نسیم خاکسار: شعر فروغ، شعر زندگی و اندیشیدن

نسیم خاکسار

 

شعر فروغ، شعر زندگی و اندیشیدن [۱]

شعرهای فروغ فرخ زاد را از جنبه‌های گوناگون می‌توان بررسی کرد. برای مثال چگونگی رشد و تکامل او را چون یک شاعر از نخستین کتابش به نام” اسیر” تا آخرین مجموعه شعر او به نام “تولدی دیگر” و شعرهای اندک او بعد از انتشار این کتاب. در این بررسی می‌توان به دریافتهای تازه او از شعر، ساختمان شعر و در نهایت به شناخت عمیق او به کلمه پرداخت. می‌‌‌توان دید چگونه فروغ برای نمونه، از خلق شعرهایی از این دست:”رفتم، مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود/ عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما/ از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح/ بیرون فتاده بود به یکباره رازما/[۲]  دور می‌شود، تا به این زبان برسد “و چهره‌ای شگفت/ از آنسوی دریچه به من گفت/ حق با کسی‌ست که می‌بیند/[۳]

در همین دو نمونه کوتاه که تاکید من بیشتر روی برخورد شاعر با واژه در شعر است، می‌توان به عمق رشد و تکامل فروغ پی‌برد. در نخستین نمونه، واژه‌ها فقط به این دلیل می‌آیند که اندوهی بسیار سطحی، آن هم در نظمی سنتی در شعر بنمایانند. “من” شاعر در فعل “رفتم” معنایی عام دارد و تهی است از شخصیت فردی. بی‌چهره است. شعر حتی در گفتگو با خود و جهان، چندان به عمق نمی‌رود. نه دنیای شاعر چندان وسیع و بیکرانه است و نه کلمات می‌توانند مدد رسان او به دنیای دیگر باشند. کلمات، حتی استقلال و شخصیت ندارند. “پرده”، “خموشی” ، “ظلمت” ، “نور صبح” و “عشق و نیاز” که هرکدام به تنهایی می‌توانند جهانی از ارتباط با طبیعت و انسان خلق کنند، در شعر نخستین فقط چون سایه‌هایی بیمار می‌آیند که بگویند عشق من و تو، برای مثال، بی‌خود و بیهوده بوده و بهتر بود که فراموش شود و یا یکی‌مان بگذارد و برود. همین.

اما نمونه دوم بطور کامل متفاوت است از نمونه نخست. هر حرف و هر واژه در این شعر با شخصیتی مستقل و توانا برابر تو می‌ایستد. کلمات ستیزه‌گرند. از خود بیرون آمده و اشارت کنان به جهانی آن سوی خودشان. حتی حرف “و” در نخستین شعر و در همان آغاز  شعر، شخصیت مستقل خودش را دارد. “و چهره‌ی شگفت”، با این “واو” در همان آغاز سطر، گویی شاعر یا آن “منِ” پشت دریچه ، ساعت‌ها پیش از آن داشت با کسی حرف می‌زد. “و” می‌تواند، لحظه‌ی تامل و شروع حرف زدن اوئی باشد که مخاطب شاعر بوده و اکنون بعد از شنیدن حرفهای شاعر نوبت اوست که چیزی بگوید. و، می‌تواند نشان تداوم خیال و تفکر و درد “آن من” هم باشد که ساعت‌ها پای دریچه ایستاده و یکباره به زبان آمده تا بگوید: و چهره‌ی شگفت/ از آنسوی دریچه به من گفت/ حق با کسی‌ست که می‌بیند./

با این سطرهای شعر دیگر نمی‌توان مثل آن سطرها در شعر نخستین برخورد کرد. چهره؟ از خودمان می‌پرسیم. “شگفت؟” و باز می‌پرسیم. گرچه حالا کمی چهره با اطلاق شگفتی به آن، برایمان کمی روشن‌تر شده است، اما هنوز مانده‌ایم که او یا آن چهره‌ی شگفت کیست. چهره‌ای که آنسوی دریچه است. “دریچه؟” چرا دریچه؟ پس “من” باید سوی دیگر دریچه باشد. یکی بیرون و یکی درون. یکی توی چهار دیواری است و دیگری بیرون از چهار دیواری و تنها ارتباط آن‌ها باهم از طریق همین دریچه میسر می‌شود. دریچه روزنی است برای منِ این سوی دریچه که از راه آن بتواند بیرون را ببیند، تا اویی که بیرون از دریچه ایستاده است به او بگوید: حق با کسی است که می‌بیند.

