جمشید شیرانی ترجمانِ جلال – زندگی و رنج های جلال آریان
جمشید شیرانی
ترجمانِ جلال
زندگی و رنج های جلال آریان
Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan
بخش دوّم
یک اشاره: روی دوست
ز روی دوست دلِ دشمنان چه دریابد؟
چراغِ مُرده کجا، شمعِ آفتاب کجا (حافظ)
آن چه در ادامه می آید همه پیش از مرگ جلال نوشته شده است. می خواستم آن ها را پیش از مرگِ تلخ او از لحاظش بگذرانم چرا که خودش هرگز انسان منصفی در شرح احوالش نبود. برای آن هایی که او را از نزدیک می شناختند آن چه او در باره ی خود گفته و نوشته بود بیشتر به یک کاریکاتور می مانست که تنها برخی جلوه های شخصیت او را برجسته کرده است و بسیاری را هم ناگفته باقی گذاشته است. شاید برای برخی آن چه من نوشته ام همانگونه عجیب و غریب و نامتعارف به نظر بیاید. امّا هر انسانی، و هر موجودی در مقیاسِ گسترده تر، یک متنِ جاری است، متنی رازگونه که به رمز نگاشته شده و در مورد جلال من ادعا نمی کنم که کلید تمامی اسرار او را در دست داشته ام. حتا پس از مرگ، زمانی که به نظر می رسد دیگر عبارتی به متن زندگی اضافه نخواهد شد، تحول و ویراستاری این متن ادامه خواهد یافت. او هم مثل تمامی آدم های دیگر در نوشتارِ دیگران تنها یک ترجمه است و مثل تمام ترجمه ها ترجمانِ احوالش زیاد و کم دارد چرا که در فضای دیگرگون شونده ی مترجمان بی شماری همزمان و بعد به تناوب پس از نوشتنِ کاملِ متن ترجمه شده است. به علاوه ما از جهانی که در آن زندگی می کنیم برای به یادگار همراه داشتن آن چیزهایی را بر می گزینیم که ذهن ما را به خود مشغول می کند و باقی همه حاشیه است و در زمان حل می شود و به تمامی نسیان های دوران می پیوندد. البته در ترجمه اغلب غرض ورزی و اهداف خاص و ملاحظات اجتماعی هم دخالت دارد. گاهی هم ترجمه معنایش غلبه کردن و از آنِ خود کردن است. نیچه در باره ی این مشکل خاصِ ترجمه می گوید:
“میزانِ درکِ تاریخی مردمِ هر عصر را می توان با بررسیِ روشی که آنان در ترجمه ی کتاب ها و متن های قدیمی و تحلیل رخدادهای تاریخی اتخاذ می کنند دریافت. برای مثال، ما به واسطه ی درکِ بهترمان از تاریخ هرگز به خود اجازه نمی دهیم تا همچون فرانسویان دوره کُرنی و یا حتا دورانِ انقلابِ فرانسه به میراث روم باستان دست یازی کنیم. البته رومیان نیز به سهم خود – بی رحمانه و ساده لوحانه – در هر چه در گذشته ی یونان نیک و متعالی بود دست بردند! آنان همه چیز را فراحالِ خویش ترجمه نموده و گَردِ بال این پروانه را، که تنها ویژگی اش بود – عمداً یا به سهو – زدودند! هوراس برخی سروده های آلسئوس و آرخیلوکوس را ترجمه نمود، پروپرتیوس اشعار کالیماکوس و فیلتاس (که جسارتاً می توان هر دو را همردیفِ تئوکریتوس دانست) را ترجمه نمود. این مترجمان بر تجربه های شاعر و نمادهای حاصل از آن در شعرش ارجی نمی نهادند. اینان چون خود شاعر بودند بالطبع به پدیده ی الهامِ شاعرانه (که تعلق به دورانِ پیش از درکِ تاریخ داشت) به دیده ی تردید می نگریستند. آنان به صُوَرِ خیالِ فردی، رسومِ ملّی، نامِ شهرها، مناطق یا اعصار بی اعتنا بودند و بی درنگ معادل های رومی را جایگزین آن ها می نمودند. آنان ظاهراً از خود چنین می پرسیدند: “آیا ما باید به سودِ اهدافِ خویش غبار از کهنگی ها زدوده و در بنایی نو ساخته برای خود آرامشی فراهم آوریم؟ چرا باید روحِ خود را در این پیکر بی جان بدمیم؟ مگر نه آن است که این پیکر مُرده است و هر چیزِ مرده زشت؟” این شاعر-مترجمان نمی دانستند چگونه باید از ویژگی های تاریخی این نوشته ها لذت بُرد. هر چیزِ کهنه و ناآشنا آزارشان می داد. آنان می خواستند با به کار بستنِ روشِ خود موجباتِ پیروزی دیگری را برای رومیان فراهم آورند. در آن زمان، البته ترجمه کردن همانا مفهومِ غلبه کردن را داشت (نه تنها به این سبب که ابعادِ تاریخیِ این متون حذف می شد بلکه به این دلیل نیز که هاله ای از معاصر بودن به آن افزوده می گشت). از همه مهم تر آن که نامِ شاعرِ اصلی را برداشته، نامِ مترجم را به جای آن می گذاشتند. این ها همه توسطِ اعضای امپراطوریِ روم، با وجدانِ آسوده و بدون علم به این که چنین عملی در حکمِ سرقت است، انجام می پذیرفت (۱).”
