زیبا کرباسی در بازخوانی شعر لیلا نوروزی

زیبا کرباسی

 

در بازخوانی شعر لیلا نوروزی

ماندی از نمی ماندها

در ناخود آگاه نظام اجزای درونی ی شعر

چشم هایت را باز کن

در بازخوانی‌ی شعر لیلا نوروزی

زیبا کرباسی

 

معنای زندگی این است

تو اجزا را جمع می کنی و

بنا را بر پا می سازی

آنا ایسمایل

 

لیلا نوروزی را سال ها پیش هنگامی که پانزده ساله بود از طریق شعرهای کوتاهش شناختم. او در وبلگی خصوصی برای خودش جهان کوچکی از شعر آفریده بود.

با بغض ها درد دل ها تنهایی و اندوهی سنگین جنمی در نوشته هایش حس کردم و از طریقی آدرس ایمیلش را یافتم .بارها برایش نامه نوشتم و جوابی دریافت نکردم تا این که روزی به یکی از نامه هایم پاسخی نوشت و به دوستی‌ی ما دامن زد.

دانستم او بسیار درون گراست. اندکی ناباور به استعداد خویش.

و امااا

دوستی ی ما توانست همه ابهام و شبهه ها را برطرف کند و لیلا با اتکا به شعر در جهان تصویر و کارگردانی نیز دنیایی با عمق و معنا بیافریند.

وقتی دوست عزیز سالیانم مهدی استعدادی ی شاد از من خواست تا شعری را که دوست دارم از زنی شاعر انتخاب کنم و به دلایل چرایی هایش بپردازم، نام چند شعر و شاعر میل مرا به بازی گرفت تا این که بعد از کمی فکر چشم هایت را باز کن لیلا نوروزی را مناسب ترین شعر برای بازشکافتن و خوانشی دیگر برای شما یافتم. چرا که شکل و آغاز و ادامه ی رابطه ی ما تا به امروز حس مادرانه و مسئولی را در من نسبت به او و شعرش پدید آورده است و این دستاوردی ست که عبوسیت جهان بی رحم غربت و آدمیانی را به سخره می گیرد که فکر دانایی حضور معرفت  و خویش شان از تلفن دستی و کامپیوترشان فراتر نمی رود.

 

بنا بر پایه و شیوه ی پلیفونی‌ی تکامل یافته‌ی آرنولد شونبرگ می شود برخی آثار موسیقی را مستقل از هر گونه سیستم هارمونیک با دوازده صدا یا نت تصنیف کرد. در مورد خوانش برخی شعرها نیز من چنین حسی پیدا می کنم. ناخود آگاه نظام اجزای درونی این گونه شعرها از چنان پیوند خاصی برخوردارند که معنا ها و یعناها در ابعداد متفاوت و متعددی از دل یکدیگر می زایند و فکر را با کهکشانی از نور به شگفتی لذت و روشنی می رسانند در فیلم قاعده ی بازی ی ژان رنوار که به قول بهمن مقصودلو رئالیسمی شاعرانه ست رنوار موفق می شود با مهارت فوق العاده ای ترکیبی پیچیده اما موزون بیافریند

از طنازی

شیرینی

و حسرت تراژدی

قوت کارهای درخشان همیشه به این است

همین است

لیلا نوروزی نیز در این شعر توانسته  به سادگی از پس این شگرد به مهارت برآید.  این شعر کوتاه  نه تنها از دال  ذال  ذات و مودات برآمده است

بلکه از داشتن رازگه و نازگه

شراره ها و شرابه ها

احتیاط و احیا

اختیار و بی اختیار

خودآگاه و ناخودآگاه

نشانه و اشاره نیز هیچ خالی نیست

اگر فروغ فرخ زاد در شعر تولدی دیگر توانسته رستم از دستم خویش باشد و از دستان خویش بروید

رستم دستان و داستان خویش

و در پایان

پری کوچک شعرش را سحرگاه از یک بوسه بدنیا آورد ، لیلا نوروزی نیز در این شعر از یعنای نام خویش آواز می‌کند.

با آغازی روان و دلچسب

“جهان در تاریکی فرو رفته”

اشاره ی او می تواند به جهانی باشد که خود بارور آن است

و سپس

خط درخشان

“چشم هایت را باز کن”

سطری شش بخشی که وقتی به تکراری سه باره در فاصله‌هایی مناسب و یکسان می افتد نه تنها شنوایی ی درون ما را با لذتی فوق ارضا می دهد بلکه امکان معنوی ی شعر را در لایه ها و ابعاد متفاوت تضمین می کند.