چهره‌ی آنسوی دریچه بسیار به خود متکی است. چرا؟ چون حرفی برای گفتن دارد. می‌گوید: حق با کسی است که می‌بیند.

پس این من که در این سوی دریچه ساعت‌ها ایستاده بود، در انتظار او بود. در انتظار اویی بود که بیاید و در ادامه تفکرات و تاملات این من، به او بگوید حق با کسی‌ست که می‌بیند.

شاعر در جای دیگری از همین شعر می‌گوید: “حق با شماست/ من هیچگاه پس از مرگم/ جرات نکرده‌ام که در آینه  بنگرم/.” و باز :” آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا  شدن با چهره فنا شده‌ی خویش/ وحشت نداشته باشد./

در این تکرار به گونه‌ای دیگر و از زاویه‌ی دیگر است که پنجره نمادی از آینه به خود می‌گیرد. اکنون گویی شاعر از همان آغاز روبروی آینه ایستاده بود و آینه پنجره‌ای بود که در آن به خودش نگاه می‌کرد. یا پنجره در پرواز خیال و اندیشه درهم بافته‌ی شاعر آینه‌ای شد که او توانست خودش را یا چهره وجودی خودش را در آن ببیند. وقتی شعر را تا پایان می‌خوانیم به این نظر می‌رسیم که گویا تمام بند بند بعدی شعر، باز شدن و بازکردن معنای همان یکی دو سطر نخستین است.

دیدن. چگونه دیدن. چرایی حضور اویی که در درون است و اویی که در بیرون. اویی که در آینه نگاه می‌کند و اوی در آینه. این همه را شاعر به تامل و مکث نشسته است تا تاریخ سرزمینش را در این دیدار ناگهانی که برای او رخ داده، دور بزند و زمانه‌ای را که در آن زیست دارد و تکه تکه از هستی پاره پاره خود را پیدا کند. آنگاه پس از یافتن‌شان، به هم نزدیکشان سازد و آن هستی یا وجود را که گم و پنهان بوده آشکار کند. آن هستی که همه عامل‌های عینی و ذهنی در شکل دادن به آن سهیم بوده‌اند.

این یک برداشت از، یا پیوند با، یک جنبه از شعر فروغ است. می‌توان با تکیه بر”من” در شعرها و زن بودن این من، چهره و پدیداری زن را درشعرهای او از اولین کتاب تا آخرین کتاب شعر او دنبال کرد. زنی از سرزمین‌مان. این راه دیگری است برای رسیدن به جهان شعرفروغ.

زن نخستین شعرهای او، زنی است هنوز خام و بی‌تجربه و با دنیایی بسیار محدود. ارتباط او با جهان و با مفاهیم زندگی ومسئله زن و انسان بسیار ساده و سطحی است.

