ساناز اقتصادینیا: طایفه مگس
ساناز اقتصادینیا
طایفه مگس
حالا دیگر حتی تکان هم نمیخوری. تمام شد. دیگر چشمهایت به من زل نزده است که یعنی داری چه کار میکنی ؟ من از این نگاه تند و تیزت همیشه فرار کردم. همین نگاهی که وقتی از حرفی یا کاری خوشت نمی آمد از روی من برنمیداشتی. چشمهایت را گشاد میکردی و جوری زل میزدی که حتی یک عضله صورتت هم تکان نمیخورد. وقتی با پسرعموها مینشستیم پای تک نخل حیاط آقابزرگ لیچار میگفتیم و تخمه میشکستیم این نگاهت را از من برنمیداشتی. هر بار که توی این فیلمهای خارجکی ماچ و بوسه بود و من صحنهاش را جلو نمیزدم همین جور نگاهم میکردی که یعنی داری چه کار میکنی ؟ ای من فدای این چشمهای درشت سیاهت که وقتی خط چشم میکشیدی هیچ از آیشواریارای کم نداشتی. هی گفتم نکِش! گفتم وقتی آقابزرگ اینجاست چیزی به صورتت نمال. وقتی پسرعموها میآیند چادرت سرت باشد. جلوی آنها حجابت را شل نکن. هی فکر کردی میخواهم مردانگی به رخ بکشم. نه جانکم! من همین روزها را میدیدم. همین دستهای لرزان خیس خون را که گذاشتهام دور گردنت و جرات نمیکنم تکانشان بدهم مبادا فقط سرت در دستهایم باقی بماند. آقابزرگ گفت جوری ذبحش کن که سرش کامل جدا شود. نتوانستم. نگفتم به او که نمیتوانم. صدایت که بلند شد عبدل را فرستاد داخل دست و پایت را بگیرد. برعکس شد. عبدل که دید دارم پا شل میکنم خودش چاقو را گذاشت بیخ گردنت. من دستهایت را گرفتم. دستبند مرواریدت قرمز شد از خون. من که جلوی عبدل کم نمیآورم. خم به ابرو نیاوردم. قبل از اینکه از اتاق برود بیرون گفت خان عمو خیالت تخت! به همه میگویم خودت کارش را ساختی. خودت ننگ نانجیبیاش را پاک کردی از نام و نشانمان.
آقابزرگ ماند در آشپزخانه و پایش را داخل اتاق نگذاشت. قبل از اینکه بکشانمت داخل اتاق به هوای پیدا کردن ساک سورمهای، زد روی شانهام و گفت مرد باش! حرمت این چاقو را نگهدار. این چاقو سینه به سینه ننگ را پاک و خاک کرده و حالا نوبت توست. بعد رفت سمت آشپزخانه که چای بریزد.
تو هی گفتی اینجا تهران است و کاری به کارمان ندارند. گفتم این طایفه را من میشناسم! بگذار همین سالی و ماهی یک بار که سروکلهشان پیدا میشود دهنشان بسته بماند. گوش نکردی جانکم! گفتی بگذار عادت کنند. زندگی ما فرق میکند. گفتی تو که مثل آقابزرگ و باقی طایفه نیستی. دیدی من هم مثل خودشانم ؟ همین را میخواستی؟ نگاه کن ببین چطور نشستهام بالای سرت، روی همین تختی که اول ورودمان به تهران با هم از یافتآباد خریدیم. ببین پروانههای بنفش روی ملحفه چطور زیر خون قرمزت محو شدهاند و پیدایشان نیست. گفتی تخت بخریم، روی زمین نخوابیم. فرق داشته باشیم با آنها که ماندهاند در آن خرابشده و شب تا صبحشان را روی زمین سفت و زیر پشهبند صبح میکنند. همان شب اول که تخت را سرهم کردیم و روبالشتیها را کشیدیم، یکی از همین پروانههای بنفش را مثلاً با دو انگشت گرفتی و گذاشتی روی شانه راستت و شروع کردی هندی رقصیدن. روی تخت، پایین تخت، میپریدی و میخواندی و میرقصیدی. کجا فکرش را میکردم این آقابزرگ مثل مگس انقدر در گوشم وزوز کند که حالا بنشینم اینجا بالای سرت و از چشمهایت در عکس عروسیمان که از دیوار روبرو خیره خیره نگاهم میکنند خجالت بکشم؟ ببین چقدر قشنگ میخندی توی این عکس. سفارش داده بودی تاج عروسیات را زن جواد از تهران بیاورد. از همان اول هم خانمجان از این بریز و بپاشهایت خوشش نمیآمد. هی میخواند زیرگوشم که این دختر تا بچه است باید افسارش را بکشی. اما من کیف میکردم از سلیقهات جانکم! نمیگذاشتم خانم جان بفهمد. یکی دو چشمه جلوی خانم جان افسارت را کشیدم که دهنش بسته شود. مثلا همان سیزده به در اول که رفته بودیم باغ، تو زودتر با جواد و زنش رفته بودی بساط را پهن کنی. تا من از نیسان آقابزرگ پیاده شدم و آرایشت را دیدم، یکی محکم کوباندم توی دهنت که بروی رنگ لبت را پاک کنی. خانم جان خودش را انداخت وسط که تازه عروس است و دل دارد و از سرت بگذرم. دروغ میگفت. خودش قبل اینکه از ماشین پیاده شویم از همان دور رنگ لبت را دیده بود و صورتش را چنگ انداخته بود که این ورپریده را ببین! عین قطامه شده. دلم زهر شد وقتی کوباندم توی صورتت و تو گریهکنان با دستمال رنگ لبت را پاک کردی. من سلیقهات را میپسندیدم. رنگ لبت قشنگ بود جانکم!
