بهروز شیدا رزم و بزم هستی را مقصد کجا است؟ چرخشی در رمان عبور گرم تابستان، نوشته‌‌ی محمد عقیلی

 

بهروز شیدا

رزم و بزم هستی را مقصد کجا است؟

چرخشی در رمان عبور گرم تابستان، نوشته‌‌ی محمد عقیلی

 

 

در جستاری که پیش رو دارید کمی در رمان عبور گرم تابستان، نوشته‌ی محمد عقیلی، می‌‌چرخیم. در متن‌ها، نظریه‌ها، دل‌تنگی‌ها، یادها، حسرت‌ها، زخم‌ها، مرهم‌ها می‌چرخیم؛ در مرگ‌ و عشق.

خلاصه‌ی عبور گرم تابستان را بخوانیم.

 

۱

سهراب در سوئد زنده‌گی می‌کند. استاد تاریخ هنر در دانشگاهی در استکهلم است. به‌سفارش مرکز اینگمار برگمن قرار است مقاله‌ای برای کتابی در مورد اینگمار برگمن بنویسد. از میان دو موضوع  پیش‌نهادی‌ی این مرکز، عشق و مرگ، او پرداخت به مرگ در آثار اینگمار برگمن را انتخاب می‌کند. خواهر دانش‌جوی سهراب، تهمینه، در راه مبارزه با جمهوری‌ی اسلامی اعدام شده است.

پدر سهراب که در دوران محمدرضاشاه پهلوی مشاور استانداری بوده است، نیز در سوئد زنده‌گی‌ می‌کند. او پس از مدتی اقامت در مرکز سالمندان، در همین مرکز فوت می‌کند و برای خاک‌سپاری به محل زنده‌گی‌اش در ایران منتقل می‌شود؛ به بندرعباس. از او یادداشت‌های بسیار و یک روایت باقی مانده است.

سهراب در سوئد با سوفیا آشنا می‌شود. سوفیا زن بسیار زیبایی است که برای سال اولی‌های دانشکده‌ی هنر تدریس می‌کند. او که قرار است در مورد رنگ در فیلم‌های هیچکاک برای‌دانش‌جویان سخن بگوید، از سهراب تقاضا می‌کند در این‌ زمینه به او کمک کند. سهراب و سوفیا به‌مرور به یک‌دیگر دل می‌بندند. در این راه دوست پسر سابق سوفیا که فرزندی نیز با او دارد، یک بار سهراب را سخت کتک می‌زند و ازاو می‌خواهد که سوفیا را رها کند. سهراب و سوفیا اما دل‌باخته‌ی یک‌دیگر می‌مانند.

سهراب برای شرکت در مراسم خاک‌سپاری‌ی پدر به‌شکل غیرقانونی به ایران می‌رود. با بسته‌گان و دوستان بسیار دیدار می‌کند. از آن میان با عشق دوران جوانی‌اش، یاسمن، روبه‌رو می‌شود. در ایران درمی‌‌یا‌بد که پدرش زمانی معشوقی داشته است و از آن معشوق دختری نیز دارد؛ خواهر ناتنی‌ی سهراب.

سرانجام سهراب پس از بازگشت به سوئد به مرکز اینگمار برگمن تلفن می‌کند و پیش‌نهاد می‌کند به جای مرگ در فیلم‌های اینگمار برگمن از عشق در فیلم‌های اینگمار برگمن بنویسد. زنی که به تلفن‌اش جواب می‌دهد، با تعجب به او می‌گوید از اول هم قرار بوده در مورد عشق بنویسد.

عبور گرم تابستان را با نگاه به‌ نظریه‌ی ژرار ژنت بخوانیم.

 

۲

برمبنای نظریه‌ی ژرار ژنت در هر روایت سه عنصر نقش اساسی دارند؛ داستان، روایت، روایت‌گری. داستان ماجرا یا موقعیتی است که فورم ادبی پیدا کرده است. روایت فورم ادبی‌‌‌ای است که داستان در آن جاری است؛ روایت‌گری ترفندهایی است که داستان را به روایت تبدیل می‌کند.[۱]

در عبور گرم تابستان ترفندهای گوناگون روایت‌گری درهم آمیخته‌اند؛ ویژ‌گی‌ها ساخته‌اند.

ویژه‌گی‌ی نخست ترکیب نماهای گسترده و درشت است. می‌دانیم که در ادبیات داستانی نماهای گسترده از جمله تکرار و روزمره‌گی

را ثبت و بیان می‌کنند؛ نماهای درشت از جمله حادثه‌‌ها و روان‌شناسی‌ی شخصیت‌ها را.[۲] در عبور گرم تابستان انگار تکرار و روزمره‌گی با حوادث و روان‌شناسی‌ی شخصیت‌ها درهم آمیخته‌اند. انگار نماهای درشت نماهای گسترده را در خویش حل کرده‌اند.

ویژه‌گی‌ی دوم ردپای نوعی «قصه در قصه» است. در عبور گرم تابستان پدر سهراب با روایت و یادداشت‌هایش انگار تبدیل به راوی‌ای می‌شود که بخشی از رمان را روایت می‌کند؛ نوعی «قصه در قصه».

ویژه‌گی‌ی سوم تبدیل روایت از زاویه دید سوم شخص به زاویه دید اول شخص در بخشی از رمان است. در عبور گرم تابستان، سهراب هنگامی که برای دفن پدر عازم ایران می‌شود، درست همان هنگام که سوفیا او را با ماشین به فرودگاه می‌رساند، تبدیل به راوی‌ی رمان از زاویه دید اول شخص می‌شود. همه‌ی ماجراهایی را که در ایران بر سهراب می‌گذرند، از زاویه دید اول شخص او روایت می‌شوند. در تکه‌ی آخر رمان اما هنگامی که سهراب به سوئد بازگشته است، بار دیگر رمان از زاویه دید سوم شخص روایت می‌شود.

