اهورا برگزیده «سایهای که در درونش چندک زده و خیره نگاهش میکند.»
اهورا برگزیده
«سایهای که در درونش چندک زده و خیره نگاهش میکند.»
نقد و تحلیلی بر رمان «خنش» نوشته رعنا سلیمانی
رعنا سلیمانی را پیشتر با رمانهای «اولیس»، «زندهباد زندگی»، «یک روز با هفتهزار سالگان» و مجموعهداستانهای «میدونستی؟» و «لورکا در خانه خیابان فرشته» میشناختیم و حالا با دعوت به جهان رمان جدید خود، «خنش»، ما را در تجربهای دیگر به چالشی دیگر میکشد.
سلیمانی در آثار پیشین خود بخشی از سیمای زن ایرانی را با رنجها و دلمشغولیهایش و با محرومیتهایی برآمده از نابرابریهای جنسیتی در جامعه جنسیتزده و مردسالار دینی به تصویر کشیده بود و نشان داده بود که حتی اگر این زن ایرانی بیرون از ایران باشد باز پیامدهای ایرانی بودنش همراه اوست. و حالا در رمان «خنش» به زن ترنسی پرداخته که از قضای روزگار در همین جامعه بسته، پر آسیب و بحرانزده ایران میزید.
محمدرضا، شخصیت اصلی رمان، چهل سال دارد و با مادربزرگش زندگی میکند. او که هویت جنسیتی انتسابی مرد را از بدو تولد به دوش میکشد، سالهاست خود را زن، هویتیابی کرده است و نویسنده در رمان خنش، برههای از زندگی او را به روایت درآورده که اوج آشفتگی روحی و کشمکش اوست برای آشکارسازی هویت [جنسیتی] اصلی خود.
هر نویسندهای میکوشد در رمان خود، دنیای ویژه رمانش را چنان بیافریند تا هر زمان که خواننده وارد آن میشود تمایل و شوق به خواندن و پیگیری رخدادهای آن را داشته باشد و با همذاتپنداری با شخصیتها و همسانپنداری در موقعیتها، وقایع زندگی آنها را در ذهن خود تجربه کند و بکاود و شخصیتها را، و چه بسا خود را در رویارویی با چنین موقعیتی هر چند خیالی، بهتر بشناسد. به همین منظور، توانمندی نویسنده در ساخت و پرداخت فصل نخست، چنانکه دارای کشش و گیرایی کافی باشد برای همراهی مخاطبش، برگ برندۀ یک رمان میتواند باشد و شانس موفقیت آن را دربر خواهد داشت.
فصل آغازین رمان خنش، شیوۀ روایی گفتگویی دارد. گفتگویی است میان محمدرضا و زن درون او، یلدا، که محمدرضا خواب عجیب خود را برای او بازمیگوید. در این خواب، او سرگشته و گمشده درکوچههایی آشنایناآشنا، در جستجوی خانه خانجون، مادربزرگش است. این جستجو میتواند اینهمانیای باشد با جستجوی محمدرضای گمگشته در هزارتوی زندگی درهمپچیدهاش؛ در پی خود واقعیاش و پذیرش آن و سپس ابراز آن.