دست آخر هم این که ما در احساس ها و ترجمه های خود اسیرِ زبان و زمانِ خویش هستیم. هنوز هم هستند بسیاری از عواطف و اندیشه ها که سرِ ترجمه شدن در زبان را ندارند (۲). شاید روزی بتوان، در ترجمانِ دوستی، از نقاشی و موسیقی مدد طلبید یا زبان های دیگری برای آن منظور ابداع کرد. تا آن روز کارِ ما سوختن و ساختن در همین زبانِ خاک خورده است.
غیرنطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل (مولوی)
همین قدر می توانم گفت که این نقدِ یک زندگی نیست، ترجمانِ یک دوستی است که در آن بی شک لحظه های نابی وجود داشته، از مهر و یاری و محبت و بی غشی، که روان از آن بارور شده و، به بهانه ی آن، جهان در لحظه معنا یافته است. و بی شک لحظه های دیگری هم بوده که در آن سرخوردگی، یأس و حتا دلزدگی هم تجربه شده است. امّا جهان ما تنها برآیندِ این احساس های ناهمگون است. دوستی جلال در سمتِ نیک زندگی قرار داشت. دستِ آخر هم آن که در ترجمانِ جلال قطعاً آن چه سر به مُهر است ناگفته مانده است.
سخنِ سر به مُهرِ دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن (سعدی)
(۱) – “در مورد مشکل ترجمه”، فریدریش ویلهلم نیچه، ترجمه جمشید شیرانی، بررسی کتاب ویژه هنر و ادبیات، شماره ۱۶ – دوره جدید – سال چهارم – زمستان ۱۳۷۲.
(۲) – عده ای در این راه تا آن جا پیش می روند که ترجمه را به طور کلی مقوله ای امکان ناپذیر معرفی می کنند. برای منِ ایرانی این داستان غم انگیزی است. ما همیشه خود و عزیزانمان و آفریده هایمان را در پستو نگاه داشته ایم تا چشم نامحرم به جمالِ آن ها نیافتد و از آن ها تعبیر ناصواب نکند. حافظ را نگذاشتیم ترجمه کنند چون “ترجمه ناپذیر” است امّا بلایی که “مترجمانِ” ایرانی حافظ (بخوانید “حافظ شناسان”) در تعابیر خود از اندیشه های وی بر سرش آورده اند هیچ کم از حمله ی اعراب به ایرانویج نداشته است. در سوی دیگر، مولانا را تُرک ها به جهان معرفی کردند و غربی ها چنان به زبانی غرّا او را ترجمان شدند که ناگاه خزعبلات او در مثنوی در زبان های خارجی رنگ انسانی گرفت (۳). حد میانِ این ترجمه ها هم رفتار فیتزجرالد با خیّام بود. او خیّام را دوباره در زبان انگلیسی به دنیا آورد و از او حکیمی ساخت که اندیشه ی صنعت زده ی غرب ناگهان در او بُعد گمشده ای از هستی را دریافت. به هر حال، هر مترجم منصفی می داند که حاصل کارش تنها ازآن خود اوست. این ترجمانِ جلال هم ترجمانِ جلالِ من است. ترجمانِ دوستی دستورالعمل ندارد. نمی شود نزد ادیبان ریش و پشم دار رفت و پرسید مختصات دوستی کدامست. در قاموسِ دوستی حتا یک واژه نیست که معادلِ بیرونی داشته باشد. تنها وفاداری به متنِ دوستی است که ارزش زبانی این گونه ترجمه را محک می زند.
