س. حمیدی راه­اندازی مرکز اسناد در کتابخانه

س. حمیدی

 

راه­اندازی مرکز اسناد در کتابخانه

رییس ما کتابداران، سر در آخور امنیتی­های جمهوری اسلامی داشت. نمونه­ای کامل از مدیرانی که جمهوری اسلامی گونه­های فراوانی از آنان را در دهه­ی شصت بازتولید می­کرد. او اغلب مواقع حجم زیادی از کتاب را نیز با خود به کتابخانه می­آورد. این کتاب­ها را شبِ پیش از خانه­های مردم عادی مصادره می­کردند. لابد صاحبان کتاب­ها را به اوین می­بردند و کتاب­هایشان نیز به کتابخانه سپرده می­شد. او چنین موضوعی را هرگز در جایی مخفی نمی­کرد. می­خواست به همه­ی ما کتابداران کتابخانه بفهماند که با از ما به­تران نظام سر و کاری ویژه  دارد. حتا وجاهت کاری و اجتماعی خود را به تبلیغ روی چنین موضوعی وابسته می­دید.

رییس کتابخانه همچنین در ریش و پشم­های خود گم بود. در کوتاهی قد اجق وجق او، حجم این پشم­های ژولیده و کثیف دو چندان نموده می­شد. قطر شکم او، داشت از بلندای حقیرانه­ی قدش هم پیشی می­گرفت. گیلانی­ها برای توصیف چنین افرادی واژه­ی پَخت را برمی­گزینند. افرادی خپل و کوتاه قد که از رشد عمودی مناسب بازمی­مانند.

او هرگز کسی را به حریم کتاب­های مصادره­اش نمی­پذیرفت. در واقع این کتابداران کتابخانه بودند که به حضور در چنین حریمی رضایت نمی­دادند. تحریمی دو سویه که هر یک از طرفین رعایت بدون چون چرای آن را امری لازم می­دیدند. در نگاهی عمومی به این ماجرا، حضور سرپایی در اتاق رییس چندان اشکالی نداشت. اما پرس و جو از اموال مصادره­ای، خط قرمز او شمرده می­شد. فقط دو سه نفر کتابدار از این خط­ قرمز اداری مستثنا بودند. در صورت لزوم همین افراد هم وقایع اتاق خلوت رییس را کف دست ما می­گذاشتند.

در کتاب­های مصادره­ای رییس، کتاب­هایی از سازمان مجاهدین خلق هم دیده می­شد. آرم قرمز رنگشان از دور به آدم چشمک می­زد. کتاب­های سازمان چریکهای فدایی خلق را هم گاهی اوقات از گونی­ها و کارتون­های رییس بیرون می­ریختند. آن­ها نیز آرم سازمان چریکهای فدایی خلق را بر جلد خود به همراه داشتند. سرخِ سرخ به همان رنگی که در آرم سازمان مجاهدین خلق دیده می­شد. هر دو سازمان در آرم سازمانی خود تفنگ­هایی را نیز بالا برده بودند. لابد دشمن می­بایست از همین تفنگ­ها بترسد. اما اینک همگی گروه گروه به زندان اوین تحویل داده می­شدند تا کتاب­های ایشان را از خانه و دفتر کارشان به اینجا بکشانند.

کتاب­های حزب توده­ی ایران و سازمان پیکار هم در بساط مصادره­ای رییس کتابخانه کم نبود. بستگی و وابستگی این کتاب­های حزبی و سازمانی را هم می­شد از آرم سازمانی ایشان شناخت. ولی رییس ما به همراه خدمتگزاری از کتابخانه، همه را تکه و پاره می­کرد و سپس تکه پاره­های آن­ها را دستور می­داد تا در فان زباله­ی خیابان بریزند. پس از آنکه خدمتگزار از مأموریت خویش بازمی­گشت، رییس خیلی خودمانی بیخ گوش او چیزکی می­گفت. خدمتگزار نیز از نو به سمت فان زباله راه می­افتاد. پس از آن آتشی از مخزن زباله برمی­خاست که دود آن سرتاسر خیابان را در بر می­گرفت. با همین ترفند بود که هیچ نام و نشانی از کتاب­های تکه پاره شده باقی نمی­ماند.

یکی از کتابدارانی که به رییس کتابخانه در اجرای سیاست­های کتاب­سوز­انش یاری می­رسانید، شیوه­ی متفاوت دیگری را برای نابودی کتاب­ها برمی­گزید. او کتاب­های نفیس را از دیدرس رییس دور می­کرد و آن­ها را ضمن حقه­های لازم به کتابفروشی­های روبه­روی دانشگاه می­فروخت. به همین دلیل نیز برای رد گم کردن، عطش بیش­تری در تکه پاره کردن کتاب­ها نشان می­داد. نوعی دزدی مقدس. چون کتاب­ها را از آتش مدیر دولتی نجات می­داد تا در راهیابی آن­ها به بازار سیاه کتاب، تسهیلگری به عمل آورد.

همین کتابدار دیسک­های مناسب و پرطرفدار را نیز مخفی می­کرد. حتا از مخفی کردن گرامافون­های مخصوص همین دیسک­ها نیز چیزی فرونمی­گذاشت. اغلب این دیسک­های بزرگ نمونه­هایی از ضبط آثار موسیقی­دانان کلاسیک جهان را در بر داشت و در بازار سیاهی که حکومت برای تولیدات موسیقی فراهم می­دید با ارقام نجومی به فروش می­رسید. همکار کتابدار ما نیز در کش رفتن و فروش آن­ها در بازار آزاد چیزی کم نمی­آورد.

باقی مانده­ی دیسک­ها را می­شکستند. شیوه­ی کار به این صورت بود که دو سوی دیسک را در دست می­گرفتند و وسط آن را روی زانو می­کوبیدند. با همین شیوه، دیسک­ها هم به راحتی می­شکست. تصور می­شد که موسیقی و آواز را دارند برای همیشه به گور می­سپارند.

روزی از رییس کتابخانه تقاضا کردیم تا همه­ی کتابداران با  او نشستی کاری داشته باشیم. او هم خیلی زود پذیرفت. چون ضمن همین دیدار اداری، ریاست او بر کرسی کتابخانه نیز وجاهت می­یافت. در خواب هم نمی­دید که کتابداران او را در چنین جایی به حساب بیاورند. در این نشست، کتابداران به او پیش­نهاد دادند که راه دیگری را برای استفاده از کتاب­های مصادره­ای بجویند. می­گفتند دست کم اتاقکی را به عنوان مرکز اسناد در نظر بگیرند تا تمامی این­ کتاب­های ممنوع به دور از چشمان اعضای عادی کتابخانه در آنجا نگهداری گردند. قصد آن بود تا درهای مرکز اسناد تنها به روی پژوهشگران حرفه­ای باز بماند.

رییس کمی فکر کرد، سپس موافقت خود را با راه­اندازی مرکز اسناد اعلام نمود. اما شرط­هایی هم برای آن گذاشت. مهم­ترین شرطش این بود که نشریات و کتاب­های گروه­های مخالف جمهوری اسلامی هرگز نباید به این مجموعه راه بیابد. اصرار همکاران در این خصوص بی­فایده می­نمود و رییس حاضر نبود حتا یک قدم هم از گفته­ی خود پا عقب بگذارد. دلیل او این بود که گروهی از جوانان عضو کتابخانه، ضمن بهانه­ کردن تحقیق و پژوهش به خواندن این کتاب­ها روی می­آورند و سرآخر خودشان هم از دین برمی­گردند. پرسیده می­شد پس چه­گونه پژوهشگران تاریخ معاصر حرف­های خود را به نوشته­های دیگران مستند بکنند؟ او خیلی آمرانه در پاسخ می­گفت: می­توانند از نوشته­های امثال مرتضا مطهری و محمد بهشتی مأخذ  بیاورند. با تمامی این احوال راه­اندازی مرکز اسناد موفقیتی بود که دستیابی به آن برای کتابداران دست­آوردی غیر قابل انکار شمرده می­شد. سرآخر قرار شد که رییس کتابخانه ضمن مکاتبه­ی خود با مدیر کل، مجوز چنین کاری را اخذ نماید.

پس از دوندگی بسیار، مجوز لازم از اداره­ی کل هم گرفته شد و با همین راهکار فرهنگی بود که قریب یازده هزار جلد کتاب از آتش کتاب­سوزان جمهوری اسلامی رهایی یافت. سپس بین مخزن­های گوناگون کتابخانه­، مخزنی هم در زیرزمین آن با عنوان مرکز اسناد راه­اندازی شد.

گفتنی است که کتاب­ها از سال ۱۳۶۳به بعد تنها با مجوز وزارت ارشاد حکومت،، نشر می­یافتند. با همین ترفند بود که از آن زمان به بعد، همه­ی کتاب­ها پیش از انتشارشان سانسور می­شدند تا بدون استثنا از فیلتر جمهوری اسلامی بگذرند. ماجرایی که وزارت ارشاد حکومت چرخه­ی اداری آن را جا انداخت و همین چرخه­ی نادرست اداری تا به امروز دوام آورده است. اما کتاب­های قبل از این تاریخ، در نگاه سیاسی وزارت ارشاد به بازبینی مجدد نیاز داشتند. با چنین حقه­ای توانستنند بسیاری از کتاب­هایی را که تاریخ نشر آن­ها به قبل از سال ۶۳ بازمی­گشت، از قفسه­های کتابخانه جمع ­کنند. اما در سامانه­ی اداری کتابخانه­ی ما، این گروه از کتاب­ها، دیگر دور ریخته نمی­شد، بل­که می­توانستند در سامانه­ای از مرکز اسناد دوام بیاورند.