در این جنبه از بررسی، دیگر روی عنصر زیبایی شناختی در شعر او اشاره نمی‌کنم. تاکید بیشتر متن روی چگونگی یعنی کیفیت ارتباط یک انسان با مسئله خود و محیط پیرامونش و در کل با جهان و انسان است. آن هم انسانِ زن و به ویژه در وجهی پرسشی. فروغ درباره این دوره از زندگی‌اش می‌گوید: “به هرحال یک وقتی شعر می‌گفتم. همینطور غریزی در من می‌جوشید. روزی دو سه تا. توی آشپزخانه. پشت چرخ خیاطی.” و در ادامه می‌گوید “من هنوز ساخته نشده بودم. زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را می‌گذاریم زندگی خانوادگی. بعد یک مرتبه از تمام آن حرف‌ها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبراٌ و طبیعتاٌ عوض شد. “دیوار” و “عصیان” در واقع دست و پازدنی مایوسانه در میان دو مرحله زندگی است. آخرین نفس‌زدن‌های پیش از یک نوع رهایی است. در جوانی احساسات ریشه‌های سستی دارند. فقط جذبه‌شان بیشتر است. اگر بعداٌ به وسیله فکر رهبری نشوند. و یا نتیجه تفکر نباشند، خشک می‌شوند و تمام می‌شوند. من به دنیای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم. آن را کشف کردم.”[۴]

با تعریفی که فروغ از این دوره از زندگی خود می‌دهد می‌توان گفت زن در شعر فروغ در مجموعه شعرهای دیوار و اسیر هنوز ساخته نشده بود. به زبان خودش، شاعر هنوز نیاموخته بود که چگونه باید به دنیا نگاه کند. زن در شعر او بیرون از خانه‌اش جایی را نمی‌بیند. معلوم نیست آیا در جایی که او زندگی می‌کند برای مثال حلبی آبادی هم هست یا نه؟ چهره‌هایی که مشغول کارند، اما بر لبهایشان هزاران فریاد خفته است. آیا در کوچه و خیابانی که او می‌گذرد، فقر بیداد می‌کند یا نه؟ فریادی از سر خشم کشیده می‌شود یا نه؟ بانگ شبگردی و یا سوت پاسبانی شنیده می‌شود یا نه؟ هیچکدام از  این‌ها را زن شعرهای نخستین او نمی‌توانست ببیند. اما  این ندیدن، چیزی نیست که بشود به سادگی از آن گذشت. یعنی نمی‌توان گفت مهم نیست چون شاعر فقط می‌خواهد حس‌های زنانه‌ی خودش را بنویسد. این ندیدن باعث می‌شود زن شعر او در دیدن و شناختن جهان خودش هم به عنوان یک زن، نانوان بماند. برای  مثال در همین کتاب در شعری می سراید:

من به مردی وفا نمودم و او/ پشت پا زد به عشق. امیدم/ هرچه دادم به او حلالش باد/ غیر از آن دل که مفت بخشیدم/ [۵]

اگر همین شعر را با شعر دیگری از فروغ که در تولدی دیگر سروده مقایسه کنیم، می‌توان به راز دیدن، راز درست دیدن جهان  و قرار گرفتن در دنیا و درآمیختن با روابط اجتماعی و پدیده های زندگی پی برد:

بگذار در پناه شب، از  ماه بار بردارم/ بگذار پر شوم/  از قطره‌های کوچک باران/ از  قلب‌های رشد نکرده/ از حجم کودکان به دنیا نیامده/ بگذار پر شوم/ شاید که عشق من/ گهواره تولد عیسای دیگری باشد./ [۶]

چهره یا من اصلی هر دو شعر، زن است. موضوع هر دو شعر، اگر بخواهیم تعریفی ساده از آن بدهیم گرد حس‌های شکفته یک زن در پیوند با عشق و ناتوانی در رسیدن به آن دور می‌زند. اما معنای عشق در شعر نخستین در سطح می‌ماند، ولی در شعر دوم نه تنها به عمق می‌رود، بلکه به کشف معنایی وسیع از آن در جهان و وجود انسانی نایل می‌شود. زن شعر او در شعر دوم، از رابطه دو انسان و از عشق، تمنای چیزی بزرگتر و والاتر را دارد. او از حجم کودکان به دنیا نیامده سخن می‌گوید و در این هجوم به واقعیت، زن شعر او  از جنبه وجودی، خود تاریخ می‌شود، تاریخ و پیش از تاریخ، و بزرگتر از آن، زمین می‌شود. زمین خاکی ما، زمین مادر، چون می‌خواهد پر شود از قطره‌های کوچک باران.

چرا؟

می‌پرسم؟

که برویاند، که متولد کند، که نشان دهد آغوشی گشاده دارد. سخی است. بخشنده است و این‌همه، در واقع، دفاع از ابعاد عظیم انسانی است که زن است. در کنار این زن، می‌توان زانو زد. می‌توان گریست. می‌توان به حرفهای او گوش داد. به او عشق ورزید و در پیام‌های نوید بخش‌اش فردای روشن را دید.

این ها همه شامل نگاه و نظرهایی است که می‌توان از شعرهای فروغ داشت. در این نگاه و نظرها، نگاه دیگری هم است که من دوست دارم به آن تاکید و توجهی بیشتر داشته باشم. تنها به همین یک دلیل که کمتر درباره این جنبه از شعرهای فروغ سخن رفته است. و این حضور مسائل اجتماعی و احساس مسئولیت شاعر در برابر آنها در شعرهای اوست.

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟[۷]

فروغ در این شعر دیگر نه تنها حنجره یک زن، بلکه حنجره انسانی است که در جامعه‌ای اسیر ستم و سانسور، وزش ظلمت را فریاد می‌زند. همچنان که بعدها در شعرهای دیگرش مرور خواهیم کرد زبان شعری فروغ برای فریاد زدن این وزش ظلمت و نفوذ در آن و نشان دادن ابعاد این تاریکی شوم یا بیداد مسلط تنها به استعاره قناعت نمی‌کند و صریح‌تر و عریان‌تر چهره ظلمت را نشان می‌دهد.

در دیدگان آینه‌ها گویی

حرکات و رنگها  و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

وچهره وقیح فواحش

یک هاله مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‌سوخت.[۸]

فروغ درشعرهایی دیگر، در صراحت دادن به حرفش بیشتر پیش می‌رود. اگر تصویر بیدادگران حاکم هنوز با مایه‌ای نمادین در این شعر ظاهر شده، ولی خشم و خروش شعری فروغ آن چنان رساست که خواننده در ادراک آن ‌چه او می‌خواهد بگوید با مشکلی روبرو نمی‌شود. صدای اعتراضی او بتدریج پیچ و خم استعاره و نماد را به یک سو می‌نهد و در شعر “به علی گفت مادرش روزی” بازتابی روشن می‌یابد.

دنیایی که هروقت خداش

تو کوچه‌هاش پا می‌ذاره

یه دسه خاله خانباجی از  عقب سرش

یه دسه قداره‌کش از جلوش می‌آد

دنیایی که هرجا می‌ری

صدای رادیوش می‌آد

می‌برتش می‌برتش، از توی این همبونه کرم و کثافت

و مرض [۹]

یا “در مرز پرگهر” که به طور کامل پرده را یکسو می‌زند و صریح و عریان می‌گوید:

من در میان توده سازنده‌ای قدم به عرصه هستی

نهاده‌ام

که گرچه نان ندارد، اما بجای آن

میدان دید و باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیایی‌اش

از جانب شمال، به میدان باستانی اعدام

و در مناطق پر ازدحام، به میدان توپخانه رسیده ست.

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب، ششصد و هفتادو هشت قوی

قوی هیکل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد هشت فرشته

آن هم فرشته‌ای از خاک و گل سرشته

به تبلیغ طرح‌های سکون و سکوت مشغولند.[۱۰]

فروغ در یکی از شعرهای آخرش به نام “بعد از تو” بطور مستقیم از تسلط یک دیکتاتوری نظامی در جامعه ستم دیده ما که بیرحمانه موجودیت انسانی در آن مسخ کرده است سخن می‌گوید:

بعد از تو  ما صدای زنجره‌ها را کشتیم

و به صدای زنگ، که از روی حرفهای الفبا برمی‌خاست

و به صدای سوت کارخانه‌های  اسلحه‌سازی  دل بستیم.

و در ادامه همین شعر با اشاره به این که چکونه همین دیکتاتوری نظامی یاد و خاطره‌های انقلابی مردم را نابود و محو کرده و می‌کند فریاد می‌زند:

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم

بعد از تو ما تمام یادگاری‌ها را

با تکه‌های سرب و یا قطره‌های منفجر شده خون

از گیجگاه‌های گچ کرفته دیوارهای کوچه زدودیم.[۱۱]

فروغ در این سطرها با اشاره به حرکت حکومت پلیس شاه بعد از کودتای مرداد ۳۲، در پاک کردن شعارهای مردم روی دیوارها، چنان پر شور و اجتماعی از زخمهای آن سالها می‌سراید که زبان و نگاه او زبان و نگاه پابلو نرودا، شاعر انقلابی شیلی، را در شعرهایش برای اسپانیای لگدمال شده و خونین، زیر چکمه‌های فرانکو و ارتشش به یاد می‌آورد.

نگاه اجتماعی و احساس تعهد اجتماعی فروغ فرخزاد در شعرهای تولدی دیگر، اما همیشه یکی نیست. گاه بانگ و اندوه او، صدای یک روشنفکر خسته و عصبانی را در خود دارد. در این خشم سراییها گاه نگاهش به مردم با نوعی سرزنش و نفرین همراه است و به گونه‌ی تهاجم و عصبانیت همان روشنفکرانی جدا از واقعیت زندگی مردم را به یاد ما می‌آورد که خود بارها در شعرهای کتاب “تولدی دیگر” با تصویرهایی چون” این خمیدگان لاغر افیونی” و “پیادگانی که صبورانه بر نیزه‌های چوبی خود تکیه کرده‌اند” یا روشنفکرانی که انبوه بی تحرک شان را” مرداب های الکل و آن بخارهای گس مسموم” پر کرده، از آنها انتقاد می‌کند. برای مثال در شعر آیه‌های زمینی ببینید چگونه  با قهر از مردم حرف می زند و یا متعادل تر چگونه با قهری خواهرانه آن‌ها را ملامت می‌کند.

اما همیشه در حواشی  میدان‌ها

این جانیان کوچک را می‌دیدی

که ایستاده‌اند

و خیره گشته‌اند

به ریزش مداوم فواره‌های آب.

او هرچند در این شعر از مردم دلگیر است و با قهری، بگوییم خواهرانه، آن‌ها را جانیان کوچک می‌نامد، اما در کلیت، گرایش آنها را نیز به سوی نیکی و راستی می‌بیند. چون بلافاصله می‌گوید به آب نگاه  می‌کنند. آب که ذات پاکی است. زلال و روشن و جاری است. این اشاره‌ای است به زندگی، آن زندگی که دوست داشتنی است، نه آن زندگی که آلوده به پذیرش زور و تسلیم در برابر بدی است. بل آن جاری دوست داشتنی شکوهمندی که از اعماق تاریخ به دریای اکنون می‌ریزد تا انسان با آن و در آن به آفرینش هرآن چه که زیباترین است دست یازد. این باور به مردم که در این شعر جنبه‌ای پنهان دارد، در نگاه و احساسی دیگر در شعری دیگر آشکارتر می‌شود. در این آشکاری است که فروغ  به تعهدی والاتر نسبت به مردم در شعر می‌رسد و این همان نگاه دیگری از او به تعهد اجتماعی در شعر است. برای مثال نگاه کنید به  شعر “کسی که مثل هیچکس نیست”. در این شعر، فروغ به هر آن چه که برای مردم دوست داشتنی و خوب است، مفهومی انسانی و بگذارید بگویم بسیار دوست داشتنی می‌بخشد. حتی سینمای فردین رفتن‌شان را هم دوست دارد. این یک امتیازی نیست که فروغ به انها می‌دهد، نه! فروغ فرخزاد در همان کوچه‌های نکبت فقر، فقر نان و فقر فرهنگ، با آنها قدم می‌زند و خود را در آرزوهای ساده‌شان شریک می‌کند تا به آن چه که در رویای‌شان می‌گذرد، دست یابد. در این شعر، چهره فروغ، چهره انسانی است که نه تنها آگاه به واقعیت تلخ سرزمین اش است، بلکه چهره شاعری است که مکان حسی و عاطفی شعرش را در بستر رودی جاری و رو به آینده پیدا کرده است. شعری سیراب از شعور  تاریخی پویا. در این شعر، دیگر پپسی نوشیدن و رفتن مردم به باغ ملی و سینمای فردین، نه نشانه‌هایی از ابتذال زندگی آنها، بلکه تصویرهایی از عشق‌های ساده آنهاست. حتی مردم محله کشتارگاه هم که آب حوض‌شان هم خونی است، از آرزوهایی  بسیار بزرگ و بشری برخوردارند. هرچند تصویری که از آب حوض آنها می دهد، در نگاه  آدمی جدا از مردم می تواند تصویری چرکین و زننده از وضعیت زندگی آنها باشد. در نگاه فروغ همین مردم هرچند مواهب ساده زندگی از آن‌ها دریغ شده، اما آرزوی آزاد زیستن و عشق را شناختن و برابری و عدالت را چون میراثی عزیز پاس داشتن، هنوز در نهانجای وجودشان چون شعله‌ای گرما بخش می‌سوزد.

