فصلی دیگر: اندیشه ایرانی، گفتار آلمانی – فریدون فرخزاد

فصلی دیگر

اندیشه ایرانی، گفتار آلمانی

فریدون فرخزاد

ترجمه فارسی از جمشید شیرانی

 

فریدون فرخزاد چهره ای شناخته شده در تاریخ معاصر ایران است. درباره ی او زیاد نوشته اند. مردی با مهارت ها و دانش بسیار: مجری، خواننده، آهنگساز، بازیگر، فعال مدنی و شاعر. شاید شعرش کمتر از وجوه دیگر فعالیت هایش شناخته شده باشد. او که در پانزدهم مهرماه ۱۳۱۷ در تهران متولد شده بود در جوانی به آلمان رفت و در مونیخ تا مقطع دکترای علوم سیاسی تحصیل کرد. نخستین مجموعه ی اشعار آلمانی او با عنوان “فصلی دیگر” در سال ۱۹۶۴ منتشر شد و برای او موفقیت های بسیاری در محافل ادبی به دست آورد. بخش نخست آن کتاب (اندیشه ایرانی، گفتار آلمانی) شامل هجده شعر کوتاه و پُر نقش و نگار است که اغلب به بُرشی ایستا می ماند از یک چشم انداز. مثل عکسی که علاوه بر نشان دادن برخی اجزای چشم انداز، بارقه ای از هیجان های روحی و یاد-اندوه های عکاس را هم همراهِ خود داشته باشد. این شعرها بی شباهت به برخی اشعار کوتاه و زیبای اُکتاویو پاز نیستند مانند آن چه در “درسِ اشیاء” و “در اُکسمال” و… آمده است. برخی از اشعار موجود در “فصلی دیگر” را دیگران، از جمله حسین منصوری،١  پسر خوانده ی فروغ فرخزاد، به فارسی ترجمه کرده اند امّا با کمال تأسف به آن ها دسترسی نداشته ام. اخیراً نیما مینا این اشعار را به زیبایی به زبان انگلیسی ترجمه نموده است.٢

 

  1. Mansouri H. Fereydoon Farokhzad Andere Jahrezeit. June 2015 (second edition)
  2. Mina N. Fereydoon Farokhzad: Another Season. Mehri Publications Ltd. London, 2019.

 

به آنیا

به او فراوان عشق ورزیده ام

 

اگر ردّی

بر جاده

به جا بماند یا نه –

پرواگرانه

راه خویش را پی خواهم گرفت.

(ساساکی نوبوتسونا)

 

انتظار

 

بر شیروانی داغ

شب فرو می نشیند

همچو کبوتری سیاه

آوایش را می شنوم

نرم و نازک همچو خودش

 

در شهرِ خاموشی من

خواب پَرپَر می زند

همچو کبوتری سیاه –

راهی آیا خواهد یافت

تا دیدگانِ من.

 

بازار کودکان

 

همهمه ی بادکنک ها

 

چشمانِ پُر خواهش

خود را می سپارند

به کمندِ آن.

 

طبّال ها و نی نوازان

ارائه می دهند بهترین

اجراهایشان را.

 

آرزوها به آرامی سر بر می آورند

از خاک

و بادبان بر می افرازند

بر فرازِ قلب ها.

 

هنگام آن است که بادکنک ها

کوچک تر بنمایند

در سفرْشان تا اوج.

 

جهان ارژنگی است

تهی از ابر و نشانه های بازدارنده.

 

باد

 

باد

با زلفِ پریشان

نه مَصَب دارد

نه سن و سال.

 

ره می سپرد بی همراهی

پایی.

 

آنان که می جویند اسبش را

دودی می یابند

یا توده ای از غبار.

 

خبرچین را

لو نمی دهند.

 

غروب

 

بی هوده است

از چارپایه بالا رفتن

برای رسیدن به رنگین کمان

روز با سرانگشتانِ آبیفامش

رخت بربسته است.

 

در دوردست چشم اندازْ لبخندش را می پوشاند

در دستانش

هنگامی که نور

در چشمانِ زن

سنگین می شود.

 

در نهان

به افقْ نسیان می بخشیم

تا با تمامِ

وجود

سرخی روی پیشانی را

دریابیم.

 

شب

 

روز که فرا می رسد

پنهان می شود

در آغوشِ

علفزار

در آوایِ

زنجره ها.

 

به خواب که می روم

صورتش را می چسباند

به قابِ پنجره

و می پاید

خوابِ مرا.

 

عشق

 

آن زمان آغاز شد:

که بادبادک های کودکان

برای نخستین بار با هم آشنا شدند.

 

گل های سوریِ یکشنبه

و نامه های

نهانی:

نَفَسی برای احساس.

 

قلب ها

حک شده با چاقو

می درخشیدند بر تنه ی درختان.

حروفِ اوّلِ نام ها

شناور در میانِ هوا.

 

لیکن اندک اندک

ترانه ی نَفَس ها

خاموش می شوند

و دفترِ خاطرات

زدوده.

 

دیگر کلیدی

به کسی سپرده نمی شود

چرا که بیگانگان پذیرفته می شوند

بر هر دری.

 

بهار

 

بهار

سوسک سبزی است

که همه پاهایش

در رؤیا تاب می خورد

 

پاورچین راه می رود

همراه

با بوی تلخِ

سبزه.