شکوهمندی ی این آغاز با بار معنایی ی آن در هر تفاوتی از یا در فهم همخوانی دارد. مخاطب در هر تکرار نه تنها می‌تواند مخاطبی یگانه باشد بلکه به راحتی قابلیت جایگزینی نیز دارد.

در خوانش و فهمی ساده در سطحی روئین مخاطب شعر می تواند معشوق تلقی شود. در عمق و رازگه اماا شاعر می‌تواند در شعر جای‌گزین یا آبستن او. و از این ها گذشته حتی کلیت شعر با همه ی مدرنیت و مدیریت واژه بندی‌ی روزآمد و پیش رفته به فهم  و خوانشی عرفانی نیز فائق است.

در ادامه وقتی به سطر “چشم های تو برق را قبل از ادیسون کشف کرده اند” می رسیم. نه تنها خط عاشقانه ی شعر خود را به زیباترین شکل ممکن حفظ می کند بلکه ناگهان ما نا خواسته به شعر با چشم و هوشی دیگر نیز نگاه می‌کنیم، او با اشاره ی کوچکی امکان چشم گشودن را به سوی حواس جمعی و باز با تفاوت معنا حواس جمعی سوق می دهد. معنا را از سطح درخشش چشم به فراتر مبدا و منبع آن سوی  آسمان می کشد و در این میان ذهن را سمت تمدنی مرده گم شده یا به تاراج رفته نیز خواه ناخواه می برد.

حال بار دیگر چشم به هنگام خوانش سمت چشم هایت را باز کن می دود امااا این بار با حواسی بس جمع تر.

اگر بنا به بسیاری نمونه ها از متون کهن از قبیل خضر و اسکندر ابوالقاسم فردوسی اشاره های کاووس و کی حافظ و فلسفه ی حکیم خیام و بسیارانی دیگر دقت کنیم در می یابیم که قانون این جهان بر هیچ گونه ابدیتی بنا نگشته است.

تنها فرق نگاه من به هستی دیدن ماند آن نمی ماندهاست

ماند آن نمی ماندها کیست چیست چه است

نگهدار کدام عشق بی زوال است

همه‌ی تلاش من از بیان گرد بودن حدقه ها ستاره ها سیاره‌ها و سلول ها  و ارجاع دادنش به مکتوبیت  بر سر همان ماند از نماند هاست

تنها دایره ها هستند که می گردند و می زایند

ایمان آن کشش دور و درون دایره ست

شاید فهم و هوش ذاتی ی لیلاست که کلمه ی

“باور کن”

را

در مرکز شعر می کارد

“جنگ فقط یک بازی ست ”

” فردا تمام می شود ”

“بچه های بالدار خورشید را روی دیوار می کشند”

“همه به سوراخ سینه شان می خندند”

طرز ساده ی نوشتاری ی شعر خط روان پاک و صمیمی ی آن زیبایی ی ایماژ خشونت و تراژدی داستان شب را به بازی بدل می کند و طوری آن را به فهم ما منتقل می کند که چیزی جز شعر و راستی اش در باورمان نمی گنجد

آری

در زمانی که اتفاق ها

رویدادهای مهم و تاریخ ساز

زندگی و مرگ انسان ها

آمال عشق و رویاهای شان

پشت شیشه های مانیتور رقم می خورد

باور کردن هرتصویر شاعرانه ای آسان تر است

اما مگر داستان شبیت شب و روزیت روز غیر از این است

آن ها کی از هم جدا بوده اند مگر

وقتی لیلا در آخر شعر می تواند

با نارنجک گرم لبش

معشوقش را ببوسد

 

جهان در تاریکی فرورفته

چشم هایت را باز کن

چشم هایت را بازکن

چشم هایت را باز کن

چشم های تو برق را قبل از ادیسون اختراع کرده اند

باور کن

جنگ فقط یک بازی ست

فردا تمام می شود

بچه های بالدار

خورشید را روی دیوار می کشند

همه به سوراخ سینه شان می خندند

و تو

با نارنجک گرم لبت

معشوقت را می بوسی

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