دو شعر از جمشید عزیزی
دو شعر از جمشید عزیزی
-بن بست
دیگر گلایه ندارم
از ابرهای سیاه
در انتظار چراغ قرمز
و دیگر آزارم نمیدهد
بوی کانال فاضلاب خیابان آزادی!
اسید نیستم
که به تشکیک عصمت
بر چهرهای که دیگر چهره نیست
خجالت شوم
باز نیستم
که بر بام هواپیمایی که رفت…
که رفت…
که رفت…
پرواز کنم
من مادهای خنثی هستم
که برای تمام شیمیدانان دنیا
ناشناخته است.
*****
-بازگشت
در من آلونکی است
میان سیاهی جنگلی ناشناخته
و بخاری هیزمی که
روشن کردناش را بلد نیستم.
دستم را بگیر
مرا از گردابی که تویی…
یا گردابی که منم…
برسان به قایقی که با هم.
برسان به خلوت تکتکِ درختان
و آرزوی جنگل!