مجید نفیسی

این متن را به اشاره‌ی زنده‌یاد ناصر پاکدامن در باره‌ی مجله‌ی “چشم‌انداز” نوشتم که پس از درگذشت او نخستین بار در ویژه‌نامه‌ی “آوای تبعید” شماره‌ی ۳۷ دسامبر ۲۰۲۳ به چاپ رسید.

 

پس از گریز از وطن و اقامتی شش ماهه در ترکیه، سرانجام در نوامبر ۱۹۸۳ به پاریس رسیدم و چند روز بعد به زنده یاد غلامحسین ساعدی زنگ زدم. او سه ماه پیش از این تاریخ به فرودگاه پاریس آمده بود تا من را که از ایران می شناخت و پنج نفر همراهم که می خواستیم از شهر کوچکی نزدیک استانبول به پاریس پرواز کرده در فرودگاه تقاضای پناهندگی کنیم، کمک کند. اما قاچاقچی پاکستانی که برنامه این سفر را برای ما چیده بود پول کافی به پلیس فرودگاه نداده و مأموران ترکیه هم فقط گذاشتند که چهار نفر از میان ما سوار هواپیما شوند و من و عصمت را برگرداندند. ساعدی در فرودگاه پاریس از بچه ها سراغ مرا گرفته و آنها داستان بد بیاری ما را برایش گفته بودند.

صدائی که دیرتر فهمیدم از آنِ ناصر پاکدامن است از پشت تلفن به من گفت که ساعدی به چاپخانه رفته و باید دوباره زنگ بزنم. اما چند روز بعد اداره پناهندگی من و عصمت را به قلعه ای قدیمی در دهکده شانتونه نیمه راه پاریس به لیون برای اقامتی پنج ماهه فرستاد و سه ماه پس از آن هم ما به آمریکا پناهنده شدیم و من نتوانستم با ساعدی حرف بزنم. در آن زمان ساعدی مجله “الفبا” را که سابقاً برای مدت کوتاهی در ایران درمی آورد احیاء کرده و در آن با چاپ مقالاتی چون “دگردیسی و رهایی آواره ها” به قلم خودش یا داستان هائی مانند “باران می بارد” اثر حسن حسام، به بازتاب زندگی در تبعید و زندان می پرداخت. من از لس آنجلس برایش نه  شعری که در تهران در دیماه هزار‌و‌سیصد‌و‌شصت زیر نام “عزت تیرباران شد” سروده بودم فرستادم، ولی ساعدی نوامبر ۱۹۸۵ در پاریس درگذشت و “الفبا” دیگر درنیآمد.

در آن زمان نویسندگان ایرانی در تبعید در پاریس چند مجله وزین منتشر می کردند، از جمله “جُنگ دبیره” که زیر نظر زنده یاد هما ناطق چند شماره از آن درآمد و دیگری “چشم انداز” که به کوشش ناصر پاکدامن و محسن یلفانی نزدیک به دو دهه منتشر میشد. هما ناطق را از نزدیک می شناختم زیرا در هزار و سیصد و پنجاه دو در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران استاد تاریخ بود و من با او دو درس در تاریخ قاجاریه داشتم. بعلاوه با نوشته هایش در “آرش” به مسئولیت اسلام کاظمیه آشنا بودم. با کارهای همسرش، ناصر پاکدامن در مجله “سخن” و “جهان نو” هم آشنائی داشتم. همچنان برخی از دوستان دانشجویم که در دانشکده اقتصاد با پاکدامن کلاس داشتند سخنان او را در باره نفت و اصلاحات ارضی سر کلاس یادداشت کرده بصورت جزوه ای درآورده، مخفیانه دست به دست میگرداندند و از آن برای رّد تز “نیمه مستعمره، نیمه فئودال” سازمان انقلابی و تأیید تز “سرمایه داری وابسته” چریک های فدائی به عنوان ساخت اقتصادی-اجتماعی حاکم بر ایران سود می بردند.

