جمشید شیرانی ترجمانِ جلال: زندگی و رنج های جلال آریان

جمشید شیرانی

ترجمانِ جلال: زندگی و رنج های جلال آریان

بخش هشتم

Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan

تابستان ۱۴۰۱

 

بوی پیراهن

 

حسب حالی ننوشتیم و شد ایّامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟ (حافظ)

 

جلال با فوریت خاصی در پاییز ۱۳۴۰ خود را به تهران رساند امّا معلوم بود که ضربه ی روحی شدیدی از مرگ دختر و همسرش خورده است. در پاریس، چهار تا چمدانش را، مثل نیچه در سفر به تورین، در ایستگاه قطار جا گذاشته بود. تاریخ ها را هم قاطی کرده بود. می گفت هنگامی که از ایران خارج شده یوسف هشت ساله بوده است در حالی که در سال ۱۳۳۵ او پانزده سال داشته است. بعد می گفت که هشت سال است یوسف را ندیده است امّا سر تا پای سفرش بیش از پنج سال طول نکشیده بود. به هر حال این محاسبات غلط را من به حساب پریشان احوالی او گذاشتم. شاید هم کارْ کارِ آن همزادِ غریبش بود که عمری پا به پای او قدم زده بود و تجربه های خودش را – و البته خیالات و توهّم های خودش را هم – با هرج و مرج و آشفتگی وارد ذهن مغشوش جلال کرده بود. جالب این جاست که علیرغم این پریشان احوالی ها جلال در یافتن یوسف تمرکز حواس ویژه ای به نمایش گذاشت. در مدت کوتاهی او را نه در درون چاهی در کنعان بلکه در زیر شیروانی کلیسای انجیلی [پطر مقدس] در خیابان قوام السلطنه با چند کبوتر چاهی، یک جفت خرگوش و یک لاکپشت پیدا کرد. البته این را هم باید در نظر گرفت که کلیسا، مانند تمامی “ایمنگاه” های دیگر، هیچ گاه محلِ مطمئنی برای پناهجویی نبوده است. هنوز هم نمی دانم به چه ترفندی یوسف را زیر شیروانی یک کلیسا پیدا کردند. لابد نور جهان و نور آدمیان راه را نشان داده بوده است.