این فصل با گفتگوی طولانی آن، که کشمکشی است بین دو سوی شخصیت او، چنان ساخته و پرداخته که محتوای گفتگوی آنها، نه تنها میتواند سرنخی باشد برای پیشبینی معنای رمان، بلکه گفتگویی بودن آن، و ماهیت عنصر گفتگو که با ضمیر اول شخص پدید میآید، موجب میشود مخاطب از همان صحنۀ آغازین رمان، ناخودآگاه خود را در جایگاه هر دو سوی این گفتگو ببیند و به این صورت ارتباط حسی مؤثری با شخصیت محمدرضا و خود دیگری او پیدا کند و این میتواند جذابیت افزودهای برای رمان در همان ابتدا فراهم کند. از همینروی، برای ورود به رمان خنش، نگاهی میاندازیم به بخشی از همین فصل که محمدرضا، خوابش را برای یلدا بازگو میکند که در آن، سایهای شوم در برابرش چندک زده بوده و به او خیره نگاه میکرده:
«… بیفایده بود و آخرسر خودش رو رسوند بهم و افتاد روم. یکآن حس کردم چیزی درونم حلول کرد، انگار اون رو بلعیدم، قورتش دادم. درسته، مثل یه حباب از گلوم پایین رفت و مثل یه شبپره تو دلم پر زد و بالاوپایین پرید. همه استخونهام داشت از هم باز میشد و میترکید. بعد احساس کردم یه چیزی از لای رونهام بیرون زد، پاهام رو محکم به هم فشار دادم. مثل یه دمل چرکی بود. به خودم میپیچیدم که ناگهان نیشتر به دمل خورد و سر باز کرد و ترکید. به جای چرک و خون ازش یه تکه گوشت بیرون زد. اونقدر ترسیده بودم که انگشتم رو گزیدم و مایعی که نه خون بود و نه آب، از انگشتم بیرون زد. یه چیزهایی مثل ذرات نور از نوک انگشتها و سینههام بیرون میزد. پوست تنم به گزگز و خارش افتاد و ریش و پشم درآوردم. درست مثل ریش بز بلند و پرپشت بود و هر لحظه بلند و بلندتر میشد. دستهام هم زمخت شدن. انگار سراسر بدن و اندامهای کهنهم داشتن دوباره بیرون میزدن. نه، انگار اندامهای تو بود. ولی نه، شاید اشتباه میکنم! برای اینکه بدن من بود که داشت تغییر میکرد. داشتم چیز دیگهای میشدم… »
پس از آنکه محمدرضا خواب خود را بازگو میکند، در ادامۀ گفتگوی این دو می فهمیم و میبینیم که محمدرضا با چه تناقضات بیپایانی در درون و برون خود دست به گریبان است. او از زن درونش گلهمند است که چسبیده به او و مردم بههمین خاطر او را به همدیگر نشان میدهند و یلدا هم از محمدرضا شکایت دارد که وجودش را صاحب شده و مثل بختکی بر ظاهر او چیره شده و او را گیر انداخته است.
محمدرضا میگوید یک عمر است که خودش را نمیفهمد و نمیشناسد و میکوشد به همه نشان بدهد که او کس دیگری است! و با تأکید از یلدا میپرسد که: «… میفهمی؟ نه، واقعاً میفهمی؟» و در واقع این پرسش محمدرضا از خوانندگان کتاب و بهتر است بگوییم از همۀ مردم است که آیا این را میتوانند بفهمند؟ میتوانند بفهمند و تصور کنند که زندگی او در چه ورطۀ تنگ و تاریک خردکنندهای میگذرد؟
او زنی است با کالبدی مردانه. او میخواهد خود واقعیاش باشد و همگان او را آنگونه ببینند که باید باشد نه آنگونه که میگویند باشد. ولی در یک جامعۀ بسته، جامعهای که انتظار دارد همگان همانگونه باشند که در گفتمان غالبش تعریف کرده، چگونه میتواند متفاوت بودن و دیگرگونه بودن را بربتابد؟ در این جامعه، چگونه میتوان خود بود و نه آنگونه که دستور میدهند که باید باشی؟
رمان خنش پس از فصل اول که گفتگویی است، در غالب فصلها با سوم شخص محدود به ذهن محمدرضا روایت میشود. ولی در سه فصل چهارم، پنجم و ششم، نویسنده لازم دانسته برای یادآوری خاطرهای در کودکی محمدرضا، با چرخش در نظرگاه روایت، از منراوی بهره ببرد تا بخشی از گذشته او را به تصویر درآورد که دردبار است و تلخ. بهویژه تجاوزی را که در همان کودکی به او میشود و چه بسا همین رخداد میتواند نقطهعطفی و سرآغازی باشد برای رسیدن به حقیقت هویت جنسیتی خود.
