مجید نفیسی امید
امید
مجید نفیسی
امیلی دیکنسون “امید” را
پرندهای میخوانَد
که در جان او آشیان دارد
و بیآنکه از او دانهای بخواهد
پیوسته آواز میخواند.
من آن را چون جیرجیرکی دیدم
که در خوابهای کودکیم ظاهر شد،
در شعرهای نوجوانیم بالید
و در هیاهوی یک انقلاب گمشد.
امروز در تبعید تنها ماندهام
اما هنوز هم
وقتی که به ایوان میروم
تا به تنها گلدان خانهام آب دهم
آوای جیرجیرکی را میشنوم
که از پشت خیزرانهای همسایه
مرا به سوی خویش میخواند.
سوم نوامبر دوهزارودوازده