جمشید شیرانی ترجمانِ جلال

جمشید شیرانی

 

ترجمانِ جلال

زندگی و رنج های جلال آریان

Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan

تابستان ١۴۰۱

بخش چهارم

معجزِ عیسوی

 

یاد باد آن که چو چَشمَت به عِتابم می‌کُشت

مُعْجِزِ   عیسَوی ات   در  لبِ  شِکَّرخا  بود (حافظ)

 

اوایل زمستان بود که نامه ای از جلال به دستم رسید. نامه به خط ریز و در پنج صفحه نوشته شده بود و به طرز زیبایی ماجراهای سفر و نخستین تجربه های اقامت در آمریکا را شرح می داد. گویا تا آخرین لحظه پیش از آغاز سفر نتوانسته بود معضل پرواز از پاریس به نیویورک را حل کند ولی این مشکل به طرز معجزه آسایی خود به خود بر طرف شده بود. قضیه از این قرار بود که جلال در مسیر تبریز به استانبول با یک راهبه ی آمریکایی به نام الیزابت همینگوی که از قضا دختر عمو (یا برادرزاده و یا خواهرزاده) ی ارنست همینگوی بود (همان گونه که جلال در سه جای مختلف در نامه اش به او اشاره کرده بود)، همسفر شده بود و همین مُقدّسه با نامه ای ترتیب اقامت او را در دانشگاه آمریکایی ها در پاریس داده بود. بعد هم از زُنّارِ همّتش صد دلار در آورده بود و به او داده بود تا بلیط هواپیمای پاریس به نیویورک را تهیه کند. یک ( یا دو) هفته ای مهمان آمریکایی ها در پاریس بود. بعد با لوفت هانزا به نیویورک پرواز کرده بود و از آن جا با اتوبوس خود را به سنت پاول رسانده بود. پس از ثبت نام و اِسکان در خوابگاه دانشجویی، از طریق استاد و رییس بخش، پروفسور آلمِر فراهام، که رابطه ای پدرانه با او پیدا کرده بود کاری هم برای ساعتی یک دلار در آزمایشگاه شیمی دست و پا کرده بود تا اموراتش بگذرد. همراه نامه، سه عکس سیاه و سفید فرستاده بود که یکی جلال را در سالن غذاخوری دانشگاه در کنار دوست و همکلاسِ پولدار آمریکایی اش دیوید تیلور نشان می داد و دومی خود او را با روپوش سفید در آزمایشگاه شیمی و در حال ریختن مایعی از یک لوله به درون یک قرع. آخرین عکس، جلال را در حالِ سوار شدن به یک سواری زیبا و جادارِ آمریکایی، فورد کوپه ی چهار سیلندر، نشان می داد که متعلق به دیوید تیلور بود. در هر سه عکس جلال لبخند زیبایی به لب داشت و خوشحال به نظر می رسید. من هم از این که او توانسته به این زودی در غربت جا بیافتد خوشحال شدم گرچه ته دلم هرگز به توانایی او در تطابق سریع و کامل با فرهنگ آمریکایی شکی نداشتم. علت را هم پیش خودم این جور توجیه می کردم که جلال یک تهرانی شش دانگ است و بین اهالی این شهر و مردم آمریکا شباهت های غریبی وجود دارد. برای مثال، شهر تهران بیش از دویست سال قدمت ندارد و از ورود ماجراجویان سفید پوست به آمریکای شمالی هم چهار صد و اندی سال بیشتر نمی گذرد اما یکی خود را تافته ی جدا بافته ی تاریخ دو هزار و پانصد ساله (یا شاید شش هزار ساله) می