جانمایۀ رمان خنش «دگرباشی جنسیتی در جامعهای سنتی» و همینطور «من کیستم؟» است که دومی یکی از فلسفیترین و اساسیترین پرسشهای بشری است در طول تاریخ. رعنا سلیمانی بهعنوان یک زن در قامت نویسندهای که پیشتر توانایی خود را در نوشتن و پرداختن به تابوهای جامعه ایرانی به رخ کشیده بود با جسارتی مثالزدنی تابویی دیگر از جامعه مردم ایران را مورد هدف و کاوش خود قرار میدهد تا نگاه خواننده ایرانی را به انسانی ایرانی از نوعی که همیشه کشورش آن را انکار کرده است متمرکز کند.
پدر و مادر محمدرضا در حادثه رانندگی در یکی از سفرهای زیارتی از دست رفتهاند. و حالا سالهاست که در خانه خانجون، مادربزرگ خود، زندگی میکند. زنی پیر و مذهبی که با چنگ و دندان محمدرضا و خواهرش «مرجانه» را از کودکی و پس از مرگ پدرومادرشان بزرگ کرده است.
او در عین آنکه شخصیتی مهربان و دوستداشتنی دارد اما یکی از سدهایی است که نمیگذارد محمدرضا آنی باشد که باید و میخواهد؛ و پیوسته یادآوری میکند و هشدار میدهد که این سرنوشت اوست و باید با آن کنار بیاید.
دنیای گوشهگزین محمدرضا، به اندازۀ شبی که طوبی و عباسخاله میروند پشت بام، برای کنجکاوی و سرککشی در زندگی او و خانجون، تیره و تار است و زندگیاش، تنها با بودن مادربزرگ و همسایههای فضول تک تک آدمهای این جامعه نیست که تنگ و تار است، بلکه خود او هم هنوز به آن اطمینان کافی نرسیده که چگونه باید باشد. و هر کدام از این موانع، زندگی او را بدل به جهنمی سوزان کردهاند.
تنها همدم محمدرضا در این دنیای تاریک و تلخ، یلدا زن درون اوست که با او هم، در گفتگوهایی که با هم دارند، جز ملامت همدیگر، حرف دیگری ندارند برای هم؛ و هر کدام، آن دیگری را مقصر تباه شدن زندگی خود میداند. این تنهایی ژرف، راوی رمان را بر آن میدارد که بخش زیادی از روایتش را به گفتار درونی غمگنانه و پرگلهوشکایت محمدرضا اختصاص بدهد. چه این گفتگو با یلدا، زن درونش باشد چه رو به مرد برونش.
او در گذشتهای دور، خواهرش مرجانه را داشته که نزدیک به دو سال از محمدرضا بزرگتر بوده، دختری زیبا، جسور و سرکش که برای محمدرضا سرمشق بوده و غبطهبرانگیز. و اما این جامعه بسته که صدایی جز صدای خودش را نمیپذیرد سرکشی او را تاب نیاورده و پس از انواع رودرروییهای مرجانه با مردم این جامعه، از جمله خانجون و عموی بدرفتارشان، حالا کسی از مرجانه خبری ندارد. ناپدید شده است و تا پایان هم کسی به درستی نمیداند آیا او اکنون زنده است یا در جایی از این جامعه تباه، سربهنیست شده است. دوست دیگر محمدرضا خالخالو بوده، گربهای که از سطل آشغال سر کوچهشان پیدا کرده بوده است. محمدرضا از او با عنوان تنها دوست صمیمیاش در گذشته یاد میکند و او را جایگزین مادری میدانسته که همیشه جایش را در زندگی خالی میدیده. ولی حالا نه از خالخالو و یا هر موجود دیگری، اثری در زندگی محمدرضا دیده نمیشود. و او در این وادی، تنهای تنهاست.
رمان خنش به شیوۀ درونی و ذهنی روایت میشود تا تلاطمهای روانی و رنجهای درونی شخصیت اصلی را به تصویر بکشد. نویسنده این رمان به سیاق نویسندگان مدرن، در این شیوه روایی برای شناساندن ابعاد ناپیدای شخصیت محمدرضا علاوه بر گفتارهای درونی راوی، از گفتار مستقیم آزاد هم بهره برده است:
محمدرضا دستی روی لبه پیراهن خانجون میکشد. «خانجون میدونم تو برا من خیلی زحمت کشیدی. اگه تو نبودی معلوم نیست چی سرم میاومد. یادمه چقدر برام مادری و پدری کردی.»
«من سر سجاده از خدا میخوام که خودش رحمتی کنه. ولی آخه از تو انتظار نداشتم!» چشمهای غمگینش آتش به جان محمدرضا میزند.
«خیلی بدبختیم خانجون مگه نه؟ اصلاً همهمون بدبخت بودیم؛ من، تو، مامان، مرجانه، بابا. . . همه، حتی پرندههامون هم بدبختن!»
و گفتگوهایی از این دست دربردارندۀ نگاه بدبینانۀ شخصیت اصلی رمان خنش است که میتواند برآمده از زندگی تلخ و تاریک او باشد که امیدی رو به سوی آینده خود نمیبیند.
تنها فصلی که نویسنده به شیوهای متفاوت روایتش را پیش برده فصل دوم است که روایتی عینی و بیرونی دارد. فصلی که نویسنده به هدف آنکه خواسته بخشی کوچک و نمونهوار از چهرۀ جامعهای که محمدرضا دربند شهر و شهروندان آن گرفتار است، به نمایش بگذارد کانون روایتش را در بیرون از جهان ذهنی محمدرضا قرار داده و راوی، چون ناظری از بیرون به ماجرا مینگرد. در این فصل، همسایگانی که در ظاهر میکوشند نشان بدهند نگران محمدرضا و خانجون هستند چرا که ساعاتی است بیخبرند از آنها، ولی در اصل به دنبال آنند تا عطش و اشتیاقشان برای سرک کشیدن توی زندگی دیگران را (شما بخوانید فضولیشان را) فرونشانند. در همین حضور کوتاه، این مردمان را میبینیم که چگونه نمیتوانند آدمی متفاوت از خودشان را بفهمند و با دیدۀ احترام از او سخن بگویند. و از همین روست که محمدرضای متفاوت از دیگران، ناگزیر نیمههای شب آهسته و بیصدا در ساختمان محل زندگیاش آمد و شد میکند تا مگر از نگاههای هرزهگرد و سرزنشگر همسایگان در امان بماند. غافل از آن که در همان ساعات دیرهنگام، هستند چشمهایی پنهان و مفتش که او را میپایند.
رمان از صبحی میآغازد که محمدرضا در وضعیتی بیانگیزه و سرخورده از این زندگی، در اتاق خود خواب و بیدار دراز کشیده و با صدای خانجون که از مثانۀ پرش بیتابی میکند، مورد خطاب قرار میگیرد تا در دل شب که با تصمیمی دلخراش میخواهد از این ورطه تباه به رهایی برسد، و روح مرجانۀ ناپدید گشته در فضایی سوررئال بر او آشکار میگردد به پایان میانجامد.
و نویسنده با رفتوبرگشتهایی به گذشته و برشهایی از زندگی او در موقعیتهای گوناگون زمانی، به شیوۀ مدرنیستها زمان و موقعیتهای کافی فراهم میکند برای آنکه بتواند ابعاد زوایای شخصیت و زندگی شخصی محمدرضا را بکاود. و به این صورت، در یکی از بازگشتهای مهم به گذشته، رخدادی از زندگی محمدرضا را برملا میکند که در آن، عموی ناسازگار و بدرفتار او، که او هم در خانۀ مادربزرگ زندگی میکند نیمه شبی در زیرزمین به محمدرضا تجاوز میکند و یکی از دلخراشترین صحنهها با جزئیپردازی دقیق نویسنده، بسیار تلخ و تأثیرگذار روایت میشود. و با وجود این صحنه در رمان، زمانیکه رمان به سرانجام میرسد ممکن است مخاطب با این پرسش روبهرو شود که آیا این دگرباشی جنسیتی محمدرضا تمایلی بوده است ژنتیکی و مادرزادی، یا همین رخداد در این شب شوم و دستدرازی عموی اوست که برای محمدرضا تجربه لمس جنسی یک همجنس، او را متمایل به همجنسخواهی کرده است و رفتهرفته این تمایل و خواهش در او درونی شده است؟ با وجود این، در نگاه نگارندۀ این نوشتار، نویسنده با خلاقیتی هوشمندانه در این صحنه، جزییاتی قرار داده است که پاسخی درخور و پذیرفتی برای این پرسش به همراه دارد.
