مسعود کریمخانى (روزبهان)؛ نقد بر فرهنگ عرفانزده
آنچه در اینجا برنهادهام، برگرفته از نوشت و نویسى درازمدت میانِ من و تنى چند از دوستان است.
نمىتوان آن را نقد نامید، تا خود، چه رسد به نقدِ رادیکال که ما و فرهنگمان نیازمند آنیم.
اشارهیىست، ناخنک زدنى، حرفى فشردهتر از فشرده؛ انگوم ِ حرف! تا که چیزى، باشد.
با این امیدوارى که “خواننده پرانتز باز مىکند”، گسستهاى مطلب را نادیده گرفتهام، چرا که نخواستم بىاجازهى دوستان، حرفِ آنها را هم بیاورم.
و همین جا بگویم: ترکیبِ “نوشت و نویس” را، من، به موازاتِ “گفت و گو”، به جاى واژه ى (chat) ساختهام، که پیشتر در تبادل فکرى که با زندهیاد کاظم امیرى داشتم به کار رفته است.
***
در جامعهیى که فرهنگ آن، بر “عِرق” و “تعصب” و “سلطه” استوار است، کارِ نقدنویسى دشوار است. این دشوارى، به ویژه آنگاه خود را نشان مىدهد که قرار بر نقدِ “هویتِ مشترک”، یا همان “فرهنگ” باشد.
گریزى اما نیست؛ ما، باید به این پرسش پاسخ دهیم که آیا بازتولیدِ مستمرٌ “استبدادِ شرقى” در جامعهى ما، امرى تصادفىست و یا ریشه در فرهنگمان دارد.
من برآنم که روشنفکرمان، باید به کارِ نقدى رادیکال برخیزد، و در این راه از هرگونه تعارف دست بردارد، و از هرگونه تقلیلگرایى بپرهیزد. ورنه، تا هست همین خواهد بود.
🔵🔵
آنچه بخشهاى گوناگون فرهنگ ما را، از شعر و هنر، تا معمارى و اقتصاد (اقتصاد را تعمداً بخشى از فرهنگ دانستهام) و سیاست به هم پیوند مىدهد، نگرشِ عرفانىِ ماست؛ نگرشى که بیش از همه جا، درشعر و ادبیات ما خانه کرده است و خود را بروز مىدهد.
ما، هرچه قدر بخواهید فلسفه (دنیاى پرسشگرى) نداریم، و هرچه قدر بخواهید عرفان (دنیاى ارادت و پذیرش) داریم!
🔵🔵
فقدان فلسفه از یک سو، و سلطهى عرفان و شعرعرفانى از سوى دیگر، ما را از اندیشیدنِ منطقى محروم کرده است.
ما، در گفت و گوهایمان به جاى حجت آوردن ضربالمثل نقل مىکنیم و به جاى استدلال شعر مىخوانیم. ما با شعر، مخالفمان را به زمین مىکشیم، و با شعر دوستمان را به اوج فلک مىکشانیم. در گفت و گوهایمان، آن چیزى که حضور ندارد منطق است.
ما بلدیم شعر بخوانیم
ما بلدیم شعار بدهیم
ما بلدیم پوزهى حریف را به خاک بمالیم
ما بلدیم از بشردوستىِ خود حرف بزنیم
ما بلدیم خود را مفتخر و سربلند ببینیم
اما
ما بلد نیستیم گفت و گو کنیم.
ما، تازه مىخواهیم به تمرینِ گفت و گو بپردازیم، خود اگر معناى گفت و گو را بدانیم، چرا که گفت و گو، حاصلِ نگاهِ فلسفى ست نه عرفانى.
ما عارفیم
حقیقت پیشِ ماست
ما، آن را کشف کردهایم
ما شاهدِ حقیقتیم
ما: انساندوستانِ عارف
ما سیاستدانانِ عارف
ما اصلاحطلبان عارف
ما کمونیستهاى عارف
ما شعر مىخوانیم
ما عارفیم
ما مىدانیم!
🔵🔵
عرفان، در بن خود، “شیوه”یى براى اندیشیدن نیست، بلکه”محتوا”یى در پى تجلىست.
فلسفه در بن خود، محتوایى براى بیان نیست بلکه “شیوه”یى براى اندیشیدن است.
عارف، از همان نخست مىداند که راه، او را به کجا خواهد برد. همهى سیر و سلوک و کشف و شهود وى، براى آن است که او، به همانجایى برسد که خود، از پیش مىدانسته است.
“کشفِ” عارف، کشفِ حقیقتى غیرِمنتظره نیست، بلکه تجلى حقیقتى ازلى-ابدىست که این بار، او آن را دریافته است. براى رسیدن به این حقیقت، “حقیقت معلوم”، نیازى به اندیشه نیست، بلکه باید به انجامِ مناسکى همچون ریاضت کشى پرداخت.
پرسش، اساس فلسفه است. بن مایهى اندیشهى فلسفى، جستن پاسخ براى “امر مجهول” است. فیلسوف، از آن رو فیلسوف است که شک مىکند، همین است که فلسفه (دستگاه هاى فلسفى) پیوسته دگرگون مىشود.
عارف، اگر شک کند، دیگر عارف نیست! همین است که عرفان در طول تاریخ خود، پیوسته تکرار مىشود. تفاوتهایى که در نحلههاى گوناگون عرفانى هست، تفاوتهاى بنیادى نیست، حال آنکه نگاه فلاسفه با یکدیگر تفاوتهاى بنیادى دارد.
آنچه محصول کار عرفاست، مجموعهیىست از تأملاتى که آنان در گذر سدهها داشتهاند، تأملاتى که مىتواند برخاسته از هر زمانى باشد. مثلاً محتواى تذکرهالاولیاء مىتواند مربوط به بعد از مقالات شمس باشد. گویى در عالم عرفان، همه با هم، در یک زمان حرف مىزنند، و همه هم، یک چیز را میگویند! این است که آثار عرفانى را مىتوان پس و پیش کرد.
در فلسفه اما چنین نیست، سخن هر فیلسوف، ناظر بر سخن فیلسوف (فیلسوفان) پیش از خود است. این است که تاریخ فلسفه، تاریخ نوشت و نویس، تاریخ گفت و گوى فلاسفه است.
این است که فلسفه تاریخ دارد.
این است که عرفان تاریخ ندارد.
🔵🔵
فقدان تاریخ -برخاسته از نوع نگرش عرفانى- در فرایند زندگى اجتماعى و سیاسى ما هم جلوه گر است:
ما تاریخ نداریم، مشتى وقایع داریم که اگر جا به جا هم شود اتفاقى نمىافتد!
🔵🔵
جاى انکار ندارد که شعر، بخش مهمى از بار فرهنگى ما را به دوش کشیده است. اما این، برترىیى براى شعر ما نیست. شاعر باید شعر بگوید، نقاش هم نفاشى کند، و موسیقى دان به کار موسیقى بپردازد.
اگر قرار باشد موسیقىدان، کار شاعرى را به عهده بگیرد، شعر را حقیر مىکند و از آن یک موجود کوتوله مىسازد. برعکس آن هم البته همین است: وقتى مىگوییم شعر کار نقاشى را انجام مىدهد، در واقع چشم خود را بر پرسشهایى که یک نقاش در حوزهى کار خود با آن درگیر است فرومىبندیم و عملاً هنرِ نفاشى را به سطحىترین معنى آن تقلیل مىدهیم.
وانگهى: این که شعر ما وظایف دیگرى غیر از شعر بودن را به عهده مىگیرد، نشان از سرشت جابرانهى ما دارد: این از فرهنگ ماست که هر کداممان بى هیچ سررشتهیى -تا آنجا که زورمان برسد- رشتهى امورى را به دست مىگیریم و دربارهى همهى آن امور هم نظر “کارشناسى” مىدهیم. آن شعر، از این فرهنگ برخاسته است. کشکول است، و در کشکول، چیز زیادى نمىتوان یافت.
سلطهى شعر ، شعر “کشکولى”، بر سایر حوزههاى فکرى، مرا به دنیاى “نقد سلطه” مىکشاند. یعنى اگر قرار است با روحیهى سلطهگرى بستیزیم، این ستیز را باید از شعر آغاز کنیم. از ستیز با روح سلطهگر شعر.
از سدهى ششم هجرى، رشد “تفکرِ عرفانى”، مهلکترین ضربهها را به تفکر منطقى، به فلسفه، وارد آورد و آن اندک نگاه تجربى و خردگراى شعر ما را نیز به نابودى کشاند.
فلسفه که مىتوانست جدىترین نقاد شعر، و لاجرم بهترین یاور آن باشد، یک سره نابود شد.
فیلسوف، بهترین دوست زبان است. فلاسفه، بسیار بیش از شاعران نسبت به زبان حساساند.
زبان ما بیمار است. زبان فارسى بیمار است. این زبان بیمار، شاید به کار شاعران بیاید، که در جست و جوى ابهاماند، اما به کار اندیشیدن نمىآید.
زبانِ تمثیلى، و کلىگویىهاى عارفانه، زبان ما را بیمار کرده است.
شعرما، سرشار از تمثیلات شاعرانه و عارفانه، عارفانهى شاعرانه، به زبان خیانت مىکند.
شعر ما، به اندیشه خیانت مىکند.
🔵🔵
منطق، ابزارى براى سنجیدن حقیقت است، و این همان چیزىست که عرفان از آن مىگریزد و بانگ برمىآورد که :
“رهِ دور و دراز است این، رها کن
“چو موسى یک زمان ترک عصا کن
“ز دوراندیشىِ عقل فضولى
“یکى شد فلسفى، دیگر حلولى
یعنى اگر از منطق، از عقلانیت حرف بزنى، مىشوى فیلسوف، یک چیزى شبیه کافر!
این را، شیخ محمود شبسترى مىگوید، عارف برجستهى معاصر حافظ، و از همان زمان، عارفان برجستهى دیگرى بر آن شرح نوشتهاند تا مبادا حرف شیخ نافهمیده بماند و کسانى به دنبال عقل و منطق بروند و نعوذبالله، گمراه شوند!
🔵🔵
همین اکنون، دارم به موسیقى ملایمى گوش مىدهم. مىخواهم، همچنان که این چند سطر را مىنویسم، یک سوى دلم نیز با موسیقى باشد.
تقریباً، آنچه را خواننده مىگوید نمىشنوم. اما -چون موضوع این نوشت و نویس است- متوجه کلمات “مولانا” و “شمس” مىشوم. ترانه را دوباره گوش مىکنم: بدگویى از عشقهاى زمینى و علایق دنیوى ست:
“گرچه این دلبستگىهاى زمینى خوب نیست
و:
“نیست مولانا جهان از شمس تبریزى پر است
به نوشت و نویس خودمان برمىگردم. و آه مىکشم:
مثل آب که دنیاى ماهى را پر کرده است، عرفان، در تمام منافذ فرهنگى ما نفوذ کرده است.
ما از بام تا شام، و از شام تا بام، به وسیلهى افکار عرفانى بمباران مىشویم. نمىدانم یکى از این به قول فروغ “عارفان پاک بلنداندیش” پیدا نمىشود که بگوید: “بابا، سر سوزنى هم فضاى تنفس براى دیگران بگذارید!”