نسرین الماسی؛ گنــدهـــه
نشسته بود سر میز. جاش همیشه اونجا بود. آخه حیف بود جای دیگهای بشینه. یکیشون نشسته بود سمت راست یکی دیگهشونم سمت چپش. اونم نشسته بود ته میز. من و مریمم نشسته بودیم بیرون میز. داشتن در مورد ما بحث میکردن. گندههشون حرف میزد و کوچولوها هم تایید. منم خوشم میاومد. احساس غرور میکردم. با اینکه بیرون میز بودیم درمورد ما حرف میزدن. به مریم نگاه کردم. نبودش. رفته بود. داشت قصه مینوشت. دوباره چشامو دوختم به دهنش. گوشهام بدجنسی میکردن و هی خودشون رو به شنیدن موسیقیای که از بلندگوی بار پخش میشد مشغول میکردن. مجبور شدم محکم بکشمشون. دردشون اومد اخم کردن ولی محلشون نذاشتم.
نگاه کردم به اونی که ته میز نشسته بود دیدم اونم داره گوشاشو میکشه. تعجب کردم آخه درسته که اون یکی از ما بود ولی با ما فرق داشت چاقتر و گندهتر از من و مریم بود. همه چیزش گندهتر از ما بود. مثل من و مریم کوچولو نبود که دیده نشه. برا همین رو میز جاش داده بودن. از چشمها و گوشها و دهنم بدم اومد که چرا بیشتر نخورده بودن که منم گنده بشم. به چشمای مریم نگاه کردم دیدم برگشته. بلند شدم دستمو دراز کردم که از جلوی اون گندهه یه تیکه مرغ بردارم. چشمم افتاد به ساعتم. دیر شده بود همیشه میشد. بعد اون گندهه سینهشو صاف کرد دستی به سبیلاش کشید و رو به اونی که از ما بود ولی مثل ما کوچولو نبود کرد و گفت “شما نباید در شعرتون تمنای چیزی رو بکنید. زنها فقط ایثار میکنند.” بعد چشماشو چرخوند دور میز و اومد ایستاد درست روی دست من که بلاتکلیف بال مرغو گرفته بود. شرمنده شدم چشماشو از روی دستم برداشت میخ شد تو صورتم.
“مهتاب! بلند شو تا آقای کمالی بشینه.” مهتاب شرمنده پا شد. آقای کمالی دستی به سرش کشید و نشست. مهتاب رفت گوشهی دیوار دو زانو نشست دستش رو زد زیر چونهش زل زد به آقای کمالی، بعد خانم ملوکی، بعد آقای سراجی و خانم سراجی و بقیهای که نمیشناخت. خانم ملوکی رو خیلی دوست داشت همیشه بهش شکلات میداد و سنجاق سرای خوشگل. هر وقت که خانم ملوکی رو تو خیابون میدیدن و سوارش میکردن و مادرش نبود اجازه میداد که او دم پنجره بشینه و سرش رو از پنجره بیرون کنه. بعد که خسته میشد و سرشو از پنجره میآورد تو میدید موهای خانم ملوکی را باد بهم زده و دگمههای بلوزشو باز کرده. بعد خانم ملوکی میخندید و بهش شکلات میداد. مادرش وقتی سنجاق سرای نو رو میدید عصبانی میشد. داشت خوابش میبرد که باز صدای پدرش از جا پرندوش “مهتاب درست بشین!”
مادرش با عجله سینی چای رو گذاشت رو میز مهتاب رو بغل زد و از اتاق رفت بیرون.
“مهتاب چت شد؟” مریم بود که داشت دستمو میکشید. “چرا مرغتو برنداشتی مگه گشنهت نبود؟” اومدم جوابشو بدم که باز گندهه سینهای صاف کرد و گفت: “ببینید خانم زن طلب نمیکند، میدهد.” به اونی که از ما بود ولی مثل ما نبود نگاه کردم. لبهاش از پشت ماتیک قرمزش سفید شده بودن و صورتش رنگ ماتیکش. چیزی مثل درد، بغض و شاید خشم از ته دلش کنده شد راهشو گرفت از گلوش اومد بالا ایستاد نوک زبونش ولی بیرون نیومد. در عوض لیوان آبش رو برداشت یه قلپ خورد و گفت: “ولی من . . .” باز گندهه سینه صاف کرد و دهنشو باز کرد. غار بود. ترسیدم. نگاهمو از دهن گندهه کندم و به اونی که از ما بود ولی حالا لبهاش سفید شده بودن و صورتش قرمز زل زدم دیدم کوچک شده. گندهه هنوزم داشت حرف میزد. بعد دیدم اونی که از ما بود ولی مثل ما نبود و قبلاً گندهتر از ما بود لای دندونای دهنغاری گندهه گیر کرده. دستمو بالا بردم ببینم عینکم سر جاشه، بود. من و مریمم توی غار بودیم. غار گنده بود و جای ما تنگ. نفسم گرفت. داشتیم لای دندونای اون خرد میشدیم. ترسیدم. چشمامو بستم. جیغ میکشیدیم ولی صدامون بالا نمیاومد “دارم خفه میشم، خفه شدم”.
“مهتاب، مهتاب تو چته؟” بازم مریم بود که داشت دستمو میکشید. چشامو با ترس باز کردم و دزدکی به دور تا دور میز نگاه کردم. گندهه داشت حرف میزد و کوچولوها هم تأیید!
***
نسرین الماسی مینویسد؛ ادبیات فارسی را در قدیمیترین دانشگاه خاورمیانه، گندیشاپور، خواندهام. همان جا با یار زندگیام آشنا شدم و پیوند زندگی بستهایم. حاصلش دو دختر گلمان است که از جان بیشتر دوستشان داریم. فقط چند ماه توانستم به تدریس، شغلی که بسیار دوستش میداشتم، بپردازم. انقلاب میشود و من اخراج در همان سال ۵۸. اما چه باک دبیرستان نمیشود درس داد، مهد کودک خصوصی که میشود!
دو سالی در کنار استاد عزیزمان دکتر پرویز رجبی و همسرش لیلی رجبی و دوست عزیزم سیدعلی صالحی شاعر، پیش از آنکه راهی دیار غربت شوم، با کودکان چون برگ گل دمخور میشوم.
با ترک اجباری وطن و آوارگی دو سه ساله در این کشور و آن کشور، بالاخره خانواده کوچک و تکه پارهشدهی ما دوباره در کانادا بهم پیوند میخورند. از بدو ورودم در کنار همسرم در دو نشریه سایبان و شهروند که در واقع حاصل خرد جامعه کوچک ایرانی اما رو به رشدمان بوده است، کار کردهام.
از کار در نشریه شهروند و نیز از مردم بسیار آموختهام که سپاسگزارشان هستم. بزرگترین درسی که کار با مردم به من یاد داد، این است که تفاوتها را ببینم، قدر بدانم، حرمت بگذارم چرا که این تفاوتها ذهنیتهای دمکرات را پی میریزند و دمکراسی را به ارمغان میآورند.
مسئله حقوق بشر، و بخصوص مسئله زنان، ادبیات و هنر و فرهنگ همیشه دغدغه من بوده است. هر وقت زندگی پر از تلاطم اجازه داده است به صحنه تئاتر نزدیک شدهام و از سر شوق و لذت نفسی عمیق و بلند کشیدهام پیش از آنکه پستی و بلندیهای زندگی مرا به سوی دیگری بکشاند.
قصهنویسی را بسیار دوست دارم و حاصل این دوست داشتن کتاب قصهای است به نام «چرا نمیپرسی چرا؟»