ویژه‌گی‌ی چهارم تداخل همه‌‌شمول زمان است. در عبور گرم تابستان انگار هم نقشی از جریان سیال ذهن برمبنای آمیخته‌گی گذشته‌ و حال و آینده جریان دارد هم ترکیب تکه‌‌تکه‌های زمانی برمبنای رفت و برگشت زمانی. انگار هیچ زمان خطی یا نظم زمانی‌ای جاری نیست.

ترفندهای روایت‌گری در عبور گرم تابستان را می‌توان پژواک صداهای جاری در این رمان خواند. ترکیب نماهای گسترده و درشت را می‌توان در هم‌آمیخته‌گی‌ی همه‌ی زخم‌ها و آرزوی مرهم‌ها در همه‌‌ی  چشم‌اندازها و حادثه‌ها خواند. نوعی «قصه در قصه» را می‌توان هجوم هراس‌ها و دلتنگی‌ها از هر سو خواند؛ جست‌وجوی مرهمی برای رنج و اندوه مشترک. تداخل همه‌شمول زمان را می‌توان گذشته‌ و چشم‌اندازی خواند که انگار هرگز اکنون را ترک نمی‌کنند؛ گذشته و اکنون و خیالی که هرگز از آرزو و جست‌وجو خالی نیستند. تبدیل راوی‌ی سوم شخص به اول شخص را می‌توان بازگشت سهراب به خویش در ایران خواند؛ تولد صدای خویش در آرزوی شکوفایی نهال‌هایی که ای کاش نور و باران دل‌خواه بیابند.

بینامتنیت را در عبور گرم تابستان بخوانیم.

 

۳

بینامتنیت را در کلی‌ترین شکل می‌توان گفت­وگوی متن‌هایی خواند که در متن پیش رو حاضر اند. این متن‌ها گاه یک دیگر را انکار می‌کنند، گاه به یک دیگر استناد می­کنند، گاه از یک دیگر تأثیر می­پذیرند، گاه بدون کمک یک‌دیگر قابل فهم نیستند، گاه در کنار یک‌دیگر قرار می‌گیرند تا صدای یک فرهنگ را رسا کنند.[۳]

در گوشه‌ای از عبور گرم تابستان تکه‌ای از تصویرها، نوشته‌ی اینگمار برگمن را می‌خوانیم: «تا آنجا که می‌شود، ترس مهلکی از مرگ را در دوران بلوغ و پیش از بیست سالگی به یاد می‌آورم که بسیار طاقت‌فرسا بود. […] این که ناگهان جرئت کنم به مرگ شکل بدهم در هیئت یک دلقک سفیدپوش که بحث می‌کند، شطرنج بازی می‌کند و هیچ رمز و رازی هم ندارد، نخستین گام در مبارزه با مرگ‌ترسی بود. […] یک دریافت ناگهانی بود. این فکر که بودن به نبودن تبدیل شود، فکرعمیقی‌ست و برای کسی که ترس پایداری از مرگ دارد به شدت رهایی‌بخش است. همزمان کمی هم ناامید‌کننده است. […] در ابتدا کسی هست و سپس نیست. […] همه چیز این جهانی و زمینیست.»[۴]

این تکه از تصویرها را شاید بتوان چنین خواند: عبور از مرگ‌هراسی بر مبنای این باور که پس از مرگ جسمانی هیچ جهان و حضوری نیست؛ هیچ دوزخ و بهشتی نیست. رنج از حضور مرگ را شاید تنها بتوان رنجِ جسمانی‌ی لحظه‌ی مرگ خواند؛ که هستی و نیستی هرگز در کنار یک‌دیگر حضور ندارند.‌

در گوشه‌ای از عبور گرم تابستان نوشته‌ی سهراب در مورد حضور مرگ در فیلم‌های اینگمار برگمن را می‌خوانیم: «[…] شاید قوی‌ترین حضور مرگ را بتوان در فیلم «مُهرهفتم» او دید. مرگی که […] بحث می‌کند و شطرنج بازی می‌کند. […] در کمتر فیلمی از او، مرگ دیده نمی‌شود، […] اما در مهرهفتم آشکارا وجود خود را اعلام می‌کند. به همین دلیل هم فکر مرگ، مرگ‌ترسی و آن‌جهانی اندیشیدن، در ذهن برگمن به جریانی مشاهده‌پذیر، موجود و جسمانی تبدیل می‌شود. او، مرگ را از آسمان به زمین می‌آورد و سپس از جهان باورهای خود به دور می‌اندازد.»[۵]

   این تکه از نوشته‌‌ی سهراب را شاید بتوان چنین خواند: حضور مرگ در فیلم مهرهفتم به‌معنای عبور از مرگ‌‌هراسی است. تمثیل سقوط مرگ به زمین و بی‌معنایی‌ی نعره‌ی آن است. نفی وجود جهان پس از مرگ است. سهراب در این‌جا با اینگمار برگمن در کتاب تصویرها هم‌صدا می‌شود.

در گوشه‌ای از عبور گرم تابستان سهراب پس از مرگ پدر در حالی‌که  پدر در خیال‌اش با او سخن می‌گوید، کتاب شعری از توماس ترانسترومر از کتاب‌خانه‌ی پدر برمی‌دارد و بند اول شعر ژوییه‌ی ۹۰ را می‌خواند: «خاک‌ سپاری بود/ و من احساس کردم/ مرده/ فکرهای مرا می‌خواند/ بهتر از خودم.»[۶]

بند اول شعر ژوییه‌ی ۹۰، سروده‌ی توماس ترانسترومر، را شاید بتوان هم‌‌خوانی‌ی سهراب و پدر در مرگِ پدر خواند. انگار سهراب ذهن پدر در گور را می‌خواند؛ پدر ذهن جسد خویش در گور را.

در گوشه‌ای از عبور گرم تابستان پدر سهراب در تکه‌ای از یادداشت‌هایش در کابوس اعدام تهمینه یکی از شعرهای کوتاه م. آزاد را به یاد می‌آورد که انگار احمد شاملو پس از مرگ غلامرضا تختی بر جلد مجله‌ی خوشه نوشته است: «گلی از شاخه افتاد و بر خاک خفت.»[۷]

   این تکه یادداشت پدر سهراب را شاید بتوان نگاه پدر سهراب به مسیر و معنای دخترش، تهمینه، خواند. تهمینه گلی بود که عطرش مانا ماند؛ هرچند که برای همیشه به خاک افتاد.

   در گوشه‌ای از عبور گرم تابستان سهراب به یاد می‌آورد که روزی یکی از دوستان‌اش، بیدار، او را به دیدن فیلم سرگیجه‌ی هیچکاک دعوت کرده است: «[…] پیشنهاد کرد دیرتر بروند بیرون شاید سینما. فیلم سرگیجه هیچکاک را در سینما تِک نشان می‌دادند. می‌دانست بخاطر او این فیلم را پیشنهاد کرده‌ بود، اما با تمام علاقه‌ای که به هیچکاک و بخصوص این فیلمش داشت، دلش نمی‌خواست جایی برود.»[۸]

سرگیجه، ساخته‌ی آلفرد هیچکاک، را با نگاه به داستان این فیلم شاید بتوان بهره از ردپای مرده‌گان برای تقسیم مرگ خواند؛ تقسیم مرگ به‌نام عشق.

در گوشه‌ای از عبور گرم تابستان سهراب صندوقچه‌ی پدر را در کنار طلا و نقره، دو دخترِ فرزانه، دخترعمه‌اش، باز می‌کند:  «کتاب‌ها را نقره می‌گذارد آن‌ طرف. چهار تا بیشتر نیست. شاهنامه، خلیج فارس سدیدالسلطنه کبابی، تاریخ جهانگیریه و یک کتاب که جلد ندارد و دست‌نویس است. طلا هم مجله‌ها را کنار می‌گذارد. خیلی نیست. سه شماره نگین، هفت شماره خوشه و یک شماره اندیشه و هنر.»[۹]

   شاهنامه را شاید بتوان چنین خواند: کنکاش در فلسفه‌ی تاریخ سرزمین ایران، جست‌وجوی ردپای اسطوره‌ها و حماسه‌های انسان ایرانی، نگاه به هستی و تاریخ انسان ایرانی در آینه‌ی اندیشه‌ی کهن جاری در ایران، آینه‌ی تعریف کهن انسان ایرانی از وجود انسان.

   خلیج فارس سدیدالسلطنه کبابی، یعنی تاریخ‌نگاری خلیج فارس، نوشته‌ی محمدعلی سدیدالسلطنه کبابی، که آن را از  نخستین آثار واقع‌گرایانه‌ی پژوهش‌گران ایرانی در زمینه‌ی تاریخ خلیج فارس دانسته‌اند، شاید بتوان جست‌جوی ردپای تاریخ و جغرافیای سرزمین ایران خواند؛ جست‌وجوی آب‌ها و خشکی‌ها در تکه‌ای از جهان که برای ایرانیانی که با آن سرزمین پیوندی ناگسستنی دارند، چشم‌اندازی پایا است.

نگین نشریه‌ای است در قلمرو هنر، ادبیات، علوم انسانی، به‌سردبیری‌ی محمود عنایت، که از خردادماه ۱۳۴۴ خورشیدی تا فروردین ۱۳۵۹ در ۱۷۷ شماره منتشر می‌شود. نگین را می‌توان صدای اندیشه‌ی پدر سهراب خواند که در صندوق سرزمینی مانده است که دل‌تنگی برای آن همیشه‌گی است.

خوشه نشریه‌‌ای است که از اسفندماه ۱۳۳۴ خورشیدی تا اسفندماه ۱۳۴۸ به‌صاحب‌امتیازی‌ی امیر هوشنگ عسگری منتشر می‌شود. مهم‌ترین دوره‌ی  این نشریه را دو دوره‌ی سردبیری‌ی حسین  سرافراز و احمد شاملو در سال‌های ۱۳۴۸ – ۱۳۴۵ خورشیدی دانسته‌اند که به ترویج هنر و ادبیات نو می‌پردازد. خوشه را نیز می‌توان صدای اندیشه‌ی پدر سهراب خواند که در صندوق سرزمینی مانده است که دل‌تنگی برای آن همیشه‌گی است.

اندیشه و هنر نشریه‌ای است که در هفت دوره منتشر می‌شود. دوره‌ی اول از فروردین‌ماه تا مردادماه ۱۳۳۳خورشیدی؛ دوره‌ی هفتم از آبان‌ماه ۱۳۵۰ تا شهریورماه ۱۳۵۰ خورشیدی. این نشریه که با صاحب‌امتیازی و ویراستاری‌ی ناصر وثوقی منتشر می‌شود، وظیفه‌‌ی خود را شناخت و شناساندن اندیشه و هنر نو می‌داند. اندیشه را نیز می‌توان صدای اندیشه‌ی پدر سهراب خواند که در صندوق سرزمینی مانده است که دل‌تنگی برای آن همیشه‌گی است.