تابستان ١۴۰۱
(۳) – تا به حال مثنوی مولوی به ۲۶ زبان ترجمه شده است که آخرین آن ها زبان قرقیزی است. شهردار قونیه در جایی گفته است که هدف آن ها ترجمه این کتاب به ۵۰ زبان است.
ترجمانِ جلال (بخش سوّم)
سِفرِ آغاز
“تنها چیزی که داریم تاریخ ما است و [حتا] همان هم از آنِ ما نیست”. خوزه اُرتِگا یی گاست
روز پنجشنبه، حوالی پنج بعد از ظهر، بود که جلال با اطلاع قبلی به دیدارم آمد. اوایل شهریور ماه ١٣٣۵ بود و من برای گذراندن تعطیلات تابستانی از شیراز به تهران آمده بودم. شنیده بودم که با پرداخت مبلغ صد تومان (از ارثیه ناچیز ارباب حسن و حقوق معلمی) خود را از خدمت سربازی معاف کرده و قصد دارد برای تحصیل به خارج از کشور برود. در را که باز کردم باورم نشد خودِ جلال است. کت و شلوار پوشیده و کراواتی هم بر گردن آویخته بود. با آن قدِ بلند و ریشِ بزی وقار خاصِ استادانه ای پیدا کرده بود. به نظرم رسید دارد مشقِ زندگی در دیار فرنگ را می کند و خوب هم از عهده ی کار برآمده بود. گپی زدیم و شام مختصری خوردیم و یک بطری آبِ حیات را هم که حافظ تبرّکش کرده بود به کوریِ چشم اسکندر مقدونی گُجَسته و سعد بن ابی وقاص خالی کردیم. این همان شرابی بود که زمانی جمشید در جام کرده بود و همسرِ کورُش در روستای خُلّارِ پارس با نوشیدن آن شفا یافته بود.
مقدّماتِ سفرِ جلال کاملاً مهیا شده بود. از طریقِ انجمنِ آمریکاییانِ دوستدار خاورمیانه، گذرنامه، روادید و پذیرش برای تحصیل در رشته شیمی از دانشگاه ایالتی مینه سوتا در شهرِ سنت پاولِ آمریکا را گرفته بود. معلوم بود حسابی تمرینِ زبانِ انگیسی کرده چرا که مرتب با لهجه ی غلیظی لغت های انگیسی می پراند. یاد معلم زبانمان در دبیرستان رهنما افتادم که به زور می توانست دو کلمه انگیسی از گلوی من خارج کند ولی جلال همیشه برایش به آن زبان بلبل زبانی می کرد. اگر هم کتابی یا نوشته ای به زبان انگلیسی به دستش می رسید با اشتیاق می خواند.
ما درست در حال و هوای سیاسی پیش از کودتای مرداد ۱۳۳٢ از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودیم. هرکس به نوعی با فضای دلگیر پس از کودتا برخورد کرده بود. به عبث فریاد کشیده بودیم: ازجان خود گذشتیم / با خون خود نوشتیم / یا مرگ یا مصدق. و برای من و جلال نه مرگ آمده بود و نه آن شیرِ پیر که حالا به زنجیر بود. عده ای از همکلاسی ها امّا به زندان افتادند (بیشتر آن ها که در حزب توده و در جبهه ملی عضویت داشتند)، چند تنی مصدوم و مجروح شدند و تعداد بیشماری هم منفعل. در تعاقبِ آن کودتایِ مهیب، حمله سربازان به دانشگاه و قتل سه دانشجو در ۱۶ آذر آن سال هم فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را سخت پیچیده کرده بود. متأسفانه این رخدادها به افسردگی و سرخوردگی های بسیاری انجامید. زندان ها هم مملو از انسان های آزادیخواه شده بود. فرار از تهران راهی بود که من برگزیدم امّا برای جلال هیچ جای ایران دیگر به اندازه کافی دور نبود. او می خواست از چین و ماچین هم فراتر برود.