داند و دیگری ادعای سروری بر تمام تمدن های جهان را دارد. بچه های تهران هم مثل همتاهای آمریکایی شان کتاب های تاریخی با نام های تهرانِ قدیم و تاریخِ تمدنِ شهر یا کشورشان چاپ می کنند. همچنین تهرانی ها مثل سفید پوستان آمریکایی همه مهاجران ماجراجویی بوده اند که از نقاط دیگر به ارض موعود آمده امّا هنوز عرقشان خشک نشده در مورد آبا و اجدادشان لطیفه می ساخته اند. هر دو گروه هم خود را مالک بلامنازع جان و مال و آبروی بقیه می دانند. به هر حال از این که این ویژگی های فرهنگیِ مشترک موجب شده بود که جلال به سادگی خود را با شرایط زندگی در آمریکا سازگار کند عمیقاً خوشحال شدم. در دل آرزو کردم که او هم مثل دوستِ خوش تیپ و خوش پوش اش دیوید تیلور چند دوستِ دخترِ سفید و تُپل مُپُل با موهای طلایی و چشمان آبی پیدا کند تا این استحاله فرهنگی به کمال خود نزدیک شود، به قول دوستان زنبور او را هم بزند! نامه ی بعدی جلال خیلی زود به دستم رسید. از دیدار برادرش در سن هوزه کالیفرنیا باز می گشت و “کلی مطلب برای گزارش داشت”. شبِ تولد مسیح را منزل استادش دکتر آلمر فراهام و همسرش مارگریت مهمان بوده و این زوج مهربان یک بلیط رفت و برگشت هواپیما از مینیاپولیس به سانفرانسیسکو به اوهدیه داده بودند بدون آن که با ارنست همینگوی نسبت خانوادگی داشته باشند. (تا این جا دو بلیط هواپیما از آسمان به دامانش پرتاب شده بود – پاریس به نیویورک با لوفتهانزا و مینیاپولیس به سان فرانسیسکو با آمریکن اِرلاینز.) در نتیجه به جای دو سه روز فقط در چند ساعت، و با کله ای گرم از دو سه گیلاس شِری (که برای نخستین بار نوشیده بود)، به سانفرانسیسکو رسیده بود در حالی که موجی [از] احساسات عجیب روح و سینه اش را لبریز کرده بود. در آن جا، اسماعیل، با آن ریش و پشم مخصوص هیپی های آن روزگار، در انتظار او بود و با ماشین و به همراه مریدانش او را به سن هوزه برده بود. از آخرین باری که اسماعیل را دیده بود یازده سال می گذشت. [البته با حساب و کتاب من پانزده تا هجده سالی بود که او را ندیده بود چون اسماعیل در سال ۱۳۰۷به دنیا آمده بود و در ۱۰ یا ۱۳ سالگی همراه یک زن و مرد کشیش پروتستان آمریکایی (خانم و آقای بیکر) از ایران خارج شده بود و در آن فاصله هم به ایران بازنگشته بود]. او در سیزده یا شانزده سالگی در هنگ کنگ دیپلم، در هفده یا هجده سالگی از دانشگاه برکلی کالیفرنیا لیسانس ریاضیات و فلسفه و در بیست و دو سه سالگی از دانشگاه سن هوزه کالیفرنیا دکترای عرفان و فلسفه شرق [شرق شناسی] گرفته بود و حالا هم در بیست و هفت هشت سالگی استاد همان دانشگاه بود. اسماعیل مرا به یاد نیچه می انداخت که در ۲۴ سالگی استاد دانشگاه بازل شده بود. البته یکی از آن دو به دنبال حقیقت و دیگری به دنبال سراب های دلفریب (بخوانید نهنگ سفید) می گشت:

 

“می توانی مرا اسماعیل صدا کنی. سال ها پیش – درست نمی دانم دقیقاً چند سال – زمانی که آه در بساط نداشتم و روی ساحل چیز در خوری نمی یافتم به سرم زد که به آب بزنم و در بخشی از جهان که از آب پوشیده شده است تفرّجی کنم…” (موبی دیک – هرمان ملویل)

 

جلال، در نامه، کلی از سانفرانسیسکو تعریف کرده بود و یک کارت پستال زیبا از پُلِ سِحرآمیزِ گُلدِن گِیت که نیمی از آن زیر ابر و مِه پنهان شده بود به پیوست فرستاده بود که من را هم شیفته ی آن دیار کرد. خودش هم آرزو می کرد تا برای ادامه تحصیل به دانشگاه معتبرِ برکلی در آن شهر برود.

 

 

شش هفت روز را در جوار اسماعیل گذرانده بود و حالا بر می گشت تا برای ترم دوم آماده شود. پاسخ نامه ی جلال را بلافاصله به همراه کتاب لکه ی ننگ (با زیرعنوانِ از پشت میزِ مدرسه تا وحشت آورترین عملیات گانگستری) به قلم هَری گِرِی (نام مستعار یک گانگستر آمریکایی) که به تازگی از طرف بنگاه مطبوعاتی افلاطون منتشر شده بود برای او فرستادم (۱). جلال بخش هایی از این کتاب را پیش از رفتن به آمریکا در مجله سپید و سیاه خوانده بود و احتمالاً دوست دارد بداند سرنوشت “اوستا” ضدقهرمان داستان در ترجمه ی فارسی چه می شود. در ضمن حالا که جلال در آمریکا زندگی می کرد این کتاب می توانست جنبه آموزشی هم داشته باشد و همراه با عکس های هالیوود او را تا حدی با چهره ی پنهانِ فرهنگِ آن دیار آشنا کند.

بعد از آن مدتی از جلال خبری نداشتم و راه دیگری هم برای تماس گرفتن با او نبود. در شیراز هم دروس سال سوم بسیار فشرده بود و بخصوص با آغاز آموزش بالینی زمان کمی برای نامه نگاری و فعالیت های غیر درسی می ماند.

یادداشت ها

(۱) – لکه ننگ، از پشت میز مدرسه تا وحشت آورترین عملیات گانگستری، نویسنده هَری گِرِی، ترجمه س افسانه، بنگاه مطبوعاتی افلاطون. مهرماه ۱۳۳۵.

 

بخش پنجم

لسان الغیب

 

تقریباً یک سال از جلال خبری نداشتم تا آن که در آذرماه ١٣٣۶ نامه ی مفصلی از او دریافت کردم. در این مدت اتفاقات زیادی در زندگی جلال افتاده بود. تابستان را به همّتِ دکتر آلمر تمام وقت در آزمایشگاه شیمی کار کرده بود. حالا با آغاز سال دوم تحصیل در رشته شیمی با فرانسیس هوتاری، دختر تُپُل مُپُل و چشم آبی و مو طلایی، هم آشنا شده بود. پدرِ فرانسیس بانکدار و متموّل بود و خود فرانسیس هم گویا اهلِ ازدواج بود که معنی آن چیزی در حد تأمینِ کامل مالی تا پایانِ عمر برای جلال بود. امّا جلال در دنیای دیگری سیر می کرد و دنبال عافیت نمی گشت. او فرانسیس را به دیدن فیلمِ “از اینجا تا ابدیت” برده بود تا عاقبتِ عشق و عاشقی را از دیدگاه یک هوادار صلح و آشتی نشان دهد. نقش اوّل را در این فیلم رابرت ای لی پروییت (مونتگومری کلیفت) بازی می کرد که به گونه ای کهن الگوی “عاشقِ فلک زده” بود. “از این جا تا ابدیت” در سال ۱۹۵۳ توسط  “فِرِد زینه مان” بر اساس رمانی از جیمز رامون جونز نویسنده آمریکایی کارگردانی شده بود و یک سال پیش از آن جونز به خاطر این کتاب جایزه ملی کتاب آمریکا را دریافت کرده بود. داستان به طور نمادین به طرد خشونت و بزرگداشتِ عشق در سالِ منتهی به جنگ جهانی دوم می پرداخت. پروییت در سال ۱۹۴۱ برای سربازی به بندرِ پِرل هاربِر در هاوایی رفته بود. او یک مشت زن حرفه ای بود امّا بعد از آن که در یکی از مسابقه های خود فردی را کور کرده بود تصمیم گرفته بود که دیگر هرگز مبارزه نکند. امّا ارتش در دوران صلح هم مُبَلّغ خشونت و دیگرآزاری است. فرمانده او، سروان هولمز، از او خوسته بود که از سوی گروهان خود در مسابقات داخلی مشت زنی ارتش شرکت کند. هنگامی که پروییت حاضر به انجام این کار نشد، هولمز به گروهبان میلتُن واردِن دستور داد تا او را با واداشتن به انجام کارهای پست تحقیر کند. واردِن همچنین با همسر پروییت وارد رابطه ای جنسی شد و پروییت هم که از ازدواجش راضی نبود دل به زنی به نام لورین که در میخانه کار می کرد بست تا جای خالی عشقِ همسر بی وفایش را پُر کند. در ادامه، مرگْ نویسنده ی اصلی داستانِ زندگی کسانی است که حیاتشان پشیزی نمی ارزد. ماجیو تنها دوست پروییت در آغوش او جان سپرد، خود پروییت که به فرمانِ ایستِ نگهبان شب اعتنا نکرده بود به ضرب گلوله ای از پا در آمد و ساعت هفت و چهل و هشت دقیقه روز یکشنبه هفتم دسامبر سال ۱۹۴۱ نیروی هوایی ژاپن به بندر پرل هاربر حمله کرد. در پیآمد آن حمله ٢۴۰۳ آمریکایی کشته و ۱۱۷۸ نفر زخمی شدند و ناگهان یک فاجعه نشان داد که برای گریز از خشونت های حقیرِ شخصی بشر نیاز به بی رحمی و وحشیگری های بزرگ دارد.

 

 

دکتر آلمر اتاقی در زیرزمین منزل خود در اختیار جلال قرار داده بود و او حالا با ماشین پلیموت چهار سیلندر آبی رنگ مدل ۱۹۵۱ خودش که با ۱۵۰ دلار خریده بود از منزل آلمر به دانشگاه می رفت. دوستش دیوید تیلور به کالیفرنیا نقل مکان کرده بود و جای خالی او را فرانسیس به خوبی پُر می کرد. از همه مهم تر آن که جلال موفق شده بود مخارج زندگی دانشجویی و هزینه تحصیل خود را از کنسولگری ایران در واشنگتن دریافت نماید تا دیگر نگرانی برای مسایل مالی نداشته باشد. بعد هم نوشته بود که شایع شده است که شاه علیرغم میل باطنی اش می خواهد از ثریا بختیاری [اسفندیاری] جدا شود و با یک دانشجوی ایرانی در فرانسه به نام فرح دیبا ازدواج کند به امید آن که در مدت ٩ ماه از او صاحب ولیعهدی به نام رضا شود. این ها را جلال در زمانی می نوشت که هنوز ثریا در ایران بود و بیش از دو ماه به خروج او از کشور به مقصد سن موریتز و بعد اعلام  طلاق رسمی او از شاه از طریق مجلس شورای ملی زمان باقی بود. به علاوه تا ازدواج شاه با فرح دیبا دو سال و تا تولد رضا پهلوی سه سال دیگر می باید صبر نمود (۱). گرچه در آن زمان توجه زیادی به این مطلب نکردم و آن را به حساب شوخ طبعی های جلال گذاشتم حالا که این یادداشت ها را می نویسم نمی توانم از قدرت پیش گویی و آینده بینی او تعجب نکنم. کسانی هستند که به واسطه ی بینش گسترده و توان بالای ذهنی قادر هستند به خوبی حوادث آینده را به چشم ببینند و حتا آن را با جزئیاتِ کامل در کلام نقّاشی کنند و جلال هم یکی از همان ها بود. و من که هستم که در آگاهی او از اسرار نهان شک کنم.

 

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

که  اعتراض  بر  اسرار  علم  غیب  کند (حافظ)

 

در واقع جلال هیچ چیزی از ژول ورن کم نداشت. بارها می شد که او با داستان های تخیلی اش ما را به سرزمین رؤیاها می برد و ما هم هرگز از داستان سرایی های او خسته نمی شدیم.هر داستان را هم به هزار و یک وجه تعریف می کرد که هرگز به هم شباهتی نداشت. اگر ژول ورن تا کره ماه یا بیست هزار فرسنگ زیر دریا را در مدتی طولانی و دور دنیا را در هشتاد روز طی کرده بود در عوض جلال ظرف نیم ساعت از قعر اقیانوس ما را به کره مریخ می برد و چند دور هم دور دنیا می چرخاند. حالا که به پشت سر نگاه می کنم جلال به نوعی مرا یاد هَریسون فورد هنرپیشه ی آمریکایی می اندازد. همیشه می شود امکان وقوع فاجعه را از حالت چهره ی هریسون فورد در فیلم پیش بینی کرد. جلال هم همین حالت را داشت و ما دوستان همیشه دلشوره های او را جدی می گرفتیم چون می دانستیم در سینمای زندگی قرار است اتفاق ناگواری بیافتد و البته اگر دور و بر جلال بودی حتماً می افتاد. تنها تفاوت اتفاق هایی که در زندگی جلال می افتاد با رخدادهایی که در رمان های جنایی می خواندیم آن بود که نمی شد آن ها را ناگهانی دانست. زندگی جلال مجموعه ای از رویدادهای جنایی “بی ناگهان” بود.

