حسین رحمت؛ نه قصه ای، نه حرفی

شب‌های ماه اوت، ساحل رود خانه تایمز انباشته از بوی نم آب است. صدای آب در برخورد با ساحل هو نمی‌کشد و امواج در هر آمد و رفت، ضرب‌آهنگ خود را میزان می‌کنند. تایمز تابستان‌ها کم‌عمق می‌شود و ساحل توی دل آب می‌رود. لب رود تایمز چند کشتی قدیمی هست که پیش‌تر در کار تجارت بوده‌اند و حالا لنگر انداخته و شده‌اند میکده، گاهی به آن‌جا سر می‌زنم.

بار آخرکه آن‌جا رفتم، خودم را بیگانه یافتم و آشنایی پیدا نکردم. کمی بعد نگاهم به دختری افتاد که او هم  از بقیه جدا بود. کنار پیش خوان ایستاده بود و گویا دلش رضا نداده بود سر میز کسی بنشیند. شاید منتظر کسی بود .

کناری ایستادم، با حسرت نگاهش کردم ، پستان‌هایش سفت و رو به جلو بود. مثل دو تا انار درشت.

چرخ که می زد تیر به نشانه می‌نشاند و نور پراکنده می‌کرد. باید توی لهیب مستی نگاهش می‌کردی تا توی مدار عالم قرار بگیری. صدای هیچ نگاهی را نمی‌گرفت و همه را پس می‌زد.  از جنس آتش بود و بی‌آنکه آشنایی بدهد به خاطره می‌ماند.

راستش قرار نبود خودم را از خود بی‌خود کنم و با دیدن یک دختر پرده‌ای تکان بخورد و یاد عطر تن دریا بیفتم. یاد آخرین لحظه‌های رفتنش و یاد آن دوچال دوست‌داشتنی روی دوگونه گوشتی صورتش. برای همین دیدم بهتر است یک آبجو دیگر بگیرم بروم روی عرشه و امتداد تایمز را نگاه کنم.

دل تایمز پر بود از انعکاس نور. لرزان از نظر می‌رفتند و برمی‌گشتند. یک عده‌ای نزدیک دماغه‌ی کشتی پا می‌کوبیدند. مدارا کردم و تاب آوردم و ‌نوشیدم. لحظاتی بعد یکی با بوی خوب بدنش کنارم  آمد و خودش را معرفی کرد . وقتی خودش را معرفی کرد لرزش صدایم را حس کردم . دستش داغ بود و شلال موها رشته‌رشته، گردن سفید را پوشانده بود و صدایش مثل صدای کف دریا بود.

آن شب وقتی که نیمه‌مست به ایستگاه قطار زیرزمینی وست مینستر رسیدم ، آخرین قطار نیم ساعت بود که رفته بود. برای همین پیاده راه افتادم طرف خانه. سرخوش بودم و دلم می‌خواست استخوانی سبک کنم.

خسته و دل برکنده، پای در ورودی مسکونی، صدایی صدایم کرد. صدا صدای دیوید بود که مست بود و ده سال بود که همسایه من بود و مثل من مجرد بود و در هنگامه سیاهی شب پشت به دیوار داده بود و سیگار می‌کشید. زبانش از مستی به سختی در دهان می‌چرخید. نیم ساعت بهم گیر داد و از اینکه هم‌پیاله امشبش نبودم گله‌مند بود و خوش می‌داشت که شب را با من سر کند، چون می‌دانست فردا ظهر برای شرکت در یک سیمنار آموزشی به منچستر می‌روم.

دیوید آن شب و همانجا، تا پرده دیگری از سوخته‌های دل را وانگفت رهایم نکرد. حرفاش که سر کشید دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:

” رفیق، تنها تو صدای تنهایی مرا  می‌فهمی .”

بعد صورت باز کرد و نیم‌خند ازم جدا شد. دیوید گاهی که خانه باشم بهم سر می‌زند. او هر صبح روزنامه گاردین را از بقال سر کوچه می‌خرد و تا دم‌دمای عصر، زیر و رویش می‌کند. کتاب هم می‌خواند و ایران را هم کم و بیش می‌شناسد، ولی از رمز درهم و گیج‌کننده‌ی بازی‌های سیاسی ایران باخبر نیست. دیوید بازنشسته دولت است. تنها و بی زن. مثل من.  او باور دارد که من پشت میله‌های فرهنگ سنتی گیر کرده‌ام و هنوز توی کوچه‌های تاریک و باریک آن به سر می‌برم. او سال‌ها با اسکار گیل رهبر معدن‌چیان انگلیس دمخور بوده و حالا باور دارد که معدن‌چیان، توی کوران مبارزه‌ی چند دهه پیش، به اختیار خود نبودند و از درون شکست خوردند و برای همین بین هوا و زمین به دولت وادادند. دیوید یک چپ بالغ است . یک چپ بلند قد و آشنا.

