عبدالرحمان اونق: چولوق
عبدالرحمان اونق:
چولوق
نزدیک غروب بود. با اینکه هنوزدو هفته مانده بود زمستان برسد اما سرمایش را داشت به رخ چوپان های دشت میکشید.
” دُردی” و پدرش مشغول محکم کردن نی های ” تاشا”* بودند. دُوردی نگاهی به آسمان کرد و گفت:” پدر، آسمان که صاف است، پس چرا گفتی شاید امشب هوا طوفان شود؟”
پدر درحالی که نی های تاشا را تکان می داد تا از محکم بودنش مطمئن شود؛ دست از کار کشید و او هم نگاه به آسمان کرد و گفت:” به خاطر آن ابر سفیدی که آرام به نظرمی رسد. البته پرنده ها هم هستند؛ وقتی دارند با سر و صدای زیاد از این منطقه کوچ می کنند، نشان از طوفان و باران است.”
بعد کلاه پوستی اش را روی سرش جا به جا کرد و بار دیگر نگاه به آسمان دوخت و ادامه داد:” شاید هم باران نبارد و فقط طوفان شود.”
بازمشغول کار شد و گفت:” در هر صورت ما باید تاشا را محکم ترش بکنیم تا اگرهم طوفان و رعد و برق بگیرد، گوسفندها از ترسشان از تاشا بیرون نروند.”
دُردی هم به تقلید از پدرش نگاه به آسمان چرخاند و تا دوردست های افق را نگریست. ناگهان رویش را به طرف پدرش برگرداند و گفت: “یک سوار! دارد سمت ما می آید.”
پدر دستش را از روی نی ها برداشت و به طرف آلاچیق حرکت کرد. چند لحظه بعد، سوار به نزدیک آنها رسید. سوار، “بایرام” یکی از اهالی دهکده بود.
– “سلام علیکم!”
– “علیک السلام، بایرام! چه عجب ازاین طرف ها، بفرما بیا پایین!”
بایرام از اسب پایین نیامد.
“نه، باید بروم، پیغامی برایت دارم.”
پدر: “ها، خیر باشد بایرام.”
-:”انشاالله که خیره، فقط…فقط…”
پدر دُوردی نگران شد و گفت: “دارید نگرانم می کنید بایرام، زودتر بگو چی شده؟ اتفاقی افتاده؟”
بایرام کمی از روی اسب خم شد و گفت: “پسرکوچیکت “گلدی” یک کمی کسالت پیدا کرده. مادرش پیغام داد که…”
دُردی و پدرش هر دو همزمان گفتند: “راستش را بگو، گلدی چش بود؟ حالش خیلی بد بود؟”
بایرام لبخند خشکی زد و گفت: “نه، همین که گفتم. فقط چون تب داشت مادرش نگرانه.”
پدر نگاهی به دُردی کرد، انگار می خواست چیزی بگوید. مثل آدم های درمانده شده بود. بعد نگاه به بایرام گفت: “عجب اتفاقی! حالا چطور، در این هوا گوسفندها را بگذارم و بروم؟”
بایرام گفت: “چرا نگرانی؟ ماشاالله دوردی دیگر برای خودش چوپانی شده.”
دُردی سینه اش را صاف کرد و گفت:” نگران نباش پدر! من سیزده سالمه، از پس کار برمیام من. شاید حال گلدی خیلی خراب باشد، مادر تنهایی حتما دستپاچه می شود. شما با عمو بایرام بروید.”
پدر نمی دانست چه کار کند، ولی دُردی آن قدر اصرارکرد، تا اینکه پدر قبول کرد و گفت: “باشه پسرم، می خواهم خوب مواظب گوسفندها باشی، می دانی که بیشتر آنها مال مردم است. امانت است. اگر گوسفندها طوری بشوند، باید جواب صاحبانش را بدهیم.
دُردی گفت: “می دانم پدر، شما خیالتان راحت باشد. من و سگم قره گوز از پس کار بر می آییم.”
قره گوز نیز انگار که حرف های دُردی را می فهمید، چون دُم هایش را تکان می داد.