با چنین درکی از شعرهای فروغ اکنون بهتر می‌توان اندوه عمیق او را دریافت، وقتی فریاد می‌زند: چرا توقف کنم. چرا؟

فروغ، خواهر خوب ما، شاعر بزرگ میهن‌مان، یا در خطاب م. امید به او، این پریدخت شعر آدمیزدان، همیشه زنده است. او بدانگونه که در شعرهایش گفته بود، جایی در “شر شر باران” یا میان “پچ پچ گل‌های اطلسی” خودش را قایم کرده است تا وقتی “نان قسمت می‌شود” و “پپسی قسمت می‌شود” و ” شربت سایه سرفه قسمت می‌شود” و “هرچه که باد کرده است قسمت می‌شود” بیرون بیاید و بگوید: دیدید گفتم. و ما او را مثل همان وقتها سوار بر چهار چرخه یحیی می‌بینیم که، میدان مجیدیه را دور می زند و می‌خواند:

من  خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

من خواب یک ستاره قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد.

و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند

کور شوم اگر دروغ بگیوم

من خواب آن ستاره قرمز را

وقتی  که خواب نبودم، دیده‌ام[۱۲]

آوریل ۱۹۸۹

[۱] – این متن اولین بار سال ۱۹۹۱ در فصلنامه ادبی فروغ در لس آنجلس به مسئولیت مهرنوش مزارعی منتشر و چند سال بعد در شب بزرگداشت فروغ فرخزاد در مونیخ  خوانده شد..

[۲] – مجموعه اشعار فروغ. فروغ فرخزاد. اننشارات نوید.آلمان. زاربروکن. سال انتشار ۱۳۶۸(آوریل ۱۹۸۹)،  از کتاب شعر اسیر. گریز و درد. ص ۴۲

[۳] – همان، از کتاب تولدی دیگر، دیدار در شب. ص ۳۴۴

[۴] – از مصاحبه‌ی فروغ با م. آزاد. منبع. اینترنت.

[۵] – مچموعه اشعار فروغ. چاپ آلمان. ص ۵۹

[۶] – همان.  دیوارهای مرز. از کتاب تولدی دیگر، .

[۷] – همان. باد ما را خواهد برد. از کتاب تولدی دیگر. ص ۲۹۱

[۸] – همان. آیه‌های زمینی. ص ۳۳۸

[۹] – همان. به علی گفت مادرش روزی. ص ۳۶۸

[۱۰] – همان. ای مرز پر گهر. ص ۳۷۴

[۱۱] – همان. بعد از تو. ص ۴۱۳

[۱۲] – همان. کسی که  مثل هیچکس نیست. ص ۴۲۹