س. حمیدی کتابسوزان از نوعی دیگر
س. حمیدی
کتابسوزان از نوعی دیگر
آخرین جلسهی حزبی من هفدهم بهمن ماه ۱۳۶۱ با حضور هدایتالله حاتمی از اعضای کمیته مرکزی حزب تودهی ایران برگزار شد. همان موقع خبر آوردند که اعضای کمیته مرکزی را در تهران بازداشت کردهاند. نشست پایان گرفت و هرکدام به سویی گریختند. از آن پس عدهای برای همیشه قید حزب و دفاع از جمهوری اسلامی را زدند. عدهای هم با کمال ناباوری منتظر ماندند تا این “گردش به راست” در جایی ترمز بزند که چنین نشد.
پس از آن خانهام را از دو سوی کوچه میپاییدند. اذیت و آزاری در کار نبود فقط رفت و آمدها را تحت نظر داشتند. ولی گریز از این محاصره به طبع دستگیری را به همراه داشت. تازه اگر هم میگریختم در کجا میتوانستم پناه بگیرم؟ آنوقت شماتت مردم و اعضای سادهی حزب چه میشد؟ به پیشواز حوادث باقی ماندم و دفعالوقت نمودم. فکر میکردم اگر دستگیر بشوم سرنوشت این همه کتاب و نشریهی حزبی به کجا خواهد انجامید؟ چون آنها نیز بخشی از مستندات پروندهی من قرار میگرفت. اما بعدها فهمیدم که جمهوری اسلامی چندان هم به کتاب و نشریه کاری ندارد و به دنبال رمزگشایی از تشکیلات میگردد. بدون تردید شریانهای اصلی تشکیلات را که خشکاندند، رگ و ریشهی هرچه کتاب و نشریهی حزبی هم خود به خود خواهد خشکید.
شدت یافتن جنگ ایران و عراق شرایطی را برانگیخته بود تا مردم از دسترسی به نفت برای سوخت خانگی بینصیب بمانند. ضمن بازگشتی به گذشته، بخاریهای هیزمی از نو داشت باب میشد. من هم از سر ناچاری برای گرمایش خانه به بخاری هیزمی روی آوردم. شبها کتابها را بسته بسته از زیرزمین بیرون میکشیدم و به آتش بخاری میسپردم. اما اوراق آتش گرفته و نیمسوختهی کتابها از دودکش پشت بام خانه بیرون میریخت. یکی از همسایهها خیلی زود به این موضوع پی برد و مرا از آسیبهای احتمالی آن آگاه کرد. ولی چارهای غیرِ این نداشتم. فقط از حجم کار خود در آتش زدن کتابها مقداری کاستم. بدون شک سوزاندن کتابها به همین راحتی پایان نمیگرفت. بخش اصلی آن، کتابهایی بودند که میبایست در تمامی حوزههای شهر توزیع میشدند. خانهام به شکل انباری از کتاب و نشریه درآمده بود که خلاصی از آنها به همین آسانی امکان نداشت.
جویباری نزدیک خانهام بود که به مرداب میریخت. بخشهایی از کتابها را هم توی گونیها و نایلکسهای بزرگ ریختم و به آب راکد و کمرمق همین جویبار سپردم. بعدها نوارهای آموزشی و تبلیغی را نیز بر آنها افزودم. کار شبانهی من در کارهایی از همین دست خلاصه میشد. دلهره و دلشوره به هر جایی از درونم که بگویی راه میبرد. اما کتابها همچنان دوام میآورد و پایان نمیگرفت. روزی تصمیم گرفتم در پناه روشنایی روز، سری نیز به همان رودخانه بزنم. دیدم تمامی کتابها و بستههای نوار در پوششی از نایلکس و گونی روی آب ولو شدهاند. چون جریان کم عمق آب، رمق و توان نداشت که آنها را با خود ببرد. مجبور بودم از ادامهی این کار دست بکشم و به همان سوزاندن کتابها در شعلهی بخاری رضایت بدهم.
روزی هم تصمیم گرفتم بخشهایی از کتابها را در باغچهی خانه دفن کنم. کتابهایی که ارزش آموزشی و تاریخی بیشتری داشتند. جلدهایی از اقتصاد سیاسی جوانشیر، ماتریالیسم دیالکتیک نیک آیین، دورهی مجلهی دنیا و ترجمههایی از آثار کلاسیک مارکسیستی را در نایلکسی پیچیدم و با چه فلاکتی به خاک باغچه سپردم.
در نهایت هفتم اردیبهشت ماه شصت و یک دستگیر شدم. حکومت این دستگیریها را در نفرت از روز جهانی کارگر سامان میداد و آن را با روز تولد امام اول شیعیان پیوند میزد. سربازان گمنام امام زمان سرآخر کارشان را کردند. تازه فهمیدم که اینها با کتاب و نشریه چندان کاری ندارند. فقط خودم را میخواستند تا تشکیلات حزب را از هم بپاشند. چون هرگز به دنبال جمعآوری کتابها راه نیفتادند.