با دیوید راحتم. دیگر مثل آدم‌های خسته کنارم نمی‌نشیند و چرت و پرت نمی‌گوید. از  انقلاب و حیف و دریغ هم حرف نمی‌زنیم. بواقع دیگر مجال آن شور و آن حساسیت‌ها را ندارم و دیگر برای آرمان‌های شرقی دل به دریا نمی‌زنم. برای دیوید تعریف کرده‌ام که قصه‌ی شکست ما هنوز به تحریر در نیامده و من به آدم بی‌حرفی می‌مانم که در پی مطالبات عقب افتاده، دایم شعورم را حلق‌آویز می‌کنم و از سر ناچاری به‌اش باج می‌دهم و میان ماندن و رفتن دو به شک هستم. مثل یک سایه‌ی پنجاه ساله، کم غم نمی‌خورم. کابوس اقلیمی سرزمین ما لرزه بر مهره‌های پشتم نشانده و آتش به جانم انداخته ولی با این همه، در عمق دل، راز آقتاب بلند آن دیار خط ذهنم را هموار می‌کند و تسکین‌ام می ‌دهد.

هفته بعد نزدیکای سحر از سفر برگشتم. بوی شب هنوز توی خیابان بود. از جلوی خانه دیوید که رد می‌شدم دیدم چراغ اتاق مطالعه‌اش که مشرف به خیابان است، روشن است. نا خواسته پا سست کردم و لحظاتی به فکر فرو رفتم.

دو روز بعد، خروس‌خوان از خواب بیدارم کرد و سراسیمه تو آمد. آرام و قرار نداشت. گفت نیم ساعت است که برگشته و بی‌آنکه امانم بدهد، قصه گم شدن برادرش را تعریف کرد.

پرسیدم: “به پلیس خبر دادی؟”

گفت : “دنبالش.”

گفتم : “پیداش می‌کنن. بچه که نیس.”

هیچ نگفت.

بعد پرسیدم : “برادرت اون حوالی‌ها گم  شده، این‌جا چه می‌کنی؟”

گفت : ” اومدم رخت و لباس بردارم برگردم پیش مادرم. ممکنه واسه یه مدتی درگیر باشم.”

پرسیدم : “کی برمی‌گردی؟ ”

گفت: “امشب.”

بی‌هوا گفتم: “من‌ام میام.”

نگاهش باز شد. بعد سیگاری روشن کرد. گفت:

“پیش‌ترها گاهی به کوه و کمر می‌زد و یک نصفه روز پیدایش نمی‌شد. این اواخر بحران درونی‌اش بیشتر شده بود. تنها و بی‌حوصله بود و با کسی دمخور نمی‌شد.  قبل از گم شدن دل‌نگران رؤیاهاش بود. این را توی تلفن بهم گفته بود. من حرفهاش را جدی نمی‌گرفتم. از زمین و زمان بیزاره، با یه سر پُرسودا. حرفهاش تو سرم می‌پیچیه و مغزمو شیار می‌ده. اغلب می‌ره لب دریاچه. می‌گن یه چیزی تو اون آب هس. دلش مثل شیشه‌س. ”

غروب بود که راه افتادیم. لندروور قدیمی دیوید هنوز جان داشت و خوب نفس می‌کشید. یک نفس راندیم و از دریاچه و راز سر به مهرش حرف زدیم. دیوید این حرف‌ها را قبول نداشت. خسته رسیدیم.

مادر دیوید ، نیم‌بیدار و خواب‌آلود توی مبل چرمی وارفته بود. خبر آمدن ما را داشت. دیوید به‌اش زنگ زده بود.

صبح خسته و گیج بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه پیرزن را جا گذاشتیم و با لندروورتا پای تپه که مشرف به دریاچه بود، راندیم. هوا بوی کوهستان می‌داد.

آن دست تپه، دریاچه سرتاسر آبی می‌زد و از دامنه تپه کمی فاصله داشت. بالای دریاچه مرغان دریایی چرخ می‌زدند و گاه اریپ‌وار به سطح آب نزدیک می‌شدند و بعد بال می‌گرفتند. توی آن مه سبک صبح گاه و نور کم‌رمق آفتاب تازه‌دم، شانه به شانه دیوید ایستاده بودم و دریاچه را نگاه می‌کردم.

یک کلبه ساحلی دردل دامنه تپه بود و دود سیاه‌رنگی از لوله‌ی سر برآورده از بام، کمانه می‌کرد. سه تا قایق به رنگ‌های مختلف، اریپ‌وار در امتداد ساخل و در چند متری کلبه با قل و رنجیر به‌هم بسته شده بودند. به ناچار از دست سرمای دم صبح، و تا رسیدن غواص، به طرف کلبه رقتیم. کسی که جلوی کلبه و رو به دریاچه ایستاده بود. جلو آمد و خودش را به من معرفی کرد. اسمش جان بود.

