلاک
پر از ستارهی شبزندهدار خواهم کرد
همین قَدَر که سرم زین شراب گرم شود
نگاه کن که چه با روزگار خواهم کرد
اگر دهند به من باغِ خُلد را، صائب
حضورِ گوشهی دل اختیار خواهم کرد (صائب تبریزی)
“در این دنیا اگر همه چیز فراموش کنی، باکی نباشد. تنها یک چیز از یاد مبر. تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی، هیچ کار نکردهای. از آدمی کاری برآید که آن کار نه از آسمان برآید و نه از زمین و نه از کوهها، اما تو گویی کارهای زیادی از من برآید، این حرف تو به این ماند که شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشتهام، یا در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به دیوار فرو بری و کدوی شکستهای به آن آویزی. این کار از میخی چوبین نیز برآید. خود را این شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی! بهانه آوری که من با افعال سودمند روزگار گذرانم. دانش آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستارهشناسی و پزشکی خوانم، اما اینها همه برای تو است و تو برای آنها نه. اگر نیک بنگری، دریابی که اصل تویی و همه اینها فرع. تو ندانی چه شگفتیها و چه جهانهای بیکران در تو موج زند. آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد”. (فیه مافیه – مولوی)
غربت شمشیری دولَبِه است، از یک سو روان را فرسایش میدهد و از سوی دیگر مهلتی فراهم میکند تا روان، دور از هیاهوی حضور، خود را در بوتهی تبعید محک بزند. در بسیاری از موارد، برای آدم غربتی، زندگی در سرزمین بیگانه فرقی با ادای زندگی در وطن را در آوردن ندارد. غربتی جهنمش را از وطن می آورد و در غربت آن را تماشا می کند. امّا گاهی هم غربت فرصتی بینظیر است برای خانهتکانی فرهنگی و بازبینی ارزشها و معیارهای اخلاقی چرا که درک عمیق ریشهها و حل کشمکشهای هویتی اغلب نیاز به دوری از محیطِ غالب و محدودکنندهی فرهنگی دارد. چه دیوها و اژدرها و گرگها و کرگدنها که در درونِ دیگ جوشانِ حضور از دیده پنهان ماندهاند و تنها زمانی آشکار شدهاند که جسم و روان خود را از قفسِ تنگِ روزمرّگی فرهنگی رها کرده باشند. و در این سفر، علیرغم تمامی چالشهای عاطفی و اجتماعی و یاد-اندوهها، ناگهان نیرویی مهارناشدنی مرا به ارزیابی دوباره تمامی ارزشها فراخواند.
کای مه نو، برج کهن را بکَن
وای گل نو، شاخ کهن را بزن
سر نکشد شاخ نو از سروبُن
تا نزنی گردن شاخ کَهُن
تا نکُنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشمِ خاک (نظامی – مخزنالاسرار)
در این میان آن چه به من بیش از هر چیز دیگر یاری رساند، شایعهی مرگ دلخراش من به دست بهمن بود که برایم مهلتی فراهم کرد تا دور از همه کنکاشها وارد نبردی دیگرگونه در مرحلهای دیگر از زندگی خود شوم. نبردی که نه پدر، نه آموزگاران دیگرم و نه بانوگشسب مرا برای آن آماده کرده بودند. احساس می کردم این مرحله از زندگی برای من نوعی حیاتِ پس از مرگ است. سبکبار بودم. بی شک سفر جانکاه بود امّا در پایانِ هر یکی از خانها گنجی نهفته داشت از نیاکان من که آن گنج را نه در وطن بلکه در خاکِ غربت به همراه پندها و اندرزهای بینظیرِ خود برای من به امانت گذاشته بودند.
نبرد با کناس دیو
بی توشه و تنها به راه افتاده بودم و در پسِ دو روز و دو شب پیاده رفتن به مرغزاری رسیدم در کنار بیشهای گشن و آبی روان که آبشخور آهو و گور بود. کاخی فراخ با گنبدی تیرهفام – چنان که پیش از آن هرگز ندیده بودم – در دوردست به چشم میخورد. نزدیکتر که آمدم دو شیرِ ژیان را بر درِ دروازه ی کاخْ بسته یافتم که با دیدن من چنگال بر زمین کشیدند و دندانها را به نمایش گذاشتند. کوهی از استخوانِ آدمی بر در دروازه بود. دانستم که برای کشف رازهای درون این کاخ باید نخست این دو شیر شرزه را از پا در آورم. شیرهایی که دیرزمانی بود مرا از ورود به هزارتوی رازها و اسرار بازداشته بودند. از این در که گذشتم به دری دیگر رسیدم که بر آن دو مارِ قیرگونِ کلانْپیکر گمارده بودند با نفسهای زهرآلود و آتشین و چشمهای افسونگر. تنها پس از گذشتن از این دو مار هراسناک بود که با دیوی رودررو شدم که چهرهای کریه داشت با دو سر، یکی چون سرِ گاو و دیگری همچون سرِ شیر، و تنش به پیل میمانست و چنگالش به ببر. وجودم از رودررویی با چنین هیولایی غرق اضطراب و هراس شده بود. زمان درازی با او در نبردی نابرابر بودم تا عاقبت او را از پای درآوردم. در پسِ پرده آنگاه دری یافتم که به گنبدی معلق و تیره و تار میانجامید که در آن نه فرشی بود و نه دیواری. از نردبانی فرود آمدم تا به جایگاه کناس، دیوِ مُردارخوار، رسیدم. گلافروز نامی مرا از بیدار کردنِ دیو برحذر داشت و از من خواست که سرکشی نکنم و دیو را بگذارم که همچنان نگاهبانِ وضع موجود و ارزشهای کهنه باشد و هر چه را با تردستی به گروگان گرفته، تنها برای خود حفظ کند. با نیرویی که هرگز در خود سراغ نداشتم دیو دُژاگه را از پای درآوردم. و تنها آن زمان بود که دریافتم که در زیر آن تختهسنگ و رخام گنجی بکر برای من به امانت گذاشتهاند که یادگار نیاکان من است. یادگاری که برای درک و شناخت آن نیازی به متولّیانِ مدعی نیست که نسل پس از نسل گواهی انحصار وراثت فرهنگ را به نام خود صادر نمودهاند.
تهی گشت گنبد ز روی کناس
جهان ایمن آمد ز جنگ و هراس
سر گنبدآسای دیو بلند
بیاورد در پهن میدان فکند
از آن سر بسا مرد مدهوش گشت
بسا سُستانکار خاموش گشت (فرامرزنامه)
بر تختهسنگ نامهای یافتم از نیایم ضحاک خطاب به من که گنجهایی را که به زیر تختهسنگ است، برای من گردآورده بوده تا من تنها پس از هلاک کردن کناس دیو شایستهی داشتن آن باشم. از نامهی نیایم شگفتزده شدم و در زیر تختهسنگ گنج را یافتم با چهل نردبان از عاج، فرشهای دیبا، تخت و تاج، خُمهای پُر از لعل و لؤلؤ، گوهر شبچراغ، شمشیر هندی، برگستوان، عقیق و زبرجد، فیروزه، و انگشتری. دانستم که بر سرِ هر گنجی که نیاکان ما برای ما به امانت نهادهاند دیوی کینتوز و بدخواه گماشته شده است که گمان میبرد تنها خود او وارث این گنج است و دیگران نباید حق دستیابی به آن و تفسیر آن را داشته باشند. از همه ارزشمندتر برای من کتاب هایی بود که شرح حال بزرگان و اندرز های آنان در آن به طرز غرورآمیزی نگاشته شده بود. من هرگز نمونه ای از این ثروت بیکران را در سیستان ندیده بودم. سرمایه های تاریخی و ادبی ما در گنجینه های دیگران به اسارت گرفته شده بود تا تاریخ ما مجموعه ای تحریف شده از وقایع بی ترتیب جلوه نماید. از همه آموزنده تر برای من درک این مطلب بود که در ذهن ایرانی من تمام وقایعی که خوشایند نبود حذف و انکار شده بود ولی آن رخدادها در این کتاب ها درج بود و دستمایه ی اندرزها و پندهای گرانقدر. دیگران این پندها را به گوش جان شنیدند و امپراتوری های نوپا بنیاد نهادند و سیستان من به دست یک انتقامجوی کوردل به تلی از خاک و خاکستر بدل شد.
نبرد با مار جوشا
نبرد بعدی من در سختی و پیچیدگی هیچ کم از نبرد با کناس دیو نداشت. مار جوشا اژدهایی بس هولناک با بالایی به بلندای چهل زرع و شاخی به طول ده گز و بدنی همچون تَنِ ماهی با فلسهایی بسان سپر بود که هیچ جانداری را بر نمیتابید و جز ستم از او کاری بر نمیآمد. از بینیاش دود و آتش مانند فوّاره به بیرون میجهید و دَمِ مسمومش شیر بیشه و مرغ هوا را از پای در میآورد.
به هر جا که هست او هویدا شده
ازو دود بینی به بالا شده
به بادِ دَم از بیشه شیر آورد
به دود از هوا مرغ زیر آورد (فرامرزنامه)
جنگ با این اژدها از بیرون کاری ناممکن بود چون پوست کلفت و دهان آتشینش مجال نفوذ نمیداد. باید به درون این هیولای نفرتانگیز می رفتم و آن را از درون فرو می پاشیدم. درونی که پر از عضوهای پوسیده و احشای گندیده و اندام زهرآگین بود و گِردِ آن حصاری از پوست غیرقابل نفوذ از جنس خدا کشیده بودند تا این همه پلشتی به چشم نیاید. خودم را در صندوقی قرار دادم از جنس چوب آبنوس و در آن شمشیر الماسگون قرار دادم. پتیاره صندوق را بلعید و من در شکم او از صندوق بیرون آمدم. درون شکم او پُر از زهرآبه و هرزآبههای متعفن و چندشآور بود و از هر گوشه صداهای دلخراش و ضجه و نوحه میآمد. اندرون این هیولای دهشت انگیز هنوز برای تمامی کسانی که بلعیده بود شیون می کرد. پیش از آن که از کثرت زهر و مسمومیت قالب تهی کنم، دل و مغز او را دریدم و از پهلوی او چنان بیرون آمدم که گویی دوباره زاده شدهام. احساس بینظیری بود و گرچه از بسیاریِ سمومِ درونِ آن پتیاره مدتی بیهوش بودم اما چون به هوش آمدم احساس کردم سبک شدهام و باری هزاروچندصدساله را از دوش به پایین نهادهام. جانِ شُتُر خود را از بار سنگین توهّمهای بیگانگان رها کرده بود و بیواسطه همچو شیری به گنجهای بیکران فرهنگ مینگریست. جانی که دیگر نیازی به خدایان دروغین نداشت.
تو آن مار جوشا به آسان مگیر
که از وی سموم آید و زهر زیر
به میدان بیاید همی جوی زهر
چهل زرع بود از دُمش تا به سر
دهانش به ماننده قار تار
شود زهر بیهوش زآن زهرِمار
دو قلاّبه دندانهایش به پیش
چه گویم درازی آن کم و بیش
تن او یکایک سپر به سپر
نگیرد در او تیر پرخاشخر
فروهشته یک گرز پهلوش موی
به بالا برآورده کز سر به روی
دو نیزه بلندی بود پیکرش
قفیز زمین در نگنجد سرش
شبیزه شبیزه به کردار حوت
مرو را به کردار نیزه بروت (فرامرزنامه)
دانستم که زندگی انسان برآیند تمامی تصمیم هایی است که ملت ها، اقوام و افراد در مراحل مختلف تاریخی گرفته اند یا بر آن ها تحمیل شده است. دیگر از آن رهایی گریزی و گزیری نبود. انسان اراده ای آزاد بود و مسئولیتی فعال برای هر لحظه به تنهایی درباره ی هر مسئله ی کوچک و بزرگ زندگی تصمیم گرفتن. اراده ای که از میترا و سپنتا روشنی می طلبد و آب را به دستان مهربانِ آناهیتا می سپارد و از جنگِ کور و خودخواهانه می پرهیزد و به دادگری می پردازد و از آتش می خواهد نور و گرمی ببخشد و پلیدی را بسوزاند.
نبرد با گرگ گویا
نبرد بعدی من با اعجوبهای بس غریب بود که در بیشهی مرزغون به سر میبرد و گرچه گرگ بود اما شیر از او گریزان بود و پلنگ از دندان او خسته. مرزبانها از وی امنیت جانی نداشتند و این ماجراجوی یاوهگو برای هر پرسشی پاسخی از پیش آماده داشت و از آن سبب او را گرگ گویا میخواندند. بر آن شدم تا رمهای گوسفند در اطراف بیشه رها کنم و از شبان بخواهم که نی بنوازد تا گرگ را از نهانگاهش بیرون بکشم. این گرگ به گوسفند علاقه ی زیادی داشت چرا که هم می توانست آن را بخورد و هم رام کند. او عقیده ی راسخی داشت درباره ی آن که روزی گوسفندها سروران جهان خواهند شد. عاقبت سر و کلهی گرگ پیدا شد و بلافاصله شروع کرد به وراجی و خودستایی:
بدو گفت گرگ ای بَدِ بَدهُنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنُهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یالِ خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدینسان بیایید با تیغ و ترک (فرامزرنامه)
هر چه خواستم با استدلال و بحث منطقی او را به راه بیاورم، مؤثر واقع نشد. مرتب تاریخ را تحریف میکرد و به میل خودش افراد را دستهبندی مینمود و مسیر مشخص می نمود. صلح برایش امری غیرممکن بود و از مبارزه و آشتیناپذیری سخن میراند. مجبور شدم با او به زبان خودش سخن بگویم و باران تیر بر او گرفتم. بعد بر پشت او پریدم و هرچند موی زمختش در تنم فرو میرفت اما تاب آوردم و بعد خنجر آبگون برکشیدم و بر کتف او کوبیدم.
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجامِ کار … (فرامزرنامه)
ولی سرانجامِ کار جز شکست برای گرگِ وراج نبود و عاقبت افشا کرد که جمشید جم گنجی نزد او به امانت گذاشته و از او خواسته تا آن را به وارث به حق او برساند.
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ شیری سواره شود
وز الماس او دیو پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست (فرامرزنامه)
این بار حاصل کار دست یافتن به گنج عظیمی بود که:
درو زر به خرمن فرو ریخته
ز هر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشتهی زَّرِ ناب
فروهشته یکسر به دُّرِ خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زر گوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زُهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامهی شاهوار
ز مُشک و ز عنبر ز کافور ناب
ز فیروزه و لعل و دُرِ خوشاب (فرامزرنامه)
اما گنج برتر پیام نیای دیگرم جمشید بود:
زنهصد فزونست کاین دیو گُرگ
ز من پاسبان شد به گنج بزرگ
ز ما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزهدین (فرامزرنامه)
که اشک بر چشمان من روان کرد:
فرامرز چون تختهی زر بخواند
سِرِشکش زدیده به رخ برفشاند
روان شد ز چشم جهانجوی جوی
درآن چهرهی زر بمالید روی
دل پاکش از چهرهی او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت (فرامزرنامه)
جانِ شیر در دگردیسی دیگری بر علیه انقیاد فکری و اقتباس تاریک فکرانه و ماجراجویی های ساده لوحانه قیام کرده بود. حس میکردم تمامی زندانهای روان نابود شدهاند و آزادی در همین نزدیکیها است. اینک جانِ کودک آماده ی آخرین نبرد بود.
نبرد با کرگدن ها
فرسنگها دورتر از غربتِ پیر، جهان در تصرف خیلِ کرگدنها بود. شرح حال کرگدن ها را پیش از این در احوال نیایم گرشاسب خوانده بودم. جانورانی که هیکلی بزرگ به بالای گاو داشتند و پُر از خشم و شور بودند:
بدو گفت ملّاح مفزای کار
که ایدر بود کرگدن بی شمار
به بالای گاوی، پُر از خشم و شور
یکی جانور مِه ز پیلان به زور
سُرو دارد از باز مردی فزون
سرش چون سنان تن چو زآهن ستون
به زخم سُرو کُه درآرد ز پای
زند پیل را بر رباید ز جای (گرشاسپ نامه)
جانِ شیر از دور مینگریست: چشمان کوچک به کرگدن اجازه نمیداد جهان را جز جادهی باریک و تنگی ببیند که پایان آن هر سدی بود که در مقابل او نهاده باشند. جانوران زودرنج و کینهتوز که راهی برای رهایی از مشقتهای زندگی نداشتند و در نتیجه برای تحمل آن پوستِ کلفتی بر تن خود بافته بودند تا تنشان به هوای تازه رخصتِ نفوذ ندهد. پوستی که از تنپوشِ مار جوشا هیچ کم نداشت. جثهی عظیم و شاخ قطور و محکم بر پیشانی، پاهای ستونمانند و مغز کوچک از این جانوران موجودی خشن و بیانعطاف و رامنشدنی ساخته بود. کافی بود آنها را با صدایی یا حرکتی تحریک کنی تا در یک چشم به هم زدن حتا خانهی خود را نیز نابود کنند. این درست همان جانوری بود که در آخرین تلاشهایم برای رهایی از کابوس فرهنگِ خام به نبرد با او رفته بودم. گلهی کرگدنها، هزاران هزار، با گردنفرازی بیشه را از آن خود کرده و زمین را به دندان برافراخته بودند. تدبیر در این جا آن بود که خیل کرگدنها به سوی چاههایی که از پیش توسط رهبرشان کنده شده رانده شوند تا با سرنگونی در مغاک، روان از آزار و تنگچشمی آنها دمی بیاساید. حالا دیگر دگردیسی به چکاد خود رسیده بود و روانْ کودکی بود که جهان را تفسیری دیگرگونه میکرد.
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
بگیر آیین خُرسندی ز انجیر
که هم طفل است و هم پستان و هم شیر
درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای
بُرون کِش پای ازین پاچیلهی تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ، یک نوبت بمیریم
چو وقت آید که وقت آید به آخِر
نهانیها کنند از پرده ظاهر
درین مُشکین صدف های نهانی
بسا دُرها که بینی ارمغانی
نو آیین پردهای بینی دلاویز
نوای او نوازش های نوخیز
کهنکاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سُفتند
سخنهای کهن زالی مطرّاست
و گر زالِ زر است انگار عَنقاست
درنگ روزگار و گونهی گرد
کند رخسار مروارید را زرد
اگر شیری، غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن
نه گنجی ای دل؟ از ماران چه نالی؟
که از ماران نباشد گنج خالی
چو طاوس بهشت آید پدیدار
به جای حلقه دربانی کند مار
بدین طاوس ماران مُهره باشند
که طاوسان و ماران خواجهتاشند
مسی پوشیده زیر کیمیایی
غلط گفتم که گنجی و اژدهایی
دُری در ژرفِ دریایی نهاده
چراغی بر چلیپایی نهاده
تو دُر بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبلهی ترسا جدا کن
مبین کآتشگهی را رهنمون است
عبارت بین که طلقاندود خون است (خلاصه شده از خسرو و شیرین نظامی)
دیگر برایم شکی باقی نمانده بود که هرکس به دنبال سربلندی و شکوفایی ایرانزمین است ابتدا باید تکلیف خودش را با این چهار عنصر مشخص کند: خاکی که تنها به دردِ مدفون کردن گنجینه های فرهنگی می خورد، باد مسمومی که فکر را از اندیشه ی نیک تهی می نماید، آتشی که تنها می سوزاند ولی از او گرما و نوری به کس نمی رسد و آبی که آن قدر در ماندابِ تاریخ در جا زده که جز عفونت چیزی از آن بر نمی خیزد.
