حسین شرنگ؛ چند شعر
کوههای فراری
بِدرَم دهان ِ زمان
درنویسم کتاب زمین را
کر کنم جاودانگی را به حرف ِ سفیدی: بس است، بس!
بگسلم بندِ نطق از سر ِ مقطوع را سرِ نای ِ سکوت بر افرازم
تا نخواهند دهان واژههای منقرض از من
شاعران ِ گمشدهی عهدین
بگذارند بیابان شوم
به قدر برگها و ریشهها
تیشه دارد مرگ
به قدر دستها و پیشههای ما
دست و پیشه دارد
و میداند هر چه میدانیم
میخواند مینویسد عین ِ ما
به هفتاد و دو زبان
برگ و ریشه دارد مرگ
و چون ما که با زبانی مرده اندیشناک
ورد و تکرار و اندیشه دارد
و مست ِ ماست انگار
شرابی کهن – تازه
از عمر ِ ما شیشه دارد مرگ
باران من از ابری دیگر بارید
ابری متراکم گُم
در دل ِ مردم
بارید
در رعدی خاموش برقی پنهان
از چشمهای ِ آلوده ی خسته
غرید
بر صدها سَدِ زبان بسته
و شست و شکست و برد
اوراق تاریک مقدس
آینههای کاذب و ایوانهای منقش را
باران من از جوّ ِ جبر از تاریخ صبر از جغرافی ِ تحقیر
کنعان کهن را میماند
از ابریتر ابری تازه
آواز ِ مصری ِ خود را خواند
باران ِ من
قلم را بجوم
قط بزنم دستم را
بنویسم مکثی ممتد سرخ
تا صدا صدایم کند شُر شُر
با جویدن ِ واژهها و ساییدن ِ سایهها
چقدر بجّرقم
جرّقه خاموش کنم
کسی که مینویسد
کسی که مینویسد از نور
تازه چهرهاش
چراغ کتابخانههاست
کسی که خاموش
کسی که دور
کسی که منفجر
دهان کوه کهن
آتش نو بیدار است
من این طرف بیسواد
تو آن طرف نوشته
متن تو از کیش کوه
رودهای مرا رم داد
دریا سفید شد
توفان نمک پارویید
رمههای زند
همهمههای گی
که مرا بسی نوشت
و ترا کسی نخواند
—————–
چقدر از شروع خود بیم دارم
از شروع خود بیم دارم
که پروانه هرگز ننشیند
درخت همچنان بروید
و حالا شروع شده
لحظهای که باید از خود افتاد
در ژرف جاوید
کی به حومهی حیات
هی شدم
که پروانه همچنان که میپرید
طی شد
و حیران مرکزم بودم که
گردبادی آمد و مرا برد
مرابه حومهی حیات
هی کردی
به پهنهی صحاری سفید
برای بازی مقدس
میان سایههای ابر
و زوزههای باد
هر وقت پا شدم راه نبردم
هر وقت راه شدم پا نداشتم
گمپا شوم بگردم چندی
تا گم شود به گردم وقت