بشم واشم از این دنیا به در شم
بشم از چین و ماچین دورتر شم
نویسم نامه ای بر یار جانی
که این دوری بسه یا دورتر شم (باباطاهر)
حالا در این دو سه سالی که از پایان تحصیلات دبیرستانی می گذشت، با کار و تدریس، دو هزار تومان (بیست هزار ریال) هم جمع و جور کرده بود و فکر می کرد که این چیزی معادلِ شش هزار دلار است که من بعید می دانستم ولی چیزی نگفتم. بعداً که پرس و جو کردم مشخص شد که کمتر از هشتصد دلار است. فقط امیدوار بودم که این محاسبه ی اشتباه او را به دردسر نیاندازد. خوشبختانه بلیط اتوبوس از تهران تا استانبول و بلیط قطارِ سریع السیر از آن جا تا پاریس را داشت. مشکل فقط پرواز از پاریس به نیویورک بود که داشت روی آن کار می کرد. آن قدر وقت نداشت که بتواند مثل کریستف کلمب با کشتی به ینگه دنیا برود. شرابِ شیراز حسابی سرش را گرم کرده بود و “موجی [از] احساساتِ عجیب روح و سینه اش را لبریز”. بعد با یاد حافظ و تحت تأثیر شراب شیراز شروع کرد به خواندن چند مُخَمّس که خودش با استقبال از غزل های حافظ مثلاً سروده بود که البته چنگی به دل نمی زد. از روی ادب بَه بَه و چَه چَه ای کردم و او هم یکی از آن مخمس ها را که خوانده بود نوشت و به من تقدیم کرد:
امشب بده تُهی کنم این قلبِ خام را
با خَمرِ ناب بشکنم افسونِ نام را
شیرین کنم ز تلخوشیْ تلخْ کام را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
سِّرِ وفا ز ساقی عهدِ اَلَست پُرس
از آن که بُرد هستی ما را ز دست پُرس
رمزِ سلوک را ز می و می پرست پُرس
رازِ درونِ پرده ز رندانِ مست پُرس
کاین حال نیست زاهدِ عالی مقام را
گفتم ز باغِ کعبه ی پاکی گلی مَچین
با آبْروی محرمِ دل سود خود مَبین
اکنون در آینه یْ شکسته دوران خودی بِبین
عنقا شکار کس نشود دام بازْ چین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را
گفتا برو و معتکف کوی ما مَشو
رفتیم و رفت خرقه و سجّاده در گِرو
از مرغ حق سُرایْ فقط حرفِ حق شِنو
در بزم دور، یک دو قدح در کش و برو
یعنی طمع مدار وصالِ دوام را
در سَر فتاد باز مرا غُلغُلی ز عشق
وقتی که خواند در سحرم بُلبُلی ز عشق
خالی مباد در همه عالم دِلی ز عشق
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عشق
پیرانه سر بکن هنری ننگ و نام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را (۱)
با استفاده از گواهی نامه ی شاعری، که معلوم نبود از کدام اداره ی راهنمایی برایش صادر شده است، دِل را با غُلغُل و بُلبُل و همچنین مَچین و مَبین را با بِبین هم قافیه کرده بود و به قولی شنونده را ردیف. شعر را که می خواند من صدای لرزیدن استخوان های خواجه شمس الدّین محمد را زیر آن لوح سنگین که بر مزارش در حافظیه شیراز نهاده بودند می شنیدم. بعد از هر دری سخن گفتیم و یادِ دوران دبیرستان و یاران قدیمی کردیم که حالا همه پراکنده شده بودند و از بعضی هم هیچ خبری نداشتیم. از نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفت برود و اصرار و دعوت من را برای ماندن نپذیرفت. می خواست هر چه زودتر بقیه مقدمات سفر را فراهم کند. تنها نگرانی اش سلامتی برادر کوچکش یوسف بود که مبتلا به بیماری “مادرزادی” قلبی بود. پرونده بیماری یوسف را به من داد که در صورت امکان به اساتید دانشکده پزشکی در شیراز نشان دهم و توصیه هایی برای درمانش از آن ها بخواهم. به او قول دادم که این کار را در اولین فرصت مناسب انجام خواهم داد. قرار و مدارِ نامه نگاری را گذاشتیم و دیدار به پایان رسید. من دو روز بعد به شیراز برگشتم و مشغول ادامه تحصیل شدم. دو سه هفته بعد دوست مشترک و همکلاسی ما بهروز معتضد، که در دانشگاه تهران مشغول تحصیل در رشته پزشکی بود، خبر داد که مرغ از قفس پرید چون دانه ی دام او در دیاری دیگر بود.
مرغ روحم که همی زد ز سر سِدره صفیر
عاقبت دانه ی خال تو فکندش در دام (حافظ)
شاید هم این مرغ زیرک دیگر تحمّلش تاق شده بود و بختش را در این شهر دو سه سالی آزموده بود و به جایی نرسیده بود.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش (حافظ)
(۱) – پناه بر حافظ، اسماعیل فصیح، نشر البرز، ۱۳۷۵، ص ۴۹
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