جمشید شیرانی خزانی
جمشید شیرانی
خزانی
(۱)
شاخِ افراشته ی افرا
آتشِ ناب است.
در ریزه-بارانِ خزان،
امّا
ناروَن
دلقِ ژنده می تکاند
تا جامه فرش کند
خوابِ زمستان را.
(۲)
رؤیای سردِ زمستان
بلوط را از سبزینه
تهی می کند
و خواب
پشتِ پلکِ پاییزی خورشید
بیدار می شود
تا
خزانِ
رنگِ مرگ را بر برگ بنشاند.
(٣)
زمین،
فرشِ برگِ بلوط است
و
به هر گام،
هزار پنجه به پا چنگ می زند.
شکستِ فریاد،
ترجمانِ فریادِ شکستن است
در
آیینه ی خزان.
(۴)
جنگلِ رنگین
چشم به راهِ کوچِ نسیم است و
اندیشناکِ
همهمه ی توفان.
تُندباد
تمام سایه های رنگپریده را
به خلوتِ خورشید می برد.
تو می آیی
با آخرین گلِ سوری در دستانت
می لرزی و
بهار نمی شود.
(۵)
باد
نور را می پراکند
و عشق
دوباره دستانش را
در پشتِ پنجره پنهان می کند.
توفان
بی سایه باز می آید
تا بر سنگ و کاهبُن
خاکسترِ سکوت بپاشد.
چیزی دوباره به پایان می رسد:
پرنده، برگ،…
برفِ ملال
مجال
به خاکستر نمی دهد.
(۶)
سنجاب
از درخت
بالا می رود
تا گنجِ گالِ بلوطِ
دهانش را
زیرِ نورِ ستاره پنهان کند.
خرمنکوبِ خسته
در خوابِ خزان
خمیازه می کشد.
آسمان از سیم و زر
تهی شده است.
(٧)
در نیمه ی خزان
پرندگانِ مهاجر
با روشنایی و گرما
بر بال هایشان
به سفر می روند
امّا
پای درخت
زنجیرِ خاکِ نفسگیر است
می ماند
تا برگ و بَر
بتکاند
و
آوندش را
نیک ببندد
بر
خاکِ جورپیشه.
(۸)
در شبِ میلادِ مهر،
خزان
با آسمان و پرنده هایش
کوچ کرده است.
در غیبتِ پرنده
نبضِ زمان
کُند می زند
و عشق
پای از حریم خانه
به بیرون
نمی نهد.
مِهر
با آذرخش و تُندر
از راه می رسد
بی آن که دیده بگشاید!