ا. مازیار ظفری پنج شعر و یک ترانه

ا. مازیار ظفری

 

پنج شعر و یک ترانه

 

هفت سین

 

پیشواز نُوروزی می‌رویم خونین

گُسترده هفت سین را بر خاک وطن

بر ویرانه‌های خوزستان

بر کوه‌ساران کُردستان

بر دشت‌های سُرخ‌رنگ سیستان

هفت سینی به اندازه‌ی همه‌ی ایران

تا جلوه‌گر سازیم نُوروزی وحدت‌آفرین را

در سیاه‌ترین دوران تاریخ ایران

 

می‌نشینیم سر سفره

پیر و جوان

زن و مرد

کودک و بزرگ

با دل‌هایی آکنده از اُمید

در مُحیطی مملُو از اندوه و مبارزه

سخن می‌گوییم از دُشواری‌های دُوران

فریاد برمی‌آوریم از برای طُلوع صبح فردا

بر قُلّه‌ی اُمید ملّت

 

هفت سین خود را پاس می‌داریم

با خون و گُل

هفت سین خود را نگهبانیم

در جبهه (خیابان) و خانه

هفت سین را از ما نتوانند گرفت

زیرا کُهَن جامه‌ی ما ست.

 

اسفند ۱۳۶۰ خورشیدی، از دفتر «پرستوی زندگی»

 

گُردآفریدِ دُوران

 

سوار بر پشت اسب تیز‌پای زمان

سر بر آورده

آن دختر گُرد

این بار

گیسوان مِشکینش را

در کُلاه‌خود پنهان نکرده

گیسوانش بر شانه‌ها افشان

با وزش باد تاریخ

چون تازیانه‌ای پیکر دشمن را می‌سوزاند

و جان دوست را می‌نوازد

 

گُردآفرید داستان!

تُرا در نبرد با سُهراب

جنگنده سُروده و

زیبا خوانده‌اند

لیک پیروزی‌ات را

در گُریز از سُهراب دانسته‌اند.

 

این بار

به ‌‌پیکار سُهراب آمده‌ای

تا او را ز میدان به در کنی

این بار او پُشت به میدان است و

تو با گیسوان افشانت

با چهره‌ی گُل‌رنگت

خُورشید پیروزی را به بُلندای آسمان خواهی کشید.

 

اردیبهشت ۱۳۶۱ خورشیدی، از دفتر «پرستوی زندگی»

 

رؤیاها، کابوس‌ها

 

پشت رؤیاهایم

کودکی راه می‌پیماید

در باغِ دیروز

تنِ برهنه‌ را به آب سپرده

در حوضِ بی‌گناهی‌ها

 

رؤیای کودکی‌ام

دیری‌ ست که گَرد و غُبار گرفته

کابوس‌های کودکِ امروز

زَخمی، بی دست و پا

با ژِنده جامه‌ای

مرا از خواب می‌تکاند

بیم‌زده، خُوی‌کرده و خَسته

 

آوای آن کودکِ برهنه و بی‌گناه

آرام‌تر می‌شود

رَساتر در اندرونم ولی

واپسین نَفَس‌های شُش‌های سوراخ سوراخِ

کودکِ رنج‌دیده‌ی امروز

 

رؤیاها از هُجوم کابوس‌ها گُریختند

امروز در عُبور از دیروز

و صفِ کودکانِ کار درازتر از پیش

 

حال در اندرونم نشسته‌اند

دو‌ کودک روبه‌روی هم

یکی می‌کوشد تا ببیند

خوابِ روزگاری خُوش

که دیری‌ ست به سر آمده

کاِمروز پریده رنگش

دیگری مرا از خواب،

از بی‌کلامی‌ام برمی‌خیزاند

با تکانی و جُنبشی.

 

برگردان شعری از زبان آلمانی Träume, Alpträume از دفتر «رؤیاها، کابوس‌ها»، ۱۳۷۴ خورشیدی

 

در هزارلای پوچی

 

میان صندلی‌های درهم‌ریخته

خود را می‌یابم

شماری سبز

با رسالتی الهی

شماری سرخ

که همه چیز را سرخ می‌انگارند

برخی زرد

نه درخشان چون نور

سرازیر چون شاش

در بی‌کُنِشی حرف‌های توخالی

و بیشینه‌شان سیاه

سیاه چنان که هستند

و سیاه چنان که می‌نمایند.

 

خود را

میان صندلی‌ها می‌یابم

نگاه‌ام بر فرازشان نیست

و‌ بر روی آنان ننشسته‌ام

صندلی‌ها حَلَبی‌اند

جیر جیر می‌کنند، می‌نالند و جیغ می‌کشند

به هم پُشت کرده‌اند

از هم بیزارنَد

و به راستی که برای یکدیگر نیستند.

 

در آشفته‌بازار صندلی‌ها

ارّه‌ای نظم و ترتیب آنها را تعیین می‌کند.

او‌ می‌داند چگونه نارواداری صندلی‌ها را ارزیابی کند

پایه‌هایی را که نمی‌پسندد

اره می‌کند

و همچنین پشتی‌هایی را که مخالفت می‌کنند.