به زودی جلال در شرکت شیمیایی آمریکن پرکین آلمر (آپا) مشغول به کار شد. من دو سالی بود که از دانشکده پزشکی شیراز فارغ التحصیل شده بودم. عاشق شیراز بودم و بی هیچ تردیدی برای آموزش در دوره سه ساله جراحی عمومی اقدام کردم و خوشبختانه پذیرفته شدم. کارْ زیاد امّا محیطِ آموزشی شورانگیز بود. مدت زیادی از بازگشتن جلال به ایران نگذشته بود که برای دیدن او عازم تهران شدم. شبانه از شیراز با اتوبوس حرکت کردم و صبح زود در تهران بودم. آخرین کسی بودم که در مقصد از اتوبوس خارج شد. تمام راه را خوابیده بودم. تنها چیزی که به خاطر دارم این است که وقتی مسافرها داشتند پیاده می شدند خانمی به بغل دستی اش با لهجه ی شیرازی گفت: “ماشاللو این آقوی جلوییو از وقتی اومده خوابیده اگه بمب اتم بزنن بیدار نمی شه انگار یه عمریه نخوابیده” و نخوابیده بودم. جلال با ماشین فورد خودش دنبالم آمد و مرا به خانه اش برد. جلال ۲۷ ساله همان جلالِ گذشته را داشت امّا موهایش حالا خاکستری شده بود. موهایش را با تجربه های تلخ رنگ زده بود. خانه ای دو طبقه را در زعفرانیه نزدیک خیابان پهلوی با نمایی از آجرهای قرمز بهمنی، پنج اتاق و منظره ی قلّه ی گیتی از پنجره های طبقه ی بالا اجاره کرده بود. علی خان مستخدم جلال در را باز کرد. به حیاط که وارد شدیم توی حوض خالی از آب و متروک دو خرگوش و یک لاک پشت مشغول بازی کردن بودند. از کبوتر ها خبری نبود. صبحانه ی مختصری خوردیم و بعد برای دیدار با یوسف راه افتادیم. حالا دیگر یوسف به طور تمام وقت در آسایشگاه روانی چهرازی بستری شده بود که فاصله زیادی با منزل جلال نداشت. روزهای جمعه جلال با اجازه ی پزشک معالج او را نزد خودش می آورد و با هم ناهاری می خوردند و بعد در منزل موسیقی گوش می دادند. یوسف رنگ پریده و رنجور بود و برای سنش بیش از حد کوتاه، لاغر و نحیف. حالا دیگر سنش از بیست سال هم گذشته بود ولی جلال اصرار داشت که او تنها شانزده سال دارد (سال ۱۳۲۰ به دنیا آمده بود و حالا سال ۱۳۴۰ بود). خیلی با من گرم نگرفت. می دانست که من هم پزشک شده ام. از پزشک جماعت خوشش نمی آمد. دکتر بهرامیان با آن صورت سرخ و چشمان عسلی و عینک پنسی گفته بود که او پارانویید فیکس دارد و دکتر دیگری تشخیص داده بود که مبتلا به رماتیسم قلبی است. من وسایل پزشکی را همراه خود آورده بودم ولی به هیچ وجه اصراری در معاینه او نکردم. اجازه دادند پرونده بیماری اش را مرور کنم. هنوز تشخیص بیماری جسمی او همان رماتیسم قلبی بود که به هیچ وجه ممکن به نظر نمی رسید. درد مفاصل به صورت مزمن با مراحل تشدید ادواری همراه با تب و التهاب و عفونت سینوس ها چیزهایی نبودند که بتوان به سادگی به رماتیسم قلبی ارتباط داد. جلال می گفت که مری، حنجره و شریان قلبش هم دچار اشکال شده است. با همین اطلاعات ناقص تشخیص من رماتیسم مفصلی کودکان بود به شرطی که مشکل عدم رشد کافی در رحم را موضوعی جداگانه بدانیم. با پزشک معالجش صحبت کردم و تشخیص خودم را گفتم. در ظاهر اعتراضی نداشت ولی احساس کردم از فضولی در کارش راضی نبود. یوسف را برای ناهار به چلوکبابی فیروز بردیم. آن جا سرْ پیشخدمت، یحیی، جلال و یوسف را حسابی تحویل گرفت چون زیاد به آن جا می رفتند. او تنها از من سفارش گرفت چون لابد جلال و یوسف همیشه غذای مخصوص خودشان، خورش قیمه، را سفارش می داده اند که برای یوسف بدون گوشت بود. از آن جا به خانه ی جلال رفتیم تا یوسف مدتی با خرگوش ها و لاکپشت خودش را مشغول کند و یک ساعتی هم موسیقی گوش کند و کمی هم کتاب بخواند. کتابخانه ی کوچکی برای خودش درست کرده بود که همه یا کتاب شعر بود و یا رمان های روسی. بعد با جلال او را به آسایشگاه برگرداندیم. در راه بازگشت به منزل با جلال به طور جدی درباره بیماری جسمی یوسف صحبت کردم و این که مشکل روانی او هم سرچشمه در رماتیسم مفصلی او دارد. بالاخره متقاعد شد تا او را به مریضخانه شوروی منتقل نماید. درمان با سالیسیلات ها وضع مفاصل را بهبود بخشید ولی وضعیت روحی یوسف بهتر نشد و دوباره او به آسایشگاه چهرازی بازگردانده شد (۱). مدتی را که در آن جا بودم بیشتر به مراقبت از یوسف گذشت. کتاب ده کاکا سیاه کوچولو اثر آگاتا کریستی را هم در آن مدت خواندم. چاپ اول بود و در سال ۱۳۳۹ توسط انتشارات باشگاه جنایی کالینز منتشر شده بود. کتاب در باره ی ده سیاهپوست (۳ زن و ۷ مرد) بود که هر یک ظاهراً متهم به جنایتی شده ولی از مکافات آن گریخته بوده است. حالا آن ها را دعوت کرده بودند تا در جزیره ای به نام کاکا سیاه مدتی خوش بگذرانند. امّا در آن جزیره بر اساس مضمون یک ترانه کودکانه متعلق به جنوب آمریکا یک به یک به نحوی از میان برداشته می شوند تا آن زمان که هیچ یک از آن ها باقی نمی ماند. حس می کردم برای جلال زندگی چیزی شبیه همین داستان جنایی است که در آن ما میهمان جهانی هستیم که ما را به گناهی ناکرده متهم کرده و بعد هر یک را به صندوق عدم باز پس می فرستد. دیدگاه تلخی بود امّا تقدیر گرایی اجازه نمی داد که او ساکت و بی حرکت بنشیند. حرکت جزئی از همان سرنوشت مقدّر بود.

 

ده کاکاسیا واسه شام رفتن یه جا

یکی خودشو خفه کرد، موندن نُه تا

نُه تا کاکاسیا بیدار موندن تا دیر وقت

یکی زیادی خوابید، هشتا موندن اونجا

هشتا کاکاسیا سفر کردن به دِوِن

یکی همونجا موند شدن هفتا کاکاسیا

هفتا کاکاسیا میشکستن هیزم

یکی تبر زد به خودش شیشتا موندن سرِ پا

شیشتا کاکاسیا بازی می کردن با کندو

زنبور یکیو زد تا بمونه پنج تا سیا

پنج تا کاکاسیا رفتن به دادگا

یکی رئیس شد چار تا موند به جا

چار تا کاکاسیا رفتن به دریا

شاه ماهی یکیو خورد تا بشن سه تا

سه تا کاکاسیا رفتن به باغ وحش

یکیو خرس بغل کرد شدن دو تا

دو تا کاکاسیا نیشستن تو آفتاب

یکیشون آب شد موند فقط یه کاکا

یه کاکاسیا موند تک و تنها

اونم خودشو دار زد هیچکی نموند به جا (۲)

 

در آن مدت در باره ی دوستان هم با جلال صحبت می کردم. می گفت همه پراکنده شده اند و خبر زیادی از آن ها ندارد. تنها ناصر تجدد را دیده بود که بعد از بازگشت از پاریس (تحصیل در سوربون) خیال نویسنده شدن در سر می پروراند و وضع روحی و مالی اش هم زیاد تعریفی ندارد. بلاخره با تلاش زیاد و با تماس گرفتن مکرّر با مادرِ پیرِ ناصر برایش پیام گذاشت که من در تهران هستم و دوست دارم او را ببینم. قرار شد فردای آن روز با جلال به محل کارش بروم و او با ناصر قرار بگذارد تا شام در کنار هم باشیم. شاید هم به خانه می آمدیم و با آن بطری بالزام که در کنار تخت جلال بود افطار می کردیم.

 

گر فوت شد سُحُور چه نقصان صبوح هست

از مِی کنند روزه گشا طالبانِ یار (حافظ)

 

خیلی دلم می خواست ناصر را ببینم که حالا به گفته ی جلال شباهت زیادی به ادگار آلن پو پیدا کرده بود. امّا همه ی کاسه و کوزه ها با یک تماس تلفنی در ساعت ده شب آدینه از سوی رییس شرکت او، آقای لارنس کلیفورد جیمز (لَری) و تماس من با شیراز به هم ریخت. قرار شد جلال صبح زود به محل کار برود و برای سفر به خرمشهر هم آماده باشد. من هم تصمیم گرفتم روز بعد به شیراز بازگردم چون رییس بخش ظاهراً از غیبت طولانی من ناراضی بود. همان شب تکلیف آن بطری معصوم یکسره شد. صبح زودِ روز بعد چمدان به دست همراه جلال به محل کارش در خیابان ویلا رفتم. هر چه اصرار کرد نگذاشتم مرا به گاراژ اتوبوس برساند. مرا راهی سفر کرد. دمغ بودم. امیدوار بودم بلیط بازگشت به شیراز را در محل به دست بیاورم گرچه ندیدن ناصر در این سفر غمگینم کرده بود و آن سفر ناگهانی و معما گونه ی جلال به خرمشهر نگران. هرگز سفر کردن را دوست نداشته ام. این تنها چیزی بود که از آن همسایه ی شیرین سخنم که سرکرده ی رندان جهان می خواندندش یاد گرفته بودم. بی درد سر بلیطی برای ۱۰ صبح گیرم آمد. صندلی ۱۳ کنار پنجره.

 

نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم

به مویه‌هایِ غریبانه قِصه پردازم

به یادِ یار و دیار آن چنان بِگِریَم زار

که از جهان رَه و رسمِ سفر براندازم (حافظ)

 

در راه به ناصر فکر می کردم که با آن همه دانش و تجربه اندوزی حالا به چه روزی افتاده است.

 

ای برادر، گر ببینی مَر مَرا

باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من

گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من

پاک بفگند این عَرَض ها جوهرم (ناصر خسرو قبادیانی)

 

در راه به جلال هم زیاد فکر کردم. زندگی او پُر از مشکل لاینحل بود. کسی را هم نداشت کمک حالش باشد. از زمین و زمان هم برایش می بارید. یک کلمه در باره ی آنابل حرف نزد. به نظرم می رسید با توسل به نوعی خودآزاری می خواهد انتقامش را از این جهان پر از ناملایمات بگیرد. اغلب خودش را با نوشیدنی های احیا شده تسکین می داد.

 

اگر نه باده غم دل زِ یادِ ما بِبَرَد

نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد

اگر نه عقل به مستی فروکَشَد لنگر

چگونه کشتی از این وَرطِه ی بلا بِبَرَد (حافظ)

 

نمی دانستم این اوضاع تا کجا می توانست این گونه پیش برود.

یادداشت ها

(۱) – البته از همان اوّل هم باید می دانستم که از این امامزاده معجزه ای سر نخواهد زد و از این توصیه خودم دچار عذابِ وجدان شدم. باز خوشحالم که نگذاشتم برای یوسف لجن درمانی کنند که آن زمان در این بیمارستان یکی از درمان های رایج برای رماتیسم مفصلی محسوب می شد. لجنش را هم از دریاچه ارومیه می آوردند. بعد هم با در آوردن لوزه هایش مخالفت کردم. در آن جا مثل آب خوردن لوزه در می آوردند. به هر حال اقدامات روس ها در ایران چه پیش و چه پسِ انقلابِ بلشویکی همان لجن مالی بیشتر نبود. به قول جمالزاده دوستی آن ها همیشه دوستی خاله خرسه (یکی بود یکی نبود) بوده است.

 

(۲) – ترجمه از نویسنده. اصل ترانه به زبان انگلیسی:

 

Ten little nigger boys went out to dine;

One choked his little self and then there were Nine.

Nine little nigger boys sat up very late;

One overslept himself and then there were Eight.

Eight little nigger boys travelling in Devon;

One said he’d stay there and then there were Seven.

Seven little nigger boys chopping up sticks;

One chopped himself in halves and then there were Six.

Six little nigger boys playing with a hive;

A bumble bee stung one and then there were Five.

Five little nigger boys going in for law;

One got into Chancery and then there were Four.

Four little nigger boys going out to sea;

A red herring swallowed one and then there were Three.

Three little nigger boys walking in the Zoo;

A big bear hugged one and then there were Two.

Two little nigger boys sitting in the sun;

One got frizzled up and then there was One.

One little nigger boy left all alone;

He went out and hanged himself and then there were None.

 

جمشید شیرانی

ترجمانِ جلال: زندگی و رنج های جلال آریان

بخش نهم

Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan

تابستان ۱۴۰۱

 

انقراض

صبح یکشنبه در محل کار بودم. رییس بخش بلافاصله احضارم کرد. از این که بیش از یک هفته دیرتر از موعد مقرر بازگشته بودم گله مند بود. قبلاً خبر داده بودم و هماهنگ کرده بودم و سعی کردم توضیح بدهم ولی حوصله ی شنیدن بهانه را نداشت. سر کار رفتم و سعی کردم جبران کنم ولی حواسم تمام وقت پیش جلال و یوسف بود. روز جمعه فرصتی دست داد تا با جلال تماس بگیرم. علی خان گوشی را برداشت و جلال را صدا زد. با همان چند کلمه ی اول گوشی دستم آمد که حال و روزش چندان تعریفی ندارد. می گفت وضعیت روحی یوسف بعد از مشاهده ی کشته شدن یک موش به دست طوبی خانم مستخدم بیمارستان چهرازی رو به وخامت گذاشته است. خود او هم سفر بسیار خسته کننده ای به اهواز داشته و در راه بازگشت با یک زنِ مرده – مهین حمیدی – ناخواسته شبی را در یک کوپه قطار همسفر بوده است و بقیه هفته را هم مشغول کار طاقت فرسا. جزئیات سفر باور کردنی نبود. به او حق دادم که خسته و افسرده باشد. پیش خودم امّا فکر می کردم اگر این گرفتاری ها نبود جلال قطعاً خودش را در دریای مِی غرق کرده بود. قرار شد روز یکشنبه پس از آن که او به دیدار یوسف رفت دوباره تماس بگیرم. از ناصر خبری نداشت.

یکشنبه که تماس گرفتم حال جلال کمی بهتر بود. می گفت با نان خامه ای به سراغ یوسف رفته ولی طفلکی در خواب بوده و او هم بیدارش نکرده است. امّا همان جا یک ماهی گنده به تور انداخته که همان دوست عزیزمان ناصر تجدد باشد. در فکر بودم که یوسفِ خوابگزار در خواب چه می بیند، لابد این را که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرش سجده می‌کنند، که جلال گوشی را به ناصر داد. نیم ساعتی با ناصر گفتگو کردم که بیشتر یاد گذشته های دور بود. گذشته هایی که حالا به خواب و رؤیا می مانست. از معلم های مدرسه یاد کردیم. مرادی معلم خط، اعتمادی عرق خور، خیابانی معلم شیمی با لهجه ی غلیظ تبریزی اش، لاجوردی دبیر علوم، و نیساری معلم ادبیات که بزرگ و چاق و سرخ و سفید بود و مدام می گفت که: “زندگی یک قدم زدن کوتاه شبانه است در طول کوره راهی تاریک به اسم سرنوشت که آغاز و انتهایش معلوم نیست. امید، ما را سر پا نگه می دارد و از سختی ها بیرون می کشد”… ناصر شراب سفید کاگور زده بود و پشت پنجره مشغول تماشای برف بود و چانه اش حسابی گرم شده بود. کتابش (با عنوان “خاکستر”) مدت ها بود که چشم انتظار یک ناشر مانده بود. با حسی یادْ-اندوهگین با او خداحافظی کردم و از او قول گرفتم سری به شیراز بزند امّا شک داشتم آن فرمایشاتِ آب شنگولانه – به تعبیر دوستان – به بار بنشیند. من ناصر را ده سال بود ندیده بودم. او هم اهل درخونگاه بود. پدرش غلامرضا خان را در سه سالگی از دست داده بود و بعد سرپرستی او را برادر بزرگش، عباس، که مغازه ی خیاطی پدر را اداره می کرد به عهده گرفته بود. عباس با او بدرفتاری می کرد و به هر بهانه ای او را به باد کتک می گرفت. بعد از اتمام دوره دبیرستان از خدمت نظام معاف شد و بلافاصله به پاریس رفت تا در سوربون درس زبان بخواند و همان جا شیفته ی صادق هدایت شود که گورش در گورستان پرلاشز زیارتگاه او بود.

باز هم مدتی از جلال بی خبر ماندم. کارم هر روز سخت تر می شد. یک شب در میان در بخش جراحی کشیک بودم و اغلب در آن شب ها فرصتی برای خوابیدن یا حتا تجدید قوا نبود. روز بعد هم تنها دقایقی را می توانستم در بین دو عمل جراحی در گوشه‌ی دنجی پشت یک پرده روی یک صندلی چرمی لختی بیاسایم و دوباره با آوای فرشتگان برخیزم و برای عمل بعدی خود را آماده کنم. جلال موقعیت مرا به خوبی درک می کرد. در یکی از شب هایی که خسته خود را به خانه رساندم یک بسته پستی در برابر آپارتمانم دیدم. بسته را جلال فرستاده بود. درون بسته سه جلد کتاب و یک نامه بود که با حروف ریز در چندین صفحه پشت و روی کاغذ نوشته شده بود. بخش عمده ی نامه به ماجرای هولناک مهین حمیدی و خانواده اش اختصاص داشت.

 

ماجرای هولناک انقراض خاندان حمیدی

 

“از همان شب که دیدی رییسم لَری تلفن کرد تا حالا هیچ آرامش نداشته ام. بعد از رفتن تو به زحمت توانستم خودم را برای رفتن به آبادان آماده کنم. مرا با هواپیمای شرکت نفت راهی کردند ولی به علت نقص فنی مجبور شدیم در کوت عبدالله اهواز فرود بیاییم. از آن جا خود را به قطاری رساندم که مهین حمیدی را از خرمشهر به سمت تهران می برد. بلیطم برای همان کوپه ای بود که او در آن قرار داشت. شب بود و مسافران در خواب و من هم در یکی از نیمکت های پایینی چرتی زدم. صبح، دختری با موی دم اسبی از یکی از تخت های بالایی پایین آمد ولی کسی که حدس می زدم مهین حمیدی باشد از جایش جم نخورد. در راهروی قطار با مرد چاق و چلّه و آبله رویی روبرو شدم که نامش اسدی بود ولی نفهمیدم به چه علتی خودش را به من معرفی کرد. دردسرت نمی دهم همین را بگویم که حمیدی در همان روز سوّم دیماه مُرده بود با یک قوطی خالی قرص لومینال در دستش. می گفتند قرار بوده در دورود پیاده شود در حالی که بلیطش به مقصد تهران بود. جسدش را البته در دورود از قطار پیاده کردند تا همانجا پیاده شده باشد که می خواست. تحقیقات بعدی نشان داد که حمیدی حامله بوده و اداره آگاهی به این نتیجه رسید که علت مرگْ خودکشی بوده است. داشتم داستان را تمام شده تلقی می کردم که این بار رییس مرا نزدِ خواهر مهین، زهرا، فرستاد تا اگر در وسایل تحویل داده شده ی مهین مدارکی متعلق به شرکت وجود داشته باشد از او دریافت کنم. در آپارتمان او در خیابان ساسان بود که دوباره آن دخترِ با موی دُم اسبی و بعد در آن سوی خیابان اسدیِ چاقِ آبله رو را دیدم. دخترک یک دفترچه کوچک سیاه رنگ، که تقویم و یادداشت های روزانه بود، را از درون وسایل مهین دزدیده بود، که خوشبختانه آن را از او پس گرفتم. هنگام ترک محل هم دیدم که اسدی آن سوی خیابان ایستاده و زاغ سیاه زهرا را چوب می زند. با خواندن یادداشت های روزانه مهین حمیدی چیزهای زیادی در باره ی زندگی او دریافتم. او روز بیست ونهم خرداد با قطار به خرمشهر رفت و کارش را زیر نظر فردی به نام صمد خزایر آغاز نمود ولی در مدت کوتاهی این عربِ خبیث پس از تزریق مواد مخدّر به او به وی تجاوز نمود و او را به دام اعتیاد انداخت. از همین یادداشت ها دریافتم که نام آن دختری که موی دُم اسبی دارد عصمت میرشیخ [یا امیر شیخ] است و نقش دستیار صمد خزایر را بازی می کند. آخرین یادداشتِ مهین تاریخ بیست و ششم آذرماه را داشت. در آن روز بلیط قطار خریده بود تا روز بعد به سوی تهران حرکت کند ولی در ایستگاهِ راه آهن عصمت میرشیخ او را دیده بود. این آخرین یادداشت او در تقویم سالی است که برای او پیشْ هنگام به پایان رسید. علی خان را فرستادم تا اطراف خانه ی زهرا تحقیقات میدانی کند. فکر کردم حالا که من دارم نقش هرکول پوآرو را بازی می کنم لااقل یک دستیار کارآگاه هم برای خودم دست و پا کنم و چه کسی بهتر از علی خان با آن قیافه غلط اندازش – صورت تکیده و آفتاب سوخته با سبیل سفید چارلی چاپلینی – که سوء ظن هیچ کسی را بر نمی انگیزد. امّا تمام آن چه این پیرمرد عایدش شد آن بود که زهرا در بیمارستان های سینا، خیابان سپه، و عَلم (پشت جلالیه)، کار می کند و عمه ی پیری هم دارد که در بیمارستان عَلَم سرایدار است. خودم به سراغ آن عمه خانم رفتم و از زیر زبانش زندگینامه ی خاندان حمیدی را بیرون کشیدم. پدر، کرامت الله خان حمیدی، در تبریز تاجر فرش بوده است. چهار سال پیش دختر ده ساله اش، پروانه (پری)، را در راه مدرسه می دزدند و در ازای سی هزار تومان جسدش را در اطراف باغ شاهگلی به خانواده تحویل می دهند. پدر و مادر به زودی در غمِ جفایی که بر دختر خردسالشان رفته دق می کنند و دو خواهر از تبریز می گریزند. در شیراز مهین تحصیلات خود را به پایان می رساند و بعد با زهرا به تهران می رود و در شرکت آمریکن پرکین آلمر مشغول به کار می شود. زهرا هم برای تحصیل به آموزشگاه پرستاری شیر و خورشید می رود. بعد از خواندن یادداشت ها حسابی ذهنم در گیر این داستان شد. سراغ پرویز ارجمند در روزنامه اطلاعات رفتم. حتماً او را به یاد داری، در دبیرستان، مدیر کل تفریحات سالم و سردبیر روزنامه دیواری بود. در بایگانی روزنامه خبر کوتاهی در باره قتل و تجاوز به پروانه حمیدی پیدا کردم. چند روز بعد با تعجب زیاد دریافتم که صمد خزایر به دیدن لَری جیمز آمده است. جالب آن که بلافاصله بعد از رفتن خزایر و مرد دیگری که همراهش بود، زهرا حمیدی هم به محل کار من آمد و من پولی را که شرکت به خواهرش بدهکار بود به او دادم. به اوقول دادم که دفترچه خاطرات خواهرش را هم به دستش برسانم. در میان پرونده های استخدامیِ شرکت خبری از صمد خزایر نبود. تنها چیزی که دستگیرم شد آن بود که سی و هشت سالی دارد و از زمانی که لَری جیمز در لبنان بوده با او همکاری می کرده است. چند روز بعد سری به زهرا زدم تا کتابچه ی یادداشت های خواهرش را به او بدهم. جایت خالی نبود. خزایر و یک غول بیابانی دیگر به نام جاسم در آپارتمان زهرا بودند. کتابچه را از من گرفتند و کتک مفصلی هم به من زدند. باز هم در هجوم اعراب متحمل شکست شدیم. حالا درک می کردم که ایرانی ها در حمله ی اعراب چه حالی داشتند. نزدیک بود همان جا قالب تهی کنم. هنوز هم نمی دانم چطور زنده مانده ام. به هوش که آمدم می توانستم هر دویست استخوان بدنم را بشمارم. خوشبختانه به زهرا کاری نداشتند شاید به این علت که حسابی مرعوب شده بود. امّا من یقین داشتم که این پایان کار زهرا نخواهد بود. از منزل زهرا که درآمدم به یک عرق فروشی رفتم و آن قدر مست کردم که تقویم خیالم دو سال جوان شد و فکر می کردم به جای سال ۱۳۴۰ سال ۱۳۳۸ است!”