پدر اسبش را پیش کشید و آماده ی رفتن شد. وقتی که پایش را در رکاب گذاشت، نگاهی به آسمان کرد و گفت: “ابرهای سیاه دارند آسمان را پُر می کنند. پسرم! سعی کن قوی باشی.”
دُردی سرش را بالا گرفت و گفت: “باشه پدر، خدا به همراهت.”
پدر دهنه ی اسب را به طرف دهکده چرخاند و با تاخت دور شد.
دُوردی سگ ها را، کنار گوسفند ها گذاشت تا مراقب باشند. قره گوز که هیکلی قوی داشت و سگ بسیار باهوشی بود، دور و بر دُردی می پلکید. دُردی روبروی سگ نشست و گفت: “خوب قره گوز، باید امشب چهارچشمی مواظب گوسفندها باشیم. بهتراست حواست را خوب جمع کنی! امشب احتمال دارد هوا طوفانی شود. بعد از اینکه گوسفندها غذاهایشان را خوردند هرچه زودتر باید هدایتشان کنیم داخل تاشا.”
دُردی این را گفت و به طرف آلاچیق حرکت کرد، تا شام بپزد و بخورد. با خودش می گفت: “امشب نباید چشم روی هم بگذارم تا به پدرم ثابت کنم که دیگر چولوق نیستم و یک چوپان واقعی شدم.”
با اینکه اجاق روشن بود اما دُردی حوصلهی غذا پختن نداشت. لباس های ضخیمی پوشید و یافینجه اش را هم برداشت. هیزم زیادی کنار اجاق گذاشت که در صورت ضرورت بدون معطلی بتواند هیزم روی آتش بگذارد که خاموش نشود. از آلاچیق بیرون آمد. هوا تاریک شده بود و باد نسبتا تندی هم می وزید. دُردی فانوس را روشن کرد و به همراه سگش قره گوز سری به گوسفندها زدند. گوسفندها غذایشان را خورده بودند و به عادت کنار آخورها درهم لولیده بودند تا از گرمای بدن یکدیگر استفاده کنند. فانوس را به یکی از نی های تاشا آویزان کرد و به امتحان نی های تاشا پرداخت. بعد همه ی گوسفندها را به کمک قره گوز داخل تاشا هدایت کردند. خیالش که از بابت گوسفندها راحت شد برگشت داخل آلاچیق تا غذا بخورد. دو تخم مرغ را برداشت تا نیمرو درست کند، در این هنگام صدای غرش طوفان بلند شد و همراه آن پارس سگ ها به گوشش رسید. از خیر نیمرو درست کردن گذشت و از آلاچیق بیرون آمد. فانوس را بالا گرفت و نگاه به آسمان انداخت. آسمان را ابرهای سیاهی پوشانده بود، طوفان شدیدی درگرفته بود و گاه گاهی رعد و برق دل آسمان را می شکافت و بر زمین نور خیره کننده ای می پاشید. دُردی رفت سمت تاشا. چهارچشمی گوسفندها را می پایید تا از دیدش خارج نشوند. ناگهان چنان رعد و برقی شد، که گوسفندها سراسیمه از جایشان بلند شدند و به دیواره ی تاشا هجوم آوردند. از برخورد بدن گوسفندها به تنه ی تاشا صدایی از نی ها درآمد که دُردی ترسید نی ها بشکنند. برای همین باز به امتحان کردن نی ها شتافت. اما تاشا آسیبی ندیده بود. دُردی ناخودآگاه گفت: “خدا را شکر.”
صدای رعد و برق و طوفان در صدای پارس سگ ها و بع بع گوسفندها قاطی شده بود و دُردی سعی می کرد ترسی به دلش راه ندهد. قره گوز ازکنار او تکان نمی خورد. دُردی با صدای بلند گفت: “برو مواظب ورودی تاشا باش، یک وقت در را نشکنند و ازتاشا بیرون نیایند.”
چند لحظه بعد، باران، چون سیل شروع به باریدن کرد. دُردی کلاه پوستیاش را روی سرش محکم کرد و در قسمت ورودی تاشا ایستاد. دائم چشم به گوسفندها دوخته بود. باران و طوفان هر لحظه شدیدتر می شدند. سردش شده بود، دندان هایش از شد ت سرما به هم می خوردند. بع بع گوسفندان که خوب در پناه تاشا نبودند، وحشتزده به درو دیوار تاشا می کوبیدند، هرلحظه احتمال داشت قسمتی از نی بشکند. قره گوز و سگهای دیگر دائم دور و اطراف تاشا این طرف آن طرف می رفتند تا اگر قسمتی از تاشا بشکند بتوانند جلو رم کردن گوسفندها را بگیرند.
در همان هنگام صدای وحشتناکی از آلاچیق بلند شد. دُردی وحشتزده به طرف آن دوید. درِ آلاچیق بازشده بود و طوفان به شدت توی آن می پیچید. وقتی چشم دُردی به اجاق خاموش افتاد وحشتش بیشتر شد. درِ آلاچیق را بست و با هرزحمتی که بود، هیزم در اجاق ریخت و آتش را گیراند. دستهایش ازشدت سرما بیحس شده بود. دستش را برروی آتش اجاق گرفت تا اندکی از بیحسی آن بکاهد. با شعله ورشدن شدن آتش، از آلاچیق بیرون آمد و درِ آن را محکم بست.
صدای پارس سگی از دور شنیده شد، خوب که دقت کرد صدای قره گوز را شناخت. دُردی سراسیمه به طرف تاشا دوید. دید که قسمتی از تاشا شکسته است. یکی از فانوسها را برداشت و خوب نگاه کرد. فهمید که چند تا ازگوسفندها رم کرده از تاشا بیرون رفته بودند. چون قره گوز هم نبود دانست که سگ به دنبال گوسفندها رفته است، تا آنها را برگرداند. دُردی گیج و منگ به هرطرف نگاه می کرد. بخشی از نی ها را که شکسته بود، باید تعمیر می کرد تا دیگر گوسفندها هم رم نکنند. نی های تازه را از پشت آلاچیق برداشت و در همان حالی که سعی داشت نی ها را جا به جا کند سگ های دیگرش را تشر می زد که مواظب گوسفندها باشند. سگ های بیچاره انگار فهمیده بودند که صاحبشان درچه درسری افتاده است. چون با اینکه باران به شدت می بارید باز دم های خودشان را بالا نگه داشته بودند و دائم دور و اطراف تاشا این طرف آن طرف می رفتند. دُردی بعد از اینکه نی ها را جابهجا کرد. دوباره فانوس را از روی یکی از نی ها برداشت و از سگها خواست مواظب گوسفندها باشند. خودش رد پای گوسفندهای رم کرده را گرفت و دنبال آنها راه افتاد. چون یقین پیدا کرده بود که قره گوز به تنهایی از پس برگرداندن گوسفندها برنیامده است. گاهی می دوید و گاهی هم آهسته قدم برمیداشت و به صدای پارس قره گوز گوش می داد تا مسیر را اشتباهی نرود. حالا دیگر صدا از جای خیلی دوری شنیده می شد. سرما بیداد می کرد و پوست صورتش را می سوزاند. دستهایش از شدت سرما کاملا بی حس شده بودند. برای همین دستهایش را نوبتی درجیب می کرد تا شاید بتواند از بیحس شدنشان جلوگیری کند. یک دفعه دُردی سرجایش خشکش زد. دیگر صدای قره گوز شنیده نمیشد. باران رد پای گوسفندها را هم ازبین برده بود. ازهمان جا با صدای بلند سگش را صدا زد: “قره گوززززز…قره گوزززز…قره گوز…”
ولی جز صدای باران و غرش رعد و برق صدایی شنیده نمیشد. در این سیاهی شب، در این طوفان و باران، دُردی واقعا درمانده شده بود. با خود گفت: “حالا چکارکنم خداجان! گوسفندهای امانتی را اگر نتوانم پیدا کنم فردا جواب صاحبانش را چه جوری بدهیم؟”
خدا خدا می کرد که براثر سرما گوسفندها یخ نزنند. این فکرها دُردی را سخت افسرده و غمگین کرده بود. نگاهش را به طرف آسمان گرفت. باران چون شلاقی برصورتش خورد. دست بر صورتش کشید. دستهایش همچنان بیحس بودند. حالا دیگر صدای به هم خوردن دندانهایش هم گوشش را آزار می داد. چند بار سعی کرد جلو به هم خوردن دندان هایش را بگیرد ولی آرواره هایش در اختیار خودش نبودند. دُردی درهمان حال زمزمه کرد: “خدایا، خودت رحم کن. آبرویمان را نبر. کمک کن تا بتوانم گوسفندها را پیدا کنم…”
دوباره با صدای بلند قره گوز را صدا زد:” قره گوزززز…قره گوزززز…”
صدایش در صدای باران و طوفان گم شد. از بیچاره گی نمی دانست چکار کند و کدام سمت برود.: “نه پدر! من هنوز چوپان واقعی نشدم. من حتی چولوق خوبی هم نیستم. قوی هم نیستم. چون اگر قوی بودم نباید می گذاشتم گوسفندها رم کنند. باید درِ آلاچیق را طوری می بستم که باد نتواند بازش کند. اگر درِ آلاچیق باز نشده بود نمی گذاشتم گوسفندها رم کنند.”