توی کلبه، کمی با دیوید چاق‌سلامتی کرد و بعد برایمان قهوه ریخت. آمدنا  دیوید گفته بود که با جان از جوانی آشنا بوده و او تابستان‌ها  به این‌جا می‌آید و قایق‌موتوری به گردشگران کرایه می‌دهد.

کلبه گرم بود. کنار شومینه خیمه زدیم. شعله‌های آتش پرپر می‌زد. جان، برادر دیوید را می‌شناخت و حین صحبت از او  دلگیر نشان می‌داد. می‌گوید او را گاه‌گُداری می‌دیده. مثل یک آدم خسته لب آب می‌نشسته و با هیجکس همکلام نمی‌شده. جان می‌گوید رنگ آبی چشمهاش باهام حرف نمی‌زد. همیشه  یک جای دیگه‌ای را نگاه می‌کرد.

برای چند لحظه هر سه خاموش و در هوای خودمان ماندیم.  ولی دیوید نشان می‌داد که در یاچه بوی برادرش را می‌دهد. توی راه هم که بودیم همین حرفها را می‌زد. بالای تپه هم که بودیم رد برادرش را از چشمهای من می‌پرسید.

کمی که گرم شدیم غواص پیدایش شد. کوله‌اش را پایین گذاشت و در حالی که برای خودش قهوه می‌ریخت به عکس قاب گرفته دریا چه که روی  سینه دیوار کلبه بود نگاه کرد.

کمی بعد هر سه سوار قایق شدیم. سکان قایق در دست دیوید بود و من به اختیار او بودم. مه روی آب بود و روی صورت می‌نشست. دلم باز نبود. دیوید نگاه به آب داشت و منتظر غواص بود که بالا بیاید و خبر بدهد. پیشتر چندین بار بالا آمده بود و سر تکان داده بود  و برگشته بود زیر آب. شعاع زیادی از دریاچه را گشتیم  و وقتی که غواص گشت آخر را زد و از آب بیرون امد از خستگی کوفته شده بود. به کلبه برگشتیم.

بار دوم، جان را جای من بردند و من تنها توی کلبه ماندم. کنار آتش شومینه لم دادم. از خستگی و بی‌حوصلگی نا نداشتم. بال نگاهم به راحتی باز نمی‌ماند. صدای رگبار و هجوم باد بیرون را حس می‌کردم. روی تخت‌خواب سفری جان دراز کشیدم و به نقشه دریا که جلوی دیدم بود چشم دوختم و بعد چشمهایم را بستم.

هوا صاف بود و از مه خبری نبود. تیغ آقتاب روی آب بود و چشم را می‌زد. عده‌ای کنار آب  دور هم می‌چرخیدند ودعوت به یک مجلس آیینی می‌کردند که توی دل مرا خالی می‌کرد. صدای امواج می‌آمد و تمنای آّب بیشتر می‌شد. دور می‌زدم. بی‌تکان و بی هیچ صدا. تاریکی از تپه مجاور سرازیر می‌شد. جلوتر، میدانی وسیع پیش رو آمد. دود از سر ستون‌های قدیمی کمانه می‌کرد و بغض هزارساله، بر سینه‌ی آسمان نقش می‌بست. روی دریاچه بال گرفتم و سرم را مثل مرغان دریایی به سطح آب نزدیک کردم. پرده در پرده  پر از خیال بودم. در دوردست غواص را دیدم. هنوز نیرو داشت و توی آب دنبال جنازه می‌گشت. یک چیزی در بستر دریاچه بود و غواص نمی‌دید و من می‌دیدم. صدای آشنایی داشت. من می‌شنیدم و غواص نمی‌شنید. از  دل آب غواص آشوب‌زده را بیرون کشیدم و پاکشان  به درون کلبه بردم.

در میدانچه جلوی کلبه، عده‌ای در تلاطم بودند. صداها بلند بود و کشیده. مثل این بود که ورد می‌خواندند و به تقارب جلو می‌رفتند و پس می‌نشستند.

صدایشان واضح نبود. سرم به دوران افتاده بود و به اختیار خود نبودم. بی‌وقفه از کلبه بیرون زدم و لب دریاچه رفتم. آن صدای آشنا از بستر آب با موج می‌آمد و در هوای خاطره در ذهن می‌نشست. در بستر دریاچه، جسد من در جوار عصمت خاک شده میراث باستانی پلک خوابانده بود و عده‌ای که در میدانچه جلوی کلبه ساحلی جمع بودند، از روی چرک‌نویس دست نوشته‌ای، خبر مرگ مرا پاک‌نویس می‌کردند.

لندن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *