چند قطعه از سرودههای خالد بایزیدی (دلیر)
چند قطعه از سرودههای خالد بایزیدی (دلیر)
۱
ما از میخها آموختیم…
که چهگونه پایدار بمانیم،
هرچه بر سرمان کوبیدند
مقاومتر شدیم!.
۲
آب دریا که شور میشود
در مییابم
که مادری درین حوالی گریسته است.
۳
کاش میتوانستم:
به همسایهی ژاپنیام بگویم:
سلام! صبح بخیر!!
۴
کودک،
نامهای که به خدا نوشته بود
به پستچی داد!.
۵
آرزوهایم،
پیش از اینکه پیر شوند،
میمیرند!.
۶
گاهی در جنگ نیز،
تفنگها آبستن میشوند
و فرزندی میزایند
به نام صلح…
۷
اهل کُردستانم
اهل کُردستانم،
آنجا که مادران
هنوز سیاه پوشند
و افسانههای آزادگی مردانشان را
برای کودکان خود تفسیر میکنند
و کودکان از چوبهی دار پدرانشان
اسلحه میسازند
و با بغضهایشان جهان را به یاری فرا میخوانند.
از برای انتقام…
اهل کُردستانم،
آنجا که زندانها
انباشته از شقایقاند…
جایی که روزی هزاران آلاله و نسترن
بر چوبههای دار سبزند و استوارند
و فصل بهار را هجی میکنند…
و در اوج جان سپردن
چنان تندر میغرند
و زیستن را میآزمایند…
سرزمینی که هر ستاره
حکایت شهیدی را
در خود نهفته دارد…
ستارههایی که شبها
با روشنایی خود فرزندان شهید را
از دلهره میرهانند…
اهل کُردستانم
جایی که از دریاچهاش خون میجوشد
دریاچهای که شهیدان را با پرواز بلورینشان
با خود فرا میخواند
و نیلوفران سر بر میآورند
تا سرود صلح و رهایی را
برای ماهیان سرزمینم بخوانند…
اهل کُردستانم
آنجا که مردی از رادمردان قرن بر پا خواست
و تابش نور خورشید را برای گلها تفسیر کرد
تا گلها مشتاقانه به خورشید پیوستند…
آنجا که مادران غبار آئینهها را
با موج اشکهایشان میشویند…
و کودکان
هر شب نوازش دستهای گرم پدرشان را
تنها در خواب میبینند…
و چیدن شکوفههای گیلاس را…
آه… شبهای این سرزمین
در تب سوزان کودکان
جان میسپارد…
سرزمینی که هر روز
شهیدی در راه است
تا مرزهای کردستان را
بر دنیا هجی کند و
پرچم این سرزمین را با خون سرخ خود
به سفید و سبز در آمیزد…
اهل کُردستانم
آنجاکه گلها بدون هیچ تفسیری از بهار
و در آستانهی شکوفایی پرپر میشوند
و به خزان بیهنگام میپیوندند
بلبلهای دیار من
به جای نغمه شادی
مرثیههای بهار را میسرایند
و کبوترهای دربند
بیبهار میمیرند…
آنجا که شمعها ایستاده میمیرند
و پروانهها میمویند
و خفاشان
به دور از روشنایی میبالند
سرزمین پیشمرگان قلههای فتح و پیروزی…
اهل کُردستانم
آنجا که حنجرهی شاعران بریدهست
… شعر و ترانه خون آلودهست
و درخت آزادی در رویش…
مردان انقلابی
و درختها و جنگلها
اسیر بادهای مهاجم
و کوه بیستون… سربلندتر از همیشه
لرزه بر اندام دشمن افکندهست…
در سرزمین من
از سنگهای کوهستان
آلاله میروید
و از هر آلالهای شاعری زاده میشود
و چوبهی داری نیز سر بر میآورد
سرزمین من
آنجا که هر شب ستارهای
آبستن میشود
تا افسانههای مهر و دوستی را
به کودکان یتیم زمزمه کند و…
شاعران میهنم
واژههاشان را در جوی خون میشویند
تا شعری بسرایند
از برای کُردستان من
ژرفتر از خواب
زلالتر از آب…
اهل کُردستانم
جایی که تازه دامادان
بستر حجله را
با گلولهای سربی مهمان میکنند
و عروس شب را
با لب خونین میبوسند
آنجا که پیغمبران دروغین
هر روز آیهی دروغ بر مردم میخوانند
و با سحر و جادو
سیاهی را میسرایند
کشاورزان سرزمینم
به جای گندم
توپ و خمپاره میکارند
و به جای خوشههای گندم
جمجمههای دشمنان را درو میکنند
کشاورزان که پیغمبران دروغین را هر روز و شب
نفرین میکنند
گلهای سرزمین من
در آتش میسوزند
آسمان میگرید
بهار میموید
و کودکان شهید
دریچههای قلبشان را
به روی بهار میگشایند تا بگویند…
– تا شقایق هست، زندگی باید کرد –
کُردستان من
به دور لاشهی گندیدهی دشمنان
در پای بازی است…
اهل کُردستانم
آنجا که آزادی خواهان
بر چوبههای دار زاده میشوند
و مقاوم و استوار
همانند شاهین
به شکوفههای سرخ ستارگان میپیوندند.