کوشیار پارسی: تن عریان شده (خوانش رمان ‘سرهنگ نمیخوابد)
کوشیار پارسی
تن عریان شده
خوانش رمان ‘سرهنگ نمیخوابد[۱]‘
امیلین مالفاتو[۲]، زادهی سال ۱۹۸۹، نویسنده، روزنامهنگار و عکاس خبری است. برندهی جایزهی گنکور برای نخستین رماناش ‘باشد تا ببر به حالات بگرید[۳]‘ – دربارهی تراژدی خانوادگی در جنوب عراق – و جایزهی آلبرت لوندر[۴] برای کتاب غیرداستانی ‘مارها به سراغت میآیند: داستانی کلمبیایی’ -دربارهی قتل رهبران اجتماعی در کلمبیا. عکسهاش در نیویورک تایمز، واشنگتن پست و لوموند چاپ میشود.
‘سرهنگ نمیخوابد’ دومین رمان اوست که به سال ۲۰۲۲ منتشر شده است. رمانی که دیوانگی کامل جنگ به شیوهی تلخی در آن ملموس شده است. جهان بیرون خاکستری و بیتفاوت است؛ جهان درون وحشتناک.
از همان صحنهی اول رمان به چشمانداز سرد و ترسناک و تهی از رنگ و انسانیت وارد میشویم. سرهنگ – که نام و گذشتهای ندارد – در صبح روزی سرد پا به کاخ میگذارد. ‘آن روز باران شروع به باریدن کرد. زمانی از سال که جهان تنها یک رنگ میگیرد. خاکستری ابرهای پایین، خاکستری مردم، خاکستری شهر و ویرانهها، خاکستری رودخانهی عریض و کُند گذر.’
خود سرهنگ نیز خاکستری است و انگار از دورن مِه بیرون آمده است. سرباز(گماشته)ای که منتظر ایستاده، فکر میکند ‘او به شبح میماند’. ‘و گماشته به حال خبردار میایستد و با خود میگوید که سرهنگ شبیه مردانی است که از زمانی که در جنگ بوده، دیگر نوری در چشم ندارد.’
گماشته سرهنگ را به اتاقاش میبرد، جایی که با ناراحتی زمزمه میکند که گاهی شوربختانه ‘با صداهای فتح’ خوابیدن چندان آسان نیست. سرهنگ به شکل تکاندهندهای پاسخ میدهد: ‘من نمیخوابم.’
درست است: سرهنگ نمیخوابد. شبها، پس از انجام کار در ‘حلقهی نور’ واقع در زیرزمین کاخ و ‘ادارهی ویژه’ که در آن مسئولیت دارد، و پس از آنکه فریادهای درد قربانیاناش فروکش کرده، روی تشک نازک دراز میکشد و چشمهاش را میبندد، اما نمیخوابد. دیگر نمیتواند به یاد بیاورد که از چه زمانی دیگر نخوابیده است. ‘تنها میداند که در لحظاتی میتوانست از خود بگریزد’. زیرا خواب همین است، ‘برای چند ساعت احساس گریز از تن و زندگیت و از خودت، پیش از پایان ِ همیشگی.
در جهان آرام و تنگناهراسی[۵] که مالفاتو در داخل و پیرامون کاخ آفریده، این واقعیت به تمامی قابل باور است. به زمان خواندن کتاب با خود میاندیشی: معلوم است که سرهنگ نمیخوابد، کارهای وحشتناکی که مرتکب شده بر وجداناش سنگینی میکند. جای خواب، ‘دیگران’ شبانه به سراغاش میآیند: ارواح مردانی که او زمانی شکنجه و مثله کرده و کشته است. اینان جلادان اویند که دمی آراماش نمیگذارند. با او حرف میزنند، آزارش میدهند با ‘چشمان خیره’ و ‘حضور سرد یخی بسترم که پتو برای همهمان بس نیست’. سرهنگ فکر میکند: ‘شماها همهی گوشه و کنارهای جمجمهام را میپوشانید. شماها شکنجهی بی پایان من هستید.’ در بندهای نوشته با حروف خوابیده (ایتالیک) که مثل سطرهای شعر تاریکی به هم پیوسته است، وارد وحشتناکترین خشونتی میشویم که انسان قادر به انجام آن است.