کمی بعد اما به خودش دلداری داد: “نه، نباید نا امید بشوم.”
باردیگر قره گوز را صدا زد. یک دفعه صدایی به گوشش خورد. قره گوز از دور پارس می کرد. دُردی مسیر صدا را دنبال کرد و به جلو رفت. او آنقدر خوشحال شده بود، که تمام خستگی اش را فراموش کرد. با تمام قدرت می دوید. گاهی پایش لیزمی خورد و به زمین می افتاد. اما اهمیتی نمی داد، بلند می شد و دوباره شروع می کرد به دویدن، تمام لباسش گلی شده بود. به چند قدمی آنها که رسید، قره گوز را دید که دور و بر گوسفندها می جهید و پارس می کرد. سگ، به دیدن دُردی دست از پارس کردن کشید و سرش را به زانوان دُردی مالید. دُردی ازقره گوز تشکر کرد. متوجه شد که دوتای ازآنها روی زمین افتاده اند و بقیه هم دور آن دو جمع شده اند. دُردی سعی کرد گوسفندهای افتاده را بلند کند، اما آنها نای بلند شدن نداشتند. هرچه سعی کرد نتوانست آنها را سرپا نگه دارد. فکر کرد که اگر بخواهد معطل آن دو بشود بقیهی گوسفندها هم تلف شوند. این بود که آن دو را گذاشت و بقیه را به طرف تاشا هدایت کرد.
به هرجان کندنی بود گوسفندها را با کمک قره گوز به تاشا رساند. ازشانسش نی ها نشکسته بودند و سگ ها هم دور و اطراف تاشا نگهبانی می دادند. گوسفندهای سرما زده را وسط گوسفند های دیگر جا کرد و جلو تاشا ایستاد تا طوفان بند بیاید. قره گوز چشمان سیاه و براقش را به دُردی دوخته بود. دُردی احساس قره گوز را درک کرد، به او لبخند زد و گفت: “آفرین سگ با وفا و شجاع من، تو کارت را خوب انجام دادی. من فقط نگران آن دو گوسفند جا مانده هستم. همچین که باران و طوفان بند بیایند با هم می رویم دنبالشان.”
دستهای سرمازده اش را سعی می کرد گرم کند. به نظرش رسید طوفان آن شدت قبل را نداشت. با این وجود هنوز سوز و سرمایش را داشت. دُردی به خاطر همین در پناه نیهای تاشا طوری ایستاده بود که در مسیر مستقیم باد نباشد.
نمی دانست چه مدت گذشته بود که طوفان فروکش کرده بود، ولی باران همچنان می بارید. گوسفندها هم آرام شده بودند و درون تاشا چسبیده به هم خوابیده بودند. سگ ها هم جلو درِ تاشا به نگهبانی رودی دوپای خود نشستند. دُردی همچنان به گوسفندهای جا مانده فکر می کرد، حالا که طوفان ایستاده بود باید می رفت دنبال آنها. رفت طرف آلاچیق تا لباسهای خیسش را خشک کند و به دنبال دو گوسفند برود.
