گلناز غبرایی؛ قصه‌های ناتمام تبعیدی

 

 

از در که داخل می‌شود اول از همه در اتاق نشیمن را می‌بیند، بسته که باشد، یعنی حالش خوب نیست و حوصله ندارد. می‌داند که چراغ خاموش است و او پتو را کشیده روی سرش که یعنی خواب است، شاید هم واقعاً خوابیده. نمی‌داند و دیگر علاقه‌ی چندانی هم به دانستنش ندارد. فکر می‌کند چه راحت آدم علاقه‌اش را به زندگی دیگران از دست می‌دهد، حالا هر کس که خواست باشد. به نظرش خودخواهی می‌آید. یعنی واقعاً باید چراغ روشن و چای دم شده باشد. باید زندگی همان آهنگی را داشته باشد که تو دوست داری و بعد به زندگی طرف علاقه‌مند باشی؟ نمی‌داند، زیاد هم برای پیدا کردن پاسخ به خود فشار نمی‌آورد. به خودش می‌گوید «زندگی‌ست دیگر!» و خنده‌اش می‌گیرد که چقدر بی‌خیال شده و یا سعی کرده بی‌خیال شود. نه واقعاً شده. شک ندارد. دیگر در مورد خیلی چیزها فکر نمی‌کند. خیلی‌ها از ذهنش رفته‌اند. گاهی فقط ادای علاقه‌مندی را در می‌آورد. زیر غذا را روشن می‌کند و همانجا می‌نشیند و تلفنش را درمی‌آورد و می‌رود وسط دنیای مجازی. حالا دیگر تنها دنیایی‌ست که می‌شناسد، یا فکر می‌کند می‌شناسد. در هر صورت برای نشناختنش، برای دست برداشتن از آن نباید به کسی جواب پس بدهد، نباید دچار احساس گناه شود که چرا این‌قدر خشک و بی‌روح شده. شاید به همین دلیل دل از این دنیا نمی‌کند. دنیای آشناهای ناشناس. دنیایی که قصه‌ی آدم‌هایش را نمی‌دانی و قرار هم نیست بدانی. علاقه‌ای به دانستنش نداری. راستی از کی قصه‌ها ولش کردند. اول او رهایشان کرد شاید؟ آن وقت‌ها که تازه آمده بودند، دوروبرشان پر از قصه بود. قصه‌هایی که داشتند تمام می‌شدند، آن‌ها که هنوز به وسط هم نرسیده بودند و آن‌ها که تازه شروع شده بودند و می‌توانستند تبدیل به یک رمان هزار صفحه‌ای شوند. اوایل هر روز به ادامه‌ی قصه فکر می‌کرد. با او می‌نشست و حدس می‌زد که دنباله‌ی قصه چه خواهد شد. هر تلفن، نامه و یا مهمانی سطر جدیدی به قصه‌های ناتمام اضافه می‌کرد. یک جمله را تبدیل می‌کردند به یک صفحه و یک صفحه را به یک فصل. با قصه‌ها زندگی می‌کردند، می‌خندیدند و اشک می‌ریختند و برمی‌آشفتند. قصه‌ها، آن‌ها را به هم و به مجموعه‌ای که گمان می‌کردند، جزئی از آن هستند، پیوند می‌زد. همان‌طور که با بی‌اشتهایی غذا را می‌جود، فکر می‌کند اولین بار که احساس کرد دیگر میلی به شنیدن و خواندن ادامه ی قصه ندارد، کی بود؟ اولین باری وجود نداشت. خوب می‌دانست. قصه‌ها این‌قدر کند و با تردید از آن دو فاصله گرفتند، که رفتنشان را ندید. آن‌ها از قصه‌ها و قصه‌ها از آن‌ها. اول کدامشان فهمید دیگر میلی به خواندن ندارد. به احتمال زیاد خودش و به عادت دیرین ندیده گرفت. او اما هنوز از احساسش مطمئن نشده، عمل کرد. باز هم به عادت دیرین. چه فرق می‌کند، اولش حتی بد هم نبود. دیگر دلتنگشان نمی‌شد. قبول کردند که دنیای‌شان متفاوت است و به سکوت موذی و خزنده‌ای که داشت کم کم بر خانه حکمفرما می‌شد توجهی نکردند. انتظار نکشیدن برای خواندن بخش بعدی داستان، تبدیل شد به دلخوری از نداشتن نقش در نوشتنش. خودت را در هیچ جای قصه‌ها پیدا نمی‌کردی. هر روز قصه‌ای شروع می‌شد، ادامه می‌یافت و به پایان می‌رسید و تو هیچ کجایش نبودی. میلی برای قصه‌گویی هم نماند. وقتی داستان دیگران را نخوانی، دیر یا زود آن‌ها هم علاقه‌شان را به خواندن قصه‌ی تو از دست می‌دهند. دوربینی که قرار بود داستان‌شان را مصور کند، زیر خروارها غبار گم شده. بشقاب را که در ماشین ظرفشویی می‌گذارد به این فکر می‌کند که این هم نوعی کری و لالی‌ست. بار قصه‌ها که از شانه‌ات برداشته شد، سبکی احساس نکردی و وقتی پایت را رها کردند، قدم‌هایت سنگین‌تر از پیش شدند. البته بیکار که ننشستی، رفتی دنبال قصه‌های جدید. اما اول قصه‌ها را نمی‌دانستی. اگر هم به زحمت وسط کتاب‌های قدیمی اولش را پیدا می‌کردی، از این ور می‌خواندی و از آن ور یادت می‌رفت. او اصلاً سعی نکرد قصه‌های جدید پیدا کند. همان اول اعلام کرد که دوستشان ندارد. تو هی خواندی و هی فراموش کردی. رمان‌ها به داستان کوتاه، به چند صفحه و در پایان کار به چند خط ختم شدند. بی‌سروته، مبهم و سورالیستی. سررشته‌ی قصه‌های جدید از دستت در رفت و فکر کردی که از اول هم شوقی به دنبال کردنشان نداشتی. قصه‌ها را با قصه‌های دیگر عوض کردی و سرگیجه گرفتی. سراغ قصه‌های قدیمی هم رفتی. بعضی‌هاشان تمام شده بودند. در عدم حضورت تمام شده بودند. بعضی‌ها را خودت نخواسته بودی آخرش را بدانی. طاقت خواندن آخر داستانی را که سالها پیش بخشی از آن بودی و حالا بی تو به پایان رسیده بود، نداشتی. دیگر مدت‌ها بود نمی‌دانستی که او چه قصه‌هایی را می‌خواند و کدامشان را رها کرده. سر در دنیای مجازی کرده و به همه‌ی این‌ها فکر می‌کند. این همه درباره‌ی تبعید گفته‌اند و نوشته‌اند و هیچ‌کس تکلیف قصه‌های ناتمامی را که در مغز تبعیدی می‌چرخد و مرتب تغییر شکل می‌دهد، مشخص نکرده. قصه‌هایی که ناتمامی‌اش، درست مثل کاری که باید انجام شود و معلوم نیست چطور، مرتب در گوش زنگ می‌زند. کسی در او از جا بلند شده، رفته چراغ اتاق را روشن کرده و صدای تلویزیون را بسته و دارد بلندبلند حرف می‌زند. می‌خواهد یک طوری دیوار سکوت را بشکند. از کدام قصه سخن می‌گوید، از گذشته‌های دور یا نزدیک. شاید دارد طرح قصه‌ای را که قرار است در آینده نوشته شود، می‌ریزد. شاید اعتراض است، فریاد کمک‌خواهی‌ست، التماس است. او در زاویه‌ی دیدش نیست. واکنشش را نمی‌بیند. خودش اما همچنان روی صندلی راحتی نشسته و در دنیای مجازی سرگردان است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *