ویدا فرهودی سکوت اگر که بشکند
ویدا فرهودی
سکوت اگر که بشکند
به یاد آنانی که آغاز بهار را در بند میزیند
سکوت را چو بشکنی صدا سرود می شود
بهارمان بهارتر از آن چه بود میشود
پرنده وَش کمی بخوان! غم ِ قفس ز دل بران!
ببــین ملال ِ سالیــان، چگونــه دود می شود
پس ِ جمود میلهها و رنگ سـُربی ِ فضا
هوا پر از ترانه و شمیم عـود میشود
حـَذر کن از حبابها، ز وَهــمها، سرابها
کـُـلونشان چو بشکند، ره ِ ورود می شود
به تارْ تارِ زندگی، تـَنـیده آن که مـُردگی
گسـسته ریشههای او، ز تاروپود می شود
نسیم با نوای تو، زمانه را کـُـنـَد خبر
و شهر ِ خفته ناگهان ، همه شنود می شود
جوانه ، سبز میجَـَهد، به باغ مژده می دهد
ومستْ قلب ماهیان به قعر ِ رود می شود
بلوچ و کـُـرد و تـُرکمن، به گوشه گوشه ی وطن
زبانشان یگانه در ” تـو را درود ” می شود
سکوت اگر که بشکند، بهار می رسد به بند
و پنجره گشوده بر بسی سرود می شود
سکوت اگر که بشکند!
سکوت اگر که بشکند!
بیمقدّمه
چه بیمقّدمه در من شروع ِ تو پیدا ست
و صادقانه بگویم که در دلم غوغا ست
چه دیر دیدمت اما چه زود دل بستم
به لحن شرقی چشمت که این چنین گویا ست
هزار شعر نگفته به گوش من خواندی
و شاعرانه شنیدم که لهجه ات شیداست
رسیده ای ز “ندانم کجا”ی کشور عشق
که ماورای مدار کبود غربت ها ست
چه کودکانه ترا بیقرار می خواهم
اگر چه گفتن ِ خواهش خلاف عادت ما ست
شگفت آوَرَدَ ت این صراحتم اما
نمانده فرصت کتمان و شعر بی پروا ست
و بیمقدمه آن سان که خوب می دانی
ز واژه واژه ی سرخش، نهفته ها پیدا ست
به انقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