خانم من در بیرون از زندان همچنان دلواپس کتابها باقی مانده بود. اما به هر کسی از “رفقا” که روی میکرد، جواب نه میشنید. سرآخر یکی از رفقای حزبی به یاریش شتافت. او رانندهی مینیبوسی بود که در نزدیکی منزل ما میزیست. خانمم میگفت او مینیبوساش را به درب پارکینگ ورودی خانه کشانید و همهی کتابها را با خودش برد. یعنی خلاص. پس از آزادی از زندان روزی از همین دوست راننده پرسیدم که او آن همه کتاب و نوار را به کجا برد؟ متوجه شدم تمامی کتابها را به معدن ماسهای در خارج شهر کشانده است و همه را به دور از چشمان گزمههای حکومتی و “سربازان گمنام امام زمان” در همان گودالهای معدن رها میکند. در بازجوییها هم کسی از کتاب و کتابخانه چیزی از من نپرسید. به ظاهر ماجرای کتاب برای همیشه پایان گرفته بود.
با این همه یورش به خانهی خودم و خانهی پدریام تداوم داشت. از چنین یورشهایی بدون تردید برای ترساندن افراد دیگر خانوادهام و مردمان عادی شهر سود میبردند. ناگفته نماند که کتابخانهی شخصی من در خانهی پدریام جانمایی شده بود. کتابخانهای با قریب دو هزار جلد کتاب که من و برادرم به اشتراک خرید آن را تدارک دیده بودیم. این کتابخانهی شخصی دورههایی از ماهنامهها و هفتهنامهها را هم در بر میگرفت که عمری پانزده ساله داشت. سرآخر در یکی از یورشها که پاسدارها به موضوع مستندی دست نیافتند، سودای امحای همیشگی همین کتابخانه را هدف گذاشتند. سپس همهی کتابها و نشریات را در دهها گونی ریختند و با وانت خودشان به سپاه بردند.
مقاومت پدر و مادرم هم هرگز راه به جایی نبرد. پدرم از آن واهمه داشت که مبادا مستنداتی جعلی را در همین کتابها بگنجانند. او اصرار میکرد که موضوع حمل این کتابها از خانهمان صورت جلسه گردد. اما پاسداران حکومت خود را پایبند به چنین قانون و ضابطهای نمیدیدند. پاسداران پیش از این ماجرا، چندین بار با اتومبیلهای خود سطح شهر راه افتاده بودند و از بندگوهایشان چنان تبلیغ میکردند که از اعضای حزب تودهی ایران در منطقه اسلحه و مواد منفجره گیر آوردهاند. چنین تبلیغی ذهن پدرم را میآزرد تا بر صورت جلسه کردن محتوای گونیها اصرار بورزد. کاری بیفایده که هرگز نتیجه نداد. تمامی کتابهای ضبط شده را سرآخر در حیاط سپاه از گونیهایش تخلیه کردند و ضمن وارسی خود لابد به مستند چندان مجرمانهای دست نیافتند. پس از وارسیهای لازم، همهی کتابها را در همان حیاط سپاه پاسداران به آتش کشیدند.
بعدها شنیدم که برخی از پاسداران از دستبرد به همین کتابها هم چیزی فرونگذاشتهاند. دست کم واژهنامه و دیکشنریهای آن میتوانست برای فروش به کارشان بیاید. همچنین مردم عادی شهر برایم خبر میآوردند که فرهنگ عمید، دیکشنری حییم، ژان کریستف، جان شیفته، کلیدر و رمانهای چند جلدی دیگر را دست افرادی از خانوادهی پاسداران یا بسیجیهای شهر دیدهاند. چون اکثر کتابها مهر و امضای صاحبش را هم با خود به همراه داشت و ردیابی از آنها کار چندان مشکلی نبود. هرچه باشد دزدیدن کتاب، داشت بیش از سوزاندن آن نتیجه میداد.
چند سالی از این ماجرا گذشت و پس از آزادی از زندان به تهران کوچیدم. هوای شهر ما دست کم برای من قابل تنفس نبود. از بام تا شام آدم را میپاییدند. اعضای خانوادهام در وحشت مداوم به سر میبردند. در تهران نیز سایههای “گشت و مراقبت سربازان امام زمان” رهایم نمیکرد. کاری که فقط برای ترساندن خودم و خانوادهام صورت میگرفت. وگر نه برای من دیگر تشکیلاتی در کار نبود. به سراغ کاری جدید رفتم و در نزدیکی کوی گیشا کاری نیمبند برای خودم دست و پا کردم.
شبی ضمن گذر از حاشیهی رودخانهی گیشا یا همان کوی نصر امروزی، انبوهی از کتاب نظرم را جلب کرد و به سراغشان رفتم. بسیاری از گمگشتههای خودم کم و بیش اینجا پیدایشان میشد. کتابهایی که در هیچ جایی از شهر پیدا کردنشان ممکن نبود. چون حکومت وزارت ارشادی را از حماقت برآورده بود که فقط جلوی نشر همین کتابها را بگیرد. از سویی هم یورش مداوم به خانههای مردم شرایطی را فراهم میدید تا آنان هر چه بیشتر به پاکسازی خانهی خویش از کتاب و نشریه روی بیاورند. ضمن آنکه حکومت به هر کتاب و نشریهای گیر میداد. حتا کتابهای حکومتی نیز در این پاکسازیهای خانگی به دور ریخته میشد. خانوادهها چنان میاندیشیدند که دستگیری و سرکوب حکومت به گونهای با داشتن کتاب و کتابخانه هم پیوند میخورد. تا آنجا که تنها نادانی و بیخبری از کتاب میتوانست آیندهای را برای همه تضمین نماید. ادارات گزینش را هم در نهادهای دولتی جا انداخته بودند تا کتاب خواندن مردم تنها به موضوعهایی از نوع قرآن و نهجالبلاغه محدود باقی بماند. چون چیزی فراتر از این، در قالبهای گزینش جمهوری اسلامی نمیگنجید.
غروبها کارم این شده بود که پس از رهایی از کار روزانه، به همان گودال حاشیهی رودخانهی گیشا هم سرکی بکشم. کتابها در محمولههایی از کارتن، گونی و نایلکس در همین جا پرت میشدند. گاهی نیز آنها را آتش میزدند و رها میکردند تا هیچ دغدغهای برای خویش باقی نگذارند. کتابهای کمیاب یا نایابی آنجا پیدا میشد که عطشم را برای جست و جوی دو باره صد چندان میکرد.
پس از چندی حادثهای پیش آمد که برای همیشه مرا از این کار منصرف نمود. چون ضمن زیر و رو کردن کتابها به چند قبضه کلت کمری و مقداری کوکتل و نارنجک برخورد کردم. وحشتم برداشت. میپنداشتم شاید تلهای در کار باشد. همچنین فکر میکردم، چنانچه مرا با همین مجموعه از کلت و مواد منفجره بگیرند، کارم به کجا خواهد کشید؟ پس، پاکسازی خانهها تنها به پاکسازی از کتاب محدود باقی نمیماند! نمونههای فراوانی از اسلحه و مواد منفجره را هم در بر میگرفت. این بود که برای همیشه گشت و گذار در حاشیهی رودخانه را کنار گذاشتم. اما این تجربهی تصادفی دهها عنوان کتاب ارزشمند برایم به ارمغان آورد که اکنون هم از مرور خاطرهی آن، حسی از خوشحالی به من دست میدهد.
جمهوری اسلامی پس از انقلاب آتش زدن کیوسک نشریات را به آتش زدن کتابفروشیها نیز گسترش داد. در دههی شصت خیلی زود آتش زدن کتابفروشیها باب شد. از دست کسی هم کاری ساخته نبود. کرسیهای قدرت در انحصار فقیهان و فقاهتباوران درآمده بود. مگر میشد در جایی یا محکمهای علیه دولت، سپاه، دادستانی، وزارت اطلاعات، بسیج و دیگر نیروهای شناخته شده یا ناشناختهی حکومت اقامهی دعوا کرد. تابآوری خاموش کتابفروشان هم بالا گرفته بود. فکر کنم زمستان سال شصت و شش بود که انتشارات معاصر را در خیابان فروردین تهران با مواد منفجره به آتش کشیدند. کتابهای نیم سوخته و کم سوختهی آن، در گوشههایی از فضای پیادهرو و خیابان تلنبار شده بود. از این همه کتاب حیفم میآمد. قرار بود که همه را دور بریزند چون کتابهای نیم سوخته هرگز به کار فروش نمیآمد. دو باره دست به کار شدم. از تل خاکستر کتابهای سوخته، کتابهای کم سوختهی فراوانی را گرد آوردم. جلد ضخیم واژهنامهها یا کتابهای قطور دیگر، شعلهی آتش را تاب آورده بودند تا اوراق متن آن را از آسیب آتش حکومت وارهانند. در حد توانم نسخههایی از کتابهای نیم سوخته یا کم سوخته را با خود به خانه بردم. بنا به ضرورتهای پیش آمده صحافی کتاب را هم آموختم. کاری لذتبخش که میتوانست تا سالهای سال ادامه زندگی را برای دهها عنوان اثر نفیس ادبی، تضمین نماید.
راهاندازی مکرر کتابخانهی خانگی برایم تاریخی را در بر دارد که من تنها بخشهایی از آن را بازگو کردهام. چنین خاطرههایی از کتاب و کتابخوانی همچنان در جامعهی ما دوام آورده است. آیا کتابسوزانهای دولتی یا خانوادگی روزی و روزگاری در جامعهی ما پایان خواهد گرفت؟ کتابسوزان درد مشترک همهی شهروندان ایرانی است. حکومت کتابها را میسوزاند تا مردم را بترساند و از آگاهی لازم بازبدارد. مردم هم کتابهایشان را میسوزانند چون از پروندهسازی و عملکرد ایذایی حکومت میترسند. آیا ترس مردم از داشتن کتاب در روزگاری نه چندان دور فرو خواهد نشست؟ فقط گذشت زمان است که میتواند پاسخهای دقیق و درستی به این پرسشها بدهد.