تو که خبر نداشتی آقابزرگ پشت هم تلفن میکند و میگوید خانم جان گفته اگر ناموست امسال شکمش بالا نیاید یعنی سرش جای دیگری گرم است. دفعه پیش که آمد تهران من را برد مخابرات که لیست تلفنهایت را بگیرم مبادا شماره ناشناسی باشد. من که اینها را به تو نگفتم. اگر میگفتم لج میکردی. احترام آقابزرگ و خانم جان را نگه نمیداشتی. خودت میدانی من سر این جفتک انداختنهایت دلخور بودم. هر بار که آقابزرگ میآمد تو احترام نگه نمیداشتی. میدانستی پیرمرد دندان ندارد، عوض آبگوشت و غذای نرم زنگ زدی پیتزا سفارش دادی. آقابزرگ تا نماز صبح بست نشسته بود توی دستشویی. حرمت نگه نداشتی. حاضر جوابی میکردی. خانم جان که پشت تلفن میگفت حالا با بچه هم میشود رفت دانشگاه قبول نمیکردی. هی میگفتی نه خانم جان بچه آدم را از درس و دانشگاه میاندازد.
تازه من برایت نگفته بودم که عبدل یک هفته تمام تو را دم در دانشگاهتان میپایید. لاکردار به من هم نگفته بود! اصلا روحم خبر نداشت. یک غروبی زنگ زد گفت خیالت راحت عمو حسین! من ته و توی تهران آمدن ناموست را درمیآورم، خودم حواسم هست. توی دلم لعنت فرستادم به برادر بیناموسم. پسر نیموجبیاش را که پشت لبش تازه سبز شده فرستاده تهران بپّای زندگی ما؟ به باباش که زنگ زدم کلی کیفور شد. خبر نداشت. گفت عبدل خودش آمده. خواسته مطمئن شود زن عمویش آبروی قوم را نمیبرد با این دانشگاه رفتنش! قبول کن همه آتشها از گور همین دانشگاه قبول شدنت بلند شد. داشتیم زندگیمان را میکردیم. کک افتاده بود به تنبانت که بیایی تهران. من که نگفته بودم به هیچکس. اما خودم هم برای تهران آمدن تنم میخارید. ولی مثل تو بیکله نبودم که حرفم را سرراست و مستقیم بگویم. من هم مثل تو ته دلم میخواست بیاییم تهران جور دیگری زندگی کنیم. خودت میدانی وقتی میگفتی این شهر همه جایش بوی مرگ میدهد، بوی خون آدمهای بیگناه من حرفت را قبول داشتم. تمام قناتهای شهر بوی جسد میداد. من هم مثل تو دلم میخواست بکنیم از آن خاک و مثل فیلمهای آمیتا باچان برویم یک جایی بینام و نشان از اول زندگیمان را بنا کنیم. این آقابزرگ و عبدل که پشت در منتظر ایستادهاند تا صدایشان کنم برای کمک هیچ خبر ندارند من خودم تمام کتابهای تست کنکور انسانی را برایت از کتابخانه امانت میگرفتم. اما خایه نداشتم به هیچکس بگویم من هم دلم میخواهد دست زنم را بگیرم و بروم تهران. بروم پی یک زندگی جدید. همانجا کاسبی راه بیندازم و با زن تحصیلکردهام یک جوری زندگی کنیم و بچه بزرگ کنیم که مثل بقیه نباشد. من و تو قرارمان این بود. حالا اینکه عبدل تخمحرام پیدایش شد و از دانشگاه و کلاسهایت پشت هم راپورت آورد که زنعمو یک جای کارش میلنگد، تقصیر من نیست. تقصیر خودت بود که هی بیچادر رفتی دانشگاه و خط چشم کشیدی و با همدانشگاهیهای مردت ایستادی به لاس زدن. حالا شاید درباره جزوههایتان بوده یا امتحان یا هرچی. اما من از کجا مطمئن باشم؟ اول هم حرف عبدل را باور نکردم. تا آقابزرگ من را به زور نبرده بود مخابرات حرفشان را قبول نمیکردم. عبدل خودش گفت آن پسره همشهریمان شنیده در خوابگاهشان حرف تو بوده. حالا بفرما این هم تهران. خوبت شد؟ همین را میخواستی؟ راضی بودی من را اینطور غریب و مستاصل ببینی؟ اینطور حقیر و سرشکسته؟ آقابزرگ که میگوید سرشکستگی ندارد. تازه شدهام افتخار قوم و قبیلهام. فکر میکنی خودش چطور شد آقای همه؟ فکر میکردی به سن و سال است؟ من هم حتی تا همین دیشب نمیدانستم زن اولش را قبل از خانم جان با همین چاقو ذبح کرده. دیشب که تو خواب بودی و من و عبدل و آقابزرگ رفته بودیم توی بالکن سیگار بکشیم، برایم تعریف کرد. هی خاکستر سیگارش را ریخت پای گلدان شمعدانیات و حرف زد. میخواستم بگویم آقابزرگ بیزحمت این خاکسترها را نریز پای گلدانهای به این تروتازهای. من که میدانستم تو چطور گلهای توی بالکن را تروخشک میکردی و نمیگذاشتی حتی یک برگش هم پژمرده شود.
گفت پلیس هیچوقت نفهمید. همه شهر پشتش بودند. همه چیز را کتمان کردند جلوی پلیس. خودش هم اقرار نکرد. همه شاهدش شده بودند که گیر قانون نیفتد. یکصدا گفتند گمشده. زنک زیرسرش بلند شده و از شهر رفته. تا همین امروز پشت آقا جان را گرفتند و سکوت کردند. قانون هم که هیچوقت به او سخت نمیگیرد. اصلا این چاقوی ساخت امریکا را خودشان دادهاند به آقابزرگ. همه ما را میخواهند برای روزهای مبادا. لب تر کنند و ما باتوم به دست بریزیم توی خیابان و حق بچه قرتیها و جوانکهایی که عادت کردهاند پستان مادرشان را گاز بگیرند بگذاریم کف دستشان. همین بار آخری که باتوم را گذاشته بودم روی پیشانی آن پسر زال و بور که وسط میدان افتاده بود زیر دستم به التماس، آقا بزرگ را میدیدم که به زنها و دخترها هم رحم نمیکرد. با این سن و سالش جوری باتوم را در هوا میچرخاند و میکوبید روی ساق پا و سروکلههایشان که من خودم با دیدنش دردم میگرفت. من جوری زدم به پیشانی پسره که فقط ابرویش شکاف برداشت و خون سرازیر شد روی ابرو و مژه طلاییاش. حالا شاید دارم تقاص همین خونها را پس میدهم.
آقاجان گفت نگران نباشم، همه پشت من را هم میگیرند. اصلا مگر فقط منم که عزیزم، ناموسم، وصله تنم اینطور روی دستم مانده؟ پسرعمو جواد را چه میگویی؟ پیش خودت فکر کردی دست زنش را گرفت و رفت خارج؟ نگفتی چرا هیچکس سراغش را نمیگیرد؟ نگفتی چرا یک عکس هم از آن ور آب نمیفرستد؟ نه جانکم! جواد را تنها فرستادند دوبی برای کار. همان شب قبل از سفر آقابزرگ ترتیبش را داده بود که چطور دخترطفل معصوم را سربه نیست کنند که فقط اعتبارش برسد به طایفه و آب از آب تکان نخورد. نفهمیدی چرا آقای دختره آب مروارید گرفت؟ بس که زار زد. ننهاش غمباد گرفت. هی آقابزرگ بسته خرما فرستاد در خانهیشان، جعبه پرتقال فرستاد که بگوید صلاح دخترتان بوده. کسی هم لب از لب باز نکرد. تو اینها را میدانستی؟ شاید هم خبر داشتی که یکبند میگفتی از این شهر دل بکنیم. آقابزرگ و عبدل بیرون در منتظرند تا من صدایشان کنم بیایند داخل اتاق برای کمک. خودشان همه برنامهها را چیدهاند. عبدل پدرسگ دوتا چمدان سیاه آورده که بتوانند تو را تویش جا بدهند. اصلا نگفتهاند میخواهند برت گردانند شهر یا نه؟
مدام به در میکوبند که بیا بیرون! چایت از دهن میافتد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