امیلین مالفاتو تنها نویسنده نیست، عکاس و خبرنگار جنگ نیز هست که در عراق و آمریکای لاتین عکس و گزارش تهیه کرده است. نمیتوان دانست در آنجاها چه دیده و چه تجربههایی داشته است، اما در ‘سرهنگ نمیخوابد’، موضوع ‘جنگ’ را از تمام جزییات و ظرافتها، زبان قهرمانانه، مدال و نرسالاری تهی میکند تا با زبان خود، واقعیت ِ خشونت را تا مغز استخوان عریان کند و ما را به جایی برساند که تنها انسان عریان و رنج کشیده ببینیم. تنی عریان شده و عذاب کشیده ‘که دیگر تن نیست.’
نوشتهی مالفاتو پر از تکرار اما کمگو است. همهی جزییات و شرایط سیاسی حذف شده و متن به انتزاع رسیده است: تنها از ‘دشمن’، ‘شهر’، ‘اداره ویژه’، ‘جنگ طولانی’ و ‘پیروزی’ سخن میرود. درست همین پسزمینهی تُهی و بیترحم است که گذاشته تا نویسنده به درون برود، کارهای وحشتناک انسان را بنگرد، وجدان رنج دیدهی بشر را ببیند و شاهد باشد که جهان درونی وحشتناکتر میشود، زیرا جهان بیرونی سطحی، خاکستری و به تمامی بی تفاوت است. شرح او از شهر میتواند شرحی از روح در عذاب سرهنگ باشد: ‘آمیزهای از بتن، فلز، اسفالت و گوشت انسان، تنی پاره شده با احشای بیرون ریخته (…) زمین تجاوز شده و ویران’.
جز سرهنگ و گماشته، شخصیت سومی نیز در کاخ هست: ژنرال. در طول داستان با او بیشتر آشنا میشویم. اکنون
که ‘تسخیر مجدد’ واقعیت یافته، مرگ او نزدیک میشود. این صحنه بسیار گویاست: از کنار تندیس نیمتنهی بدون سر در سرسرا میگذرد و فکر میکند چشمانی که دیگر وجود ندارند به او خیره شدهاند.
‘این تندیس نیمتنه وحشتناک است. ژنرال هرگز به آن پی نبرده بود، به انتقام سرنوشت میماند، حضور تهدیدآمیز نگهبان. گویی به همه یادآوری میکند که مردم، حاکمان، رژیمها میآیند و میروند، سقوط میکنند و آنچه به سر او آمده، میتواند برای هر کسی اتفاق بیفتد. دیر یا زود، او نیز سقوط خواهد کرد…’ و سقوط هم میکند، در صحنهای کوتاه، غریب و درخشان که جنون کامل جنگ ناگهان به گونهی چشمگیری ملموس میشود.
مالفاتو اینجا و آنجا آشنایی با روانشناسی ارتش و جنگ را چاشنی میکند. در مورد گماشته مینویسد که فکرهای جدی در مورد مردان ‘بدون نور در چشمان’ را برای خود نگه میدارد و نامههای سانسور شدهی مادرش را با دلتنگی میخواند که نوشته است: ‘سربازی که تردید کند، سرباز بدی است. سربازی که – حتا در سکوت – اطاعت نکند، خطری است برای همه.’
به زمان خواندن رمان فکر میکنی کاش سربازان بیشتری تردید میکردند. سربازانی که اطاعت نکنند یا حاضر نشوند در زمینهی انسانیت زدایی خود و دیگران همکاری کنند. کاری که جرات میخواهد و خطر در پی دارد.
اما برای سرهنگ دیر شده است. ‘شکاف’ی که پس از کشتن انسانی دیگر در درون جاناش رخنه کرده، او را از درون دریده است. فکر میکند: ‘من از جهان اشباح هستم’. دیگر بخشی از زندگان نیست. زیرا در جنگ هیچ کسی برنده نمیشود و بزرگترین قهرمان نیز خود قربانی است.
ژانویه ۲۰۲۴
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹
[۱] le colonel ne dort pas
[۲] Émilienne Malfatto
[۳] Que sur toi lamente le Tigre
[۴] Albert Londres
[۵] Claustrophobia