در دهۀ پیش از انقلاب، ناصر پاکدامن و هما ناطق میان روشنفکران ایرانی مظهر اندیشۀ انتقادی و مستقل بشمار می آمدند.

نخستین شماره “چشم انداز” در تابستان ۱۹۸۶ منتشر شد و حاوی مطالب جالب توجهی از داخل ایران، مانند سلسله مقالاتی در باره زندگی خمینی به قلم نویسنده ای با نام مستعار محمد تقی حاج بوشهری و آثاری ماندگار چون شعر “بازگشت به بورجیو- ورتزی” اسماعیل خویی از نویسندگان در تبعید بود.
در سال ۱۹۸۷، وقتی همسر دومم عصمت آبستن پسرمان آزاد بود و ما فرصت آن را داشتیم که ادبیات کلاسیک فارسی را با هم بخوانیم کتاب “در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگ پرستی و مرد سالاری در ایران” را نوشتم. فصل “حافظ و طبل خوشباشی” این کتاب را برای هما ناطق فرستادم که در “جُنگ دبیره” چاپ شد و فصل “مجتهد و جنسیت” آن را برای ناصر پاکدامن که نیاز به اصلاحاتی داشت و در “چشم انداز” چاپ نشد! اما چون شعر بلند “زاینده رود” را برای پاکدامن فرستادم از آن استقبال کرد و در “چشم انداز” شماره ۶ در تابستان ۱۹۸۹ به چاپ رسانید منتها اشتباهاً با نام زنده یاد محمود نفیسی! خوشبختانه او در شماره‌ی هفتم این اشتباه را تصحیح کرد. این شعر را با اصلاحاتی که بعداَ در آن داده ام در آخر این نوشته بازچاپ می کنم.

ناصر پاکدامن پس از چاپ شعرم چند جلد از مجله “چشم انداز” را برایم فرستاد تا در لس آنجلس به فروش برسانم و این کار را تا انتشار آخرین شماره مجله ادامه داد. من بخشی از نسخه های “چشم انداز” را به شرکت کتاب در وست وود میدادم و برخی را خودم در “نشست های شنبه” که در سال های ۱۹۸۹ تا ۲۰۱۲ هرماه در لس آنجلس برگزار میشد می فروختم. “چشم انداز” نه تنها موجب شناخت نویسندگان ایرانی در تبعید از کارهای یکدیگر شد بلکه به شناخت نویسندگان داخل از آثار نویسندگان ایرانی در تبعید نیز کمک کرد. برای نمونه وقتی در سال ۱۹۹۸ کتاب “سرگذشت یک عشق: دوازده شعر” را چاپ کرده و نسخه ای از آن را از طریق زنده یاد هوشنگ گلشیری برای زنده یاد سیمین بهبهانی در تهران فرستادم، او در تاریخ اول اوت ۱۹۹۹ نامه گرمی در پاسخ نوشت که در چاپ آنلاین “سرگذشت یک عشق” بصورت دیباچه ای بر پیشانی کتاب گذاشته ام. سیمین در آنجا می گوید که برای اولین بار شعر بلند “نفرین” را که یکی از شعرهای مجموعه “سرگذشت یک عشق” است در “چشم انداز” خوانده و به دنبال نشان نویسنده آن میگشته است*.

چند سال بعد ناصر را در سفری که برای دیدار دخترش روشنک، به آمریکا کرده بود، دیدم و او شبی را با من در خانه ام به روز آورد. صبح روز بعد او و من همراه با مجید روشنگر سردبیر مجله “بررسی کتاب” قدم زنان به خانه روزنامه نگار برجسته زنده یاد محمود عنایت رفتیم که در نزدیکی من در سانتامونیکا زندگی میکرد و مجله کم حجم اما پر مغزی را به یاد مجله “نگین” مشهورش در ایران، درمی آورد.