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا (مولوی)
عشق
روزِ اردیبهشت از ماهِ آذر زادروزِ پدر است و یادش بیش از هر روز دیگر مرا به خود مشغول می دارد. هنوز لبخند شیرینش را به یاد دارم هرگاه که نام ایران را می شنید. می گفت عشق پدیده ای است که هر ناممکن را ممکن می کند. با نام ایران عشقبازی می کرد. همیشه در هر انتخابی ایران پیروز می شد. تهمینه را رها کرده بود تا به آغوش ایران بازگردد و به ما درس عشق بیاموزد. ایران پریدخت او بود، هم او که سامِ جهان پهلوان در جستجوی او به نیروی عشق بر دیوهای جادوگر و بر ساحره ای به نام عالم افروز غلبه کرده بود. به نقشه ی ایران که نگاه می کرد انگار به تصویر پریدخت بر دیوار کاخ چشم دوخته باشد:
یکی نیلگون پیکر زرنگار
کشیده بر او پیکری چون نگار
به بالای آن نیلگون پرنیان
نوشته که ای سام روشن روان
در این کاخ فرخنده چون نغنوی
نظر کن بر این لعبت معنوی
که نقشی بدینگونه از کفر و کین
نبینی مگر دخت فغفور چین
گل اندام سروی پریدخت نام
رخش روز روشن نماید به شام
در این صورت از راه معنی ببین
فرومانده صورت پرستان چین
نه هر صورتی را توان دوست داشت
در این نقش بین تا چه معنی در اوست (سام نامه)
سام و زال پهلوان و عاشق بودند. در پهلوانی و در عشق ناممکن را ممکن کردند و قانون جاری جهان را به سوی نیکی و مردمی سوق دادند. امّا پدر پهلوانِ عاشق بود. معشوقه ی او سرزمینی بود پیرتر از تاریخ و جوان تر از سرنوشت، به بالای دماوند و به پهنای خیال. زیبا و اسرار آمیز. پریدختی که گویی از یک رؤیا زاده بود…
کتاب ها به ترتیب ورود در متن
سام نامه. خواجوی کرمانی. با تصحیح و مقابله ناشر. اردشیر بنشاهی فرزند خدارحم مرزبان اله آبادی (خاصع). آذر ماه و اسفند ماه ۱۳۱٩. دو جلد. چاپ بمبئی.
شاهنامه. فردوسی. متن انتقادی. تحت نظر ی. ا. برتلس. مسکو ۱٩۶۰. آکادمی علوم اتحاد شوروی.
حسین منزوی. مجموعه اشعارو به کوشش حسین فتحی. انتشارات آفرینش. انتشارات نگاه. تهران. ۱۳۸۸.
فرامرزنامه بزرگ. از سراینده ای ناشناس در اواخر قرن پنجم هجری. به کوشش ماریولین فان زوتفِن، ابوالفضل خطیبی.
تهران. نشر سخن. ۱۳٩۴.
خسرو و شیرین. دومین گنجینه از پنج گنج. جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی مؤید. حکیم نظامی گنجوی. به کوشش حسین پژمان بختیاری. انتشارات پگاه. ۱۳٧۰.
تاریخ سیستان. به تصحیح محمد تقی ملک الشعرا بهار. انتشارات معین. ۱۳۸۱.
بهمن نامه. ایرانشاه بن ابی الخیر. ویراسته رحیم عفیفی. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی. ۱۳٧٠.
دیوان کامل خواجوی کرمانی. ابوالعطا کمال الدین محمود بن علی بن محمود (خواجوی کرمانی). به کوشش سعید قانعی. انتشارات بهزاد. ۱۳٧۴.
دیوان کامل وحشی بافقی. ویراسته حسین نخعی. مؤسسه انتشارات امیرکبیر. چاپ پنجم. ۲۵٣۵.
دیوان صائب تبریزی. به کوشش محمد قهرمان. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی. دو جلد. ۱٣۶۵.
کتاب فیه ما فیه. از گفتار: مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی. با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر. مؤسسه انتشارات نگاه. ۱٣۸٧.
مخزن الاسرار. اولین گنجینه از پنج گنج. جمال الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی مؤید. حکیم نظامی گنجوی. به کوشش حسین پژمان بختیاری. انتشارات پگاه. ۱۳٧۰.
گرشاسپ نامه. حکیم ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی. به اهتمام حبیب یغمایی. کتابخانه طهوری. تهران. ۱٣۵۴.
غزلیات شمس تبریزی. به اهتمام منصور مشفق. بنگاه مطبوعاتی صفیعلیشاه. چاپ سوم. ۱٣٣۸.
سپاس
دوستان بزرگوار و عزیز آقایان مهندس پرویز و دکتر مازیار (ابرمرد) ظفری و آقای دکتر حسن جوادی این داستان را با مهر مرور کردند و مرا بسیار راهنمایی نمودند. بی نهایت از محبت های بی دریغ ایشان سپاسگزارم.