 

می شود دولا شد

و تور پروانه گیری را

آماده کرد

پیش از آن که رؤیاها

شروع کنند

به پرواز.

 

آرامش

 

این آسمان را دوست دارم

که مینای آبیرنگش

می شکند

به زیرِ وزنِ

خورشید.

 

این زمین را دوست دارم

عطرِ سبزش را

که بر می خیزد

بی بازتابی.

 

این رودها را دوست دارم

که هراسان

فرو می پیچند خود را

در رایحه ی

گیاهانِ آبزی

 

این ماهی ها را

که سکه های خاکستری سیمین می برند

در مردمکانشان.

 

وهم

 

پَر

در دستانت

پرنده ای ست

 

پرنده را

دشوار است

نگاه داشتن

که عاشقِ

پرواز است

 

پَر

در دستانت

پرنده ای ست مُرده

که پرواز نمی کند.

 

شبانگاه

 

مرگِ نوارهای آبیِ نور

یادآورِ

گردشِ ابرهای غبار

در فضای شکننده

تیره و تار است

 

همچون:

لغزیدن بر زمین،

گربه ی شوربخت،

چشمانِ ایرانی.

 

می توانی چشم از آن بپوشی

به لبخندی

 

امّا نه

آن زمان که شب فرا می رسد

از میانِ درختان

بسانِ زنجره ای

و سر می دهد

آوایش را.

 

تابستان

به هایده لوفت

 

نام هایی را

که بر آسمان نگاشت

رنگِ رُخ باختند

و سایه ها کوتاه تر شدند

آن دم که خورشید را بَر کشید

بر شانه های خویش.

 

اردیبهشت، خرداد، تیر،

و او گریخت.

 

اشک بود و دستارچه

برای دقایقی

که می باید

با او وداع گویند

زمزمه ها بود و رنج ها.

 

آن گاه که فراموش کرد خود را

برای دَمی

زنجیرهای گران فرود آمدند

و راه جُستند

به درونِ قلبش.

 

چندگاهی همچنان زنده ماند

در تمامی یادها.

 

حیاط های خلوت

 

حیاط خلوت های بی نوا

بر جای ایستاده می نگرند به ما

دیر زمانی

 

هنگامی که ما

می گذریم

از کنارشان

بی

درودی.

 

ندا

به بِلِه باخم

 

خمارِ کهنه

خانه کرده همچو گربه ای در سایه های زیرِ چشم

افکارِ روشنگر

 

فانوس های رنگین

در میانِ مژگانِ خاموش

 

ندا.

 

بی اختیار به دنبالش می روی.

ردّش را می جویی

بر زبانِ خیس ات،

قلّاب های ماهیگیری را می پراکنی

به سوی قزل آلایِ تابانش

تا آن زمان که ندای آخرینش

ناپدید شود.

 

و ناگاه دوباره همان جا است:

بادنمایی در برابرت.

 

فصلی دیگر

 

تابستان

پرستوی تشنه ای بود

که جان داد

در رؤیای سراب

 

پاییز

فصلِ ملال

که خواندمش تا به نهایت

 

بگذار اینک

بگذریم

از میانِ چشم اندازهای بیجان

و بپرسیم سرگذشتِ

داس های کاهل را

یا به دست کنیم

دستکش هایی سیاه

تا ببریم

اندکی گرما را

به سوی زمستان.

 

سکوت

 

دقیقه ای

که می آرمد بر

سایه ی مژگان

سکوت است

 

هیأتی ناپیدا

در گذار از تمامی درها

یادآورِ

فصلی بیجان

یا

آبِ نوشینِ یخ بسته.

 

سکوتِ کامل

در ورودش.

 

تکانی اندک

به چپ یا راست

کافی ست

برای کشتنش.

 

خاموش

افتان و خیزان می گذرد

در هوا

و بر جا می نهد

رؤیاها را و چشمه ساران را.

 

نسیم

 

نسیمی

که می رساند به تو

مِهِ آبیفامِ روز را

زنی ست

خورشید و روشنایی

باز می تابد

از چشمانش

یا

دوشیزه ای

پیراسته با گُل های

فرش ایرانی.

 

هاله ی خنکِ

مهرماه

نشانی می نهد

بر سینه اش

دَمی که او

می لرزد

در میانِ مژگانت.

 

لوح منقوشی برای آ

 

آن دم که ساعتِ بهار

لانه کرد در گیسوانش

 

همچون پرنده ای

او گوش فرا داد به آوای شیپورها

که ره می نمودند

به فصولی دیگر.

 

سبز خنکایی بود

در چشمانِ فروبسته.

نگاهش داشت

در پسِ پلکش

و تمامی رنگ ها را

با گچ کشید:

سبز، سرخ، زرد.

زمستان.

 

می خواست بر گُل ها

نام های ناروا بنهد

خرداد را به جای دِی بنشاند.

 

دَمی که کامروا شد،

از یاد برده بود

پرنده را

در گیسوانش.

 

جهان

 

جهان

گنجشکی است

که می گذارد بکشندش

بی هیچ مقاومتی

 

ملبّس

به نامه های متینِ

شادمانی.

 

هر کس بگیردش

گام خواهد نهاد

به اندرونِ تاریکی

 

چرا که لحظه ای فرا می رسد

که در آن اندوه

رنگ های خویش را برخواهد شمرد.