“چشم انداز” در مدت ۱۹ سال حیاتش بین تابستان ۱۹۸۶ تا پائیز ۲۰۰۵ بیش از ۲۴ شماره در نیآمد، با این وجود یکی از مجلات معتبر کاغذی بود که پیش از ظهور نشریات و تارنماهای اینترنتی، در کنار مجلات چاپی دیگر چون “الفبا”، “جُنگ دبیره”، “کتاب جمعه”، و “آرش” در فرانسه، “دفترهای کانون” و “کبود” در آلمان، “اندیشه آزاد”، “مکث”، و “باران” در سوئد، “پویشگران”، در انگلیس، “شهروند” در کانادا، “بررسی کتاب”، “دفترهای شنبه”، “سیمرغ”، “ره آورد”، “پر”، “فروغ”، “امید”، “اندیشه”، و “نگین” در آمریکا به پیوستگی و تداوم کار نویسندگان ایرانی در تبعید کمک کرد.

۱۲ نوامبر ۲۰۲۰

*- https://yadi.sk/i/jQlI3h62cZ-myA

زاینده رود

مجید نفیسی

برای نفیسه

 

انگشت بزن! انگشت بزن!
هر آنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه میگویم من
ایستاده در غرفه ی تاریک پل
پشت به دیواره ی سنگی
گاه بیدار و گاه خواب
تا چشم کار می کند
آب است، آب
برفابه ی قله های بلند
های و هوی بزها
مشک های پر باد
کِل کِل زنها
و نقاره ی توشمال
ضرب چوبدستی ها و رقص چوخا
برفی که از پستان زردکوه دوشیده می شود
از نیای مادری
از قبیله ی پدری
از قوم باستانی
از غم ها و شادی های مشترک
از چرخیدن بر کوه ها
و درآمیختن با دره ها
از غم غربت لربچه ای وامانده از کاروان
از تیر دردی که پستان زائو را
به شیر می نشاند
تا دشتهای تشنه
تا بوی خوش شالی
تا بوی گس بید
تا بوی جوانه ی چنار
تا تبریزی ها
تا کبوده ها
تا درختان گونجانی
سیبری ها و سیب ها
تا لاله ی سرنگون فریدن
تا بادام شیرین سامان
تا شالی سبز لنجان
تا نگین سرخ آتشگاه
تا چشم باز ماربین
با کارگر لر
با میراب ریز
با بوجار کله
با باغدار سده
با چوبدار دنبه
سوار بر بستنه ی الوار
ترا دق الباب می کنم
ای شهر کهن!
تا در رگهای تو به گردش درآیم
تا جوزدان، تا نیاسرم
تا سرلت، تا رکنی، تا تلواسگان
تا زنگ دوچرخه، تا بوق کارخانه
تا تاق تاق مس
تا عطر زعفران
تا بوی گلاب
تا میدان نقش جهان
تا چوبه های دار
تا چشم های ملتهب
تا تن های آویزان
تا کوچه های تنگ
تا دیوارهای بلند
تا درهای بسته
تا چادر، تا زندان
تا تابوت، تا پولاد
تا رخوت
تا رسوب آب
تا خمیازه ی رود
در دشتِ دشتی
در ریگزار ورزنه
در باتلاق گاوخونی.
چرا تو را زنده رود نامیدند؟
مگر به مرداب نمی ریزی؟
بگذار تو را از نو بزایم
در قله های کودکی
در چشمه سار بی مرگی
و تو را تکرار کنم
تا کوهپایه های سبز
تا دشتهای روشن
تا کارون همزاد
تا خلیج باز
تا اقیانوس گرم
تا هوای آزاد
نه به ریگزار
نه به مرداب
نه به …
انگشت بزن! انگشت بزن!
هرآنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه می گویم من
آیا با این بطری خالی
به مرداب گاوخونی خواهم ریخت!
یا از غرفه ی تاریک این پل
به بیشه های ماربین
به شالیزارهای لنجان
به باغ های سامان
به دشتهای داران
به کوهرنگ
به زردکوه
بازخواهم گشت
تا به دریاهای آزاد بپیوندم؟

اول دسامبر ۱۹۸۷