اره سبز است

سُرخ است

و زرد

و هم سیاه.

ارّه می‌گوید کدام بایستد

کدام بیُفتد

صندلی‌های از یکدیگر بیزار

شاهدان ارّه شدن خود

هستند.

 

سالها ست که میان صندلی‌ها

گیج‌ام

سالها ست که ارّه می‌شوند

سالها ست که به یکدیگر

پُشت کرده‌اند

حال در این اندیشه‌ام

چرا صندلی‌ها؟

چرا رنگ‌‌ها؟

زمین را باید دریافت

چشم‌ها باید زمین را ببینند

زمین را دوباره بشناسند.

 

آن زمان است که خواهیم دریافت

تنها رنگ سپید

رنگ‌ها را به یکدیگر پیوند می‌زند

و تنها زمین

گریزگاهی‌ ست از میان این هزارلای پوچی

زیرا دیگر ارّه زنگ خواهد خورد

یا در نبرد با زمین

دندان‌هایش خواهد ریخت.

 

برگردان فارسی شعری به زبان آلمانی Im Dickicht des Absurden از دفتر «رؤیاها، کابوس‌ها»، ۱۳۷۴ خورشیدی

 

زنی بر دار

 

در گُرگ‌ومیش اسارتگاه

زنی که آرایش روزگارش بود

با لباسی چُروکیده از شب‌های بی‌خوابی

در وحشت بی‌خان‌ومانی

با تصویر پیوسته‌ی گَلوی بُریده‌ی مردی

دست‌های لرزان‌اش را میان زانوان‌اش گرفت

تا سرمای دشت را در آتش درون‌اش

گرما بخشد.

 

نور چشمان‌اش کم‌سو

و موی سپید بر شقیقه‌هایش می‌رویید.

 

آهسته خَم شد

گره ریسمانی را

که باقی‌مانده‌ی دار و ندارش را با آن پیچیده بود

گُشود

و به جنگل رفت.

 

پیرامونیان‌اش بلازده

در کابوس خُفته‌ بودند.

 

زن در سیاهی درختزار گُم شد.

در روزنامه‌ی عصر

تصویر زنی بر دار منتشر شد

بی پاپوش

با دامنی بلند

آویزان از شاخه‌ی درختی

در میهن‌اش.

 

من خواندم

تو دیدی

ما شاهد بودیم و

بس.

 

تیر ۱۳۷۵ خورشیدی

 

هوا، هوای خیزِش و خونِه

 

هوا، هوای خیزش و خونه

آزادی مَردُمُ تو خیابونا می‌کِشونِه

 

مَهسا ژینا امینی کاوه‌ی آهنگرِ زمونه

پیر و جَوون، باهم شدن ضدِ دشمنِ تو خونه

 

ترسُ ببین تو صورتِ آخوندهای بی‌بَهونه

فرار می‌کُنن دُزدها و دَلّالاشون شَبونه

 

کُرد و لُر، گیلکی و خوزی، کَرونه تا کَرونه

یکی یکی جمع شدن بگن اینجا ایرانِ‌مونه

 

بَلوچُ از پُشت می‌زَنَن ولی اون مردِ مِیدونه

می‌دونه که تنها نیست، همه‌ی ایرون پشتش می‌مونه

 

هوا، هوای خیزش و خونه

آزادی مَردُمُ تو‌ خیابونا می‌کِشونه

 

سالهای سال جَوون‌های ما برنگشتن خونه

از زِندون‌های مَخوفِ این ضَحّاکِ زَمونه

 

به دار کشیدن نَوید و گوله زدن به پویا با نِشونه

حالا از خونِشون جَوونا بُلند شدن شونه به شونه

 

حجاب‌ها روُ وَر می‌دارن یا می‌سوزونَن از حدیث تا پونه

اینا دُخترای ایرانزَمینَن، ژینا جان می‌دونه

 

نیکا رفت یه‌روز تو خیابون، سُرودِ آزادی بخونه

دَه روز بعد جنازَه‌شوُ نِشونِ مادرش دادن تو سردخونه

 

نیکا سرش شکسته، ژینا گوشش پُر خونه

اهریمن دشمنِ سرهای پُرمغزِ هَمَشونه

 

هوا، هوای خیزش و خونه

آزادی مَردُمُ تو خیابونا می‌کِشونه

 

روزی می‌رسه، نه چندان دور، اینو دلم می‌دونه

که لبخند برگرده با شادی و هلهله تو خونه

 

برای پاسِ نامِ ندا و ژینا و نیکا، حدیث و سارینای نمونه

صف کشیدن ستّار و سیاوش با نوید و پویا دونه به دونه

 

اونوقت ژن، ژیان، آزادی شُعار نمی‌مونه

می‌شه خود زندگی، خود آزادی تو ایرانِ یکی یِه‌دونه

 

هموطن، بیا با هم بشیم، دست تو دست، رَوونِه

تا ایرانُ پس بگیریم از این ضحّاکیانِ زمونه

 

هوا، هوای خیزش و خونه

آزادی مَردُمُ تو‌ خیابونا می‌کِشونه

 

مهر ۱۴۰۱ خورشیدی