 

دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست

جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟ (اوحدی مراغه ای)

 

نامه، پُر از کینه ی تاریخی به اعراب بود و جلال در ابراز نفرتش از آن ها هیچ کوتاهی نکرده بود. البته وحشیگری های خزایر و محافظش هم کمکی به ابراز احساسات منفی جلال نمی کرد.

 

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯِ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ

ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ (فردوسی)

 

بقیه داستان زهرا تا انقراض کامل خاندان حمیدی را من بعداً از جلال شنیدم. زهرا که پس از تهدیدهای خزایر دیگر در آپارتمان خودش احساس امنیت نمی کرد به منزل طلعت خانم، مادرِ اعظم، دوست و هم اتاقی خود، نقل مکان کرد. ایرج، برادر ۸ ساله ی اعظم هم در آن جا زندگی می کرد. یک شب هنگامی که از بیمارستان به خانه باز می گشت، زهرا توسط باند خزایر و شرکا دزدیده شد و تنها چیزی که از آن واقعه به یاد داشت این بود که دستمالی آغشته به داروی بیهوشی روی بینی او گذاشتند و صحنه ی بعدی به هوش آمدن در خانه ای دور افتاده بود. چشم ها را که گشود برهنه کفِ اتاق دراز کشیده بود و آن سوتر جنازه ی خزایر روی تخت افتاده بود با یک قیچی پرستاری فرو رفته در جمجمه اش. به او مواد مخدر تزریق کرده بودند و مورد تجاوز جنسی هم قرار گرفته بود. پس از فرار کردن از آن خانه برای کمک نزد جلال رفته بود و جلال هم با آرتیست بازی های مخصوص خودش ثابت کرده بود که وسایل او از جمله کیف و قیچی اش پیش از سوار شدن به ماشین خزایر به درون جوی آب افتاده بوده و بنابراین قتل خزایر نمی توانسته کار او باشد. برای کمک به شرایط روحی زهرا، جلال به او پیشنهاد ازدواج می دهد ولی وقتی زهرا جواب مثبتِ آزمایش حاملگی را دریافت می کند دیگر طاقت نمی آورد، و با تیغ، رگِ دست خود را می بُرَد و به این شکل سلسله ی دیگری از اقوام ایرانی به دست اعراب منقرض می شود.

بعد از این داستان، جلال با مسعود قوامی (بچه ها او را صادق صدا می زدند) تماس می گیرد تا کاری در شرکت نفت برایش دست و پا کند. همان روزها از جلال شنیدم که دکتر دیوید تیلور – روانشناس و روانکاو در دانشگاه سن هوزه و دوست او، سر راهش به هنگ کنگ سری به تهران زده و یوسف را معاینه کرده و توصیه نموده که او را برای درمان به بیمارستانی در بوستون ببرند. بعد از آن دیدار احوال یوسف رو به وخامت گذاشته بود.

 

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود بِه به مداوای حکیم (حافظ)