چند شعر از مسعود کریمخانی
چند شعر از مسعود کریمخانی
۱
شناور بودم در مِه
و مِه به دست نمىآمد.
و کلمه
به دست نمىآمد.
۲
از بستهْتر دریچه مىآید
مانندِ مرگ
و باغهاى کاغذىام را مىدزدد.
از بستهْتر دریچه مىآید
دستم را مىگیرد و
مىبَرَدَم
تا ماه.
و ماه
خاکسترىست.
چشمِ تمامِ شاعرانِ جهان دور
که من
به ماه رسیدم و
شاشیدم.
۳
سهم تو از شعر این است:
نگاهِ رنگینْکمان کنى و بگویى:
-“آه!
من شاعرى را مىشناسم…”
۴
قالبى کلاغ
- براى روباه
سلطنتى آهو
- براى سبکتگین
و پَرِ دردى قنارى
- براى شاعر.
براى من اما
پرندهیى
که کنارِ ایستگاهِ مترو
مرده است.