آلفرد لُرد تنیسون : اولیس

آلفرد لُرد تنیسون

اولیس

ترجمه جمشید شیرانی

 

اینک چه سود که همچو شاهی مخلوع

در کنارِ کوره ی خاموش، در میانِ سنگتخته های عریان،

همجوارِ همسری پیر، قوانینِ نابرابر را

بپیمایم و واگذارم به قومی نامتمدن

که می انبارد و می خوابد و می خورد و حتا نمی شناسدم.

از سفر باز نمی توانم ایستاد، زندگی را با دُردش خواهم نوشید.

تمامی آن را که به لذت تجربه کرده ام یا از آن رنج برده ام

به همراه دوستانم یا به تنهایی، بر ساحل یا در دل دریا

آن دَم که دخترِ باران به رگباری تیره می دارَدَش: من به نامی

بَدَل شده ام، زیرا هماره با قلبی جویا پرسه می زنم،

بسیار چیزها دیده و دانسته ام.

شهرها و خوی ها، شرایط اقلیمی، شوراها، دولت ها

و خویشتن را، چه افتخاری

و لذتِ مستانه ی نبرد در کنار همرزمان،

در دوردست، بر دشت های پُر طنینِ تروا

من پاره ای از آنم که به چشم دیده ام.

امّا تجربه ها کمانی را ماند که از میانش

سرزمینی نادیده پدیدار آید که مرزهایش به آرامی

در حرکتِ من رنگ می بازد.

چه ابلهانه است بازایستادن، به پایان رسیدن

بی صیقل زنگار بستن، بی مصرف افتادن

دَمْ، زنده بودن است. حیاتی انباشته بر حیاتی دیگر

همه خُردیم و از ما اندکی بیش به جای نخواهد ماند:

امّا ساعات از چنگِ آن سکوتِ جاودانه رها می شوند، تا شیئ

برتر، بشارتِ چیزی نوین شود.

و شرم آور است این که خود را از سالیان بینبارم

آن دم که جانِ خاکستری در خواهش خویش می سوزد

تا همچو شهابی به جستجوی دانش رود

در فراسوی برترین اندیشه ی آدمی.

این پسرم، جگرگوشه ام تِلِه ماکوس است

که به او سلطنت و سرزمینِ محبوبم را وامی نهم

تا به درایتِ خویش کار را به فرجام آرد و

با نرمخویی مردمی سرکش را رام نماید

و به آنان نکوکاری و همیاری آموزد.

بر او حَرَجی نتواند بود، می کوشد تا در میان وظایف عادی

در نمود شفقت کوتاهی ننماید

و خدایان مر بستاید

آن دم که رختِ سفر بسته ام

او به کار خویش و من به کار خود اندریم

بندر امّا آنجاست

کشتی، بادبان می افرازد

دریاهای گسترده و تاریک، تا دوردست

دریانوردانم، جان هایی که در جوار من رنج کشیده

ساخته و پرداخته شده و در اندیشه فرو رفته اند

که با سرور

به استقبال رعد و تابش خورشید شتافتند

و به قلب و اندیشه ی خود وقعی ننهادند

من و تو سالخورده ایم

امّا پیری هم افتخار و محنتِ خود را داراست

همه چیز با مرگ به پایان می رسد

امّا چیزی زینت بخشِ این پایان تواند بود

کاری نجیب که انجامش هنوز ممکن است

مردانی که دوشادوش خدایان به پیش راندند

نور از درونِ صخره سوسو می زند

روزِ بلند نقصان می پذیرد، ماه به کُندی برمی آید

ناله از گلوگاهِ بسیاری برمی خیزد

یارانِ من،

هنوز برای جستنِ دنیایی نو دیر نیست

پیش آیید و در صفوفی موزون

شیارهای مُطنطن را درهم شکنید

چرا که مقصد فراسوی غروبِ خورشید است

و آبشخور تمامی ستارگانِ باختر

تا آن دَم که جان دهم.

شاید خلیج ها فرومان بلعند

یا ساحل شادی را لمس کنیم

و آشیلِ کبیر را ببینیم. هم او را که می شناسیم

گرچه بسیاری از ما را ستانده اند

هنوز بسیاری دیگر بر جای مانده اند

و گرچه ما آن سان که توانمند بودیم،

و زمین و آسمان را به جنبش در می آوردیم

نیستیم

امّا همانیم که باید بود

قلب هایی همقدر در قهرمانی

که زمان و تقدیرشان فرسوده

ولیکن هنوز در اراده توانمندند

و در جستجو، پویش، یافتن و تسلیم ناپذیری.