شخصیت مادربزرگ، هرچند فرعی است، اما بودن آن در رمان این امکان را به نویسنده میدهد تا بتواند برای اثر خود، افزون بر آنکه برای پیشبرد داستان در سطح اول آن، کارکرد بسیار مؤثری داشته باشد، در لایههای پنهان اثر، درونمایههای دیگری را بیاورد و رمان را بحثبرانگیزتر بنماید.
مادربزرگ میتواند نماد شخصیت کهن و کهنۀ فرهنگ جامعه ایران باشد که هم مهربانی حقیقی مادرانه را از محمدرضا دریغ نمیکند و هم ساختار فکری کهنۀ او بزرگترین سد راه محمدرضاست برای آنچه که میخواهد باشد. چرا که در نظر خانجون، خواستۀ او مغایرت دارد با کهنالگوی پسر و مرد ایرانی در این خانواده و باور او و در این جامعه.
از سویی، شخصیت مادربزرگ در خنش، در ابتدا نقش مادرانهاش در زندگی محمدرضا و همینطور مرجانه که مورد توجه قرار میگیرد. و در این نقش، هر دو شخصیت یونگی این مادر را شاهدیم. یکی، وجهی دوست داشتنی و با محبت (مادر عزیز) و دیگری، ابتدایی و بیرحم (مخوف). مادربزرگ پس از مرگ پدر و مادر نوههای خود، برای این دو سرپناهی شده و با سختیهای قابلتصوری که این امر میتوانسته برایش به همراه بیاورد برای آنها نقش مادری عزیز را ایفا کرده است. ولی این مادر، در رویارویی با مرجانۀ چهارچوبشکن، همینطور گرایش محمدرضا به دگرباشی، وجه دوم او یعنی مادر مخوف، است که پررنگتر میشود.
محمدرضا میگوید: «نفرین لقلقه دهنته. همین مرجانه رو سر سجاده نفرین کردی. اینقدر کردی که رفت و دیگر برنگشت.»
و همین، مرجانه را وامیدارد گریز از خانه را به ماندن در این سرپناه برگزیند. سرنوشت نامعلومی که برای مرجانه رقم میخورد و علاقهمندی ویژهای که محمدرضا به مرجانه داشته، و گفتههای ناهمراه مادربزرگ برای دگرباشی محمدرضا، خشم محمدرضا را به همراه دارد و او در صحنههایی از رمان در برابر این مادر کبیر به واکنشهای قهری دست میزند و از این رو، نویسنده در رمان خود نه تنها به پرستش این مادرکبیر دست نمیزند که رفتار محمدرضا با مادربزرگش را، باید نوعی تقدسزدایی از کهنالگویی مادربزرگ از سوی نویسنده بهشمار آورد.
بودن مادربزرگ در زندگی محمدرضا که رنج بسیاری بر دوش میکشد با وجود مخالفتهایی که در برابر خواست او دارد اما در نگاهی کلی، دربردارندۀ این نکته است که این مادربزرگ است که تنها غمخوار واقعی او در این زندگی رنجبار است و از اینجاست که خوانش دیگری برای رمان به دست میدهد.