 

 

جالب است که گاهی جلال خودش نزد فالگیرها می رفت، نه برای آن که چیزی در مورد آینده به او بگویند بلکه برای آن که وحشتِ پیش بینی آینده را در نزد خود مهار کند. منبع پیشگویی های جلال، آیینه ی سکندر او، هم جام مِی بود که حافظانه در آن اسرار غیب بر او جلوه می نمود.

 

آیینه ی  سکندر  جــام  می است، بنگـر

تا بر تو عـرضـه دارد احـوال ملک دارا (حافظ)

 

در پاسخ، نامه ی مفصلی نوشتم و به خصوص در باره پرونده پزشکی یوسف توضیحاتی دادم و این که مشورت ها به نتیجه کاملی نرسیده و تشخیص قطعی با اطلاعات موجود غیر ممکن است. پیشنهاد دادم که بهتر است یوسف سری به آمریکا بزند و در آن جا بررسی و مداوا شود. خلاصه ی بررسی این گونه بود:

“یوسف آریان، ۱۶ ساله، در سال ۱۳۲۰ از طریق زایمان طبیعی ولی مشکل به دنیا آمده که به مرگ مادر انجامیده است. در دوران بارداری، مادر به مخملک مبتلا شده بوده است. در هنگام تولد مشاهده شده که نوزاد ضعیف بوده و در رحم رشد کافی نکرده است. وزن او در هنگام تولد تنها یک کیلوگرم بوده است. علیرغم عدم رشد کافی، تا شش سالگی علایم حادی از بیماری قلبی مادرزادی نداشته است تا آن که زمین می خورد و در معاینه های پزشکی مشخص می شود که قلب او سالم نیست و وی احتمالاً مبتلا به “رماتیسم قلبی” است گرچه مدارک کافی برای تأیید این بیماری در دسترس نمی باشد. رماتیسم قلبی نوعی بیماری اکتسابی – و نه مادرزادی – است و علایم آن با بیماری یوسف تفاوت های فاحشی دارد. گرچه رماتیسم قلبی در ایران – مانند بسیاری دیگر کشورهای در حال رشد – بسیار رایج است، نیاز به بررسی های مشخص برای اثبات دارد. متأسفانه در بسیاری از موارد هر نوع بیماری سخت قلبی را با این نام می شناسند. مطالعه ی پرونده بیمار نشان می دهد که او پسر باهوشی است امّا از نظر جسمی رشد طبیعی نداشته و در نتیجه از نظر روحی نیز دچار مشکل شده است. ظاهراً به طور مکرّر دچار خونریزی بینی، تب، عفونت سینوسی و درد مفاصل می شده و ناهنجاری شریان قلب، مری و حنجره دارد. این علایم می تواند نشانگر اختلال در دستگاه ایمنی بدن باشد. یکی از پزشکان متخصص معتقد بوده است که یوسف مبتلا به ناهنجاری مادرزادی بخش ابتدایی شریان آئورت است و به خصوص تأکید دارد که دریچه دولَختی او سالم است و علایم تنگی دریچه دولَختی موجود نبوده است. به هر حال نتیجه بررسی پرونده این بود که این بیماری قطعاً “رماتیسم قلبی” نیست. به علاوه تا کنون هیچ ارتباطی بین ابتلای مادر به بیماری عفونی مخملک در دوران بارداری و ضایعات قلبی در جنین گزارش نشده است. با توجه به اظهارات پزشکان معالج می توان احتمال داد که این بیماری ناهنجاری (تنگی) دریچه آئورت همراه با اختلال در دستگاه ایمنی باشد.” یوسف قطعاً رشد جسمی کافی نکرده بود ولی به هر حال اندامی متناسب از نظر هماهنگی اعضا داشت. حالا در ۱۶ سالگی شبیه یک پسربچه ی هشت یا نُه ساله بود، درست در نقطه ی مقابل سیاه خان که هر روز از جلوی اسکلتش که در قفسه ای شیشه ای در ورودی ساختمان دانشکده پزشکی قرار داشت رد می شدم.

 

 

سیاه خان در سال ۱٢۹۱ در ده لاپوئی در جنوب شیراز به دنیا آمده بود. بدن او از شش سالگی به طرزی سریع و غیر طبیعی شروع به رشد کرده بود و قد او عاقبت به ٢۵۹ سانتیمتر رسید. سیاه خان مدت زیادی را در بیمارستان سعدی بستری بود و عاقبت در ٢۸ سالگی از عفونت ریه و خون درگذشت. بر خلاف ظاهر ترسناکش، سیاه خان انسانی مهربان و رنجدیده بود که سختی های زیادی را به علت ظاهر غیر طبیعی اش تحمل کرد. تقابل غریبی مابین یوسف و سیاه خان وجود داشت. دو انسان مهربان و ستمدیده در دو سوی طیف قد و قامت.

 

نامه را با عکسی از سیاه خان برای جلال فرستادم. البته بعد از آن که آن را پست کردم پشیمان شدم. فکر کردم شاید از این مقایسه خوشش نیاید امّا چیزی در این باره از او نشنیدم. از او خواستم که پس از آن به نشانی ام در شیراز نامه بنویسد چون من دیگر به ندرت به تهران سفر می کردم. در این مدت گویا دوستان هم به ملاحظه ی گرفتاری های آموزشی من کاملاً ارتباط  خود را با من قطع کرده بودند. علت دیگر هم شاید این بود که خانواده من در سال ١٣٣٧ از تهران به اهواز نقل مکان کرده بودند و لاجرم من تعطیلات کوتاه خود را نزد آن ها در اهواز می گذراندم و دیگر به پایتخت سفر نمی کردم.

 

دو سالِ بعد (سال های پایانی آموزش پزشکی) را گویا من در خواب و رویا گذراندم. خاطره ای از آن دو سال جز درس خواندن، امتحان دادن، شرکت در فعالیت های تحقیقاتی و کشیک شب دادن در بخش های مختلف ندارم. اما در عوض از نقطه نظر حرفه ای کاملاً از شرایطم راضی بودم. در این دوره دانشکده پزشکی شیراز به همت دکتر ذبیح قربان شرایط ویژه ای را تجربه می کرد. پزشکان نامداری که بخصوص از ایالات متحده به ایران می آمدند نقش مهمی در ایجاد یک برنامه آموزشی مدرن در شیراز ایفا کرده بودند و برخی از آنان با انجام پروژه های تحقیقاتی و آموزش دادن اصول پژوهشی مدرن پایه گذار اندیشه ی علمی در تدریس پزشکی در شیراز شده بودند. فعالیت های دکتر جیمز هالستد در این میان بسیار چشم گیر بود. او فارغ التحصیل دانشگاه هاروارد و متخصص در تغذیه و بیماری های دستگاه گوارشی بود و در سال ١٣٣٧ به عنوان رییس بخش امراض داخلی به شیراز آمده بود و به زودی تحقیقات گسترده ای را برای یافتن علت عدم رشد طبیعی، کم کاری غدد دستگاه تناسلی و کم خونی در استان فارس آغاز کرده بود. این پروژه نهایتاً به این کشف نایل شد که علت اصلی عدم سلامت و کارکرد صحیح اعضا در آن بیماران کمبود فلز روی بوده است. دانشجویان پزشکی به طور فعّال در این پروژه های تحقیقاتی شرکت می کردند. به علاوه کتابخانه ی دانشکده به همت همسر دکتر هالستد، آنا، که در ضمن دخترِ روزولت رییس جمهور آمریکا بود، بسیار مجهز و منظم شده بود و محل بسیار خوبی برای استفاده از کتاب های مرجع و مجلات گوناگون پزشکی شده بود. برای رفتن به این کتابخانه باید همیشه از کنار اسکلت سیاه خان می گذشتم.

 

یادداشت ها

 

(۱) – نامه ی جلال در آذرماه ۱۳۳۶ به دست من رسیده بود و هنوز هیچ گفتگویی در باره ی جدایی محمدرضا از ثریا به گوش من نرسیده بود. این اتفاق بعد از آن تاریخ رخ داد یعنی در دیماه آن سال ثریا به سن موریس در سوئیس رفت و در ۲۳اسفند همان سال بود که خبر طلاق آن دو منتشر شد. ازدواج محمد رضا پهلوی با فرح دیبا در ماه های پایانی  ۱۳۳۸به وقوع پیوست و اولین فرزندشان در آبان ۱۳۳۹ به دنیا آمد.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