   کتابی که جلد ندارد و دست‌نویس است، روایتِ «از نخل تا دریا، روایت هجرت یک قوم»، نوشته‌ی پدر سهراب است. خلاصه‌ی این روایت که در چهار قسمت نوشته شده است، چنین است: سید جلال از اهالی‌ی کرمستج که دختر آغا از بزرگان این منطقه، جواهر، را نامزد دارد، برای بردن خرهایی که سفارش داده به کرمستج آمده تا  تا بارهایی را که از هند آورده و در راه مانده است، به کرمستج برساند. آغا که برای سیدجلال مثل پدر می‌ماند، از او می‌خواهد به کرمستج برگردد و در آن‌جا بماند و از نخلستان مراقبت کند که با رفتن سیدجلال خشک شده است. سیدجلال اما از او می‌خواهد که با او به عباسی بیاید؛ بندری سرشار از آب و طراوت و تجارت و تجدد. پس از تردیدها و بحث‌ها، سرانجام آغا هم‌راه با زن‌آغا و جواهر و مادر سیدجلال عازم عباسی و دریا می‌شود.

    روایت «از نخل تا دریا، روایت هجرت یک قوم» را نیز می‌توان سفری ناگزیر خواند؛ سفری که دلتنگی برای نخل‌ها می‌‌سازد. سفری که تجارتی که جوهر دورانی دیگر است، آن را سبب می‌شود. این سفر اما انس‌ها و آشنایی‌ها در دل دارد. انگار چشم‌گشایی بر تکه‌ای دیگر از همان تن است.

    متن‌های حاضر در عبور گرم تابستان را نیز می‌توان عبور از مرگ‌هراسی، دل‌تنگی برای عشق، یاد مانای تهمینه، دل‌تنگی‌ی همیشه برای زادگاه و زبان مادری خواند؛ رنج از غربتی که پایان ندارد؛ رد اندیشه‌ی پدر سهراب که فرصت شکوفایی‌ نیافته است؛ قصه‌ی پرسش‌ها و دل‌تنگی‌‌ها و آرزوی مانایی‌ها.

تکه‌هایی از یادداشت‌های پدر سهراب را در عبور گرم تابستان بخوانیم.

 

۴

پدر سهراب در سوئد دوتن از یاران خاطره‌‌ساز دوران کودکی‌اش را خیال می‌کند: «می‌شناختمشان. از سالهای دور. از سالهای آفتابی روشن. از تابستانهای داغ که عرقریزان کوچه‌ها را از فریادشان و از کودکان پر می‌کردند. […] تابستانهای کودکی ما از آوازهای آنها حجم گرفته بود. […] کوچک بودند، به اندازه‌ی یک کف دست شاید، اما همان طور که همیشه بودند. ‌خندیدند. فاطی‌عشقی کلاه قرمز ودهلش را هم داشت. صورتش را هم با خاک هرمز، سرخ کرده بود. ممدصدیق هم همان طور سفیدپوش بود و پابرهنه.»[۱۰]

   این تکه را می‌توان در واژه‌ی نوستالژی خواند؛ یاد زمان‌ها و مکان‌های دور و دل‌خواه که دل‌تنگی و غربت را بومی‌ی جان می‌کنند.

   پدر در تکه‌ای از یادداشت‌هایش از تلخی‌ی زنده‌گی در سوئد می‌گوید که زبان مردمان آن را نیز نمی‌فهمد: «بیشتر از شش سال است که به اینجا آمده‌ام، به‌این کشور غریب با زبانی عجیب که اصلا نمیفهمم. حرف آدمهائی که اینجا زندگی میکنند را هم نمیفهمم با این که زبانمان یکیست، ولی از چیزهایی حرف میزنند که نه میفهمم و نه میخواهم بفهمم. اینجا و هر چه را که تحمل میکنم همه‌اش بخاطر سهراب است، عزیزترینم در این دنیا.»[۱۱]

این تکه را می‌توان زخم غربتی خواند که ناتوانی و گریز می‌سازد و تنها به‌یاری‌ی مهر بی‌بدیل به فرزند تحمل آن ممکن است.

پدر در تکه‌ای از یادداشت‌هایش به گذر زمان و معنای آن اشاره می‌کند: «همه چیز از من دور میشود حتا خاطره‌هایم. زمان با سرعت میگذرد. اگر این زمان نبود که اینجور ترسناک ما را به جایی که نمیدانیم چیست برساند آیا وجود داشتیم؟ تصور وجود بدون زمان ممکن نیست. بودن ما تنها در زمان معنا پیدا میکند. […] چقدر سریع گذشته‌ است. نمیدانم چرا به یاد تهمینه میفتم. اگر او اینجا بود حتما هر روز به من سر میزد.»[۱۲]

این تکه را در دو زخمی می‌خوانیم که پدر از آن گزیری ندارد؛ گذر ناگزیر زمان و یاد همیشه مانای تهمینه.

   پدر در گوشه‌ای از یاداشت‌هایش از این‌که به راه رویاهایش نرفته و نویسنده و پژوهشگر نشده در رنج است: «شاید چاپ این کارها راه مرا عوض میکرد. شاید به جای بخشدار نمونه، پژوهشگر و نویسنده‌ نمونه میشدم. […] اگر توانسته بودم جلو وسوسه‌هایم بایستم و تسلیم نشوم. […] باید راهم را عوض میکردم. میرفتم دنبال آنچه که دوست داشتم، دنبال رؤیاهایم و هرگز آنها را ترک نمیکردم. ولی به جای عملی کردن رؤیاهایم، زندگی خوب و راحت را ترجیح دادم. […] شاید خودم را و علاقمندی و عشقم را فروختم به موقعیت اجتماعی، به امنیت، به خانه و ماشین و رفاه.»[۱۳]

این تکه را می‌توان حسرت کسی خواند که در تقابل با آرزوهایش داشتن را به‌جای بودن برگزیده است.

   پدر در تکه‌ای از یادداشت‌هایش بازهم در مورد مرگ و عدم هراس‌اش از مرگ می‌نویسد: «عجیب است. هیچ ترسی از مرگ ندارم. احساس میکنم خیلی نزدیک، همینجا ایستاده است، مثل همان عکسی که یک بار در یکی از کتاب‌های سهراب دیدم که شنل بلند سیاهی به تن داشت و خیره به آدم نگاه میکرد.»[۱۴]

   این تکه را می‌توان هم‌صدایی‌ی پدر‌ با سهراب در روبه‌رویی با مرگ خواند؛ پذیرش صدای اینگمار برگمن.

   پدر در نامه‌اش برای سهراب چنین نوشته است: «سهراب عزیزم، وقتی این نامه را می‌خوانی من دیگر زنده نیستم. شاید دردسر و زحمت زیادی برایت بودم، ولی میخواهم زحمت دیگری هم به تو بدهم که آخرین درخواست من از توست. من هیچ‌وقت به اینجا احساس تعلق نکردم و اینجا هیچ‌وقت خانه‌ام نشد. همیشه دلم و فکرم آنجا درخانه خودم بود. خواهش می‌کنم مرا به خانه‌ام بفرست و بگذار آنجا در خاک خودم بخوابم. این آخرین خواهش من از توست. پدرت.»[۱۵]

این تکه را چه‌گونه می‌توان خواند جز دل‌‌تنگی برای خاکی که انگار بستر دل‌‌خواه خواب همیشه‌گی نیز هست.

یادداشت‌های پدر از رنج گذر بی‌حاصل زمان در غربت پُر است. یاد روزهای دور در وجودش جان‌سختی می‌کند. رد حسرت عدم شکوفایی اندیشه‌ای که که می‌توانسته است او را به اوج بودن‌ برساند و افسوس از وسوسه‌هایی که او را با موج داشتن برده‌اند نیز  در این یادداشت‌ها به چشم می‌خورد.[۱۶]هم از این رو اندوه از گذر زمان در آن‌‌ها پیدا است؛ اندوه از دورخیزی که به پرش نرسیده است؛ به تحقق خود منجر نشده است. هراس از مرگ اما در آن‌ها حضور ندارد. پدر سهراب نه رضایتِ تمام از زنده‌گی را پشتوانه دارد نه هراس از مرگ را پیش رو.

نگاه‌هایی به زمان را بخوانیم.

 

۵

به زمان و روند تاریخ هستی‌ی انسان، نگاه‌ها است؛ از آن میان نگاه گئورک هگل، فریدریش نیچه، میرچاه الیاده.

گئورک هگل حرکت تاریخ را تبلور سفر روح به سوی مقصدی مقدر می‌خواند. به‌گمان گئورک هگل سرانجام تاریخ، سرمنزل روح و آزادی­ی انسان است. سرانجامی که در آن همه­ی تاریکی­ها به‌ روشنی می‌رسند؛ تجلی‌ی سفر روح. غایت تاریخ، تحقق روح و آزادی­ی انسان است.[۱۷]

فریدریش نیچه بر این باور است که با مرگ خدا زمان خطی می‌میرد. او برمبنای فرضیه­ی بازگشت ابدی، تلاش می‌کند مفهوم زمان خطی را پشت سر بگذارد تا شاید بار زمان بیش از این انسان را رنج ندهد. او باور به زمانِ خطی را برآمده از نگرش مسیحیت به جهان می‌داند. او باطرح بازگشت ابدی امکان تکرار زمان اسطوره‌ای در جهان بی‌اسطوره را فریاد می‌کند.[۱۸]

میرچا الیاده ویژه­گی­ی جوامعِ سنتی را تقابل با زمانِ تاریخی و آرزوی بازگشت به زمانِ اساطیری­ می­‌داند. برمبنای باور این جوامع هر عمل تکرار صورت مثالی‌ی آن عمل و آفرینشی دوباره است که سبب توقف زمان خطی می‌شود؛ سبب تسلط بی‌مرگی‌ بر جهان هستی.[۱۹]

انگار گذر زمان از مرگ و حسرت و عشق و رویا یک‌جا پر است. گذری که هم می‌تواند ببخشد هم ویران کند. هم می‌تواند حسرت و دریغ بسازد هم بارِش مجال.

تکه‌هایی از مرگ تهمینه در عبور گرم تابستان را بخوانیم.

 

۶

سهراب از تهمینه می‌گوید؛ از وجودی درخشان که توسط مرگ‌سرشتان جمهوری‌ی اسلامی به تاراج رفته است: «دختر فهمیده و شجاعی بود و چقدر زیبا بود. آنها که او را کشتند این‌همه زیبایی و خوبی را ندیدند یا دربرابرش تاب نیاوردند و نابودش کردند تا نباشد که نور و زیبایی و شادی طلب کند. فقط چند روز از نوزده سالگی‌اش گذشته بود. دانشگاه‌ها که تعطیل شد از شیراز برگشت بندر. او را در خیابان گرفتند. گفتند عضو یک گروه مسلح و دشمن انقلاب و امام و مفسد فی‌الارض بوده و اعدامش کردند.»[۲۰]

این تکه را می‌توان قتل معناخواهی خواند که معنایش مانا مانده است. انگار حذف نور و زیبایی و شادی‌، فریاد ستیز با تاریکی و زشتی  و اندوه را پُرپژواک کرده است. مرگ تهمینه اشک اندوه و آرزوی پیروزی‌ی عشق بر مرگ را یک‌جا ساخته است.‌

سهراب پس از مرگ پدر عکس تهمینه را بر دیوار می‌بیند: «به عکس او و مادر در قاب روی دیوار نگاه کرد. هر دو لبخند داشتند و به او نگاه می‌کردند. اعدام تهمینه، لبخند را از لب‌های آنها برد. به عکس تهمینه نگاه کرد که باد موهایش را پریشان کرده بود.»[۲۱]

این تکه را می‌توان مرگ لب‌‌خند بر لب عزیزان تهمینه‌ای خواند که انگار بهای ریشه‌دوانی‌ی بذر گیاهان عشق‌جو را با مرگ خویش پرداخته است. تهمینه با موهای پریشان به‌شوق آواز هستی  به خاک نیستی افتاده است.

تکه‌هایی ازعشق سهراب و سوفیا را در عبور گرم تابستان بخوانیم.

 

۷

سوفیا پس از مرگ پدر سهراب در خانه‌ی  سهراب است و به او پیش‌نهاد می‌کند برای آرامش خود بیش از این در خانه نماند: «سوفیا پرسید تا کی می‌خواهد در خانه بماند و گفت بهتراست برگردد دانشگاه تا فکرش این همه مشغول پدرش نباشد. سهراب نمی‌دانست. […] گفت شاید یکی دو روز دیگر. سوفیا مهربان نگاهش کرد و گفت به من هم فکرکن که دلم برات تنگ میشه. چیزی در درون سهراب تکان ‌خورد.»[۲۲]

   این تکه را می‌توان گام نخست عشقی دوسویه خواند؛ دل‌تنگی برای او از یک سو و شوق از حضور خویش در وجود او از سوی دیگر.

سهراب در ایران است؛ در خانه‌ی یاسمن. یاسمن از سهراب می‌خواهد با او بماند: «می‌گوید پیش او بمانم، با او بمانم. […] می‌گوید می‌توانیم از همان‌جا شروع کنیم […] می‌گوید می‌توانیم در کنار هم از زندگی‌ لذت ببریم. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. راه رفتنش مثل سوفیاست، فقط کمی از او چاق‌تر است. سوفیا سر برمی‌گرداند نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند. مثل این است که توی جانم عسل بریزد. دلم برای او تنگ می‌شود. بلند می‌شوم و […] از خانه‌اش بیرون می‌روم.»[۲۳]   

   این تکه را می‌توان بی‌جانشینی‌ی او خواند؛ تعهد به او.

   سهراب در خیال‌اش سوفیا را می‌چرخاند: «با سوفیا احساس امنیت می‌کرد. مثل این بود که سال‌ها با هم بوده‌اند و تن و جانشان هم‌دیگر را شناخته و پذیرفته‌اند. معنای هر حرکت و هر نگاه او را می‌دانست و واکنش او را به حرف‌ها و حرکت‌های خود هم می‌شناخت. او مانند آشنایی قدیمی و رفیقی صمیمی‌ بود که یک‌دیگر را به خوبی می‌فهمیدند.»[۲۴]

این تکه را می‌توان یافتِ پناه‌گاه آشنا در وجود او خواند؛ وجود اعتمادبخش او که من را نمی‌فروشد.

سهراب از ایران به سوئد بازگشته است. سوفیا تلفن می‌کند : «به یاد چهره‌ی خندان و مهربان سوفیا افتاد و درست در همین لحظه تلفنش زنگ زد. می‌دانست سوفیاست. صدای گرم او را شنید که گفت «من دلم برات میمیره». احساس کرد خون در رگ‌هایش مثل رودی گرم جاری شد و به قلبش و سرش رسید و تمام وجودش را داغ کرد. پرسید کی می‌آید که دلش بی‌صبری می‌کند. سوفیا گفت در راه است.

   روی کاغذ یادداشتش نوشت

   پر می‌شوم

   از خورشید

   می سوزم

   از عشق.»[۲۵]

   این تکه را انگار می‌توان جلوه‌ی وجود پرنور و گرمای او خواند که سرشار از پیوند پرطپش و حرمت و مسئولیت من و او است؛ خود عشق که هراس مرگ روبیده است.

نگاه‌‌هایی به عشق و مرگ را بخوانیم.

 

۸

به عشق و مرگ در تاریخ هستی‌ی انسان نگاه‌ها است؛ آز آن میان نگاه کارل گوستاو یونگ، زیگموند فروید، مارتین هایدگر، اریک فروم.

کارل گوستاو یونگ مهم‌ترین کهن‌نمونه‌هایی را که در ناخودآگاه جمعی‌ی انسان حضور دارند، چنین شماره می‌کند: نقاب، سایه، آنیما، آنیموس، پیر خرد، مادر زمین، خود. در میان این هفت کهن‌نمونه آنیما روح زنانه یا مادینه‌جان وجود است؛ آنیموس روح مردانه یا نرینه‌جان وجود. کهن نمونه‌ی خود حاصل پیوند آنیما و آنیموس است؛ نشان نوعی کمال که آرزو است. عشق انگار پیوند جنبه‌ی آرمانی‌ی آنیما و آنیموس وجود است.[۲۶]

زیگموند فروید به حضور همیشه‌گی‌ی دو رانش زنده‌گی و مرگ در روان­ انسان باور دارد.[۲۷] کارکرد رانش زنده‌گی میل پیوند با دیگری است؛ میل حفظ وجود انسان. عشق برآمده از رانش زنده‌گی است؛ پُررنگ‌ترین کارکرد این رانش. رانش مرگ اما میل به ویرانی دارد. بنیان روش‌ها و منش‌های سادیستی – مازوخیستی است.[۲۸]

مارتین هایدگر انسان مشخص یا دازاین را تنها هستنده‌ای می‌یابد که به جوهر هستی می‌اندیشد. هم از این رو است که اندیشه به مرگ نیز در وجود او همیشه‌گی است. انسان تنها موجودی است که می‌داند که می‌میرد. آگاهی از مرگ اما امکان گریز از این آگاهی را نیز فراهم می‌کند.[۲۹]

اریک فروم عشق را پیوند با دیگری برای مراقبت از او می‌داند. عشق نثار کردن است نه گرفتن. دل‌سوزی، مسئولیت، حرمت، دانایی ویژه‌گی‌های همیشه‌ی عشق است.[۳۰]

انگار عشق مرهم و مُسکِن انسان در تقابل با حضور و یاد مرگ نیز هست.

دو تکه‌ی دیگر عبور گرم تابستان را با نگاه به نظریه‌ی زیگموند فروید در مورد رویا بخوانیم.

 

۹

در صفحه‌های آغازین عبور گرم تابستان، پیش از آشنایی‌ی سهراب با سوفیا، سهراب به یاد می‌اورد که پرداخت به مرگ را به‌عنوان موضوع مقاله‌اش در مورد اینگمار برگمن انتخاب کرده است: «وقتی از مرکز اینگماربرگمن زنگ زدند و دعوتش کردند مقاله‌ای بنویسد برای کتابی که می‌خواهند درباره‌ی او چاپ کنند، از دو موضوع پیشنهادیِ عشق و مرگ، او مرگ را انتخاب کرد.»[۳۱]

سهراب پس از بازگشت به سوئد به این فکر می‌افتد که به‌جای مرگ عشق را به‌عنوان موضوع مقاله‌اش در مورد اینگمار برگمن انتخاب کند. مرکز اینگمار برگمن اما به او پاسخ می‌دهد که از همان نخست قرار بوده است در مورد مرگ بنویسد: «فکری مثل یک جرقه از مغزش گذشت. چرا باید از مرگ بنویسد. چرا عشق را در فیلم‌های او جستجو نکند. به مرکز اینگماربرگمن زنگ زد. گفت می‌خواهد موضوع نوشته‌اش را عوض کند. گفت می‌خواهد به جای مرگ از عشق در فیلم‌های برگمن بنویسد. زنی که به تلفنش جواب داده بود با تعجب گفت ولی او از اول قرار بوده درباره‌ی عشق بنویسد.»[۳۲]

می‌دانیم که زیگموند فروید دوقلمروِ خودآگاه و ناخودآگاه و سه کارگزار نهاد، من، فرامن را نیز در وجود انسان تشخیص می‌دهد.

برمبنای وجود این دو قلمرو و سه کارگزار، او آفرینش رویا را حرکت محتوای نهاد و ناخودآگاه به سوی من و خودآگاه می‌خواند. در میان محتوای پنهان و تصویر آشکار رویا اما تفاوت‌ها است. در تبدیل محتوای پنهان رویا به تصویر آشکار رویا دو کارکرد تراکم و جابه‌جایی نقشی تعیین‌کننده دارند. در کارکرد تراکم تکه‌تکه‌های گوناگون واقعیت در یک شخصیت یا ماجرا جمع می‌شوند. در کارکرد جابه‌جایی از جمله چهره‌‌ای محبوب در قالب چهره‌ای منفور ظاهر می‌شود؛ عنصری کم‌اهمیت درقالب عنصری پراهمیت؛ زنده‌گی و مرگ در قالب یک‌دیگر.[۳۳]

با نگاه به نظریه‌ی زیگموند فروید در مورد رویا شاید بتوان تبدیل واژه‌ی عشق و مرگ در ذهن سهراب را کارکرد جابه‌جایی در رویایی خواند که در آن عشقِ پنهان در نهاد و ناخودآگاه در قالب مرگ ظاهر شده است. عشقی که  اینک با تجلی‌ی سوفیا و سهراب در وجود یک دیگر قالب واقعی‌ی خویش را بازیافته است.

نام رمان عبور گرم تابستان را با نگاه به نظریه‌ی نورتروپ فرای بخوانیم.

 

۱۰

نورتروپ فرای برمبنای نوعی خوانش اسطوره‌ای چهار نوع ادبی را با میتوس یا پیکره‌ی چهار فصل سال هم‌خوان می‌یابد؛ میتوس یا پیکره‌ی بهار با کمدی؛ میتوس یا پیکره‌ی تابستان با رمانس؛ میتوس یا پیکره‌ی پاییز با تراژدی؛ میتوس یا پیکره‌ی زمستان با طنز و هزل. او در تعریف رمانس بر این نکته تأکید می‌کند که هر رمانس از سه مرحله‌ی جدال، مرگ‌ستیزی، بازشناخت قهرمان می‌گذرد حتا اگر آن قهرمان در جدال خویش جان ببازد. در میتوس یا پیکره‌ی رمانس جست‌وجوی عشق و تلاش عاشق و معشوق  برای یافت و پیوند با یک‌دیگر نیز خواند.[۳۴]

حالا با نگاه به نظریه‌ی نورتروپ فرای شاید بتوان نام رمان عبور گرم تابستان را آواز آرزوی یکی رمانس خواند که بر سنگ‌بنای جدال قهرمانانه‌ی تهمینه و عشق سهراب و سوفیا شکل می‌گیرد؛ تمثیل جست‌وجو و آرزوی گذری که در آن زخم‌ها و رنج‌ها و مرگ‌ها چنان مرهم و چشم‌اندازی بیابند که جان ساکنان همه‌ی فصل‌های هستی گرم بماند.

عبور گرم تابستان را در چند خط دیگر بخوانیم.

 

۱۱

در عبور گرم تابستان پژواک آرزوی گذر از از رنج و زخم و مرگ به‌یاری‌ی عشق را انگار در نام سه شخصیت سهراب،[۳۵] سوفیا،[۳۶] تهمینه[۳۷] نیز می‌توان خواند. از این سه نام، دو نام در جهان حماسی‌ی ایران حضور دارند؛ یک نام در جهان اساطیری‌ی یونان.

در عبور گرم تابستان سهراب انگار آشنایی‌ی همیشه با پدری را که هرگز رستم‌گونه نزیسته است، در جان دارد. سوفیا انگار خرد را در عشق معنا می‌کند. تهمینه انگار رستم‌وار در جدال با شَرّ حاکم به خاک می‌افتد.

انگار در نام سه شخصیت عبور گرم تابستان نیز پاسخی به پرسش همیشه‌ی انسان آواز می‌شود: رزم و بزم هستی را مقصد کجا است؟

 

آذرماه ۱۴۰۲

دسامبر ۲۰۲۳

 به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸

این متن در نسخه اینترنتی نشریه دچار اشتباهاتی در صفحه بندی بود. در نسخه چاپی اشتباهات اصلاح شد. در اینجا متن اصلاح شده بازچاپ شده است. با پوزش از همکار عزیزمان جناب بهروز شیدا

 

[۱]– Genette, Gerrard. (1988), Narrative Discourse, Translated by Jane E. Lewin, , Newyork, p. 29

 

 شیدا، بهروز. (۱۳۸۳)، در سوک آبی‌ی آب‌ها، سوئد، صص ۳۶ – ۳۵-[۲]

 تودروف، تزوِتان. (۱۳۷۷)، منطق گفتگویی میخائیل باختین، ترجمۀ داریوش کریمی، تهران، صص ۱۴۶ – ۱۱۹  -[۳]

 عقیلی، محمد. (۱۳۹۷)، نشر آفتاب، ص ۸  -[۴]

 همان‌جا، صص ۹ – ۸ -[۵]

 همان‌جا، ص ۱۵-[۶]

 همان‌جا، ص ۲۹-[۷]

 همان‌جا، ص ۳۶-[۸]

 همان‌جا، ص ۸۲-[۹]

 همان‌جا، ص ۲۱-[۱۰]

 همان‌جا، صص ۲۵ – ۲۴-[۱۱]

 همان‌جا، ص ۲۹ -[۱۲]

 همان‌جا، ص ۳۰-[۱۳]

 همان‌جا، ص ۴۲-[۱۴]

 همان‌جا، ص ۱۹-[۱۵]

 فروم، اریک. (۱۴۰۲)، داشتن یا بودن، ترجمۀ اکبر تبریزی، تهران-[۱۶]

[۱۷] – Hegel, G. W. F. (1975), Aestetics, Lecture on fine art, London

 

 شایگان، داریوش. (۱۳۷۱)، بتهای ذهنی و خاطرۀ ازلی، تهران، صص ۱۷۹ – ۱۷۰-[۱۸]

 الیاده، میرچا. (۱۳۶۵)، مقدمه‌ بر فلسفه‌ای از تاریخ، ترجمۀ بهمن سرکاراتی، تبریز -[۱۹]

 عقیلی (۱۳۹۷)، صص ۲۳ – ۲۲-[۲۰]

 همان‌جا، ص ۱۵-[۲۱]

 همان‌جا، ص ۲۸-[۲۲]

 همان‌جا، صص ۱۱۲ – ۱۰۷-[۲۳]

 همان‌جا، ص ۶۰-[۲۴]

 همان‌جا، صص ۱۲۱ – ۱۲۰-[۲۵]

[۲۶]– Jung, C G.(2000), Om självet symbolhistoria, Stockholm, sid. 27-40

 

 فروید، زیگموند. (۱۳۸۴)، تمدن و ملالت‌های آن، مترجم: محمد مبشری، تهران صص ۹۱ – ۸۵ -[۲۷]

[۲۸]– Freud, Sigmund. (2001), The Future of an illusion, Civilization and its Discontents and Other Works, London, p. 120

 هایدگر، مارتین. (۱۳۸۷)، هستی و زمان، ترجمۀ سیاوش جمادی، تهران، صص ۲۹۵ – ۵۹-[۲۹]

 فروم، اریک. (۱۳۹۳)، هنر عشق ورزیدن، ترجمه‌ی ابوذر کرمی، تهران، صص ۳۹ – ۳۳-[۳۰]

 عقیلی (۱۳۹۷)، ص ۹-[۳۱]

 همان‌جا، ص ۱۲۱-[۳۲]

  [۳۳]- Freud, Sigmund. (1984), Drömtydning, Stockholm

 فرای، نورتروپ. (۱۳۷۷)، تحلیل نقد، ترجمۀ صالح حسینی، تهران، صص ۲۹۸ – ۱۹۱-[۳۴]

   ۳۵- سهراب در شاه‌نامه‌ی فردوسی پسر رستم و تهمینه، دختر شاه سمنگان، است. تنها آشنایی‌اش با رستم آوازه‌ی حماسی‌‌ی او و مهره‌ای است که از او بر بازو دارد. سهراب بر آن می‌شود که نخست ایران و آن‌گاه توران را تصرف کند و پدرش را بر تخت شاهی‌ی هردو سرزمین بنشاند. افراسیاب او را به جنگ ایران می‌فرستد، او اما در نبرد با رستم، در حالی که هیچ‌یک دیگری را نمی‌شناسند، کشته می‌شود.

 سوفیا درجهان اساطیر یونان الهه‌ی خرد است.-[۳۶]

 ۳۷- تهمینه در شاه‌نامه‌ی فردوسی دختر شاه سمنگان است. ماه‌رویی که به خوابگاه رستم می‌آید که به‌جست‌وجوی رخش خویش به شهر سمنگان آمده است. آن دو به‌ یک‌دیگر دل می‌بازند و نه ماه بعد سهراب به دنیا می‌آید.