بسیاری از کتاب­های صادق هدایت، بزرگ علوی، صمد بهرنگی، خسرو گلسرخی، سعید سلطانپور، احمد کسروی، صادق چوبک، احمد محمود و غلامحسین ساعدی با پوشش چنین راهکاری بود که در مرکز اسناد کتابخانه جای گرفت. جدای از این، باب شد که کتاب­های مأموریت برای وطنم و انقلاب سفید شاه نیز در مرکز اسناد باقی بمانند. حتا تمامی کتاب­های “نفیس”ی که وزارت فرهنگ و هنر پیش از انقلاب آن­ها را نشر داده بود از آتش کتابسوزان حکومت وارهید تا همگی در مرکز اسناد جانمایی شوند. اما مرکز اسناد طبق ضابطه­ای شفاهی و خودمانی هرگز حق نداشت که نشریات و کتاب­های گروه­های سیاسی مخالف حکومت را در قفسه­های خود بگنجاند.

سرآخر درب ورودی مرکز اسناد را قفل زدند و کلیدش را هم به یکی همکاران به نام گودرزی سپردند. زندانی سیاسی زمان شاه که او را از همان زمان شاه جهت تنبیه از دبیری وزارت آموزش و پرورش به وزارت فرهنگ و هنر فرستاده بودند. گودرزی همه­ی این­ دوره­های ایذایی را طی کرده بود تا برسد به همین جا که اکنون به سر می­برد. اینک کتابخانه­ای با بیش از یازده هزار جلد کتاب ممنوعه در مدیریت غیر رسمی او قرار می­گرفت. بدون تردید نمونه­ای از آن را کم­تر می­توانستیم در جایی از شهر بیابیم. گودرزی اختیاردار همین مجموعه­ی نفیس یازده هزار جلدی شده بود با کلیدی در جیب که به راحتی می­توانست به چنین گنجینه­ی ارزشمندی راه بیابد. او را هرچند همکاران ما به عنوان کمونیستی سرسخت می­شناختند، ولی رفتار اجتماعی او با هیچ یک ازسازمان­ها یا احزاب کمونیستی کشور سنخیت نداشت. کمونیسم او، کمونیسمی ویژه بود که نمونه­ای از آن هرگز در جایی پیدا نمی­شد. در واقع آته­ایستی دوآتشه بود که در خفا از مخالفت خود با دین و حکومت چیزی نمی­کاست.

مراجعان عادی کتابخانه­ی ما بیش­تر دانشجویانی بودند که از عهده­ی خرید کتاب درسی خود برنمی­آمدند. کتاب­های درسی دانشگاهی هم به همین دلیل خیلی زود از قفسه­ها به امانت برده می­شد و یا آن­ها را می­دزدیدند. دانشجویان نیز برای رفع مشکل خویش در دستیابی به کتاب­های درسی، به گودرزی روی می­آوردند. او ابتدا پشت کله­اش را با دست می­خاراند و خیلی هم با خونسردی می­گفت: حساب دیفرانسیل توماس به چه کارت میاد؟ تو ابتدا باید ادبیات و تاریخ کشورت را خوب بخوانی و بفهمی. آنوقت او را با خود به مرکز اسناد می­برد. کتابی از هدایت و بزرگ علوی یا ساعدی و چوبک به دستش می­داد و می­گفت: ابتدا باید این­ها را بخوانی؟ دانشجو هم به اکراه می­پذیرفت و می­گفت: پس حساب دیفرانسیل توماس را کی می­توانم از شما امانت بگیرم؟ گودرزی پاسخ می­داد: دو روز دیگر. اما لازم نیست حاجی آقا و سنگ صبور را به کتابخانه پس بدهی. بده دوستان و افراد خانواده­ات هم بخوانند. با همین راهکار خودمانی بود که گودرزی توانست هزاران جلد از کتاب­های ممنوعه­ی مرکز اسناد کتابخانه را از نو به جامعه بازگرداند.

بعدها که رییس کتابخانه عوض شد کتاب­های مصادره­ای نیز به مرور ته کشیدند. دیگر مشکل بود که در مرکز اسناد بتوانی به نمونه­ای از کتاب­های هدایت، علوی، چوبک، کسروی، ساعدی و دیگران دسترسی پیدا کنی. گودرزی همه را بین توده­های مردم خیرات کرده بود و چیزی حدود دو سوم از کتاب­ها هرگز به مرکز اسناد بازنگشت. ولی همچنان کتابداران کتابخانه دانشجویانی را که به دنبال کتاب­های اصول طب داخلی هاریسون، فیزیک هالیدی، حساب دیفرانسیل توماس، بتون مسلح و روماتولوژی می­گشتند، به سراغ گودرزی می­فرستادند.

سپتامبر ۲۰۲۳ / کلن

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