لباس های خیسش را درآورد و روی طناب کنارآتش پهن کرد. بعد نزدیک اجاق نشست و دستهای کرختش را روی آتش گرفت. ابتدا دستهایش سوز بیشتری کردند، اما دُردی مجبور بود تحمل کند تا از کرختی دربیایند. کمی که نشست گرما برتن و جانش رخنه کرد. از بس خسته بود، همان جا خوابش برد.
صدای پارس قره گوز، دُردی را ازجا پراند. وقتی چشمش را بازکرد، متوجه شد که کنار اجاق خوابش برده است. با عجله لباس پوشید و بیرون آمد. دیگر هوا کاملا روشن شده بود . از باران و طوفان هم خبری نبود. دُردی با عجله به طرف تاشا رفت. همه ی گوسفندان سالم بودند. برگشت آلاچیق و چاروق هایش را به پا کرد و خودش را آماده کرد که به دنبال دو گوسفندی که جا مانده بودند، برود. ناگهان صدای شیهه ی اسبی را شنید. به سمت صدا نگاه کرد. پدرش بود که به تاخت داشت می آمد. پدر باعجله از اسب پایین پرید و دُردی را درآغوش گرفت، بعد به چشمان او نگاهی کرد و پرسید: “ها پسرم خوبی؟ طوریت نشد؟ گوسفندها…گوسفندها سالم هستند؟”
دُردی سرفه ی کوتاهی کرد و خجالتزده گفت: “طوفان خیلی شدید بود. گوسفندان زیادی رم کردند. دوتا از آنها را هرکاری کردم نتوانستم با خودم بیاورم. طوفان که ایستاد، خواستم برگردم و بیاورمشان، اما کنار آتش خوابم برد.”
پدر، درحالی که سوار اسبش می شد گفت: “کجا هستند”
دُردی مسیر گوسفندهای جا مانده را نشان داد و گفت: “من هم می خواهم بیایم. شما شاید نتوانید پیدایشان کنید.”
پدرقبول کرد و دو تایی حرکت کردند. با اسب خیلی زود به محل گوسفندها رسیدند. پدر از اسب پایین پرید و با دستش بدن گوسفندها را لمس کرد. با افسوس به دُردی نگاه کرد و گفت: “هر دو مُردهاند. یخ زدهاند حیوان ها.”
دُردی از ناراحتی به گریه افتاد. پدرش او را درآغوش گرفت و گفت: “گریه نکن پسرم! چرا گریه می کنی؟”
دُردی گفت:” آخه…آخه، من نتوانستم از امانتی که دستم سپردی خوب حفاظت کنم.”
پدر با لبخند گفت: “نه، اتفاقا تو خیلی خوب از پس نگهداری گوسفندها برآمدی. طوفان و باران دیشب به قدری شدید بود که من فکر می کردم نصف گوسفندها را از دست دادم، ولی شجاعت تو باعث شد که همه ی گوسفندها سالم بمانند، جز این دو گوسفند که آن هم طبیعی بود با اتفاقات دیشب. صاحبان گوسفندها هم این را خودشان می دانند. تو نگران نباش!”
بعد درحالی که کمک می کرد دُردی سوار اسب شود گفت: “برو از آلاچیق بیل بیار گوسفندها را چال کنیم.”
دُردی سراسب را به طرف آلاچیق چرخاند، اما قبل از اینکه حرکت کند از برادرکوچکش گلدی پرسید. پدرش با لبخند گفت: “گلدی حالش کاملا خوبه. چیز مهمی نبود، به خاطر درد شکمش مجبور شدیم او را ببریم بیمارستان شهر. دکترگفت درد شکمش به خاطر پُرخوری بوده.”
و خنده ای کرد. دُردی بار دیگر به لاشه ی گوسفندها نگاه کرد. پدرش متوجهی او شد و برای اینکه دوباره به او دلداری بدهد گفت: “تو دیگر چوپان واقعی شدی. خیلی قوی هستی.”
* تاشا: پناهگاه گوسفندان که معمولا ازنی ساخته می شود.
*چولوق: شاگرد چوپان
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۶