در صحنهای که محمدرضا، مادربزرگ پیر و ازدستافتادهاش را به دستشویی میبرد تا سر و تن بشوید از آلودگی شاش خود که نتوانسته بوده کنترلش کند، محمدرضا بیرون از سرویس بهداشتی با آن وضعیت روحیروانی پریشان، نگاهش میافتد به قاب آینهقدی که گردوغبار آن را پوشانده و خود را میبیند و ناگهان، انگار که معمایی را حل کرده باشد، دستش را تکان میدهد و رو به مرد تکیده و رنجکشیدۀ توی آینه میگوید:
«تو،… تو،… آهاه! تو، شبیه مسیحی! آره شبیهی. اون هم مثل تو آدم بدبختی بود. ولی تو، تو،… نه، انگار تو خیلی بینواتر از مسیحی. مسیح مادرش رو داشت و پدری که تا آخرین لحظه بالای سرش بود. ولی تو،… چه زود، پدر و مادرت تنهات گذاشتند. تک و تنها شدی تو این برهوت. و چه زود و چه زیاد [طولانی] صلیب به دوش کشیدی و سالهاست داری صلیبت رو اینسو و اونسو میکشی. نه، تو کجا، مسیح کجا!» بعد سفیهانه میخندد. «با این چهره پیداست چی میکشی. میخوای نعره بزنی؟ حق داری! دستکم مسیح میدونست کیه ولی تو چی؟ تو حتی نمیدونی کی هستی و چی هستی؟»
سرش را نزدیک آینه میبرد. «گوش کن، حقیقت اینه که هر چه که هست، تو هم ناچاری مثل مسیح فلاکت زندگیت رو بپذیری و این راه اندوه رو بری. هیچ معجزهای هم در کار نیست. این رو آویزه گوشت کن!»
آنوقت، با اشارۀ دست به سمت حمام میگوید: «و این پیرزن،… این پیرزن، شمعون توست.»
و به این صورت، راوی با این همانی کردن زندگی محمدرضا و زندگی عیسی پسر مریم، و تشبیه پیمودن راه اندوه توسط عیسی تا پای چوبۀ دار و لحظات پایانی زندگی عیسی به لحظات اکنون زندگی خود، که میرود پایان آن رقم بخورد، نویسنده ارتباطی بینامتنیت میسازد میان رمان خنش و این واقعۀ برجسته در تاریخ دینی بشر.
و در پایان، که این شخصیت رنجکشیده به آخر خط رسیده است، چراکه امیدی برای زندگی فردای خود نمیبیند. تصمیم میگیرد به زندگی خود و این پیرزن تکوتنها افتاده در این آخر دنیا پایان بدهد. ولی مرجانه، آن سرکش زیبارو و جسور، که خود در این جامعه دوزخی مرگ را به زندگی ترجیح داده بوده سر میرسد و پیامآور زندگی میشود برای این مسیح تنهامانده در این گوشه جهان.
حالا که او به دیدار محمدرضا بازگشته، او را دعوت به زندگی میکند و چمدانی به دست او میدهد که فردا از آن توست؛ و محمدرضا چون آدمی خوابنما بلند میشود. حالا میباید خود باشد. آنطور که حقیقت اوست. در چشمانش برق پیروزی درخشیدن میگیرد. حالا ماه بالای سر اوست. ردی از باریکۀ نور ماه که از درز پرده به درون تابیده، چون نوری است که حضور خیالین مرجانه بر ژرفای تاریک درون محمدرضا تابانده است. دعوت مرجانه به تماشای ماه زیبا، دعوت از بازگشت محمدرضا از نیستی به هستی است. محمدرضا، قاب عکسی از مرجانه، این الهه زندگیبخش و عکسی دستهجمعی از خانواده برمیدارد تا به یاد داشته باشد زندگی پشت سر ماندهاش را. قفل در خانه را میچرخاند با چشمانی مردد بیرون را نگاه میکند.
و آنگاه که محمدرضا پا از دوزخی بیرون میکشد که لحظاتی پیش او را درون خود بلعیده بود، یلدا قدم بر آستان زندگی خود میگذارد.
پایان
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